عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
واردات عاشقان کز عشق می آید بگوش
عشق می گوید: بگو و عقل می گوید: خموش!
در بیابان تمنی لاف مستی می زنند
عاقلان صاف پیما، عاشقان درد نوش
تا قیامت گر کنم شرحش نیاید در بیان
راز سر مستان توان دانست از بانگ سروش
واعظ و زاهد بسی دیدم ز حرص جام می
خرقها کرده گرو در خانهای می فروش
گر همی خواهی که سر عاشقی پیدا شود
همچو ابری بانگ می زن، همچو دریا می خروش
زاهدی دیدم خراب افتاده، گفتم: زاهدا
سر مگردان از طریقت، سر خود را باز پوش
عاشقان چون قاسمی حیران حکمت مانده اند
تا کی آرد حکم وحدت باده ما را بجوش؟
عشق می گوید: بگو و عقل می گوید: خموش!
در بیابان تمنی لاف مستی می زنند
عاقلان صاف پیما، عاشقان درد نوش
تا قیامت گر کنم شرحش نیاید در بیان
راز سر مستان توان دانست از بانگ سروش
واعظ و زاهد بسی دیدم ز حرص جام می
خرقها کرده گرو در خانهای می فروش
گر همی خواهی که سر عاشقی پیدا شود
همچو ابری بانگ می زن، همچو دریا می خروش
زاهدی دیدم خراب افتاده، گفتم: زاهدا
سر مگردان از طریقت، سر خود را باز پوش
عاشقان چون قاسمی حیران حکمت مانده اند
تا کی آرد حکم وحدت باده ما را بجوش؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
باده ام صافست و مطرب صاف و ساقی صاف صاف
با سه صاف این چنین کس در نیاید در مصاف
گفت مشاطه که: زلفش بافتم، حسنش فزود
زلف او از پر دلی در تاب شد، گفتا: مباف!
ما ازین غمها نمی نالیم، ای جان و جهان
غم چو سیل لاابالی، جان ما چون کوه قاف
گر ترا فرصت بود اندر میان عاشقان
خویشتن را بازیابی در میان لام و کاف
یک سخن بشنو، اگر در راه دین داری دلی
چون یکی باشد همه، پس از چه باشد اختلاف؟
زاهدا، ما را چه ترسانی؟ چو خود ترسیده ای
آخر این شمشیر چوبین چند داری در غلاف؟
گر بگویم حال قاسم چیست در هجران دوست؟
غرق خون دل شود این کوه سنگین تا بناف
با سه صاف این چنین کس در نیاید در مصاف
گفت مشاطه که: زلفش بافتم، حسنش فزود
زلف او از پر دلی در تاب شد، گفتا: مباف!
ما ازین غمها نمی نالیم، ای جان و جهان
غم چو سیل لاابالی، جان ما چون کوه قاف
گر ترا فرصت بود اندر میان عاشقان
خویشتن را بازیابی در میان لام و کاف
یک سخن بشنو، اگر در راه دین داری دلی
چون یکی باشد همه، پس از چه باشد اختلاف؟
زاهدا، ما را چه ترسانی؟ چو خود ترسیده ای
آخر این شمشیر چوبین چند داری در غلاف؟
گر بگویم حال قاسم چیست در هجران دوست؟
غرق خون دل شود این کوه سنگین تا بناف
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
بنادانان مگو سر حقایق
که هر گوشی سخن را نیست لایق
ولی گر فرصتی باشد توان گفت
بگوش جان عذرا، سر وامق
سخن از توبه و تقوی رها کن
ز مستی گو بسرمستان عاشق
دلی باید که اندر راه معنی
ز صفوت دم زند چون صبح صادق
اگر هشیار راهی نوش بادت
وگر مستی مکن بحث علایق
بجز عشقت درین ره کس ندیدم
امین خاطر و یار موافق
مگو با غافلان اسرار، قاسم
خلایق را نداند غیر خالق
که هر گوشی سخن را نیست لایق
ولی گر فرصتی باشد توان گفت
بگوش جان عذرا، سر وامق
سخن از توبه و تقوی رها کن
ز مستی گو بسرمستان عاشق
دلی باید که اندر راه معنی
ز صفوت دم زند چون صبح صادق
اگر هشیار راهی نوش بادت
وگر مستی مکن بحث علایق
بجز عشقت درین ره کس ندیدم
امین خاطر و یار موافق
مگو با غافلان اسرار، قاسم
خلایق را نداند غیر خالق
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
متمادی شدست یوم فراق
«کیف احوال؟ ایها العشاق »
درد ما را مگر دوایی نیست؟
که تو بس فارغی و ما مشتاق!
دل ریشم ز دوست مرهم یافت
مدعی ریش می کند ز نفاق
عاشقان در وصال مستغرق
به هوس نی، ولی به استحقاق
لذت عشق را نمی دانی
که نداری به هیچ گونه مذاق
خیز، چون شب گذشت و روز آمد
نور توحید می کند اشراق
قاسمی، سر عشق می طلبی؟
در دل خود طلب، نه در اوراق
«کیف احوال؟ ایها العشاق »
درد ما را مگر دوایی نیست؟
که تو بس فارغی و ما مشتاق!
دل ریشم ز دوست مرهم یافت
مدعی ریش می کند ز نفاق
عاشقان در وصال مستغرق
به هوس نی، ولی به استحقاق
لذت عشق را نمی دانی
که نداری به هیچ گونه مذاق
خیز، چون شب گذشت و روز آمد
نور توحید می کند اشراق
قاسمی، سر عشق می طلبی؟
در دل خود طلب، نه در اوراق
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
بآرزوی تو در خاک می روم، در خاک
بجست و جوی تو از خاک برجهم چالاک
جهان بگشتم و آفاق را سفر کردم
ندیده ام بجمال تو از سمک بسماک
اگر دمی نظری جانب من اندازی
گذر کنم بزمانی ز انجم و افلاک
بحال خود نظری کن، که جان جانهایی
تویی خلاصه تقدیر و زبده لولاک
چسان لطیف و ظریفی، که از لطافت و حسن
قدم بکلبه احزان من نهی، حاشاک!
تو روح پاکی، اگر حرص و آز بگذاری
بجان پاک تو سوگند می خورم زر پاک
جهان پرست ز نور خدای عز و جل
ولیک دیده اعمش نمی کند ادراک
تو شاه عشقی، اگر خویشتن نگه داری
که گفته اند که: «الله وال من والاک »
بقاسمی نظری کن، که نیک حیرانست
«اله ارض و سمائی و لا اله سواک »
بجست و جوی تو از خاک برجهم چالاک
جهان بگشتم و آفاق را سفر کردم
ندیده ام بجمال تو از سمک بسماک
اگر دمی نظری جانب من اندازی
گذر کنم بزمانی ز انجم و افلاک
بحال خود نظری کن، که جان جانهایی
تویی خلاصه تقدیر و زبده لولاک
چسان لطیف و ظریفی، که از لطافت و حسن
قدم بکلبه احزان من نهی، حاشاک!
تو روح پاکی، اگر حرص و آز بگذاری
بجان پاک تو سوگند می خورم زر پاک
جهان پرست ز نور خدای عز و جل
ولیک دیده اعمش نمی کند ادراک
تو شاه عشقی، اگر خویشتن نگه داری
که گفته اند که: «الله وال من والاک »
بقاسمی نظری کن، که نیک حیرانست
«اله ارض و سمائی و لا اله سواک »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
چه بود قصه لیلی درین نشیمن خاک؟
چه بود حالت مجنون رند دامن چاک؟
خدای داند احوال جنس موجودات
«الهی، انت الهی و لا اله سواک »!
شراب ناب ز جام جمال لیلی خورد
زهی شراب مصفا! زهی پیاله پاک!
جهان مظاهر حسن خداست، عز و جل
بپیش چشم خدا بین عارف چالاک
ولی بمظهر انسان، که مظهر خاصست
قیاس مظهر دیگر مکن، بگو: حاشاک!
میان ملک و ملک جوهری چو انسان نیست
هزار بار طلب کردم از سمک بسماک
کمال علت غاییست، قاسمی، انسان
اگر دلیل طلب می کنی بخوان «لو لاک »
چه بود حالت مجنون رند دامن چاک؟
خدای داند احوال جنس موجودات
«الهی، انت الهی و لا اله سواک »!
شراب ناب ز جام جمال لیلی خورد
زهی شراب مصفا! زهی پیاله پاک!
جهان مظاهر حسن خداست، عز و جل
بپیش چشم خدا بین عارف چالاک
ولی بمظهر انسان، که مظهر خاصست
قیاس مظهر دیگر مکن، بگو: حاشاک!
میان ملک و ملک جوهری چو انسان نیست
هزار بار طلب کردم از سمک بسماک
کمال علت غاییست، قاسمی، انسان
اگر دلیل طلب می کنی بخوان «لو لاک »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
رندیم و عاشقیم و جهان سوز و جامه چاک
با دولت غم تو ز فکر جهان چه باک؟
بی باک می رود دل ما در ره فنا
چون شوق غالبست، چه اندیشه از هلاک؟
جان مست حیرتست، که حسنیست دلفریب
دل غرق مستیست، که عشقیست خشمناک
صد لاله زار عشق ز خاکسترم دمید
تا سوختم ز آتش سودای یار پاک
بعد از وفات من چو بخاکم گذر کنی
بیرون کنم بهجر تو سر از درون خاک
مستان جام عشق تو بودند عقل و دین
زان پیشتر که باده و انگور بود و تاک
قاسم ببوی مهر تو زنده است در جهان
یا غایة الامانی، یا مهجتی فداک »!
با دولت غم تو ز فکر جهان چه باک؟
بی باک می رود دل ما در ره فنا
چون شوق غالبست، چه اندیشه از هلاک؟
جان مست حیرتست، که حسنیست دلفریب
دل غرق مستیست، که عشقیست خشمناک
صد لاله زار عشق ز خاکسترم دمید
تا سوختم ز آتش سودای یار پاک
بعد از وفات من چو بخاکم گذر کنی
بیرون کنم بهجر تو سر از درون خاک
مستان جام عشق تو بودند عقل و دین
زان پیشتر که باده و انگور بود و تاک
قاسم ببوی مهر تو زنده است در جهان
یا غایة الامانی، یا مهجتی فداک »!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
ای زلف و رخت میگون، ای دوست سلام علیک
وی شیوه تو موزون، ای دوست سلام علیک
کارم همه موزون شد، روی دل از آن سون شد
بر روی تو مفتون شد، ای دوست سلام علیک
دریا همه هامون شد، دلها همگی خون شد
جان جانب بیچون شد، ای دوست سلام علیک
دل شاه فریدون شد، از کوه بهامون شد
در صفوت ذوالنون شد، ای دوست سلام علیک
ساعات چو میمون شد، جان جانب بیچون شد
با باده گلگون شد، ای دوست سلام علیک
چون طبع تو موزون شد، راه تو از آن سون شد
ساعات تو میمون شد، ای دوست سلام علیک
قاسم ز چه موزون شد؟ حال دل او چون شد؟
در عشق تو مجنون شد، ای دوست سلام علیک
وی شیوه تو موزون، ای دوست سلام علیک
کارم همه موزون شد، روی دل از آن سون شد
بر روی تو مفتون شد، ای دوست سلام علیک
دریا همه هامون شد، دلها همگی خون شد
جان جانب بیچون شد، ای دوست سلام علیک
دل شاه فریدون شد، از کوه بهامون شد
در صفوت ذوالنون شد، ای دوست سلام علیک
ساعات چو میمون شد، جان جانب بیچون شد
با باده گلگون شد، ای دوست سلام علیک
چون طبع تو موزون شد، راه تو از آن سون شد
ساعات تو میمون شد، ای دوست سلام علیک
قاسم ز چه موزون شد؟ حال دل او چون شد؟
در عشق تو مجنون شد، ای دوست سلام علیک
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
نور ولایت تویی، شاه سلام علیک
شمع هدایت تویی، شاه سلام علیک
معدن احسان تویی، مظهر عرفان تویی
کاشف قران تویی، شاه سلام علیک
جام مصفا تویی، شاه، معلا تویی
مقصد اقصا تویی، شاه سلام علیک
صدر ولایت پناه، بنده روی تو ماه
خصم ترا روسیاه، شاه سلام علیک
حضرت حق را ودود، مالک ملک شهود
قامع گبر و جهود، شاه سلام علیک
آیت محکم تویی، اعلم و احکم تویی
جام تویی، جم تویی، شاه سلام علیک
عید تو، نوروز تو، طالع فیروز تو
ماه دل افروز تو، شاه سلام علیک
با همه انبیا، آمده ای در خفا
ظاهر با مصطفی، شاه سلام علیک
«لحمک لحمی » نبی، گفت ترا، ای ولی
سرور مردان علی، شاه سلام علیک
درج در «لافتی »، برج مه «هل اتی »
«انت ولی الوری »، شاه سلام علیک
سر ولایت تویی، حسن و ملاحت تویی
غایت غایت تویی، شاه سلام علیک
باب شبیر و شبر، خسرو والا گهر
مرشد اهل هنر، شاه سلام علیک
حیدر و صفدر تویی، ساقی کوثر تویی
خواجه قنبر تویی، شاه سلام علیک
پشت و پناه امم، در همه عالم علم
از همه رو محترم، شاه سلام علیک
قاسم مسکین تو، بر ره و بر دین تو
بنده تمکین تو، شاه سلام علیک
شمع هدایت تویی، شاه سلام علیک
معدن احسان تویی، مظهر عرفان تویی
کاشف قران تویی، شاه سلام علیک
جام مصفا تویی، شاه، معلا تویی
مقصد اقصا تویی، شاه سلام علیک
صدر ولایت پناه، بنده روی تو ماه
خصم ترا روسیاه، شاه سلام علیک
حضرت حق را ودود، مالک ملک شهود
قامع گبر و جهود، شاه سلام علیک
آیت محکم تویی، اعلم و احکم تویی
جام تویی، جم تویی، شاه سلام علیک
عید تو، نوروز تو، طالع فیروز تو
ماه دل افروز تو، شاه سلام علیک
با همه انبیا، آمده ای در خفا
ظاهر با مصطفی، شاه سلام علیک
«لحمک لحمی » نبی، گفت ترا، ای ولی
سرور مردان علی، شاه سلام علیک
درج در «لافتی »، برج مه «هل اتی »
«انت ولی الوری »، شاه سلام علیک
سر ولایت تویی، حسن و ملاحت تویی
غایت غایت تویی، شاه سلام علیک
باب شبیر و شبر، خسرو والا گهر
مرشد اهل هنر، شاه سلام علیک
حیدر و صفدر تویی، ساقی کوثر تویی
خواجه قنبر تویی، شاه سلام علیک
پشت و پناه امم، در همه عالم علم
از همه رو محترم، شاه سلام علیک
قاسم مسکین تو، بر ره و بر دین تو
بنده تمکین تو، شاه سلام علیک
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
در تو عجب مانده ام ای عشق شنگ
نوری و ناری بگه صلح و جنگ
از غم و فکر دو جهان رسته است
عاشق دیوانه مست ملنگ
عشق خدا پادشه راست گوست
عشق ندارد صفت ریو و رنگ
جرعه ای از جام محبت بنوش
باز ره از باده و افیون و بنگ
عشق چو شوریده و دیوانه شد
بحر جهانرا بکشد چون نهنگ
چونکه مرا زاهد و هشیار دید
ساقی جان باده دهد بی درنگ
قاسم، اگر مست نه ای کژ مرو
از تو کسی نشنود این عذر لنگ
نوری و ناری بگه صلح و جنگ
از غم و فکر دو جهان رسته است
عاشق دیوانه مست ملنگ
عشق خدا پادشه راست گوست
عشق ندارد صفت ریو و رنگ
جرعه ای از جام محبت بنوش
باز ره از باده و افیون و بنگ
عشق چو شوریده و دیوانه شد
بحر جهانرا بکشد چون نهنگ
چونکه مرا زاهد و هشیار دید
ساقی جان باده دهد بی درنگ
قاسم، اگر مست نه ای کژ مرو
از تو کسی نشنود این عذر لنگ
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
از شبستان ازل، تا بامداد آب و گل
با تو می بودست جانم، بی تو کی بودست دل؟
امر بس ناممکنست از عاشقی کردن حذر
عشق سلطانیست، حکمش برد و عالم مشتمل
واعظا، گر نکته ای از عشق میدانی بگوی
رحم کن بر ما و بگذر زین حکایات ممل
گر ترا عین عیان باشد ببینی آشکار
فیض حق را دم بدم، ساعت بساعت متصل
هر کسی را از خدا حظیست اندر قدر او
راه اهل دل جدا باشد ز راه مستدل
از سماع قول خارج جان و دلها تیره شد
جان و دلها آرزو دارد سماع معتدل
قابلی باید که تا از حق کند فیضی قبول
چون که ممکن نیست هر گز فاعلی بی منفعل
ذکر جان هر کسی اسمیست از اسمای حق
ذکر احمد «یامعز» و ذکر شیطان «یامذل »
قاسمی، چون آتش دل تیز شد، درکش زبان
کوه آهن را بسوزد چون که گردد مشتعل
با تو می بودست جانم، بی تو کی بودست دل؟
امر بس ناممکنست از عاشقی کردن حذر
عشق سلطانیست، حکمش برد و عالم مشتمل
واعظا، گر نکته ای از عشق میدانی بگوی
رحم کن بر ما و بگذر زین حکایات ممل
گر ترا عین عیان باشد ببینی آشکار
فیض حق را دم بدم، ساعت بساعت متصل
هر کسی را از خدا حظیست اندر قدر او
راه اهل دل جدا باشد ز راه مستدل
از سماع قول خارج جان و دلها تیره شد
جان و دلها آرزو دارد سماع معتدل
قابلی باید که تا از حق کند فیضی قبول
چون که ممکن نیست هر گز فاعلی بی منفعل
ذکر جان هر کسی اسمیست از اسمای حق
ذکر احمد «یامعز» و ذکر شیطان «یامذل »
قاسمی، چون آتش دل تیز شد، درکش زبان
کوه آهن را بسوزد چون که گردد مشتعل
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
بلبل آشفته حال، از سرمستی بنال
موسم هجران گذشت، نوبت وصلست و حال
بلبل شوریده دل، شور و شغب را بهل
جلوه گلزار بین، در گذر از قیل و قال
گر همگی آتشی، لیک بدو کی رسی؟
پای تو اندر وحل، عقل تو اندر محال
گل بمیان حجاب از همگان فارغست
حال برین صورتست، بلبل بیدل، بنال
عشق بفرخنده فال، داد بوجه کمال
شوق مرا لم یزل، حسن ترا لایزال
رحمت حق بر رحیم، فرض بود، ای سلیم
چونکه دلت شد جمیل، یار نماید جمال
قاسمی، افتاده باش، در طلبش ساده باش
کی رسی اندر وصال؟ تا نزنی پر و بال
موسم هجران گذشت، نوبت وصلست و حال
بلبل شوریده دل، شور و شغب را بهل
جلوه گلزار بین، در گذر از قیل و قال
گر همگی آتشی، لیک بدو کی رسی؟
پای تو اندر وحل، عقل تو اندر محال
گل بمیان حجاب از همگان فارغست
حال برین صورتست، بلبل بیدل، بنال
عشق بفرخنده فال، داد بوجه کمال
شوق مرا لم یزل، حسن ترا لایزال
رحمت حق بر رحیم، فرض بود، ای سلیم
چونکه دلت شد جمیل، یار نماید جمال
قاسمی، افتاده باش، در طلبش ساده باش
کی رسی اندر وصال؟ تا نزنی پر و بال
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
بیار، ساقی عشاق، جام مالامال
هزار نعره مستان، هزار بانگ «تعال »!
بیار، ساقی، از جامهای دوشینه
که بی تو جان و دلم را ز تن گرفت ملال
دلم، که مست خرابست باده می جوید
هزار جام پیاپی ز بادهای زلال
دمی حجاب نقاب از جمال خود بگشا
مبارکست جمالت، گرفته ایم بفال
رقیب کرد جدایی میان ما، چه کنم؟
گناه اگر دگری کرد خون ماست حلال؟
دلم گرفت، ندانم که با که شکوه کنم؟
ز نهرهای ریایی و حالهای محال
بقاسمی نظری کن، بحق مردانی
«یسبحون لکم بالغدو والاصال »
هزار نعره مستان، هزار بانگ «تعال »!
بیار، ساقی، از جامهای دوشینه
که بی تو جان و دلم را ز تن گرفت ملال
دلم، که مست خرابست باده می جوید
هزار جام پیاپی ز بادهای زلال
دمی حجاب نقاب از جمال خود بگشا
مبارکست جمالت، گرفته ایم بفال
رقیب کرد جدایی میان ما، چه کنم؟
گناه اگر دگری کرد خون ماست حلال؟
دلم گرفت، ندانم که با که شکوه کنم؟
ز نهرهای ریایی و حالهای محال
بقاسمی نظری کن، بحق مردانی
«یسبحون لکم بالغدو والاصال »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
ما گنج قدیمیم درین دیر کهن سال
ما را چه بود گر بشناسی بهمه حال؟
ای خواجه سر سال شد و نوبت مستیست
مستان خرابیم، نه امسال چو هر سال
معشوق چو جانست و ندانم که چه جانست؟
هر جا که رود میرودش عشق بدنبال
آنجا که سراپرده اجلال تو باشد
جانها همه مستند، اگر رستم، اگر زال
از روی دل افروز تو جان را نتوان برد
وان زلف سیه رنگ تو دالست برین، دال
در مدرسه و صومعه گردیدم و دیدم:
آنجا همه قال آمد و اینجا همه احوال
قوال چه خوش گفت که: جز دوست کسی نیست
قاسم بسماع آمد از گفته قوال
ما را چه بود گر بشناسی بهمه حال؟
ای خواجه سر سال شد و نوبت مستیست
مستان خرابیم، نه امسال چو هر سال
معشوق چو جانست و ندانم که چه جانست؟
هر جا که رود میرودش عشق بدنبال
آنجا که سراپرده اجلال تو باشد
جانها همه مستند، اگر رستم، اگر زال
از روی دل افروز تو جان را نتوان برد
وان زلف سیه رنگ تو دالست برین، دال
در مدرسه و صومعه گردیدم و دیدم:
آنجا همه قال آمد و اینجا همه احوال
قوال چه خوش گفت که: جز دوست کسی نیست
قاسم بسماع آمد از گفته قوال
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
مقررست و معین، برای اهل کمال
هزار بانگ «تعالی »، هزار جام زلال
ز فکر هر دو جهانم خلاص داد تمام
شراب ناب الهی، ز جام مالامال
سؤال صوفی صافی ز عاشق و معشوق
کلام زاهد خودبین همه خیال و محال
بپیش ساقی باقی رویم دست افشان
هزار حسن و ملاحت، هزار لطف و جمال
ببزم ساقی ما عاشقان همه مستند
نه مست عربده جو، مست مستقیم احوال
سؤال وصل بظاهر نمی توانم کرد
که در طریق ادب خامشیست حسن سؤال
ز قاسمی نفسی باقیست و این هر دم
بآرزوی هوای تو میزند پر و بال
هزار بانگ «تعالی »، هزار جام زلال
ز فکر هر دو جهانم خلاص داد تمام
شراب ناب الهی، ز جام مالامال
سؤال صوفی صافی ز عاشق و معشوق
کلام زاهد خودبین همه خیال و محال
بپیش ساقی باقی رویم دست افشان
هزار حسن و ملاحت، هزار لطف و جمال
ببزم ساقی ما عاشقان همه مستند
نه مست عربده جو، مست مستقیم احوال
سؤال وصل بظاهر نمی توانم کرد
که در طریق ادب خامشیست حسن سؤال
ز قاسمی نفسی باقیست و این هر دم
بآرزوی هوای تو میزند پر و بال
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
خدای را چو ندانی، چه فقه و چه معقول؟
بدوست راه نبردی، مگو حدیث فضول
ز آفتاب جهانتاب عشق گرم شدیم
فراغتیم ز عالم، چه جای رد و قبول؟
سخن ز ممکن و محدث مگو، ز واجب گو
حدیث فرع نگویند عارفان اصول
اگر چه کشته تیغ توام، ولی در حشر
چه شکرها که بگوید ز قاتل این مقتول!
بدان که علت غایی تویی، ز ملک و ملک
که اهل حق ز حقیقت نکرده اند عدول
خدای را، که ز واعظ سؤال فرمایید
که: با کراهت الحان چرا کنی مرغول؟
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد
که مست جام هوای تو شد نفوس و عقول
بدوست راه نبردی، مگو حدیث فضول
ز آفتاب جهانتاب عشق گرم شدیم
فراغتیم ز عالم، چه جای رد و قبول؟
سخن ز ممکن و محدث مگو، ز واجب گو
حدیث فرع نگویند عارفان اصول
اگر چه کشته تیغ توام، ولی در حشر
چه شکرها که بگوید ز قاتل این مقتول!
بدان که علت غایی تویی، ز ملک و ملک
که اهل حق ز حقیقت نکرده اند عدول
خدای را، که ز واعظ سؤال فرمایید
که: با کراهت الحان چرا کنی مرغول؟
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد
که مست جام هوای تو شد نفوس و عقول
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
این چه حدیثست که کرد آن صنم؟
گفت که: معشوقه و عاشق منم
ای همه تو، ما بچه کار آمدیم؟
بهر مزایای صفات قدم
یک تسو و دو تسو و سه تسو
کم دو تسو، چند توان زد رقم؟
گر صد و ده را ز یکی بفکنی
بر سر افلاک بر آری علم
در تو عجب مانده ام، ای عشق مست
ترک چگل، یا عربی یا عجم؟
جمله جامات جهان مست تست
جام جمی، جام جمی، جام جم
یک نفس از تن نه بر آید که تو
خون دل ما نخوری دم بدم
مست شراب تو عقول و نفوس
خادم درگاه تو لا و نعم
یک دل و جان داد و هزاران خرید
قاسمی، آخر چه کم آمد؟ چه کم؟
گفت که: معشوقه و عاشق منم
ای همه تو، ما بچه کار آمدیم؟
بهر مزایای صفات قدم
یک تسو و دو تسو و سه تسو
کم دو تسو، چند توان زد رقم؟
گر صد و ده را ز یکی بفکنی
بر سر افلاک بر آری علم
در تو عجب مانده ام، ای عشق مست
ترک چگل، یا عربی یا عجم؟
جمله جامات جهان مست تست
جام جمی، جام جمی، جام جم
یک نفس از تن نه بر آید که تو
خون دل ما نخوری دم بدم
مست شراب تو عقول و نفوس
خادم درگاه تو لا و نعم
یک دل و جان داد و هزاران خرید
قاسمی، آخر چه کم آمد؟ چه کم؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
بهیچ یار و دیاری اگر چه دل ننهادم
ولیک عاقبة الامر دل بمهر تو دادم
دری ز وصل گشادی، بروی من نظری کن
بیمن دولت وصل ببین که در چه گشادم؟
بیار جام مصفا، مگو حکایت فردا
نفس قبول کن از ما، دم این دمست، دم این دم
ز جور روی مگردان، که در طریقه رندان
حدیث عشق و سلامت نبوده است مسلم
رموز عشق بیان کن بپیش ما، که نگویند
مجردان طریقت حدیث عالم و آدم
طریق عشق و مودت ره فناست، فنا شو
سخن تمام شد این جا، «اذا اصبت فالزم »
ز جذب خاطر قاسم رقیب بهره ندارد
طریق صید نداند سگی که نیست معلم
ولیک عاقبة الامر دل بمهر تو دادم
دری ز وصل گشادی، بروی من نظری کن
بیمن دولت وصل ببین که در چه گشادم؟
بیار جام مصفا، مگو حکایت فردا
نفس قبول کن از ما، دم این دمست، دم این دم
ز جور روی مگردان، که در طریقه رندان
حدیث عشق و سلامت نبوده است مسلم
رموز عشق بیان کن بپیش ما، که نگویند
مجردان طریقت حدیث عالم و آدم
طریق عشق و مودت ره فناست، فنا شو
سخن تمام شد این جا، «اذا اصبت فالزم »
ز جذب خاطر قاسم رقیب بهره ندارد
طریق صید نداند سگی که نیست معلم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
خوش وقت من، که آینه کردار روشنم
مرآت راست گویم و شانه نمی زنم
آیینه چون نمود مرا آن چنان که هست
آیین نه این بود که من آیینه بشکنم
در فهم رمز قصه مستان ذوالجلال
جان پرورم، بجان تو و جان نمی کنم
امکان ندارد آنکه: بگویند راز فاش
چون آتش هوای تو در سینه زد علم
امشب که میهمان منست آن مراد دل
ای صبح، اگر چه فاتحه خوانی ولی مدم
در نون و در قلم نظری کن باعتبار
نون امر مجمل آمد و تفسیر نون قلم
راهی عظیم دور و درازست و ناپدید
از کوچه حدوث بدروازه قدم
گویند: قاسمی بشرست، این چه مدعاست؟
آری، به جان تو، بشرم لیک بی شرم
مرآت راست گویم و شانه نمی زنم
آیینه چون نمود مرا آن چنان که هست
آیین نه این بود که من آیینه بشکنم
در فهم رمز قصه مستان ذوالجلال
جان پرورم، بجان تو و جان نمی کنم
امکان ندارد آنکه: بگویند راز فاش
چون آتش هوای تو در سینه زد علم
امشب که میهمان منست آن مراد دل
ای صبح، اگر چه فاتحه خوانی ولی مدم
در نون و در قلم نظری کن باعتبار
نون امر مجمل آمد و تفسیر نون قلم
راهی عظیم دور و درازست و ناپدید
از کوچه حدوث بدروازه قدم
گویند: قاسمی بشرست، این چه مدعاست؟
آری، به جان تو، بشرم لیک بی شرم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
سلطان دلنواز چو باز آمد از کرم
وقت سرود ماست، گهی زیر و گاه بم
گر عید عیش نیست پس این زینت از کجاست؟
صحرا و کوهسار علم در پی علم
بلبل به باغ و راغ همین می کند نوا:
آمد زمان شادی و بگذشت روز غم
از لطف یار ما، که وجود است در وجود
همواره می رود عدم اندر پی عدم
چندان که دل نهاد جفا بر سر جفا
آن چاره بر نمود کرم در پی کرم
آن خواجه را که پار گرامی نداشتند
امسال پیش یار عزیزست و محترم
گفتند قاسمی را: کان یار غار کیست؟
هم لطف یار گفت که: «ذوالفضل و النعم »
وقت سرود ماست، گهی زیر و گاه بم
گر عید عیش نیست پس این زینت از کجاست؟
صحرا و کوهسار علم در پی علم
بلبل به باغ و راغ همین می کند نوا:
آمد زمان شادی و بگذشت روز غم
از لطف یار ما، که وجود است در وجود
همواره می رود عدم اندر پی عدم
چندان که دل نهاد جفا بر سر جفا
آن چاره بر نمود کرم در پی کرم
آن خواجه را که پار گرامی نداشتند
امسال پیش یار عزیزست و محترم
گفتند قاسمی را: کان یار غار کیست؟
هم لطف یار گفت که: «ذوالفضل و النعم »