عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
کسیکه مانده به بند لباس زندانیست
پریدن از قفس نام و ننگ عریانیست
به پختگی جنون کی بمن رسد مجنون
همین بسست که من شهری او بیابانیست
زچشم گریان، بیقدر شد متاع جنون
بهر دیار که بارندگیست ارزانیست
بهار آمده یارب چه رهن باده کنم
مرا که جامه عیدی قبای عریانیست
دلا حقیقت این هر دو نشئه از من پرس
حیات گردی و این مرگ دامن افشانیست
کلیم دعوی دل را بزلف یار ببخش
دگر مپیچ بران، عالم پریشانیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
شکفت غنچه ولی موسم خزان منست
فروغ عارض گل برق آشیان منست
چنان نهفته ام اسرار عشق را، که لبم
خبر نیافت که نام که بر زبان منست
زبان بسته به اشک روان گذاشت سخن
چو طفل بسته زبان گریه ترجمان منست
سفیدرویی آماج گاه جور کزوست
چنین تو خوار مبینش که استخوان منست
به غیر از این که به نظاره ات زخویش روم
دگر به هر سفری می روم زیان منست
مرا برای تغافل به بزم می طلبد
به داد تا نرسد گوش بر فغان منست
به چاک سینه و فریاد، پیرو اویم
جرس به راه وفا، میر کاروان منست
کلیم این همه خون، پس ز فیض کاوش کیست
اگر نه آن مژه در چشم خون فشان منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
ابر را دیدیم چون ما چشم گریانی نداشت
برق هم کم مایه بود از شعله سامانی نداشت
با مسیحا درد خود گفتیم پرسودی نکرد
زانکه چون بیماری چشم تو درمانی نداشت
سینه ما هیچگه بی ناوک جوری نبود
این مصیبت خانه کم دیدم که مهمانی نداشت
لذت رو بر قفا رفتن چه می داند که چیست
هر که در دل حسرت برگشته مژگانی نداشت
از در و دیوار می بارد بلا در راه عشق
یک سرابم پیش ره نامد که طوفانی نداشت
نامه ام را می بری قاصد زبانی هم بگو
خانه شد فرسوده و این شکوه پایانی نداشت
مایه حزنست هر بیتم زسوز دل کلیم
هیچ محنت دیده چون من بیت احزانی نداشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
ضعفم مدد ز قوت صهبا گرفته است
دستم عصا ز گردن مینا گرفته است
کلک قضا مداد خط سرنوشت ما
گوئی ز درد آتش سودا گرفته است
این نه صدف زگوهر آسودگی تهیست
آهم خبر ز عالم بالا گرفته است
تخم نهال سرد شود دانه های اشک
تا قامتش بچشم دلم جا گرفته است
چیزیکه باز پس طلبند از جهان مگیر
عاقل همین کناره ز دنیا گرفته است
دارم رهی به پیش که انگشت خارها
از من حساب آبله پا گرفته است
صبحیست عارضت که دل از آب و رنگ آن
سامان اشگ ریزی شبها گرفته است
زان برق حسن کافت هر گوشه گیر شد
آتش در آشیانه عنقا گرفته است
غیر از زبان ندیده براه طلب کلیم
گر زانکه قطره داده و دریا گرفته است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
سردمهریهای دوران را تلافی از تبست
سوزن خار ملامتها ز نیش عقربست
نه همین ما می گدازیم از غم بخت سیاه
هر کجا روشن دلی دیدیم شمع این شبست
ناله هر جا می رسد رنگ دگر بر می کند
آتش غمخانه و باد چراغ کوکبست
بی دلان از یک نگاه گرم از جا می روند
ظرفهای طاقت ما را مگر یک قالبست
گفتگوی اهل عالم بر سر دنیا بهم
جمله یی اصلست جنگ طفلهای مکتبست
از خدا کامی اگر خواهی، به از آرام نیست
در حقیقت یک سئوالست و در او صد مطلبست
قطع راه کعبه و بتخانه در یک گام کرد
طی ارض عارف از گام فراخ مشربست
دانه دام ملایک در زمین حسن تست
کس نمی داند در گوشست یا خال لبست
از طبیبان حال خود پوشیده چون دارم کلیم
جامه ام پیراهن فانوس از تاب و تبست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
بملک حسن که فیضی ز آشنائی نیست
در آشنائی خورشید روشنائی نیست
هر آنچه رفت زدستم برون ز دل هم رفت
میان دست و دلم چون صدف جدائی نیست
غبار خاطرم از شش جهت گرفته فرو
چو اخگرم سرو پروای خودنمائی نیست
بکشوری که فتد عکس تیره روزی ما
زآب و آینه امید روشنائی نیست
مرا که شیوه افتادگی هنر باشد
شکست نفس بجز عیب خودستائی نیست
ز درد فقر دلا غیرتی اگر داری
مخواه مرگ که خواهش بجز گدائی نیست
باضطراب گرفتارم آنقدر که قفس
شکسته است و مرا فرصت رهائی نیست
چو پاز آبله پوشیده ای، برو بنشین
که ناقص است سلوک ار برهنه پائی نیست
که را کلیم ستودم که بر سپهر نرفت
هزار حیف که پروای خودستائی نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
نخل امید ز بار افتادست
با غم از چشم بهار افتادست
بی حسابست همان درد دلم
نفسم گر به شمار افتادست
گریه زین تخم که بر سینه فشاند
ناله ها آبله دار افتادست
برد بر سر کشیم سرکوبی
حیف دستم که زکار افتادست
درد را در خور طاقت بدهند
شعله در جان شرر افتادست
دل زمانیست حق رهگذراست
هرچه در راهگذار افتادست
در دکانم ز کسادی چه که نیست
گرد بر روی غبار افتادست
اضطراب نگهت از دل ماست
باز چشمت به شکار افتادست
حسن تو با همه بی پروائی
در پی خون بهار افتادست
همه جا آه کلیم از پی دوست
گرد دنبال سوار افتادست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
پاس وفا داشتیم، بی اثر افتاده است
آفت اوقات بود خوب برافتاده است
شکوه ام از دهر نیست، داد زابنای او
در همه ملک این پدر بد پسر افتاده است
بسکه درین تنگنا چشم دلم تنگ شد
دیده ام از گلرخان بر کمر افتاده است
بر سر رحم آمد از ناله فرو خوردنم
تیر نیفکنده ام کارگر افتاده است
گرمی احباب را دیده و سنجیده ام
سردی ایام از آن گرمتر افتاده است
رشته گوهر شده است جاده ها سربسر
در ره سودای او بسکه سرافتاده است
ظاهر و باطن کلیم، همچو حبابم یکیست
صد نظر از کار ما پرده برافتاده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
گنج دردش که بجز ناله نگهبانش نیست
مخزنی بهتر ازین سینه ویرانش نیست
چون زند فال تماشای گلستان رخش
دیده ما که بجز خواب پریشانش نیست
چون رعیت که سر از حاکم ظالم پیچد
مژه برگشته ازو باز بفرمانش نیست
بسکه در محفل غم صدر نشینند همه
زخم را جای به پهلوی اسیرانش نیست
هر که سیر چمن خاطر ناشادم کرد
لاله سان غیر گل داغ بدامانش نیست
دیده آنروز که شد اشک فشان دانستم
کاین تنک زورق من طاقت طوفانش نیست
عمرها شد که در اقلیم غم و درد کلیم
پادشاهیست، ولی ناله بفرمانش نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
کوهکن تعلیم خارا سفتن از استاد داشت
هر چه کردار از کاوش مژگان شیرین یاد داشت
کوه طاقت بودم اما تا فراقت رو نمود
هر سو مویم تو گوئی تیشه فرهاد داشت
تخم اشکی از برای دیده ما واگذار
اینچنین خواهی دیار درد را آباد داشت
میل هر جانب که کردم سیل اشکم برده است
کی سلیمان اینچنین حکم روان بر باد داشت
گر کلیم افتاد مقبول درش پردور نیست
هم سر شوریده بودش هم دل ناشاد داشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
دلم با چشم تر یکرنگ از آنست
که پای اشک خونین در میانست
بآب تیغ او نازم که در خاک
همان خونابه زخمش روانست
چه طفلست اینکه گاه مشق بیداد
خطش زخمست و لوحش استخوانست
جهد از خاک ما فواره خون
همین شمع مزار کشتگانست
پر و بالم ز سنگ سردمهران
زهم پاشیده تر از آشیانست
زبان و دل یکی گر دست در عشق
جرس را ناله پرتأثیر از آنست
زگریه دامن ما گرچه دریاست
ولی آلوده دامانی همانست
درین وادی منم درمانده، ورنه
بمنزل رفته گر ریگ روانست
ز بس در زیر بار لخت دل رفت
نگه بر دیده ام بار گرانست
اسیر تست دل ور خاک گردد
غبار طره عنبر فشانست
کلیم از هند دلگیری ندارد
پس از الفت قفس هم آشیانست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
تا نمی گریم چراغ دیده ام را نور نیست
سیل اگر باز ایستد ویرانه ام معمور نیست
بسکه در عالم جفا از خوبرویان دیده ام
آرزوی جنتم در دل ز بیم حور نیست
هست در شرع محبت رسم و آئین دگر
خوردن خون جایزست و دم زدن دستور نیست
ساغر خالیش از داروی بیهوشی پرست
هیچ دریاکش حریف کاسه طنبور نیست
کار ما در عاشقی مشکل تر از پروانه است
شمع سرکش هست اما همچو او مغرور نیست
حسن هم مانند عشق افتادگی میزیبدش
لشکر زلف بتان تا نشکند منصور نیست
عاقبت از گریه می آید مراد دل بدست
غرق اشک زانکه گوهر جز در آب شور نیست
سربسر دلهای آگه دانه یک سبحه اند
آنچه ما را در دل است از یکدگر مستور نیست
بر جراحتهای ناسور کلیم از بیکسی
غیر حرف سرد مردم مرهم کافور نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
بر دل ز بس غبار کدورت نشسته است
بیچاره ناله در ته دیوار مانده است
مرغ از قفس پرید و بفانوس شمع سوخت
دل همچنان بسینه گرفتار مانده است
دل را تو بردی و غم دل همچنان بجاست
آئینه در میان نه و زنگار مانده است
پرهیز چون نمی کند از خون عاشقان
چشم ترا سزاست که بیمار مانده است
چون همنشین آن برو رو گشته آبله
شبنم در آفتاب چه بسیار مانده است
سررشته هزار موافق ز هم گسیخت
ربط ردای شیخ بزنار مانده است
از زور رعشه پنجه خورشید می برد
از باده گرچه دست من از کار مانده است
باشد نشان پختگی افتادگی کلیم
آن میوه نارسست که بر دار مانده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
منم که تنگدلی باغ دلگشای منست
بدستم آبله جام جهان نمای منست
رسید همرهی بخت واژگون جائی
که هر که خاک رهم بود خار پای منست
بدستگیری افلاک احتیاجی نیست
کلیم وقتم و افتادگی عصای منست
بخاک و خون کشدم هر کجا که سرو قدیست
هر آن نهال که بالا کشد بلای منست
چنینکه دیدن وضع زمانه جانکاهست
بدیده هرچه غبارست توتیای منست
طبیب از عرق شرم نسخه ها را شست
ز بسکه منفعل از درد بیدوای منست
ز بسکه موج غمم در میان گرفته کلیم
ز من کناره کند هر که آشنای منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
توبه کردم مستی از چشم بتان افتاده است
تاک را هم از خزان آتش بجان افتاده است
دست تاکش بشکند گر بر در عیشست قفل
کز چنین سر پنجه پهلوان افتاده است
شیشه کی باشد که در پیشت دلی خالی کند
شکوه ها دارد چو ساقی سر گران افتاده است
بوی خون آید از آن راهی که ما سر کرده ایم
نقش پا هر گام چون برگ خزان افتاده است
در زبانها گفتگو گم کرده راه از تیرگی
هر کجا حرفی ز بختم در میان افتاده است
فصل گل رفت و سر از زانوی گلبن برنداشت
غنچه پنداری بفکر آندهان افتاده است
کاهش غیرت ز مو باریکتر دارد مرا
بر زبانها تا حدیث آنمیان افتاده است
حاصل دنیا بچشمم چون درآید، جا کجاست
اشک اینجا کاروان در کاروان افتاده است
شد کلیم آوازه اش از صبح عالمگیرتر
تا چو شمع صبحگاهی از زبان افتاده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
سیر گل امسال از تنهائیم دلخواه نیست
ز آشنایان غیر بلبل کس بمن همراه نیست
هر مرادی را بهمت می توان تسخیر کرد
دست کوته سهل باشد همت ار کوتاه نیست
نیست ما را دانه ای جز کاه در کشت امید
آنهم از بخت زبونم گاه هست و گاه نیست
ماو شمع انجمن را یک طبیعت داده اند
برنیاید از لب ما گر نفس جانکاه نیست
در پناه خاکساری ایمنم از گمرهی
هر کجا نقش قدم باشد بغیر از چاه نیست
طاعت مقبول درگاه الهی آگهیست
خامشی بهتر از آن ذکری که دل آگاه نیست
از ریاضت زرد رو مانند زاهد من نیم
کاب تخمیر وجود من بزیر کاه نیست
اینهم از کوتاهی بخت زبون باشد کلیم
گر مرا تار رسائی در کمند آه نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
دیده چشم می پرستی دیده است
اشکم از مستی بسر غلطیده است
دل بر او رفت اینجا جا نبود
سینه تنگ و آرزو بالیده است
زلف در گوش تو شرح حال ما
گفته است اما بهم پیچیده است
بسکه می بیند ز ما دیوانگی
دیده داغ جنون ترسیده است
روزگار اندر کمین بخت ماست
دزد دایم در پی خوابیده است
غمزه اش در بند دارد خنده را
زاب لب شیرین شکر دزدیده است
خویش و قومی نیست تا رسوا شویم
عیب ما را بیکسی پوشیده است
کارم از غم رونقی دارد کلیم
دست بر سر آستین بر دیده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
براه عشق تو جز اشک و آه با من نیست
از آن متاع چه بهتر که باب رهزن نیست
زبس گداختم از غم چنان سبک شده ام
که خون ناحق من نیز بار گردن نیست
بغیر دیده و دل کز غمت فروغ برند
دو خانه هرگز از یک چراغ روشن نیست
درین چمن دل ما همچو غنچه پیکان
ز صد بهارش امید یکی شکفتن نیست
برای قافله کعبه سبکباری
هزار بدرقه و راهبر چو رهزن نیست
دلم که در کف عشقت ز موم نرم تر است
چو وقت پند شود کم ز سنگ و آهن نیست
ببحر هستی غیر از حباب نتوان یافت
سری که منت تیغ تواش بگردن نیست
کم از هنر نبود عیب چون بجا باشد
که تنگ چشمی عیب است و نقص سوزن نیست
کلیم را سر همخانگی بشعله بود
وگرنه جائی بهتر ز کنج گلخن نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
این سطرهای چین که ز پیری بروی ماست
هر یک جدا جدا خط معزولی قواست
دل در جوانی از پی صد کام می دود
پیری که هست موسم آرام کم بهاست
چشم دگر ز عینک گیرم بعاریت
اکنون که وقت بستن دیده ز ماسواست
ضعفم بجا گذاشته از خرمن وجود
کاهی که در برابر صد کوه غم بجاست
سامان ساز و برگ سراپا کجا بود
در کلبه ام که موجه سیلاب بوریاست
کی می دهد رهم بر آن پادشاه حسن
این بخت دون که پست تر از همت گداست
دستی که وانشد ز قناعت بنزد خلق
انگشت او بیمن به از شهپر هماست
خون حیا بگردن اهل طلب بود
قتل گدا بقصد قصاص حیا رواست
غم می خورم بجای غذا چون کنم کلیم
اینست آن غذا که نه محتاج اشتهاست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
سیل در اقلیم ما پیرایه بند خانه است
رخنه مانند قفس آرایش کاشانه است
کام دنیا را برای اهل دنیا واگذار
جغد را ارزانی آن گنجی که در ویرانه است
بر در و بالم دلم غم بر سر هم ریخته است
میهمان در خانه ام دایم زیاد از خانه است
قابل چندین شکایت نیست وضع روزگار
آنچه دارد تلخ و شیرین جمله یک پیمانه است
صرفه را دیوانه ها دارند در امر معاش
بوریا گه فرش و گاهی جامه دیوانه است
رشک بردن لازم عشقست بر هر کس که هست
هر که در بزمست بار خاطر پروانه است
خوشه شمع است بار کشته امید ما
آب و رنگی دارد اما خوشه بیدانه است
مرهم زخم جفای چند کس خواهد شدن
طره او را یکی از سینه چاکان شانه است
اختیار حل و عقد زلف او دارد دلم
خانه زنجیر را دیوانه صاحبخانه است
می رمم از هر که باشد آشنای من کلیم
آشنای معنی بکرم که آن بیگانه است