عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
آفتی وام می توانم کرد
کار دل خام می توانم کرد
سر دیوانگی سلامت باد
ننگ را نام می توانم کرد
خوانده ام سرخط گرفتاری
خدمت دام می توانم کرد
از خیال کسی گداخته ام
باده در جام می توانم کرد
خامه بی تعلقی دارم
مشق آرام می توانم کرد
چشم و دل را به بزم وصل اسیر
حسرت آشام می توانم کرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
رخی از باده رخشان می توان کرد
گلی از شعله خندان می توان کرد
اگر از خویش پنهان می توان شد
تو را از خلق پنهان می توان کرد
ز شور بیخودی در بزم مستان
دل ما را نمکدان می توان کرد
ز رویت خنده بر گل می توان زد
سرش را هم چراغان می توان کرد
بهار سینه صافی تربت من
گل از خاکم به دامان می توان کرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
گریبان رشک گلشن می توان کرد
گل چاکی به دامن می توان کرد
بنازم انتقام سینه صافی
چها با جان دشمن می توان کرد
چمن پیرا ندانم جلوه کیست
گل ناچیده خرمن می توان کرد
به کشتی رام یک دل می توان بود
تماشای رمیدن می توان کرد
گداز حیرتم کامل عیار است
مرا در ساغر من می توان کرد؟
غبارم کرد اسیر آن گردش چشم
طواف مشهد من می توان کرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
وفا با خاکساری می توان کرد
خزانی را بهاری می توان کرد
چنین بیگانه مگذر از دل ما
در این صحرا شکاری می توان کرد
صبا خاکستر داغم نگه دار
نثار لاله زاری می توان کرد
تو گر ساقی شوی مانند خورشید
به یک ساغر مداری می توان کرد
در دولتسرای خاکساری است
که کسب اعتباری می توان کرد
غبارم در طلسم انتظار است
به خاک من گذاری می توان کرد
اسیر از یاد چشم مست ساقی
مداوای خماری می توان کرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
هشیاریم از یاد تو بیهوش برآورد
بیهوشیم از خویش قدح نوش برآورد
هر جا که تماشای رخت باغ نظر شد
حیرت چقدر گل که ز آغوش برآورد
در دیده صاحبنظران موج غبار است
سروی که سر از گلشن آغوش برآورد
پنهان ز اسیر تو شبی جام گرفتم
خوش زمزمه ها از لب خاموش برآورد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
دلی کجاست که سامان عیش ما گیرد
گلاب خون ز گل سایه هما گیرد
شکست توبه ما صبح عید گلزار است
هوا ز سایه گل دست در حنا گیرد
غبار فتنه هوا را کند گریبان چاک
اگر نه دل سر زنجیر آه ما گیرد
عدم شکاف قفس گردد از خراش نفس
اگر شکار تو را خواب مدعا گیرد
خجل شدم ز دل دوست دشمنان زنهار
دگر کسی ز چه رو جانب شما گیرد
به یک تپیدن از این دام می توان جستن
اگر نه خار جفا دامن وفا گیرد
هنوز شیوه بیگانگی نمی داند
هزار نکته به یک حرف آشنا گیرد
در این چمن سر وکارم به سرو خود رایی است
که جلوه در گل و نظاره در حیا گیرد
عبیر پیرهن بوی گل به باد رود
غبار کشته نازت اگر هوا گیرد
اسیر خواب پریشان دل مکن تعبیر
مباد خاطرش از شیوه جفا گیرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
زبان ناله پر از شوخی تحریر می گیرد
دعا پنداری امشب دامن تأثیر می گیرد
شبنم آیینه دارد در بغل از صبح سرشاری
فروغ روشنی دارد چو شمعی دیر می گیرد
چه گلها می توان چید از دل دیوانه مستی
که دستی جام و دستی حلقه زنجیر می گیرد
ز عکس آیینه لافی با دل من می تواند زد
اگر مرد است جا در بزم بی تصویر می گیرد
اسیر از گوشه چشم تو با افلاک می گردد
غبار دشت مجنون تو باج از شیر می گیرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
ز اشکم غنچه در هر جا گلاب رنگ می گیرد
به خود کار شکفتن تا قیامت تنگ می گیرد
کسی فیض شهادت پیشتر از من نخواهد یافت
اگر قاتل به جرم عذرخواهی لنگ می گیرد
نوای خارج ساز جرس آهنگ می گیرد
اگر تیغ زبانش از خموشی زنگ می گیرد؟
نمی دانم چه حال است این چه حال است این که من دارم
ز مستی شیشه ام از خود سراغ سنگ می گیرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
وفا به مهر و عداوت به کین نمی ارزد
گشاد کار به چین جبین نمی ارزد
زمانه گر شود آیینه دار امیدت
به حسرت نگه واپسین نمی ارزد
بنای ملک سلیمان کدورت آباد است
به چین حلقه نقش نگین نمی ارزد
دلم در آتش اوضاع روزگار گداخت
دو روزه عمر به آن و به این نمی ارزد
گرفتم آنکه ز پستی به عرش رفتی اسیر
به خاکمالی دام زمین نمی ارزد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
سررشته جنون ره اهل هوس نزد
بند گران به پای مگس هیچ کس نزد
روشندلی ز پرتو افتادگی بود
بیهوده شعله دست به دامان خس نزد
خون شد درون سینه دل و شکوه سر نکرد
بحری است اینکه غیر خموشی نفس نزد
آیینه در غبار کدورت نشست اسیر
روشندل آنکه تکیه به این یک نفس نزد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
دل رمیده به صد آب و تاب می سوزد
گهی ز صبر و گه از اضطراب می سوزد
به خوابم آمد و پنهان زد آتشی به دلم
چراغ بخت اسیران به خواب می سوزد
نهفته در بغل موج عکس روی تو را
دلم به ساده دلیهای آب می سوزد
اگر جمال تو مشاطه بهار شود
ز رشک سایه گل آفتاب می سوزد
سیاه بختی زاهد نگر به بزم شراب
که در بهشت چو اهل عذاب می سوزد
ز شعله گرمی بی اختیار می بیند
دلم بر آتش رشک کباب می سوزد
نوای مرغ چمن گر شود کلام اسیر
گل از خجالت نظمش کتاب می سوزد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
جنون هر لحظه چون تاکم به تارک خاک می ریزد
محبت در دلم چون غنچه رنگ چاک می ریزد
سرم بادا حباب جوی شمشیر جفا کیشی
که آب خضرش از سرچشمه فتراک می ریزد
خرامی گر به گلشن مست با این حسن عالم سوز
به هر سو آفتابی چون خزان تاک می ریزد
دهد چون ساغر می لاله بی داغ در صحرا
چو در جولان عرق ز آن روی آتشناک می ریزد
چنان از درد هجران تو می نالد اسیر امشب
که اختر جای اشک از دیده افلاک می ریزد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
توفیق در این بادیه رهبر نشناسد
آیینه تجرید سکندر نشناسد
ساقی ز تو آتشکده عشق و خمارم
شوقم لب تیغ از لب ساغر نشناسد
آیینه حسن آفت عشق است وگرنه
عاشق هوس تیغ تو از سر نشناسد
افسون اجل هم ندهد بی تو فریبم
بیمار تمنای تو بستر نشناسد
مکتوب اسیرت نفس باز پسین است
دلبستگی بال کبوتر نشناسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
دیوانه او غیر تحمل نشناسد
گر سنگ رسد بر سرش از گل نشناسد
خاموشی ما بسکه در این باغ اثر کرد
کس بوی گل از ناله بلبل نشناسد
در دل غم و در دیده نگه بی تو غریب است
غارت زده اسباب تجمل نشناسد
بیگانگی است آنکه خریدار دل ماست
صید تو بجز دام تغافل نشناسد
شد زنده جاوید اسیر از غم پنهان
تنها چو تویی شعله تنزل نشناسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
جان سختی دلم را بیداد می شناسد
قدر ستمکشان را فرهاد می شناسد
مشت غبار عاشق در دام اضطراب است
گشتیم خاک و ما را صیاد می شناسد
چون تیغ عشق بارد بیجاست لاف طاقت
از سر گذشتگان را جلاد می شناسد
ما رازدار عشقیم رسوا چرا نباشد
گلبانگ بیزبانی فریاد می شناسد
دارد نگاه عاشق اکسیر آشنایی
چشمش به خاک هر کس افتاد می شناسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
گریختم که به گرد ره تو کس نرسد
گداختم که به آیینه ات نفس نرسد
به غنچه از گل همراهی صبا چه رسید؟
کسی به کام دل از سعی هیچ کس نرسد
بهار سوختگی را طراوت دگر است
اگر چه گل چمن آرا بود به خس نرسد
به شاهراه وفا نام شکوه کس نشنید
چه شد که ناله به درد دل جرس نرسد
اگر چه صحن گلستان طلسم آب و هواست
به گرد گوشه بی توشه قفس نرسد
سپند اشک به آتش فشان به گلشن دل
که آفتی به ثمرهای پیشرس نرسد
اسیر جذبه عشق از هوا مدار طمع
که فیض بال هما از پر مگس نرسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
گذشته ایم ز سر تا به نقش پا چه رسد
بریده ایم ز دل تا به مدعا چه رسد
به هر که بود نصیبی ز هر چه داشت رسید
ستمگران همه چشمیم کز شما چه رسد
تو مست باده نازی کجا خبر داری
که از خمار تغافل به جان ما چه رسد
به این دل از چو تویی شکوه می توان کردن
ز خون خویش گذشتم به خونبها چه رسد
ز ناخدا گرهی وانشد به بحر و سفر
بیا اسیر ببینیم کز خدا رسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
شوق ره گم کرده ای از وادی دل می رسد
گر چه پر آواره است آخر به منزل می رسد
کشتی موجم ز دریا بسته ام بار سرشک
گر بود همراهی طوفان به ساحل می رسد
پیرو دل گشته ام جایی که مقصد گمره است
می رود از راه صد جا تا به منزل می رسد
گرم می جوشد به من خون شهیدی هر طرف
مژده بی رحمیم از کوی قاتل می رسد
دیده گلزار تماشا سینه لبریز وفا
کی به ناز آن دلبر شیرین شمایل می رسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
دل اگر گم شده دلدار سلامت باشد
هر چه خواهد بشود یار سلامت باشد
وصل حیران رخت شوخی مژگان تو گشت
سر محرومی دیدار سلامت باشد
هستیم فرش مغیلان عدمم بستر نیش
یا رب آن گلبن بیخار سلامت باشد
زاهد از دست تو آخر به جلا خواهم زد
مستی کوچه و بازار سلامت باشد
در سر کوی تو مستانه دعایی داریم
بام و روزن در و دیوار سلامت باشد
جام جم گر شکند در صف مستان چه عجب
شیشه خانه خمار سلامت باشد
شد اسیر از گل راز غم پنهان تو خار
سر بیدردی اظهار سلامت باشد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
اگر با دیده اعجاز محبت یار خواهد شد
نگاهم روشناس دولت دیدار خواهد شد
از او جز کشتن خود حاجت دیگر نمی خواهم
زبان را در ادب کی رخصت گفتار خواهد شد
کند گر همت پیر مغان یاری دینداران
سوال معنی پیچیده ای زنار خواهد شد
خمار توبه گر دردسرم ز این بیش خواهد داد
نگاه گرم می خونریز استغفار خواهد شد
حجاب عشق گر زینسان لب اظهار می بندد
میان ما و فرصت گفتگو بسیار خواهد شد
اسیر از یک نگاه گرم ساقی گشته بیطاقت
ندانم چون حریف ساغر سرشار خواهد شد