عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
قتل ارباب هوس نامزد ناز مکن
سوی این قوم نگاه غلط انداز مکن
گوش کم حوصله چون دیده دل محرم نیست
مکش از رشک مرا لب به سخن باز مکن
برگریزان پر و بال بهار دگر است
در چمن خاک شو ای بلبل و پرواز مکن
بی زبان باش تنک ظرف تر از شیشه نه ای
تا نگردد جگرت خون سخن آغاز مکن
خود پسند ار همه خورشید شود بی نور است
گر مسحا شده ای دعوی اعجاز مکن
گوهر عشق عزیز است نگهدار اسیر
گوش هر بی سر و پا را صدف راز مکن
سوی این قوم نگاه غلط انداز مکن
گوش کم حوصله چون دیده دل محرم نیست
مکش از رشک مرا لب به سخن باز مکن
برگریزان پر و بال بهار دگر است
در چمن خاک شو ای بلبل و پرواز مکن
بی زبان باش تنک ظرف تر از شیشه نه ای
تا نگردد جگرت خون سخن آغاز مکن
خود پسند ار همه خورشید شود بی نور است
گر مسحا شده ای دعوی اعجاز مکن
گوهر عشق عزیز است نگهدار اسیر
گوش هر بی سر و پا را صدف راز مکن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
جان بده ناکام و کام آرزو حاصل مکن
اینقدرها کار آسان را به خود مشکل مکن
جوهر دل تیره از آلایش مستی مساز
خاک این ویرانه با آب بقا هم گل مکن
موج بحر اضطرابی نام آسایش مبر
آبرویت می رود اندیشه باطل مکن
آشنا گر نیستی ساقی مکن بیگانگی
باده گر حیف است خون هم بعد از این در دل مکن
بیش از این از خاطر یاران مبر یاد اسیر
دوستی سحر حلال است ای فلک باطل مکن
اینقدرها کار آسان را به خود مشکل مکن
جوهر دل تیره از آلایش مستی مساز
خاک این ویرانه با آب بقا هم گل مکن
موج بحر اضطرابی نام آسایش مبر
آبرویت می رود اندیشه باطل مکن
آشنا گر نیستی ساقی مکن بیگانگی
باده گر حیف است خون هم بعد از این در دل مکن
بیش از این از خاطر یاران مبر یاد اسیر
دوستی سحر حلال است ای فلک باطل مکن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
زاهد به جان زهد که آزار من مکن
بیجا میانجی من و دلدار من مکن
مشرب هم از کمینه غلامان مذهب است
ایمان خشک اینهمه در کار من مکن
اقرار دیر و صومعه بشنو ز جوش می
دیگر میا و دعوی انکار من مکن
ایمان ناقصی که ندارم بیا ببین
تسبیح شید رشته زنار من مکن
من کفر محض و چشمه ایمان دل من است
سر بسته گفتمت به کس اظهار من مکن
ایمان محمد و علی و یازده امام
گفتم اسیر اینهمه آزار من مکن
بیجا میانجی من و دلدار من مکن
مشرب هم از کمینه غلامان مذهب است
ایمان خشک اینهمه در کار من مکن
اقرار دیر و صومعه بشنو ز جوش می
دیگر میا و دعوی انکار من مکن
ایمان ناقصی که ندارم بیا ببین
تسبیح شید رشته زنار من مکن
من کفر محض و چشمه ایمان دل من است
سر بسته گفتمت به کس اظهار من مکن
ایمان محمد و علی و یازده امام
گفتم اسیر اینهمه آزار من مکن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۴
دیده را روشن سواد سطر بینایی مکن
عقل را دیوانه زنجیر دانایی مکن
پرتو فانوس دارد خلوت سوز درون
عشق را بدنام کردی خو به تنهایی مکن
شمع را تا سرنوشت صبح روشن شد گداخت
دیده ای داری به کار خویش بینایی مکن
کاروان اولین سهو کتاب غفلت است
عقل را بیهوده از تدبیر سودایی مکن
تخم نشتر در دل از افغان میفشان چون اسیر
چاره درد محبت جز شکیبایی مکن
عقل را دیوانه زنجیر دانایی مکن
پرتو فانوس دارد خلوت سوز درون
عشق را بدنام کردی خو به تنهایی مکن
شمع را تا سرنوشت صبح روشن شد گداخت
دیده ای داری به کار خویش بینایی مکن
کاروان اولین سهو کتاب غفلت است
عقل را بیهوده از تدبیر سودایی مکن
تخم نشتر در دل از افغان میفشان چون اسیر
چاره درد محبت جز شکیبایی مکن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
چون شعله آبروی نیاز است خون من
چون بیخودی چکیده راز است خون من
از کشتن وجود و عدم صرفه می برند
دشمن پرست دوست نواز است خون من
صیاد هرزه منت صیدم نمی کشد
گلدسته بند چنگل باز است خون من
در بند یک ترانه گرفتم که جان دهم
مانند نغمه در رگ ساز است خون من
از سوختن چراغ دلم زنده شد اسیر
چون خس بهار سوز و گداز است خون من
چون بیخودی چکیده راز است خون من
از کشتن وجود و عدم صرفه می برند
دشمن پرست دوست نواز است خون من
صیاد هرزه منت صیدم نمی کشد
گلدسته بند چنگل باز است خون من
در بند یک ترانه گرفتم که جان دهم
مانند نغمه در رگ ساز است خون من
از سوختن چراغ دلم زنده شد اسیر
چون خس بهار سوز و گداز است خون من
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
گر به محشر لطف ساقی عذرخواه آید برون
کو دلی کز عهده شرم گناه آید برون
دیده ام خوابی که تعبیرش سراسر حیرت است
تا کجا با جلوه محشر پناه آید برون
پرسش دیوانم از جوش گناهان دور باد
دوزخ آن روزی که عاشق بی گناه آید برون
گریه می کردم چه دانستم که صیاد مرا
سبزه محشر ز خاک صیدگاه آید برون
خنده بر خاکستر حسرت شرار ما مزن
آنقدر بنشین که آن مژگان سیاه آید برون
می تپد در خون خود از خجلت قاتل اسیر
کرده صید تقصیر و ترسد بی گناه آید برون
کو دلی کز عهده شرم گناه آید برون
دیده ام خوابی که تعبیرش سراسر حیرت است
تا کجا با جلوه محشر پناه آید برون
پرسش دیوانم از جوش گناهان دور باد
دوزخ آن روزی که عاشق بی گناه آید برون
گریه می کردم چه دانستم که صیاد مرا
سبزه محشر ز خاک صیدگاه آید برون
خنده بر خاکستر حسرت شرار ما مزن
آنقدر بنشین که آن مژگان سیاه آید برون
می تپد در خون خود از خجلت قاتل اسیر
کرده صید تقصیر و ترسد بی گناه آید برون
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
هر نقش قدم چشمه خون است در این راه
خضر من سرگشته جنون است در این راه
از دل به طواف سرکوی تو رسیدیم
نقش پی ما داغ درون است در این راه
رخشنده هلال دم شمشیر تو از دور
دیدیم همین جلوه شگون است در این راه
آن تشنه آواره که خوانند سرابش
این قافله را رهنمون است در این راه
نقش پی مجنون نکند راهنمایی
دیوانگی هر که فزون است در این راه
خضر من سرگشته جنون است در این راه
از دل به طواف سرکوی تو رسیدیم
نقش پی ما داغ درون است در این راه
رخشنده هلال دم شمشیر تو از دور
دیدیم همین جلوه شگون است در این راه
آن تشنه آواره که خوانند سرابش
این قافله را رهنمون است در این راه
نقش پی مجنون نکند راهنمایی
دیوانگی هر که فزون است در این راه
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
همه تن آینه ای دست بر آیینه منه
سوی خود بین و عبث در نظر آیینه منه
خبر از خویش نداری خبری می شنوی
پر به کف ای ز خدا بی خبر آیینه منه
در تماشای رخت شش جهت آیینه گرند
بیش از این منت دیدار بر آیینه منه
لذت وصل مپرس از دل ظاهر بینان
نام کوته نظر بدگهر آیینه منه
سعی کن تا دل بیدار به دست آید اسیر
دیده گر هست به دیوار و در آیینه منه
سوی خود بین و عبث در نظر آیینه منه
خبر از خویش نداری خبری می شنوی
پر به کف ای ز خدا بی خبر آیینه منه
در تماشای رخت شش جهت آیینه گرند
بیش از این منت دیدار بر آیینه منه
لذت وصل مپرس از دل ظاهر بینان
نام کوته نظر بدگهر آیینه منه
سعی کن تا دل بیدار به دست آید اسیر
دیده گر هست به دیوار و در آیینه منه
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
ای عمر فتنه شوخی مژگان کیستی
ای جان جلوه سرو گلستان کیستی
نامم مبر بسوز و غبارم به باد ده
دیگر زمن مپرس پریشان کیستی
چشم من و نظاره گستاخ دور باد
ای شرم خانه سوز نگهبان کیستی
ای نور دیده گرمتر آیی به چشم من
ای گل به باد رفته جولان کیستی
هر گوشه حیرتی ز تو در خون نشسته است
جان و دل که دین که ایمان کیستی
ما نغمه سنج آن گل رخساره ایم اسیر
بلبل تو هم بگو که غزلخوان کیستی
ای جان جلوه سرو گلستان کیستی
نامم مبر بسوز و غبارم به باد ده
دیگر زمن مپرس پریشان کیستی
چشم من و نظاره گستاخ دور باد
ای شرم خانه سوز نگهبان کیستی
ای نور دیده گرمتر آیی به چشم من
ای گل به باد رفته جولان کیستی
هر گوشه حیرتی ز تو در خون نشسته است
جان و دل که دین که ایمان کیستی
ما نغمه سنج آن گل رخساره ایم اسیر
بلبل تو هم بگو که غزلخوان کیستی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
در آتش دارم از هر عضو بندی
گزندی هر کسی دارد سپندی
به دام سایه سروم گرفتار
ز استغنا بلندی قد بلندی
رهایی سرنوشت طالعم نیست
چو نی می افتم از بندی به بندی
جدا هر ذره از من در حساب است
غبارم گرد جولان سمندی
تغافل سوز گردیدم نگاهی
به تلخی جان سپردم نوشخندی
تکلف چیست زندان نفاقی
تواضع چیست دام ریشخندی
اسیر حیرتم دارد شب و روز
دل صاحب کمال خود پسندی
گزندی هر کسی دارد سپندی
به دام سایه سروم گرفتار
ز استغنا بلندی قد بلندی
رهایی سرنوشت طالعم نیست
چو نی می افتم از بندی به بندی
جدا هر ذره از من در حساب است
غبارم گرد جولان سمندی
تغافل سوز گردیدم نگاهی
به تلخی جان سپردم نوشخندی
تکلف چیست زندان نفاقی
تواضع چیست دام ریشخندی
اسیر حیرتم دارد شب و روز
دل صاحب کمال خود پسندی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
هشیاریم گلی ز گلستان بیخودی
رفتم ز خویش جان من و جان بیخودی
هستی مرا رسانده به معراج نیستی
بالاتر است از همه جا شان بیخودی
گرم آشنا نگاه تو را دیده تا به خواب
گردیده سراسر دیوان بیخودی
بلبل شود شعور دو عالم در این چمن
گل گل شکفته چاک گریبان بیخودی
آگاهیم گداخت نمی سازد خرد
دست من است و دامن نسیان بیخودی
رفتم ز خویش جان من و جان بیخودی
هستی مرا رسانده به معراج نیستی
بالاتر است از همه جا شان بیخودی
گرم آشنا نگاه تو را دیده تا به خواب
گردیده سراسر دیوان بیخودی
بلبل شود شعور دو عالم در این چمن
گل گل شکفته چاک گریبان بیخودی
آگاهیم گداخت نمی سازد خرد
دست من است و دامن نسیان بیخودی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
خراب گشته ز ویرانه که می پرسی
شکایت از دل دیوانه که می پرسی
ز شیخ و شاب نسبنامه که می جویی
حدیث عاقل و دیوانه که می پرسی
اگر چراغ نباشد گلاب کی باشد
دگر ز بلبل و پروانه که می پرسی
دل درست نداری ز من چه می خواهی
به خواب رفته افسانه که می پرسی
چکد ز باده ورع وز صلاح بد مستی
نظام رونق میخانه که می پرسی
به جان خویش ندانم چه ماجرا داری
ز آشنایی بیگانه که می پرسی
شکایت از دل دیوانه که می پرسی
ز شیخ و شاب نسبنامه که می جویی
حدیث عاقل و دیوانه که می پرسی
اگر چراغ نباشد گلاب کی باشد
دگر ز بلبل و پروانه که می پرسی
دل درست نداری ز من چه می خواهی
به خواب رفته افسانه که می پرسی
چکد ز باده ورع وز صلاح بد مستی
نظام رونق میخانه که می پرسی
به جان خویش ندانم چه ماجرا داری
ز آشنایی بیگانه که می پرسی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
دیده خاک راه جولان تو بودی کاشکی
حیرتی هر دم به حیرت می فزودی کاشکی
بلبل و پروانه نرد جانسپاری باختند
نیم جانی داشتم می آزمودی کاشکی
صبح در بزم تو می سوزد سپند آفتاب
سینه صافم ز دل می سوخت عودی کاشکی
علمی را سوختن بخشید اکسیر وفا
آتش سودای ما می داشت دودی کاشکی
چاکهای سینه ام درها به روی دل گشود
خاطرم از خنده های گل گشودی کاشکی
ساغر می در کفت آیینه گیتی نماست
پاره ای احوال ما را هم نمودی کاشکی
حیرتی هر دم به حیرت می فزودی کاشکی
بلبل و پروانه نرد جانسپاری باختند
نیم جانی داشتم می آزمودی کاشکی
صبح در بزم تو می سوزد سپند آفتاب
سینه صافم ز دل می سوخت عودی کاشکی
علمی را سوختن بخشید اکسیر وفا
آتش سودای ما می داشت دودی کاشکی
چاکهای سینه ام درها به روی دل گشود
خاطرم از خنده های گل گشودی کاشکی
ساغر می در کفت آیینه گیتی نماست
پاره ای احوال ما را هم نمودی کاشکی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
هر جلوه که در دیده ما کرده سلامی
هر ناله که از خاطر ما رفته پیامی
بی گمشدگی رهبر آشفته دماغان
ای کثرت وحدت بنگویی که کدامی
در هر قدمم شوق به صحرای دگر بود
در وادی مقصد نه مقیمی نه مقامی
بادا نمک حیرت جاوید حلالم
در چهره چه زیبایی و در قد چه تمامی
رفتم ز خود اما تو نرفتی ز خیالم
غمهای تو افکنده به سودای دوامی
آتشکده ها شبنم افسردگیم نیست
چون من نتوان یافت به صد میکده خامی
مژگان به دلم چون رقم گریه نویسد
با خم چه کند حوصله گمشده نامی
این قافله شرمندگی خضر چه داند
هر گمشده پیدایی و هر مرحله گامی
بیچاره اسیر تو که دیده است در این باغ
هر گردی و مردی و نسیمی و مشامی
هر ناله که از خاطر ما رفته پیامی
بی گمشدگی رهبر آشفته دماغان
ای کثرت وحدت بنگویی که کدامی
در هر قدمم شوق به صحرای دگر بود
در وادی مقصد نه مقیمی نه مقامی
بادا نمک حیرت جاوید حلالم
در چهره چه زیبایی و در قد چه تمامی
رفتم ز خود اما تو نرفتی ز خیالم
غمهای تو افکنده به سودای دوامی
آتشکده ها شبنم افسردگیم نیست
چون من نتوان یافت به صد میکده خامی
مژگان به دلم چون رقم گریه نویسد
با خم چه کند حوصله گمشده نامی
این قافله شرمندگی خضر چه داند
هر گمشده پیدایی و هر مرحله گامی
بیچاره اسیر تو که دیده است در این باغ
هر گردی و مردی و نسیمی و مشامی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲