عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
در ملک وصال او ظل شجری دارم
در باغ وصال او شیرین ثمری دارم
از دولت او شادم، از بند غم آزادم
در خلوت جان و دل زیبا قمری دارم
گر تیغ زند بر دل، آن خسرو مستعجل
از تیغ نمی ترسم، من هم جگری دارم
هرگه که شود پنهان آن شاهد مهرویان
در حسرت دیدارش آه سحری دارم
این ملکت آب و گل گر جمله شود باطل
در عالم جان و دل خوش جلوه گری دارم
گر کوه، اگر دریا، ای چاره بر دلها
بیچاره نخواهم شد، چون چاره بری دارم
قاسم ز رقیبان شد مجنون و دل آشفته
گر خانه پریشان شد، عزم سفری دارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
چشم گریان و دل زار و نزاری دارم
در نهان خانه دل نقش نگاری دارم
زر نابم، که ببازار جهان آمده ام
محکی کو؟ که ببیند که عیاری دارم
من از آن شهر کلانم، نه از آن ده که تویی
با همه خلق جهان دار و مداری دارم
تو چه دانی که من این جا بچه کار آمده ام؟
که بصحرای بشر عزم شکاری دارم
پیش آهنگ خرانی و بدان مفتخری
علم الله، که از فخر تو عاری دارم
همچو بلبل که بنالد بهوای گل مست
با خیالش همه شب ناله زاری دارم
قاسمی نیست ازین شهره ملامت بگذار
من ز شهر دگرم، رو بدیاری دارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
عیسی بظهور آمد، من مرده چرا باشم؟
ایام بهار آمد، پژمرده چرا باشم؟
چون آتش آن هادی در تافت درین وادی
در رقصم و در شادی افسرده چرا باشم؟
آن محرم درویشان و آن مرهم دلریشان
آمد بدوای جان، آزرده چرا باشم؟
زد خیمه ببستانها، هر جا گل و ریحانها
من لاله سیرابم، در پرده چرا باشم؟
صد سر نهان دارم، صد گنج عیان دارم
با این همه مال و زر، بی خرده چرا باشم؟
دل آمد و دین آمد و آن بحر یقین آمد
اندر حجب غفلت پرورده چرا باشم؟
قاسم، دل و دین دارم و آن نور مبین دارم
اندر حجب ظلمت دل مرده چرا باشم؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
خیالست این که: من بی یار باشم
محالست این که: بی دلدار باشم
نباشم یک زمان از یار خالی
اگر در جنت، ار در نار باشم
دمی کان دم جمال یار بینم
ز عمر خویش برخوردار باشم
ندانم قبله ای جز روی آن یار
اگر در کعبه و خمار باشم
چو فیضی نیست جان را در دو عالم
چه قید که گل فخار باشم؟
من آن دم از جهان آزاد گردم
که صید واحد قهار باشم
ز گستاخی که قاسم کرد در عشق
ز شب تا روز در زنهار باشم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
ای دوای درد بیماران، سلام علیکم
ای شفای راحت هر جان، سلام علیکم
پیش چشم مست مخمور تو سر بنهاده اند
جمله مستان جمله هشیاران، سلام علیکم
در ره وصل تو کردم قطع دریاهای ژرف
ای وصالت بحر بی پایان، سلام علیکم
پیش روی و زلف تو روشن کنم هر ساعتی
طور کفر وشیوه ایمان، سلام علیکم
گاه گاه از عین احسان لطف تو گوید مرا:
ای اسیر محنت هجران، سلام علیکم
بر اسیران سر کویت سلامی می کنم
گاه بر بوذر، گهی سلمان، سلام علیکم
قاسمی هر لحظه می گوید بآواز بلند:
هم تویی جان، هم تویی جان، سلام علیکم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
بحمدالله من از دردی کشانم
ز ذوق درد دردش جان فشانم
برون از مهرورزی پیشه ام نیست
بغیر از عاشقی کاری ندانم
بیک دم از دو عالم پاک بگذشت
غلام همت پیر مغانم
مرا هرکس بشکل و صورتی دید
بصد دستان میان دوستانم
زمین و آسمان روشن شد از من
که من نور زمین و آسمانم
زمین و آسمان در رقص آید
اگر از شوق دستی برفشانم
مرا اندر مکان جویند مردم
نیابندم، که مرغ لامکانم
بمعنی عاشق و معشوق و عشقم
بصورت در میان عاشقانم
نداند حال قاسم را بجز دوست
اگر در سودم و گر در زیانم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
من بیچاره سودا زده سرگردانم
که باوصاف خداوند سخن چون رانم؟
من و توحید تو؟هیهات! دلم می لرزد
این قدر بس که حدیثت بزبان می رانم
کردگارا، ملکا، پادشها، دیانا
چونکه بی چونی، من چون ترا چون دانم؟
نظری کن ز سر لطف، که عمریست که من
در بیابان تمنای تو سرگردانم
با هر جودی و قیوم وجودی بیقین
«حسبناالله کفی » قاعده ایمانم
همجی کرد سئوالی که: بگو حق بکجاست؟
گفتم: آخر همه جا، در همه جا می دانم
من بسامان صفات تو کجا ره یابم؟
عاجزم، خسته دلم، بی سر و بی سامانم
گر قبولم کنی از لطف و کرم یک نفسی
همه اقبال جهان را بجوی نستانم
همه جا، از همه رو، روی تو در جلوه گریست
مصحف روی ترا از همه رو می خوانم
چند روزیست که قاسم ز تو ماندست جدا
بس عجب مانده ام، ای دوست، عجب می مانم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
من ز سودای تو سرگشته و سرگردانم
گه به پهلو روم و گاه به سر غلتانم
گر کنی بر من بیدل نظری از سر لطف
مکنت هر دو جهان را به جوی نستانم
من به امید وصال تو حیاتی دارم
ترسم از جور فراق تو به جان در مانم
عقل می گفت: فلانی به کجا رفت؟ دریغ!
گفتمش: عاشقم و در صف سرمستانم
عشق می گفت: به کونین مرا کس نشناخت
گاه توفان و گهی ابر و گهی بارانم
چند گویی سخن عشق حرامست، حرام؟
با من این قصه مگویید، که من دیوانم
عشق می گفت به قاسم که: کجا می گردی؟
گفت: در دایره نایره انسانم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
مشرب عذب مرا هر نفس از خم قدیم
می رسد باده صافی ز کرمهای کریم
هرکسی دل بکسی داد ولی مشتاقان
دل و جان را بتو دادند، زهی طبع سلیم!
از شفاخانه احسان تو هرجا همه کس
«کل حزب فرحون »اند، زهی لطف عمیم!
گفت آن واصل کامل که:«علیکم بالشام »
بوی آن زلف مرا دست بوقت تشمیم
یار اگر تیغ کشد سینه سپر ساخته ایم
چاره عاشق بیچاره چه باشد؟ تسلیم
چند ازین عقل و خرد؟ جانب حیرانی رو
در فناخانه حیرت نه امیدست و نه بیم
قاسمی باز بتجدید حیاتی نو یافت
بوی آن زلف دلاویز چو آورد نسیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
میان آتش سوزان علم فراخته ایم
سعادت دو جهان در ادب شناخته ایم
ز من مپرس که دنیا و آخرت چونست؟
که روز اول این هر دو را بباخته ایم
فراز مرکب تحقیق از برای طلب
ز صبح گاه ازل تا بشام تاخته ایم
نوازشی کن و جان را ازین بلا برهان
نوای شوق تو در روز و شب نواخته ایم
از آن زمان که نمودی و روی پوشیدی
ز شوق عشق تو کوکوزنان چو فاخته ایم
چگونه دل نشود ایمن از بلا و جفا؟
حریم کوی ترا چون حصار ساخته ایم
بقاسمی نظری کن، جمال خود بنما
که در هوای تو ما سربسر گداخته ایم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
ما در هوای عشق تو سرمست باده ایم
چون شمع روشنیم و بخدمت ستاده ایم
از ما مپیچ روی، که هنگام صبح و شام
بر خاک آستان تو رویی نهاده ایم
در رهروان عشق بخواری نظر مکن
ما خانه زاده ایم و ازین خانه زاده ایم
ای مدعی، بصحبت ما روبهی مکن
هم شیر عرصه ایم و هم از شیر زاده ایم
شانهای بوالعجب صفت ماست در جهان
گه مطلق زمانه و گه در قلاده ایم
ای خواجه لطیف، که هشیار و عاقلی
از ما ادب مجوی، که سرمست باده ایم
قاسم، بشوق یار دل و دین و سر بباز
چون خون بهای خویش هم اول ستاده ایم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
گرنه آنست که جوینده یار آمده ایم؟
پس درین دیر مغان ما بچه کار آمده ایم
بگذر از قصه تعطیل، که تعطیلی نیست
باز شاهیم که این جا بشکار آمده ایم
بهر حکمت اگر افتد دو سه روزی مهلی
ما درین دار نه از بهر مدار آمده ایم
ابلهی ها بگذارید و بما رو آرید
ک درین راه طلب رند و عیار آمده ایم
همت ما ز ازل نیک بلندست، که ما
بتماشای رخ و زلف نگار آمده ایم
هیچ مرکب بجهان لایق این میدان نیست
بر براق تن از آن روی سوار آمده ایم
چاره ای نیست درین دیر ز بدمستی چند
چاره اینست که با عربده یار آمده ایم
گر مرادات در آن شهر میسر بودی
از برای چه درین شهر و دیار آمده ایم؟
قاسمی، در طلبش دربدر و کوی بکوی
عین فخریم که در کسوت عار آمده ایم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
مست بودیم بگلبانگ تو هشیار شدیم
خفته بودیم بآواز تو بیدار شدیم
شوری از میکده عشق تو در جان افتاد
فارغ از خرقه و سجاده و زنار شدیم
همه گفتند که: او عازم خمار شدست
کف زنان رقص کنان بر در خمار شدیم
چون بدیدیم که وصل تو بما می نرسد
با دل شیفته خوش بر سر زنهار شدیم
من چه گویم که: نسیمی ز وصال تو وزید؟
خار بودیم و لیکن همه گلزار شدیم
غیر تو با تو حجابست، بجایی نرسید
پشت پایی بزدیم از همه بیزار شدیم
پرتو روی تو بر چهره زردم افتاد
از صفای رخ تو قاسم انوار شدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
اقبال عشق بود، که ما مقبل آمدیم
چون عشق رو بما شد مستقبل آمدیم
قاموس بحر گفت: خبر بر بتشنگان
از ما که همچو موج بدین ساحل آمدیم
تا ظن نباشدت که شبه شبه گوهرست
مقبول از آن شدیم که بس قابل آمدیم
ما از هوای گنبد عالی حصار چرخ
در خانهای گل پی جان و دل آمدیم
در موطن کمال ز صحرای لامکان
ناقص روان شدیم ولی کامل آمدیم
از ملک لایزال باسفار لم یزل
با دوست هم کجاوه و هم محمل آمدیم
خارج شدست از عدم آباد قاسمی
در سلک یا «عبادی » چون داخل آمدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
ما در جهان کون برای تو آمدیم
بهر تو آمدیم و برای تو آمدیم
در تنگنای خاک بماندیم عمرها
در تنگنای غم بفضای تو آمدیم
چون کرکسان نشیمن ماخاک توده بود
در ملک جان بفرهمای تو آمدیم
ما باز وحدتیم وز کهسار حضرتیم
اکنون بدست شه بصدای تو آمدیم
از دوست لم یزل بدلم میرسد ندا :
ما لایزال درد و دوای تو آمدیم
ما را همین بسست که در ملکت وجود
فخر دو عالمیم و گدای تو آمدیم
عهدی که داشتیم ز روز ازل بدوست
در صحن کن فکان بوفای تو آمدیم
ای یار نازنین، که تو گشتی فدای ما
ما نیز در دو کون فدای تو آمدیم
در حال زار ما نظری کن، که نادریم
عین تو آمدیم و سوای تو آمدیم
سر ولای تست نگهدار جان ما
ما در جهان بسر ولای تو آمدیم
از ملک لایزال بریدیم، قاسمی
در ملک لم یزل بهوای تو آمدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
این عنایت ازلی بود که ره پرسیدیم
وین هدایت ابدی گشت که رویت دیدیم
همچو بلبل ز غم روی تو گریان بودیم
چون گل روی تو دیدیم چو گل خندیدیم
بهوایی که نشانی ز تو یابیم مگر
همچو پرگار بسر گرد جهان گردیدیم
جز تمنای تو حظی ز جهان نگرفتیم
غیر سودای تو سودی بجهان نگزیدیم
مدد عشق تو خواهیم بهرحال که هست
عمرها رفت که ما در پی این تاییدیم
گر تو گویی: بتمنای من از دین برگرد
دین ببازیم، چرا در غم این تقلیدیم؟
پیش رفتیم بامید وصالی که نشد
باز گشتیم، بخجلت پس سرخاریدیم
عید دیدار تو یک روز نصیب جان شد
عمرها رفت که ما منتظر آن عیدیم
قاسمی، نیست حجابی، دل خود را بازآر
خود حجابیم درین راه، ز خود ترسیدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
در مسجد و در کعبه و بت خانه دویدیم
هرجا که رسیدیم بجز یار ندیدیم
عمری پس این پرده پندار بماندیم
چون روی تو دیدیم ز پندار رهیدیم
دیدار عزیز تو، که آن مقصد اقصاست
صد شکر که دیدیم و بمقصود رسیدیم
ما کشته شمشیر غم عشق تو گشتیم
المنة الله که سعیدیم و شهیدیم
ما را چه غم از حرفک و چربک؟ که درین راه
در جوش صفاهای تو چون خم نبیدیم
دیدیم که این خرقه ما هستی راهست
از دست تو این خرقه بصد پاره دریدیم
در حضرت او یا رب بسیار بکردیم
لبیک حق از کعبه و بت خانه شنیدیم
هر روز از آن یار سلامی و کلامیست
از بی خردی عاشق این کهنه قدیدیم
چون قاسمی ار یک نفسی روی تو بینیم
شیخیم و امامیم و مرادیم و مریدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
ما در طلب دوست فراوان بدویدیم
بسیار دویدیم ولیکن نرسیدیم
تا لمعه رخسار تو بر جان و دل افتاد
از دولت دیدار تو بر عرش پریدیم
ما روی تو دیدم درین دیر کهنسال
المنة الله که نمردیم و بدیدیم
در دست غمت بی دل و بیچاره و صبریم
وز جور غمت جامه بصد پاره دریدیم
بیچاره بماندیم، چنین واله و حیران
چون ذکر تو از کعبه و بت خانه شنیدیم
چون روی تو دیدیم بگفتیم شهادت
المنة الله که سعیدیم و شهیدیم
چون قاسم بیچاره ترا دید درین راه
ما پیر کمالیم و مرادیم و مریدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
در دور رخت یک دل هشیار ندیدیم
جز روی خوشت مشرق انوار ندیدیم
بردیم ببازار جهان گرامی
غیر از غم عشق تو خریدار ندیدیم
مطلوب کسی نیست بغیر از تو درین راه
وین طرفه که غیر تو طلب کار ندیدیم
از ظلمت و از نور گذشتیم بیک بار
غیر از تو کسی عالم اسرار ندیدیم
بردار تو منصور عجب گفت که: هیهات؟
دیار بغیر از تو درین دار ندیدیم
در صومعه و دیر مغان هیچ کسی را
بی یاد تو در خرقه و زنار ندیدیم
خود کشته ای قاسم را، خود تعزیه داری
ای یار، بعیاری تو یار ندیدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
در کعبه و بت خانه بجز یار ندیدیم
در گنج رسیدیم ولی مار ندیدیم
دیدیم درین دیر کهن سال دل افروز
دیار بغیر از تو درین دار ندیدیم
قرآن، که درو نیست خلافی بحقیقت
جز در نمط مختلف آثار ندیدیم
مانند رخت یک گل رنگین طلبیدیم
انصاف که در خانه و بازار ندیدیم
این گل که ببازار جهان حسن تو آورد
وردیست که در عرصه گلزار ندیدیم
هر روز بشکلی دگرآیی بر مستان
هربار که دیدیم چو این بار ندیدیم
هرجا که طلب کرد دل قاسم مسکین
مطلوب و طلب جمله بجز یار ندیدیم