عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
جانم بلب رسید ز غم، ساقی، الامان
جانم ز دست غم بیکی جرعه واستان
سر در گمست کار جهان، ساقیا، بیا
بر بانگ ارغنون بده آن جام ارغنوان
عالم چو بحر دان و بنی نوع آدمی
مرغاویان عشق درین بحر بی کران
یادت حیات داد دلم را و تازه کرد
مانند سرو در چمن و گل ببوستان
گر قصد خون ما کند آن ماه دل فروز
در پیش تیغ دوست رویم آستین فشان
بر عارض تو زلف پریشان کن، ای صنم
یک کام ما برآر، اگر سود، اگر زیان
کژمژ مرو و بتهمت مستی، که در طریق
ما را نشانهاست از آن شاه بی نشان
رویت چو خوب نیست حذر کن ز آینه
هان! تا خجل نباشی در روز امتحان
«یا غایة الامانی قلبی لدیکم »
قاسم ببوی مهر تو زنده است در جهان
جانم ز دست غم بیکی جرعه واستان
سر در گمست کار جهان، ساقیا، بیا
بر بانگ ارغنون بده آن جام ارغنوان
عالم چو بحر دان و بنی نوع آدمی
مرغاویان عشق درین بحر بی کران
یادت حیات داد دلم را و تازه کرد
مانند سرو در چمن و گل ببوستان
گر قصد خون ما کند آن ماه دل فروز
در پیش تیغ دوست رویم آستین فشان
بر عارض تو زلف پریشان کن، ای صنم
یک کام ما برآر، اگر سود، اگر زیان
کژمژ مرو و بتهمت مستی، که در طریق
ما را نشانهاست از آن شاه بی نشان
رویت چو خوب نیست حذر کن ز آینه
هان! تا خجل نباشی در روز امتحان
«یا غایة الامانی قلبی لدیکم »
قاسم ببوی مهر تو زنده است در جهان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
چندان که گفتم: خاطر مرنجان
رنجید و رنجانید آن شاه خوبان
با آه سردم، با روی زردم
سر در بیابان، مانند باران
آشفته حالم، بی پر و بالم
پیوسته نالم، مسکین غریبان!
چندان که گویم، نامش چه گویم؟
ماه منور، شمع شبستان
مانند رویت وردی ندیدم
مانند قدت سروی خرامان
همراه زاهد چون نیست ممکن
بخش قلندر راه بیابان
هرکس بوصفی این راه رفتند
قاسم فنا شد در عشق جانان
رنجید و رنجانید آن شاه خوبان
با آه سردم، با روی زردم
سر در بیابان، مانند باران
آشفته حالم، بی پر و بالم
پیوسته نالم، مسکین غریبان!
چندان که گویم، نامش چه گویم؟
ماه منور، شمع شبستان
مانند رویت وردی ندیدم
مانند قدت سروی خرامان
همراه زاهد چون نیست ممکن
بخش قلندر راه بیابان
هرکس بوصفی این راه رفتند
قاسم فنا شد در عشق جانان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
حیات تن ز جان آمد، حیات جان ز جان جان
زهی حکمت،زهی قدرت، زهی سلطان جاویدان!
چه محرومی؟ چه محجوبی؟ که اندر عالم خوبی
دلت نوری نمی بیند بغیر از عرصه امکان
گدایی کن ز هر جامی، که تا یابی سرانجامی
مگر وقتی بدست آری ز فیض مجلس مستان
تبرا کن ز ما و من، درآ در وادی ایمن
ببین روشن تر از روشن چراغ موسی عمران
بیا، ساقی، بده جامی، بفرما لطف و انعامی
بجان آمد دل تنگم ز دست عقل سرگردان
ز جام عشق حیرانم، سر از پا وا نمی دانم
زهی عشق و زهی مستی، زهی حیرت، زهی حیران!
بیا، قاسم اگر صافی، ز حکمت ها چه می لافی؟
حکیمان در ره جانان ببرهانند سرگردان
زهی حکمت،زهی قدرت، زهی سلطان جاویدان!
چه محرومی؟ چه محجوبی؟ که اندر عالم خوبی
دلت نوری نمی بیند بغیر از عرصه امکان
گدایی کن ز هر جامی، که تا یابی سرانجامی
مگر وقتی بدست آری ز فیض مجلس مستان
تبرا کن ز ما و من، درآ در وادی ایمن
ببین روشن تر از روشن چراغ موسی عمران
بیا، ساقی، بده جامی، بفرما لطف و انعامی
بجان آمد دل تنگم ز دست عقل سرگردان
ز جام عشق حیرانم، سر از پا وا نمی دانم
زهی عشق و زهی مستی، زهی حیرت، زهی حیران!
بیا، قاسم اگر صافی، ز حکمت ها چه می لافی؟
حکیمان در ره جانان ببرهانند سرگردان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
خبری دهید جان را، که ز دوست چیست فرمان؟
چه کنم؟ چه چاره سازم؟ چه دوا کنم؟ چه درمان؟
غم عشق سرکش آمد، دل و جان مشوش آمد
بمثال آتش آمد، بمیان خرمن جان
تو بشاهد معانی، بنگر، اگر توانی
که هزار غمزه دارد، ز ورای کفر و ایمان
«بک بهجت و سروری »،«بک ظلمتی و نوری »
تن من ز بیم لرزان، دلم از امید خندان
چلبی «بزه نظر قل » که حل اولسه را ز مشکل
چلبی «بزی اونوتمه » دل خسته را مرنجان
چو تو روی خود نمودی، دل و جان بهم برآمد
همه جا خروش و ناله، همه جا فغان مستان
تو بعین قاسمی گر نظری کنی ببینی
همه جا جمال معنی، همه جا کمال عرفان
چه کنم؟ چه چاره سازم؟ چه دوا کنم؟ چه درمان؟
غم عشق سرکش آمد، دل و جان مشوش آمد
بمثال آتش آمد، بمیان خرمن جان
تو بشاهد معانی، بنگر، اگر توانی
که هزار غمزه دارد، ز ورای کفر و ایمان
«بک بهجت و سروری »،«بک ظلمتی و نوری »
تن من ز بیم لرزان، دلم از امید خندان
چلبی «بزه نظر قل » که حل اولسه را ز مشکل
چلبی «بزی اونوتمه » دل خسته را مرنجان
چو تو روی خود نمودی، دل و جان بهم برآمد
همه جا خروش و ناله، همه جا فغان مستان
تو بعین قاسمی گر نظری کنی ببینی
همه جا جمال معنی، همه جا کمال عرفان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
دل با تو نظر دارد، اما نظری پنهان
ای مایه شادیها، ای دولت جاویدان
در جمله جهان گشتم، خوبان جهان دیدم
آنیست ترا، ای جان، برگوی: چه چیزست آن؟
می پویم و می مویم، پیوسته همی گویم :
یا رب، تو کرم فرما این درد مرا درمان
این توبه و زهد ما دانی بچه می ماند؟
دشوار بود بستن، بشکستن آن آسان
در عقل تمناها، در عشق تو لاها
ای دوست، بیابنشین، جامی بده و بستان
دوری منما از ما، رو دیده دل بگشا
تا نور یقین بینی در عین همه اعیان
آنجا که خدا باشد صد عیش و ولا باشد
حیران بچه می مانی؟ ای قاسم سرگردان
ای مایه شادیها، ای دولت جاویدان
در جمله جهان گشتم، خوبان جهان دیدم
آنیست ترا، ای جان، برگوی: چه چیزست آن؟
می پویم و می مویم، پیوسته همی گویم :
یا رب، تو کرم فرما این درد مرا درمان
این توبه و زهد ما دانی بچه می ماند؟
دشوار بود بستن، بشکستن آن آسان
در عقل تمناها، در عشق تو لاها
ای دوست، بیابنشین، جامی بده و بستان
دوری منما از ما، رو دیده دل بگشا
تا نور یقین بینی در عین همه اعیان
آنجا که خدا باشد صد عیش و ولا باشد
حیران بچه می مانی؟ ای قاسم سرگردان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
دوست در مجلسست و جان در جان
این جرس از چه می کند افغان؟
ساقیا، رطل می گران تر کن
سرمستان شنو هم از مستان
این شراب خدا ز یک جامست
باده یک، نشأئه صد هزار جهان
هله! ای عشق هادی و مهدی
که تویی اصل جوهر انسان
دو سه جام دگر تصدق کن
کز خمار آمدم بجان، ای جان
تا بگویم ز ملک و از ملکت
تا بگویم ز واجب و امکان
گفت: قاسم بیا، عنان درکش
کس نداند زبان این مرغان
سرمگو، کاحمقان فراوانند
که ندانند حجت و برهان
دو سه روزی دگر تحمل کن
که ندارد حدیث ما پایان
این جرس از چه می کند افغان؟
ساقیا، رطل می گران تر کن
سرمستان شنو هم از مستان
این شراب خدا ز یک جامست
باده یک، نشأئه صد هزار جهان
هله! ای عشق هادی و مهدی
که تویی اصل جوهر انسان
دو سه جام دگر تصدق کن
کز خمار آمدم بجان، ای جان
تا بگویم ز ملک و از ملکت
تا بگویم ز واجب و امکان
گفت: قاسم بیا، عنان درکش
کس نداند زبان این مرغان
سرمگو، کاحمقان فراوانند
که ندانند حجت و برهان
دو سه روزی دگر تحمل کن
که ندارد حدیث ما پایان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
ز خوبان عربده خوش باشد، ای جان
بیا با عربده در بزم مستان
ز جام حسن خود صد باده خورده
وزان زلفین مشکینش پریشان
پیاله برکف و تسبیح همراه
می و تسبیح در یک دور گردان
من از می و مست و زاهد مست تسبیح
بسی راهست از واجب با مکان
مرا گویند: سامانی طلب کن
من از سر فارغم، چه جای سامان؟
اگر چشمت شود روشن ببینی
بسی راه از خدا خوان تا خدا دان
خدا خوان گر خدا دان شد بتحقیق
بموری داد حق ملک سلیمان
بجان و دل شود تسلیم این راه
اگر بوذر ببیند نور سلمان
غنی شد قاسمی، آخر سبب چیست؟
گدایی کردن از کوی کریمان
بیا با عربده در بزم مستان
ز جام حسن خود صد باده خورده
وزان زلفین مشکینش پریشان
پیاله برکف و تسبیح همراه
می و تسبیح در یک دور گردان
من از می و مست و زاهد مست تسبیح
بسی راهست از واجب با مکان
مرا گویند: سامانی طلب کن
من از سر فارغم، چه جای سامان؟
اگر چشمت شود روشن ببینی
بسی راه از خدا خوان تا خدا دان
خدا خوان گر خدا دان شد بتحقیق
بموری داد حق ملک سلیمان
بجان و دل شود تسلیم این راه
اگر بوذر ببیند نور سلمان
غنی شد قاسمی، آخر سبب چیست؟
گدایی کردن از کوی کریمان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
ساقی چو تو باشی، همه جا باده پرستان
مطرب چو تو باشی، چه غم از نعره مستان؟
ای جان و جهان، وصف تو گفتن نتوانم
زلف تو شب و روز رخت شمع شبستان
در کوی غمت با سر و سامان نتوان رفت
صد جان بفدای تو، چه جای سر و سامان؟
جان طالب درد تو، زهی صفوت آدم!
دل غرقه شوق تو، زهی ملک سلیمان!
هر چند غمت سوخت فراوان دل ما را
دارد دل ازین قصه بسی شکر فراوان
با آنکه خدا با همه ذرات محیطست
از مشرب بوجهل مجو صفوت سلمان
قاسم، سر تسلیم بنه، صید فنا باش
درمان غم عشق ندیدیم،چه درمان؟
مطرب چو تو باشی، چه غم از نعره مستان؟
ای جان و جهان، وصف تو گفتن نتوانم
زلف تو شب و روز رخت شمع شبستان
در کوی غمت با سر و سامان نتوان رفت
صد جان بفدای تو، چه جای سر و سامان؟
جان طالب درد تو، زهی صفوت آدم!
دل غرقه شوق تو، زهی ملک سلیمان!
هر چند غمت سوخت فراوان دل ما را
دارد دل ازین قصه بسی شکر فراوان
با آنکه خدا با همه ذرات محیطست
از مشرب بوجهل مجو صفوت سلمان
قاسم، سر تسلیم بنه، صید فنا باش
درمان غم عشق ندیدیم،چه درمان؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
سرگشته ایم و حیران در کوی مهرورزان
زان زلفهای میگون، زان چشمهای فتان
زان شیوه و ملاحت، زان حسن و زان صباحت
واله شدیم، واله، حیران شدیم، حیران
هر کس بروی و راهی، رفتند پیش شاهی
عاشق بکل فنا شد، در عشق روی جانان
سر رشته مان شد از دست، حیران شدیم و سرمست
باشد بدست آید، سررشته مان بدستان
در مذهب حقیقت صد بار بهتر ارزد
این خاک می پرستان از خون خودپرستان
آن خواجه معظم، خوشحال و شاد و خرم
لیکن خبر ندارد از حال درد نوشان
از عشق چون نترسم؟ کین عشق اژدها وش
قعریست پر ز آتش، بحریست پر ز توفان
از ناله همچو نالم ریزید پر و بالم
در حالت محالم، مسکین دل غریبان!
هرکس بعشق یاری آشفته است باری
آشفته است قاسم زان طره پریشان
زان زلفهای میگون، زان چشمهای فتان
زان شیوه و ملاحت، زان حسن و زان صباحت
واله شدیم، واله، حیران شدیم، حیران
هر کس بروی و راهی، رفتند پیش شاهی
عاشق بکل فنا شد، در عشق روی جانان
سر رشته مان شد از دست، حیران شدیم و سرمست
باشد بدست آید، سررشته مان بدستان
در مذهب حقیقت صد بار بهتر ارزد
این خاک می پرستان از خون خودپرستان
آن خواجه معظم، خوشحال و شاد و خرم
لیکن خبر ندارد از حال درد نوشان
از عشق چون نترسم؟ کین عشق اژدها وش
قعریست پر ز آتش، بحریست پر ز توفان
از ناله همچو نالم ریزید پر و بالم
در حالت محالم، مسکین دل غریبان!
هرکس بعشق یاری آشفته است باری
آشفته است قاسم زان طره پریشان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
عشق و معشوق و عاشق حیران
هر سه یکیست در طریق عنان
هر سه یکیست در طریقت عشق
عشق و معشوق و عاشقی همه دان
چشم بینا کجاست؟ تا بیند
عین آن یار در همه اعیان
یک سخن را قبول کن از من
هوشیاری، مرو بر مستان
گر گذاری کنی بدان مجلس
همه جا روح و راحت و ریحان
فتنه قایم شدست در عالم
بنشین، دوست، فتنه را بنشان
توسن قاسمی عجب تندست
لاجرم در کشیده ایم عنان
هر سه یکیست در طریق عنان
هر سه یکیست در طریقت عشق
عشق و معشوق و عاشقی همه دان
چشم بینا کجاست؟ تا بیند
عین آن یار در همه اعیان
یک سخن را قبول کن از من
هوشیاری، مرو بر مستان
گر گذاری کنی بدان مجلس
همه جا روح و راحت و ریحان
فتنه قایم شدست در عالم
بنشین، دوست، فتنه را بنشان
توسن قاسمی عجب تندست
لاجرم در کشیده ایم عنان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
«فوز النجات » می طلبی؟ جام می ستان
بستان و خوش بنوش، بشادی دوستان
«فوز النجات » گم شد و گمره شد آن فقیه
«فوز النجات » باده قدسست جاودان
ای دل، نگاه دار ادب در طریق عشق
تا بی صفا نمانی از ذوق صوفیان
در مسکن عجیب، که جای نشست نیست
بر بند بار خود، که برفتند کاروان
این کاروان عشق، که خوش میرود بشوق
با دوست می روند عنان در پی عنان
ما گم شدیم در صفت «حی لایموت »
از بی خبر خبر طلب، از بی نشان نشان
یک شعله زد محبت و عشاق را بسوخت
کردند ترک خویشتن و ترک خان و مان
اسرار عشق را، که نگویند با کسی
رمزیست بر کناره و سریست در میان
جور حبیب و طعن رقیب و جفای چرخ
زین قصه دوستان همه گویند داستان
جورم مکن، رقیب، که از حد گذشت جور
دل جور هیچ کس نکشد، غیر دلستان
قاسم،کجا رسی بوصالش؟ عجب مدار
او شاه بی نشان و تو با نام و با نشان
بستان و خوش بنوش، بشادی دوستان
«فوز النجات » گم شد و گمره شد آن فقیه
«فوز النجات » باده قدسست جاودان
ای دل، نگاه دار ادب در طریق عشق
تا بی صفا نمانی از ذوق صوفیان
در مسکن عجیب، که جای نشست نیست
بر بند بار خود، که برفتند کاروان
این کاروان عشق، که خوش میرود بشوق
با دوست می روند عنان در پی عنان
ما گم شدیم در صفت «حی لایموت »
از بی خبر خبر طلب، از بی نشان نشان
یک شعله زد محبت و عشاق را بسوخت
کردند ترک خویشتن و ترک خان و مان
اسرار عشق را، که نگویند با کسی
رمزیست بر کناره و سریست در میان
جور حبیب و طعن رقیب و جفای چرخ
زین قصه دوستان همه گویند داستان
جورم مکن، رقیب، که از حد گذشت جور
دل جور هیچ کس نکشد، غیر دلستان
قاسم،کجا رسی بوصالش؟ عجب مدار
او شاه بی نشان و تو با نام و با نشان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
«کن فکان » جان را خبر گوید ز «کان »
قطرها دارد خبر از بحر جان
«کان » حدیث مجمل سربسته است
ظاهر و پیداست نشأتهای «شان »
بازگشت کان بشان امر خفیست
بازگشت شان بکان امر عیان
قصه کان در نیاید در حدیث
قصه شان از زمین تا آسمان
گر شوی آگه ز سر ذره ای
ذره را بینی جهان اندر جهان
تا حجاب خود نسوزی آشکار
کی توانی دید اسرار نهان؟
دل که نگذشت از حیات مستعار
بی خبر ماند از حیات جاودان
هر کرا بویی ازین اسرار نیست
دور ماندست از صفای صوفیان
قاسمی، غایب مشو در هیچ حال
از حضور حضرت صاحبدلان
قطرها دارد خبر از بحر جان
«کان » حدیث مجمل سربسته است
ظاهر و پیداست نشأتهای «شان »
بازگشت کان بشان امر خفیست
بازگشت شان بکان امر عیان
قصه کان در نیاید در حدیث
قصه شان از زمین تا آسمان
گر شوی آگه ز سر ذره ای
ذره را بینی جهان اندر جهان
تا حجاب خود نسوزی آشکار
کی توانی دید اسرار نهان؟
دل که نگذشت از حیات مستعار
بی خبر ماند از حیات جاودان
هر کرا بویی ازین اسرار نیست
دور ماندست از صفای صوفیان
قاسمی، غایب مشو در هیچ حال
از حضور حضرت صاحبدلان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
«کل یوم هو فی شان » چه نشانست و چه شان؟
گرنه با ما سخنی دارد پیدا و نهان؟
هر ظهوری که کند «عز تعالی » یومیست
جمله ذرات جهان مظهر این شأن و چه شان؟
من چه گویم سخن حضرت حق؟ با قومی
که شب از روز ندانند و زمین را ز زمان
ثمری با شجری و شجری با ثمری
امر ساریست معین همه جا در اعیان
قیمت خویش بدان، حاضر این دم می باش
ملک عالم همه جسمند، تویی جان جهان
زاهدا، گر بیقین خوانده این درگاهی
پیش این زنده دلان قصه و افسانه مخوان
صوفی ما، که نشد واقف اسرار درون
باده ناب ننوشید ز عین عرفان
گر نشانی ز خدا یافته ای وقت تو خوش!
گم کنی در صفت صفوت جانان دل و جان
یار هم خانه خانه است، عجایب حالیست!
قاسمی در طلبش دربدر و سرگردان
گرنه با ما سخنی دارد پیدا و نهان؟
هر ظهوری که کند «عز تعالی » یومیست
جمله ذرات جهان مظهر این شأن و چه شان؟
من چه گویم سخن حضرت حق؟ با قومی
که شب از روز ندانند و زمین را ز زمان
ثمری با شجری و شجری با ثمری
امر ساریست معین همه جا در اعیان
قیمت خویش بدان، حاضر این دم می باش
ملک عالم همه جسمند، تویی جان جهان
زاهدا، گر بیقین خوانده این درگاهی
پیش این زنده دلان قصه و افسانه مخوان
صوفی ما، که نشد واقف اسرار درون
باده ناب ننوشید ز عین عرفان
گر نشانی ز خدا یافته ای وقت تو خوش!
گم کنی در صفت صفوت جانان دل و جان
یار هم خانه خانه است، عجایب حالیست!
قاسمی در طلبش دربدر و سرگردان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
«کل یوم هو فی شان » ز چه کردند بیان؟
یعنی: اوصاف کمال تو ندارد پایان
جلوه حسن ترا غایت و پایانی نیست
هر زمان صورت دیگر شود از پرده عیان
خیره گشتند درین طلعت و حیران ماندند
در تماشاگه عین تو، عیون اعیان
«الله الله » ازان منطق موزون لطیف!
«الله الله » ازان لطف معانی و بیان!
باده یک، جام یکی، شیوه هریک نوعی
مگر این مشکل ما کشف کند پیر مغان
سید ملک ابد، واقف اسرار ازل
کیست درملک و ملک؟ حضرت انسان، انسان
طالب راه خدا کیست درین بحر عمیق؟
آنکه معطوف کند جانب مقصود عنان
تا سبک روح شوم، تازه حیاتی یابم
هله! ای ساقی جانها،بده آن رطل گران
قاسم، از عین یقین گوهر خود را بشناس
عارف سر قدم، منبع عین عرفان
یعنی: اوصاف کمال تو ندارد پایان
جلوه حسن ترا غایت و پایانی نیست
هر زمان صورت دیگر شود از پرده عیان
خیره گشتند درین طلعت و حیران ماندند
در تماشاگه عین تو، عیون اعیان
«الله الله » ازان منطق موزون لطیف!
«الله الله » ازان لطف معانی و بیان!
باده یک، جام یکی، شیوه هریک نوعی
مگر این مشکل ما کشف کند پیر مغان
سید ملک ابد، واقف اسرار ازل
کیست درملک و ملک؟ حضرت انسان، انسان
طالب راه خدا کیست درین بحر عمیق؟
آنکه معطوف کند جانب مقصود عنان
تا سبک روح شوم، تازه حیاتی یابم
هله! ای ساقی جانها،بده آن رطل گران
قاسم، از عین یقین گوهر خود را بشناس
عارف سر قدم، منبع عین عرفان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
گر ره به تو هست، چیست فرمان؟
ور ره به تو نیست، چیست درمان؟
گر شوق تو نیست در خرابات
پس چیست خروش و ذوق مستان؟
گر سوز تو نیست در صوامع
این سوز و نیاز چیست؟ ای جان
گر نیست صفات لایزالی
بر صدق کمال چیست برهان؟
جان را به مراد دل رساندن
بر ما دشوار و بر تو آسان
دردم به کرم زیاده فرمای
ای مرهم ریش دردمندان
یک جرعه به جان قاسمی ریز
ای بحر کمال و عین عرفان
ور ره به تو نیست، چیست درمان؟
گر شوق تو نیست در خرابات
پس چیست خروش و ذوق مستان؟
گر سوز تو نیست در صوامع
این سوز و نیاز چیست؟ ای جان
گر نیست صفات لایزالی
بر صدق کمال چیست برهان؟
جان را به مراد دل رساندن
بر ما دشوار و بر تو آسان
دردم به کرم زیاده فرمای
ای مرهم ریش دردمندان
یک جرعه به جان قاسمی ریز
ای بحر کمال و عین عرفان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
گر شیر نه ای، بگذر ازین بیشه شیران
کاغشته بخونند درین کوچه دلیران
ای خواجه، قدم در حرم عترت ما نه
تا رای تو روشن شود و روی تو تابان
در بادیه عشق تو حیرت زدگانیم
حیران تر از آنیم که گویند که: حیران!
زاهد چه خبر داری از احوال دل ما؟
در لجه بحریم و تو در ساحل عمان
ما با غم خویشیم و تو با غصه خویشی
این بخش قلندر بود و راه بیابان
هم مرکب مقصود بمنزل برسانند
آنها که ندارند درین راه غم جان
زاهد، برو از کوچه رندان، بسلامت
ما مرد وصالیم، مگو قصه هجران
در کوچه عشاق، چو آیی، بادب باش
مستان خرابند، مگو از سر و سامان
گفتم که: غریبم، پس ازان پیر و فقیرم
گفتند که: برنا شوی از همت پیران
در کوی تو سیلاب سرشکم مددی کرد
تا لاله و ریحان دمد از جودت باران
ما ره بتو داریم بهرحال که هستیم
ما بنده روی تو، ز ما روی مگردان
ای قاسم، اگر کعبه مقصود مرادست
در راه حریرست همه خار مغیلان
کاغشته بخونند درین کوچه دلیران
ای خواجه، قدم در حرم عترت ما نه
تا رای تو روشن شود و روی تو تابان
در بادیه عشق تو حیرت زدگانیم
حیران تر از آنیم که گویند که: حیران!
زاهد چه خبر داری از احوال دل ما؟
در لجه بحریم و تو در ساحل عمان
ما با غم خویشیم و تو با غصه خویشی
این بخش قلندر بود و راه بیابان
هم مرکب مقصود بمنزل برسانند
آنها که ندارند درین راه غم جان
زاهد، برو از کوچه رندان، بسلامت
ما مرد وصالیم، مگو قصه هجران
در کوچه عشاق، چو آیی، بادب باش
مستان خرابند، مگو از سر و سامان
گفتم که: غریبم، پس ازان پیر و فقیرم
گفتند که: برنا شوی از همت پیران
در کوی تو سیلاب سرشکم مددی کرد
تا لاله و ریحان دمد از جودت باران
ما ره بتو داریم بهرحال که هستیم
ما بنده روی تو، ز ما روی مگردان
ای قاسم، اگر کعبه مقصود مرادست
در راه حریرست همه خار مغیلان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
گفت حق: «کل من علیها فان »
بفنا راضیم برغبت جان
مشکل «کان » ز «شان » شود روشن
مشکل «شان » ز جان الله خوان
مست شوقم ز عشق شورانگیز
چو برقصست ازو زمین و زمان
گفت طیفور: «اعظم الشانی »
که چنینست شأن سرمستان
جمله ذرات کون می گویند
داستان ترا بصد دستان
گر بود دل، عیان توان دیدن
نور حق را ز ظلمت حدثان
زاهد و روزه و نماز و بهشت
ما و معشوق و عشق جان در جان
ره بتوحید چون توانی برد؟
عین او را ندیده در اعیان
پرده بردار، تا شود فی الحال
در چنین عید قاسمی قربان
بفنا راضیم برغبت جان
مشکل «کان » ز «شان » شود روشن
مشکل «شان » ز جان الله خوان
مست شوقم ز عشق شورانگیز
چو برقصست ازو زمین و زمان
گفت طیفور: «اعظم الشانی »
که چنینست شأن سرمستان
جمله ذرات کون می گویند
داستان ترا بصد دستان
گر بود دل، عیان توان دیدن
نور حق را ز ظلمت حدثان
زاهد و روزه و نماز و بهشت
ما و معشوق و عشق جان در جان
ره بتوحید چون توانی برد؟
عین او را ندیده در اعیان
پرده بردار، تا شود فی الحال
در چنین عید قاسمی قربان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
ما که مستان خرابیم درین دیر مغان
غیر ازین دیر ندیدیم دگر دار امان
عقل از قصه مستان بشکایت آمد
گفتم: ای جان جهان، قصه مستان مستان
گر نکو بنگری، از دیده عرفان، بینی
عشق و معشوقه و عاشق همه جان اندر جان
در توفیق و هدایت همه عشق آمد، عشق
لیک کس را نگذارند درین در آسان
مفلسان ره عشقیم، که یک سر داریم
سر ببازیم بسودای تو، ای جان جهان
باده ای بخش بعشاق، که سرمستانند
همه در نعره و فریاد که: ای ساقی هان!
قاسمی، قصه درمان طلبی را بگذار
غیر ازین درد ندیدیم بعالم درمان
غیر ازین دیر ندیدیم دگر دار امان
عقل از قصه مستان بشکایت آمد
گفتم: ای جان جهان، قصه مستان مستان
گر نکو بنگری، از دیده عرفان، بینی
عشق و معشوقه و عاشق همه جان اندر جان
در توفیق و هدایت همه عشق آمد، عشق
لیک کس را نگذارند درین در آسان
مفلسان ره عشقیم، که یک سر داریم
سر ببازیم بسودای تو، ای جان جهان
باده ای بخش بعشاق، که سرمستانند
همه در نعره و فریاد که: ای ساقی هان!
قاسمی، قصه درمان طلبی را بگذار
غیر ازین درد ندیدیم بعالم درمان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
مقررست و معین بحجت و برهان
که: غیر دوست کسی نیست در مکین و مکان
هزار بار بگفتم، هزار بار هزار
که: قدر خود بشناس، ای خلاصه دوران
نخست منزلت «الله » گوی و خوش می باش
بگو به منزل ثانی که: «علم القرآن »
بجان دوست، که یک قصه را مسلم دار
محمدست امین و خداست دار امان
بدان ز مشرب عرفان حیات مگو جان یابی
که عین آب حیاتست مشرب عرفان
دگر ز عقل حکایت مگو در این مجلس
هزار عقل بیک جو بمجلس مستان
بیا بگوش دل عاشقانه خوش بشنو:
که شوق و شورش عشقست در زمین و زمان
بقدر عشق بود جاه، هر کجا باشد
چه جای حشمت جمشید و ملکت خاقان؟
بآشکار و نهان قاسمی گوید
که: عشق دوست بورزید آشکار و نهان
که: غیر دوست کسی نیست در مکین و مکان
هزار بار بگفتم، هزار بار هزار
که: قدر خود بشناس، ای خلاصه دوران
نخست منزلت «الله » گوی و خوش می باش
بگو به منزل ثانی که: «علم القرآن »
بجان دوست، که یک قصه را مسلم دار
محمدست امین و خداست دار امان
بدان ز مشرب عرفان حیات مگو جان یابی
که عین آب حیاتست مشرب عرفان
دگر ز عقل حکایت مگو در این مجلس
هزار عقل بیک جو بمجلس مستان
بیا بگوش دل عاشقانه خوش بشنو:
که شوق و شورش عشقست در زمین و زمان
بقدر عشق بود جاه، هر کجا باشد
چه جای حشمت جمشید و ملکت خاقان؟
بآشکار و نهان قاسمی گوید
که: عشق دوست بورزید آشکار و نهان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
میان باطن جانی و جان تویی، ای جان
همه تویی، بهمه حال، آشکار و نهان
مرا که دل بخرابات می کشد چه کنم؟
حدیث توبه و تقوی، بیان امن و امان؟
فلان، که معدن فضلست و مقتدای بشر
چو ذوق عشق ندارد، نگویمش انسان
که گفت پیر جعل را که: قاید راهست؟
نه قایدست ولی هست رهزن پنهان
تو دیده باز گشا، تا جمال جان بینی
که نیست خالی ازو هیچ ذره از اعیان
بجذبه دو جهان طی کند بیک ساعت
بطور عشق رسیدست سیر موسی جان
چه حکمتست درین قصه؟ کس نمی داند
تو در میان حجابی و عالمی نگران
نقاب را بگشا و فغان مستان بین
خوشست وقت تجلی خروش سرمستان
بگو که: قاسم بیچاره کلب کوچه ماست
چه کم شود که ز جودت گدا شود سلطان؟
همه تویی، بهمه حال، آشکار و نهان
مرا که دل بخرابات می کشد چه کنم؟
حدیث توبه و تقوی، بیان امن و امان؟
فلان، که معدن فضلست و مقتدای بشر
چو ذوق عشق ندارد، نگویمش انسان
که گفت پیر جعل را که: قاید راهست؟
نه قایدست ولی هست رهزن پنهان
تو دیده باز گشا، تا جمال جان بینی
که نیست خالی ازو هیچ ذره از اعیان
بجذبه دو جهان طی کند بیک ساعت
بطور عشق رسیدست سیر موسی جان
چه حکمتست درین قصه؟ کس نمی داند
تو در میان حجابی و عالمی نگران
نقاب را بگشا و فغان مستان بین
خوشست وقت تجلی خروش سرمستان
بگو که: قاسم بیچاره کلب کوچه ماست
چه کم شود که ز جودت گدا شود سلطان؟