عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
همه بودند که گفتند بپیدا و نهان
که: بپیدا و نهان غیر خدا هیچ مدان
این که گفتیم و شنیدیم مسلم داریم
سخنی بود که گفتند هم از عین عیان
یار گفتست: منم خسرو خوبان جهان
نیک گفتست، ببینید، زهی لطف بیان
جان من بنده عشقست که «لاتسأل » ازو
جان چه باشد؟ بچه ارزد بر آن جان جهان؟
جان اگر می طلبد بنده فرمان ویم
جان ببازیم، بیاییم برش جامه دران
دوش می گفت دل من: بیقین اوست همه
فرق بسیار شد از هیچ مدان تا همه دان
قاسمی را ز غم عشق برون آوردی
بنده رای توام، هرچه که باشد فرمان
که: بپیدا و نهان غیر خدا هیچ مدان
این که گفتیم و شنیدیم مسلم داریم
سخنی بود که گفتند هم از عین عیان
یار گفتست: منم خسرو خوبان جهان
نیک گفتست، ببینید، زهی لطف بیان
جان من بنده عشقست که «لاتسأل » ازو
جان چه باشد؟ بچه ارزد بر آن جان جهان؟
جان اگر می طلبد بنده فرمان ویم
جان ببازیم، بیاییم برش جامه دران
دوش می گفت دل من: بیقین اوست همه
فرق بسیار شد از هیچ مدان تا همه دان
قاسمی را ز غم عشق برون آوردی
بنده رای توام، هرچه که باشد فرمان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
«حصل ما فی الصدور» لذت جان یافتن
«بعثر ما فی القبور» گنج نهان یافتن
یافت عطای خداست، یافت سبیل هداست
یافت طریق فناست، گر بتوان یافتن
دولت جاوید چیست؟ غایت امید چیست؟
درد ترا هر زمان در دل و جان یافتن
جلسه تو «قم » شود، بحر چو قلزم شود
نور جمال ازل وقت عیان یافتن
کار تو نیکو کند، یار بتو خو کند
جمله صفات کمال در همگان یافتن
لذت جام ازل در همه جانها رسید
لیک کجا هرکسی رطل گران یافتن؟
قاسم هجران زده لذت دیدار یافت
همچو مه عید را در رمضان یافتن
«بعثر ما فی القبور» گنج نهان یافتن
یافت عطای خداست، یافت سبیل هداست
یافت طریق فناست، گر بتوان یافتن
دولت جاوید چیست؟ غایت امید چیست؟
درد ترا هر زمان در دل و جان یافتن
جلسه تو «قم » شود، بحر چو قلزم شود
نور جمال ازل وقت عیان یافتن
کار تو نیکو کند، یار بتو خو کند
جمله صفات کمال در همگان یافتن
لذت جام ازل در همه جانها رسید
لیک کجا هرکسی رطل گران یافتن؟
قاسم هجران زده لذت دیدار یافت
همچو مه عید را در رمضان یافتن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
چه باشد شیوه عاشق؟ بمعشوقان نظر کردن
چه باشد کار معشوقان؟ دل عاشق سپر کردن
در آن وادی که طاوس ملایک پر بیندازد
مگس را اندران میدان چه فکر بال و پر کردن؟
نگویم از سر و از جان بپیش روی آن جانان
مسلم نیست عاشق را حدیث مختصر کردن
اگر تو عاشق راهی، ز نزدیکان درگاهی
بپیش زخم شمشیرش نشاید فکر سر کردن
نشان عاشقان چبود، درین کوی جگر خواران؟
وداع نیک و بد گفتن، بترک خیر و شر کردن
حکایت از لب جان کن، حدیث گوهر افشان کن
اگر خواهی بشیرینی حدیثی چون شکر کردن
محمدوار قاسم را شجر مطلوب جان آمد
ولیکن مذهب موسی نظر اندر شجر کردن
چه باشد کار معشوقان؟ دل عاشق سپر کردن
در آن وادی که طاوس ملایک پر بیندازد
مگس را اندران میدان چه فکر بال و پر کردن؟
نگویم از سر و از جان بپیش روی آن جانان
مسلم نیست عاشق را حدیث مختصر کردن
اگر تو عاشق راهی، ز نزدیکان درگاهی
بپیش زخم شمشیرش نشاید فکر سر کردن
نشان عاشقان چبود، درین کوی جگر خواران؟
وداع نیک و بد گفتن، بترک خیر و شر کردن
حکایت از لب جان کن، حدیث گوهر افشان کن
اگر خواهی بشیرینی حدیثی چون شکر کردن
محمدوار قاسم را شجر مطلوب جان آمد
ولیکن مذهب موسی نظر اندر شجر کردن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
مرا از زخم شمشیرت نمی شاید حذر کردن
بپیش زخم شمشیر تو باید جان سپرکردن
اگرچه سر نهم بر خاک پیش رهروان تو
ولی با منکران ره نخواهم سربسر کردن
نگویم از دل و از جان بپیش روی آن جانان
که عاشق را نمی شاید حدیث مختصر کردن
بسر گردان چو پرگارم ولی امید می دارم
میان زلف و رخسارت شبانروزی بسر کردن
بپیش شمع رخسارت چو پروانه برقص آیم
ببازم جان شیرین را، توانم این قدر کردن
نشان عاشقی چبود؟ اگر دانی یقین دانی
وداع جان و دل گفتن، بترک پا و سر کردن
وداع آرزوها کن، پس آنگه رو سوی ما کن
ز شهر تن بملک جان اگر خواهی سفر کردن
جوانمردی چه میباشد؟ بآیین طلب کاران
درخت باغ عرفان را بحکمت بارور کردن
اگر عاشق شدی، قاسم، نشان عاشقی چبود؟
بیک دم ملک هستی را همه زیر و زبر کردن
بپیش زخم شمشیر تو باید جان سپرکردن
اگرچه سر نهم بر خاک پیش رهروان تو
ولی با منکران ره نخواهم سربسر کردن
نگویم از دل و از جان بپیش روی آن جانان
که عاشق را نمی شاید حدیث مختصر کردن
بسر گردان چو پرگارم ولی امید می دارم
میان زلف و رخسارت شبانروزی بسر کردن
بپیش شمع رخسارت چو پروانه برقص آیم
ببازم جان شیرین را، توانم این قدر کردن
نشان عاشقی چبود؟ اگر دانی یقین دانی
وداع جان و دل گفتن، بترک پا و سر کردن
وداع آرزوها کن، پس آنگه رو سوی ما کن
ز شهر تن بملک جان اگر خواهی سفر کردن
جوانمردی چه میباشد؟ بآیین طلب کاران
درخت باغ عرفان را بحکمت بارور کردن
اگر عاشق شدی، قاسم، نشان عاشقی چبود؟
بیک دم ملک هستی را همه زیر و زبر کردن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
خواهی به جهان شوری، بنیاد قیامت کن
بگشای رخ فرخ، عرض قد و قامت کن
ای در دو جهان موزون، شد هر دو جهان مأمون
در صدف مکنون، برخیز و امامت کن
تو محرم جانهایی، تو مرهم دلهایی
بنشین بکرم یک دم، جامی دو کرامت کن
ای عاشق شیدایی، از مرگ مترسان دل
ای زاهد رعنایی، رخ سوی ندامت کن
دایم بسفر می رو، ای رهبر وای رهرو
ماهی چو ببینی تو، آن جای اقامت کن
ای زاد رعنایی، تا چند ز رسوایی؟
اول تو ببین رویش، آنگاه ملامت کن
قاسم، اگر از جانان یک لحظه جدا مانی
زان قصه پشیمان شو، بنیاد قیامت کن
بگشای رخ فرخ، عرض قد و قامت کن
ای در دو جهان موزون، شد هر دو جهان مأمون
در صدف مکنون، برخیز و امامت کن
تو محرم جانهایی، تو مرهم دلهایی
بنشین بکرم یک دم، جامی دو کرامت کن
ای عاشق شیدایی، از مرگ مترسان دل
ای زاهد رعنایی، رخ سوی ندامت کن
دایم بسفر می رو، ای رهبر وای رهرو
ماهی چو ببینی تو، آن جای اقامت کن
ای زاد رعنایی، تا چند ز رسوایی؟
اول تو ببین رویش، آنگاه ملامت کن
قاسم، اگر از جانان یک لحظه جدا مانی
زان قصه پشیمان شو، بنیاد قیامت کن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
نیم مستان ترا سرگشته چون پرگار کن
آخر ای جان و جهان، جامی دگر در کار کن
فتنه در خواب قیامت خفته است، ای جان، دگر
زلف مشکین برفشان و فتنه را بیدار کن
هوشیاران را ز جام شوق خود سرمست ساز
هر کرا بد مست بینی ساعتی هشیار کن
عقل جز وی رهزن راهست، ازو غافل مشو
یا بترک عقل گیر و یا بترک یار کن
هان و هان! تا هستی خود را نبینی در میان
گر ببینی، خود گناهی، از خود استغفار کن
گر خدا خوانی مکن اسرار عرفان فاش فاش
ور خدا دانی، بیا، اسرار حق اظهار کن
قاسمی، جای مدارا نیست با کوران راه
گر ببینی منکر حق را تو هم انکار کن
آخر ای جان و جهان، جامی دگر در کار کن
فتنه در خواب قیامت خفته است، ای جان، دگر
زلف مشکین برفشان و فتنه را بیدار کن
هوشیاران را ز جام شوق خود سرمست ساز
هر کرا بد مست بینی ساعتی هشیار کن
عقل جز وی رهزن راهست، ازو غافل مشو
یا بترک عقل گیر و یا بترک یار کن
هان و هان! تا هستی خود را نبینی در میان
گر ببینی، خود گناهی، از خود استغفار کن
گر خدا خوانی مکن اسرار عرفان فاش فاش
ور خدا دانی، بیا، اسرار حق اظهار کن
قاسمی، جای مدارا نیست با کوران راه
گر ببینی منکر حق را تو هم انکار کن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
بیتی همی سرایم و زاریست کار من
تا یک نظر کند بمن آن یار غار من
منصوروار بر سر دار ملامتم
وین دار گشت قصه دار العیار من
در آرزوی روی خودم بیش ازین مدار
کز حد گذشت واقعه انتظار من
ای جان غم رسیده، ز دلدار شرم دار
چون اختیار ازوست مگو اختیار من
وصل تو جنتست و دو عالم طفیل اوست
هجر تو دوزخ آمد و دارالبوار من
ای جان و دل، حکایت هجران ز حد گذشت
افزون شدست درد دل بی قرار من
بر جان قاسمی نظری کن روا مدار
کین عنکبوت چشم شود پرده دار من
تا یک نظر کند بمن آن یار غار من
منصوروار بر سر دار ملامتم
وین دار گشت قصه دار العیار من
در آرزوی روی خودم بیش ازین مدار
کز حد گذشت واقعه انتظار من
ای جان غم رسیده، ز دلدار شرم دار
چون اختیار ازوست مگو اختیار من
وصل تو جنتست و دو عالم طفیل اوست
هجر تو دوزخ آمد و دارالبوار من
ای جان و دل، حکایت هجران ز حد گذشت
افزون شدست درد دل بی قرار من
بر جان قاسمی نظری کن روا مدار
کین عنکبوت چشم شود پرده دار من
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
بسودایت سرشت آب و گل من
بدیدار تو حل شد مشکل من
من از آیات مجدم، کس نداند
چه معنی خواهد از من قایل من؟
عنایت های بی علت مدد شد
بسامان آمد احوال دل من
ز رویت پرتوی بر جانم افتاد
بدیدار تو حل شد مشکل من
طلب کردم بسی، تا گشت روشن
بفیض حق ز اشک سایل من
پس از من در هوات، ای سر و سیراب
گل سوری برآید از گل من
بهر جانب که جویی قاسمی را
بکوی عشق یابی منزل من
بدیدار تو حل شد مشکل من
من از آیات مجدم، کس نداند
چه معنی خواهد از من قایل من؟
عنایت های بی علت مدد شد
بسامان آمد احوال دل من
ز رویت پرتوی بر جانم افتاد
بدیدار تو حل شد مشکل من
طلب کردم بسی، تا گشت روشن
بفیض حق ز اشک سایل من
پس از من در هوات، ای سر و سیراب
گل سوری برآید از گل من
بهر جانب که جویی قاسمی را
بکوی عشق یابی منزل من
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
عید و بر قندان تویی، ای جان جان جان من
صد هزاران جان فدای عید و برقندان من
من در آن حسن جهانگیر تو حیران مانده ام
وز جنون من جهانی مرد و زن حیران من
همچو ذره در سماع آیند پیش آفتاب
گر بکوی عاشقان آیی، که کو مستان من؟
از وصالت جان فنا شد، دل بکام خود رسید
زان کرامتها چه کم؟ ای گنج بی پایان من
نیک مهجورم، مگر وصلت بفریادم رسد
تا حیاتی یابد از تو جان سرگردان من
ای سرور جان من از آتش سودای تو
ای کمال دین من وی رونق ایمان من
پای تا سر قاسمی مستغرق احسان تست
کان احسانها تویی، شاباش، ای سلطان من!
صد هزاران جان فدای عید و برقندان من
من در آن حسن جهانگیر تو حیران مانده ام
وز جنون من جهانی مرد و زن حیران من
همچو ذره در سماع آیند پیش آفتاب
گر بکوی عاشقان آیی، که کو مستان من؟
از وصالت جان فنا شد، دل بکام خود رسید
زان کرامتها چه کم؟ ای گنج بی پایان من
نیک مهجورم، مگر وصلت بفریادم رسد
تا حیاتی یابد از تو جان سرگردان من
ای سرور جان من از آتش سودای تو
ای کمال دین من وی رونق ایمان من
پای تا سر قاسمی مستغرق احسان تست
کان احسانها تویی، شاباش، ای سلطان من!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
جگر گرمست و آهم سرد و دل خون
خرد آشفته و جان مست و مجنون
بدور دوست خوش حالیم و فارغ
ز ملک خسرو و گنج فریدون
بهرجا در جهان جان و دلی هست
بران زلف پریشانست مفتون
ز حضرت قابلیت جوی و دانش
که هرچند روز افزون روزی افزون
از آن زاهد نگوید قصه عشق
که ابله را نباشد طبع موزون
شدم در وصف او حیران، چه گویم؟
که هر دم جلوه ای دارد دگرگون
همیشه جان قاسم میل دارد
بدان زلف سیاه و چشم میگون
خرد آشفته و جان مست و مجنون
بدور دوست خوش حالیم و فارغ
ز ملک خسرو و گنج فریدون
بهرجا در جهان جان و دلی هست
بران زلف پریشانست مفتون
ز حضرت قابلیت جوی و دانش
که هرچند روز افزون روزی افزون
از آن زاهد نگوید قصه عشق
که ابله را نباشد طبع موزون
شدم در وصف او حیران، چه گویم؟
که هر دم جلوه ای دارد دگرگون
همیشه جان قاسم میل دارد
بدان زلف سیاه و چشم میگون
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
دل آشفته دارم، چشم پر خون
تنم عورست و جانم گنج قارون
بجانان آشنا شو، تا ببینی
میان گنج جان گنج فریدون
ز عالم فتنه برخیزد بیک بار
چو بر دوش افگنی آن زلف میگون
دلم آشفته گردد، عقل حیران
بدامانم بریزد اشک گلگون
مراد عاشقان آن روی نیکوست
که هرچند روز افزون روزی افزون
کسی کو مست آن دیدار باشد
چه جای باده نابست و افیون؟
دعای قاسمی دیدار یارست
بتشریف اجابت باد مقرون!
تنم عورست و جانم گنج قارون
بجانان آشنا شو، تا ببینی
میان گنج جان گنج فریدون
ز عالم فتنه برخیزد بیک بار
چو بر دوش افگنی آن زلف میگون
دلم آشفته گردد، عقل حیران
بدامانم بریزد اشک گلگون
مراد عاشقان آن روی نیکوست
که هرچند روز افزون روزی افزون
کسی کو مست آن دیدار باشد
چه جای باده نابست و افیون؟
دعای قاسمی دیدار یارست
بتشریف اجابت باد مقرون!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
ما را هوای باده نابست در درون
این خاطر از درونه ما کی شود برون؟
ساقی، بیار باده خوش رنگ خوش گوار
در جام لعل ریز بگل بانگ ارغنون
زان باده ای که عقل بدو چاره ساز شد
زان باده ای که عقل ازو گشت ذوفنون
زان باده ای که علم ازو سربلند شد
زان باده ای که جهل ازو گشت سرنگون
زان باده ای که اصل فنونست کار او
زان باده ای که جمله جنونست در جنون
گر عشق نیستی و غم عشق نیستی
در تنگنای دهر چه حاصل ز کاف و نون؟
قاسم، همیشه بنده فرمان عشق باش
همراه عشق شو، که فزونست در فزون
این خاطر از درونه ما کی شود برون؟
ساقی، بیار باده خوش رنگ خوش گوار
در جام لعل ریز بگل بانگ ارغنون
زان باده ای که عقل بدو چاره ساز شد
زان باده ای که عقل ازو گشت ذوفنون
زان باده ای که علم ازو سربلند شد
زان باده ای که جهل ازو گشت سرنگون
زان باده ای که اصل فنونست کار او
زان باده ای که جمله جنونست در جنون
گر عشق نیستی و غم عشق نیستی
در تنگنای دهر چه حاصل ز کاف و نون؟
قاسم، همیشه بنده فرمان عشق باش
همراه عشق شو، که فزونست در فزون
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
از عیان گر واقفی، بگذر ز عین
«این تمشی؟ این تمشی؟ این این »؟
«نحن اقرب » گفت «من حبل الورید»
مقصد عالم تویی در نشأتین
گر تو زینی دور باش از شین نفس
هر دو با هم راست ناید زین و شین
تا ترا جهل جبلی غالبست
وا ندانی شین را هرگز ز زین
سخت محرومی و بس بی بهره ای
چون مسلط شد یزیدت بر حسین
شارب شرب خدا جان و دلست
پیش خواجه سبلتست و شاریین
قاسمی را کی توانی دید راست؟
چونکه غالب گشت بر عین تو غین
«این تمشی؟ این تمشی؟ این این »؟
«نحن اقرب » گفت «من حبل الورید»
مقصد عالم تویی در نشأتین
گر تو زینی دور باش از شین نفس
هر دو با هم راست ناید زین و شین
تا ترا جهل جبلی غالبست
وا ندانی شین را هرگز ز زین
سخت محرومی و بس بی بهره ای
چون مسلط شد یزیدت بر حسین
شارب شرب خدا جان و دلست
پیش خواجه سبلتست و شاریین
قاسمی را کی توانی دید راست؟
چونکه غالب گشت بر عین تو غین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
الا! ای نفس، خودکامی و خودبین
از آن گشتی اسیر سجن سجین
چه چین در ابرو آوردی که گشتی
اسیر لعبتان چین و ما چین
جهان اندر جهان آواره گشتم
«فویل ثم ویل للمساکین »
دلم را زنده گردانیده وصلت
چو باد صبح دم بر برگ نسرین
بیا، ای ساقی جانها، فرو ریز
شراب ارغوان در جام زرین
فدای ماه رویت جان و دلها
اسیر زلف مشکین جان مسکین
بیا در باغ و بستان، تا ببینی
بساتینست در صحن بساتین
خدایا، از بلای خود نگه دار
بحق حرمت طاها و یاسین
خدا بین باش، قاسم، تا توانی
که خودبینی نشاید در خدابین
از آن گشتی اسیر سجن سجین
چه چین در ابرو آوردی که گشتی
اسیر لعبتان چین و ما چین
جهان اندر جهان آواره گشتم
«فویل ثم ویل للمساکین »
دلم را زنده گردانیده وصلت
چو باد صبح دم بر برگ نسرین
بیا، ای ساقی جانها، فرو ریز
شراب ارغوان در جام زرین
فدای ماه رویت جان و دلها
اسیر زلف مشکین جان مسکین
بیا در باغ و بستان، تا ببینی
بساتینست در صحن بساتین
خدایا، از بلای خود نگه دار
بحق حرمت طاها و یاسین
خدا بین باش، قاسم، تا توانی
که خودبینی نشاید در خدابین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
ای یار، ندانم که چه رسمست و چه آیین؟
گه ساقی جانهایی و گه محتسب دین
عکسی بدل انداز از آن روی دل افروز
روی تو چو ماهست و دلم آینه چین
المنة الله که رسیدیم و چشیدیم
از فاتحه فتح شما لذت آمین
بی تو نروم جانب جنت بتکلف
با صحبت تو فارغم از باغ و ریاحین
ای باد، مکن از سر زلفش سخن آغاز
زنهار! نجنبانی زنجیر مجانین
چشمت بگشایند، شوی واقف اسرار
تا عین خدا بینی در عین خدا بین
قاسم دل و دین باخت بیاد تو و جان هم
زین بیش چه باشد صفت عاشق مسکین؟
گه ساقی جانهایی و گه محتسب دین
عکسی بدل انداز از آن روی دل افروز
روی تو چو ماهست و دلم آینه چین
المنة الله که رسیدیم و چشیدیم
از فاتحه فتح شما لذت آمین
بی تو نروم جانب جنت بتکلف
با صحبت تو فارغم از باغ و ریاحین
ای باد، مکن از سر زلفش سخن آغاز
زنهار! نجنبانی زنجیر مجانین
چشمت بگشایند، شوی واقف اسرار
تا عین خدا بینی در عین خدا بین
قاسم دل و دین باخت بیاد تو و جان هم
زین بیش چه باشد صفت عاشق مسکین؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
بجان آمد ز هجران جان مسکین
«اغثنی یاغیاث المستغیثین »
مکن تعبیر مستان طریقت
اگر شب شب روند از فرط تلوین
بصحرا دزد و در خانه برادر
بدان از ماجرای ابن یامین
اگر زلفین مشکین برفشاند
نماند کافری در چین و ماچین
تو باغ جان عاشق را ندیدی
بساتینست در صحن بساتین
شراب عاشقان از درد دردست
نه خمرارغوان، نی جام زرین
مراد از شاهد جان نور معنیست
چه جای لعبتان خطه چین؟
خوش آید زخم تیغش بر دل و جان
چو باد صبح دم بر برگ نسرین
ز هجران جان قاسم را نگه دار
بحق حرمت طاها و یاسین!
«اغثنی یاغیاث المستغیثین »
مکن تعبیر مستان طریقت
اگر شب شب روند از فرط تلوین
بصحرا دزد و در خانه برادر
بدان از ماجرای ابن یامین
اگر زلفین مشکین برفشاند
نماند کافری در چین و ماچین
تو باغ جان عاشق را ندیدی
بساتینست در صحن بساتین
شراب عاشقان از درد دردست
نه خمرارغوان، نی جام زرین
مراد از شاهد جان نور معنیست
چه جای لعبتان خطه چین؟
خوش آید زخم تیغش بر دل و جان
چو باد صبح دم بر برگ نسرین
ز هجران جان قاسم را نگه دار
بحق حرمت طاها و یاسین!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
پیر مغان کجاست؟ که آن مرد دوربین
چون فکر در دل آمد و چون شیر در کمین
هرجا که هست پیر مغان، با هزار جان
ما را همیشه روی نیازست بر زمین
وصفش چگونه گویم و شرحش چسان دهم؟
آنرا که آفتاب عیانست بر جبین
هرچا که بینمش همه جانم جهان شود
زان مهر ذره پرور و زان ماه نازنین
با روی او حکایت «ایاک نعبد» است
با خوی او شفاعت «ایاک نستعین »
عالم بشیوه های ملاحت گرفته است
آن ماه دل فروز من، آن شاه راستین
پیر مغانه گفت و غلط گفت، قاسمی
پیر مغان مگوی، که نوریست راست بین
چون فکر در دل آمد و چون شیر در کمین
هرجا که هست پیر مغان، با هزار جان
ما را همیشه روی نیازست بر زمین
وصفش چگونه گویم و شرحش چسان دهم؟
آنرا که آفتاب عیانست بر جبین
هرچا که بینمش همه جانم جهان شود
زان مهر ذره پرور و زان ماه نازنین
با روی او حکایت «ایاک نعبد» است
با خوی او شفاعت «ایاک نستعین »
عالم بشیوه های ملاحت گرفته است
آن ماه دل فروز من، آن شاه راستین
پیر مغانه گفت و غلط گفت، قاسمی
پیر مغان مگوی، که نوریست راست بین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
«حمدلله » گفت رب العالمین
من چه گویم تا چه حکمت هاست این؟
آفتاب از ذره می خواهد مراد
مستعان خود گفت قول مستعین
چون دعا می خواست از هر پیرزن؟
سید السادات فخر المرسلین
عقد زلفش تاب و چین دارد بسی
«اطلبوا العلم و لو بالصین » ببین
راه بس دورست، ای صاحب قبول
از در تقلید تا عین الیقین
راه را رفتند مستان ازل
آمنین و سالمین و غانمین
در پس دیوار هستی مانده ای
آخر، ای دل، تا بکی باشی چنین؟
نقش خود بگذار و نقش دوست گیر
تا بدانی سر «خیرالوارثین »
قاسمی،در پیش نازش جان بده
ناز بردن خوش بود زان نازنین
من چه گویم تا چه حکمت هاست این؟
آفتاب از ذره می خواهد مراد
مستعان خود گفت قول مستعین
چون دعا می خواست از هر پیرزن؟
سید السادات فخر المرسلین
عقد زلفش تاب و چین دارد بسی
«اطلبوا العلم و لو بالصین » ببین
راه بس دورست، ای صاحب قبول
از در تقلید تا عین الیقین
راه را رفتند مستان ازل
آمنین و سالمین و غانمین
در پس دیوار هستی مانده ای
آخر، ای دل، تا بکی باشی چنین؟
نقش خود بگذار و نقش دوست گیر
تا بدانی سر «خیرالوارثین »
قاسمی،در پیش نازش جان بده
ناز بردن خوش بود زان نازنین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
گفت: نور آسمانست و زمین
وصف حق را رحمة للعالمین
این روایت را که داند؟ راهرو
وین هدایت را که بیند؟ راه بین
گرنه ای محجوب، استعجاب چیست؟
نور حق بین در مکان و در مکین
کی بدی ادراک در سمع و بصر؟
گر نبودی نور حق در ما و طین؟
بر نیفشاند کسی دستی بوجد
تا نیاید دست او در آستین
گر نبودی نور حق در آب و خاک
صورت معنی نبودی مستبین
در حقیقت مبدء ومرجع تویی
«یا الهی،انت خیرالوارثین »
چون مهینی قیمت خود را بدان
«خالق الانسان من ماء مهین »
جان قاسم زنده از عشق تو شد
«یا غیاثی، انت رب العالمین »
وصف حق را رحمة للعالمین
این روایت را که داند؟ راهرو
وین هدایت را که بیند؟ راه بین
گرنه ای محجوب، استعجاب چیست؟
نور حق بین در مکان و در مکین
کی بدی ادراک در سمع و بصر؟
گر نبودی نور حق در ما و طین؟
بر نیفشاند کسی دستی بوجد
تا نیاید دست او در آستین
گر نبودی نور حق در آب و خاک
صورت معنی نبودی مستبین
در حقیقت مبدء ومرجع تویی
«یا الهی،انت خیرالوارثین »
چون مهینی قیمت خود را بدان
«خالق الانسان من ماء مهین »
جان قاسم زنده از عشق تو شد
«یا غیاثی، انت رب العالمین »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
ما داغ آرزوی تو داریم بر جبین
ما در هوای عشق تو داریم عقل و دین
هرجا که هست بنده عشقیم، لایزال
دل را نگاه دار، تو ای شاه راستین
ما را پناه بخش باین عشق چاره ساز
یا رب بحق حرمت مردان راهبین
بی عشق نیست جمله ذرات کاینات
هرجا که هست شیوه عشقست در کمین
در ظل عشق باش، بهرجا که می روی
از عشق وا ممان، که ضلالی بود مبین
ما بوده ایم اهل مناجات را امان
ما بوده ایم اهل خرابات را امین
هرجا که بوده ایم همه فاش دیده ایم
عکس جمال روی تو در لعبتان چین
آنجا که آفتاب جمال تو شعله زد
ما را بپیش روی تو روییست بر زمین
آخر ز روی لطف نظر کن بحال ما
قاسم ز خرمن تو گداییست خوشه چین
ما در هوای عشق تو داریم عقل و دین
هرجا که هست بنده عشقیم، لایزال
دل را نگاه دار، تو ای شاه راستین
ما را پناه بخش باین عشق چاره ساز
یا رب بحق حرمت مردان راهبین
بی عشق نیست جمله ذرات کاینات
هرجا که هست شیوه عشقست در کمین
در ظل عشق باش، بهرجا که می روی
از عشق وا ممان، که ضلالی بود مبین
ما بوده ایم اهل مناجات را امان
ما بوده ایم اهل خرابات را امین
هرجا که بوده ایم همه فاش دیده ایم
عکس جمال روی تو در لعبتان چین
آنجا که آفتاب جمال تو شعله زد
ما را بپیش روی تو روییست بر زمین
آخر ز روی لطف نظر کن بحال ما
قاسم ز خرمن تو گداییست خوشه چین