عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
اول ثبوت عرش، پس آنگه جلوس یار
این نکته را بدان و مثل را بیاد دار
آن دم که عرش و فرش نبود و خدای بود
آن دم مقر عز بکجا بود اختیار؟
این رمز چیست؟ حاصل این قصه بازگو
این را هم تو ندانی و مثل تو صد هزار
حق بر عروش جمله ذرات مستویست
این نکته را ببین تو، ولی سر نگاه دار
دل عرش اعظمست خدا را، باتفاق
آنجاست دار سلطنت، آنجاست یار غار
تا چند ناله می کنی از سوز و درد دل؟
خواهی ز درد دل برهی، دل بدو سپار
تا چند در موافقت نفس راهزن؟
خواهی که جان ز غم ببری، دست از او مدار
در انتظار وعده فردا بسوختی
نقدست وصل یار، چه حاجت به انتظار؟
آخر بصد زبان مقر آمد بعجز خویش
قاسم، ز شکرهای ایادی بی شمار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
ای جان جهان، ساقی جان، رطل گران دار
از صومعه جان را بسر دیر مغان آر
چون نکته اسرار خرابات بدانی
این نکته اسرار ز اغیار نگه دار
سرهای سران را ببریدند برین گنج
تا دم نزند هیچ کس از پرده اسرار
گر طالب سرید ز سر قصه مگویید
سر را نتوان برد درین کوچه بسر بار
ای جان و جهان، پرده ز رخسار برافکن
تا چاک زنم پیش رخت پرده پندار
منصور چو بر دار همی رفت عجب گفت:
دیار بغیر از تو ندیدم درین دار
تا بر سر بازار جهان جلوه گر آمد
خود بود فروشنده و خود بود خریدار
چون عشق قرین نیست چه مسجد، چه صوامع
چون نور یقین نیست، چه تسبیح، چه زنار؟
جان و دل و دین، صبر و خرد برد بغارت
فی الجمله عجب جمله برست آن بت عیار!
زاهد نتواند که کند ترک سر خویش
در لانه عصفور که دیدست سر مار؟
یک لمعه ز رخسار تو در دیر مغان تافت
از لات و هبل نیز بر آمد دم اقرار
در هجر تو سیلاب سرشکم مددی کرد
والله که چه خشنودم ازین ابر گهربار!
در مجلس ما قصه ناموس مخوانید
من فارغم از سر، چه کشم زحمت دستار؟
ما در دو جهان روی تمنا بتو داریم
رستیم بسودای تو از عالم غدار
قاسم سفری کرد ز صورت بمعانی
هم ناسک ادیان شد و هم سالک اطوار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
بیا، بیا، که غریبیم و عاشقیم و نزار
بیا، بیا، که نداریم بی تو صبر و قرار
بیا، که بی تو ز افراط آرزومندی
مرا دلیست درو صد هزار شعله نار
بداغ عشق تو دل را هزار عز و شرف
ز جلوهای تو جان را هزار استظهار
بفرض آنکه جهان از قصور پاک شود
محال صرف بود فیض غافر و غفار
مباش غره بگلگونه بهار، ای دل
که در خزان نتوان یافتن گلی بر بار
طریق عقل مقلد، فغان دارا گیر
حدیث عشق مشعبد، هزار دار و مدار
همیشه خاطر قاسم بورد و ذکر شماست
برین حدیث گواهست عالم الاسرار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
جام جمست این دل بیچاره، گوش دار
تا در کشم بگوش تو این در شاهوار
یعنی مدار خسته دل عاشقان مست
من زار و تن نزار و دل ناتوان نزار
آن یار حاضرست، نمی بینیش چرا؟
ای جان غم رسیده خرابی و شرمسار
جان تو غافلست ز محبوب لم یزل
بر جان غافلانه خود ماتمی بدار
آهن دلی مکن، چو سپر، زانکه در جهان
کس را بجان ز تیغ اجل نیست زینهار
خواهی که جانت از غم ایام وارهد
زاهد ز در برون کن و شاهد ز در بر آر
قاسم، صبور باش درین درد سوزناک
از غیر در گذر، دل و جان را بدو سپار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
درد سری میدهد زحمت رنج خمار
زهد برون کن ز سر، ساقی جان را در آر
جان جهانرا طلب، ملک عیانرا طلب
جان جهان باقیست، ملک جهان مستعار
چون همه جان و دلت لایق آن حضرتست
دل بر الله بر، دیده بر آن راه دار
در صفت هر کسی رفت حکایت بسی
هیچ نپرسی سخن از صفت یار غار؟
چند روی غافلی، بر سر آب و گلی؟
سر ز رقیبان بر، سر ز حبیبان بر آر
هر کس در گوشه ای، باشد با توشه ای
ما و فراق حبیب، خسته دل و سوگوار
هر دل و هر حالتی، دارد از آن راحتی
قاسمی و گوشه ای، درد دل بی قرار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
رو خرقه گرو کن، دل و دلدار بدست آر
ما عاشق یاریم، چه جای سر و دستار؟
در که گل فخار جهان باده بجوشست
اینست مگر خاصیت که گل فخار؟
آنجا که رسد عشق خداوند بدلها
از کافر صد ساله بر آید دم افرار
در غار جهان، کان همه سرمایه سوداست
ما طالب یاریم، نه وابسته اغیار
سودی نکند واعظ ازین قبله دو دیدن
ما عاشق بازاری و تو عاشق بازار
رو عشق بدست آر و یقین دان که درین راه
سودی نکند زهد تو با دلبر عیار
قاسم، سببی باید و توفیق و زمانی
تا در ثمین برکشی از قلزم زخار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
ساقیا، مست خرابیم، بما جامی آر
پیش ما شیشه می آر ولی عذر میآر
ساقیا، مستم و شوریده، نمیدانم چیست؟
جام جمشید بمن ده، که خرابم ز خمار
ساقیا، لطف کن و باده صافی در ده
صاف اگر نیست، بیا، دردی دردی بمن آر
ساقیا، باده بیاور، که خرابیم همه
مرد هشیار برین در مگذاری، زنهار!
کار از شیخی و مولا صفتی ناید راست
جهد آن کن که بیک بار ببری زنار
جهد کن، جهد، که خود را بشناسی بیقین
که بغیر از تو درین دار ندیدم دیار
قاسمی، کشته آن یار شو و کم زن باش
چو تویی را بچنین حال که آرد بشمار؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
ساقی، بیار باده گل رنگ خوشگوار
ماییم و جام باده و گلبانگ گیر و دار
هر کس که درد عشق تو با خویشتن نبرد
در روز حشر وقت حسابست شرمسار
روی جهانیان بمفری و ملجائیست
عاشق باختیار ز خود میکند فرار
طغیان حال ما همه با کفر میکشد
عارف کسی بود که شریعت کند شعار
ساقی، رسید نوبت شادی و خرمی
جامی بعاشقان ده از آن خمر بی خمار
یا رب، چه حالتست که هر جا که هست هست
عشاق در میانه و معشوق بر کنار؟
در دار زاهدان سخن عشق کمتراست
قاسم سفر گزید ازین دار بی مدار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
سینه مجروحست و عقل آشفته، خاطر بی قرار
دیده گریانست و جان مشتاق و دل امیدوار
عشق خونریزست و من حیران و صبرم منهزم
تیر مژگان تیز و چشمش مست و زلفش تابدار
آه دردآلود دارم، چون ننالم؟ آه! آه!
جان غم فرسود دارم، چون نگریم زار زار؟
گفت: خاک راه من شو، پای بر چشمت نهم
خاک شد چشم رهی در شاهراه انتظار
واعظ از حد میبرد، یا رب، برافکن پرده اش
تا ببیند اهل عالم کفر پنهان آشکار
جان باقی عشق می بخشد، حیات از عشق جوی
جان جاویدان نکوتر تا حیات مستعار
شاهدان اندر میان زاهدان تدبیر چیست؟
قاسمی: جویای گل هرگز نیندیشد ز خار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
عزت عشق بود غیرت یار
که ندادند منکران را بار
بسط بحر حیات عرفان بود
که گشادند کافران زنار
دار را چون بدید گفت حسین:
«لیس فی الدار غیرنا دیار»
چند از افسانهای نو و کهن؟
پیش ما این سخن میآر و می آر
فقر یعنی فنای صرف کند
نقد قلب ترا تمام عیار
چون عیارت تمام گشت، تمام
تاج بر سر نه و علم بردار
تا بکی بر کنار بحر محیط
تشنه و زار همچو بوتیمار؟
در سماع خدای دست افشان
که جهان را بتست استظهار
قاسمی از کجا و زاهد خشک؟
یا الهی، بلای بد وادار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
غلطی نیست در حساب و شمار
صد هزارست و صد هزار هزار
بر جنید این سخن چو تافت بگفت:
«لیس ف جبتی سوی الجبار»
آن دگر چون بدید روشن، گفت:
«لیس فی الدار غیرنا دیار»
لمعه عشق اگر شود ظاهر
همه مؤمن شوند اهل تتار
تو باقرار خوی کن ای دل
راه کفرست راه استنکار
عقل روشن ازوست روشندل
دل و جان را بدوست استبصار
نظری کن، ز روی لطف و کرم
که جهان را بتست استظهار
تو بغفلت نشسته ای شب و روز
گنج برداشت از میان اغیار
هر چه هست از برای تست همه
قاسمی را شعار و استشعار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
قصه ای نو رسید از اسرار:
«لیس فی الدار غیرکم دیار»
عقل در مدعای دارا گیر
عشق بر مقتضای دار و مدار
بسط بحر حیات باسط بود
که گشادند مشرکان زنار
دار را چون بدید گفت حسین:
«لیس فی الدار غیره دیار»
چند از افسانهای نو و کهن؟
پیش ما این سخن میار و می آر
نیست ممکن وجود کافر و کفر
بی تجلی قاهر و قهار
بی تجلی جلوه های علیم
دل و جان نیست واقف اسرار
بی بلا راه عشق ممکن نیست
گنج با ماردان و گل با خار
قاسمی، سر مگو بنا اهلان
که ندارند تاب این گفتار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
لاف عرفان می زند آن زاهد لاغر شکار
نغمه ققنوس را با جقبق عقعق چه کار؟
حس نداری، گر ندانی بوی دوزخ از بهشت
خوار باشی، گر گل و نسرین نمی دانی ز خار
صوفی ما در طلب چون گوی می گردد بسر
مهره گل را نمی داند ز در شاهوار
صوفی ما خواست تا با گنج مخفی پی برد
در حقیقت گنج مخفی را نمی داند ز مار
گفته بودی: در بروی ما ببندد آن رقیب
آخر ای جان و جهان، ما را درین درها مدار
بارها رفتم بدرگاه تو، کس بارم نداد
یافت جان خسته ام در حضرتت این بار بار
ناصحا با ما سخن از عقل سرگردان مگوی
عاشقی فخرست و ما از عاقلی داریم عار
جانت اندر خواب غفلت مرد و غافل مانده ای
ساعتی برخیز و رسم ماتم جان را بدار
قاسمی را جام ده، ساقی، که وقت فرصتست
عاشقان را باده فرما، عاقلان را انتظار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
ماییم و جام باده و سودای آن نگار
هر کس مناسب گهر خود گرفت یار
ای دوست، انتظار مفرما، که بعد ازین
دل را نه صبر ماند، نه آرام و نه قرار
گو صید عشق خواهی آهو دلی مکن
همراه عشق باش، که شیریست در شکار
هر کس که جان نبازد در ابتلای عشق
در روز حشر باشد از دوست شرمسار
جان را مدد فرست، که جانم بلب رسید
از صبر بی نهایت و اندوه بی شمار
چون هر چه کاشتی و ازان تخم بدروی
گر نیک مرد راهی، رو تخم بد مکار
قاسم، در آن مقام که ذکر فنا رود
از ما در این شمار نگیرند اعتبار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
مشربم عذبست و مطرب عشق و ساقی یار غار
وقت من خوش، بخت من خوش، جام می بی انتظار
بسکه چشمم ریخت گوهر از مقالات رقیب
در میان کنج عزت گنج دارم در کنار
این مگو: کز عاشقی جور فراوان می کشم
گنج با مارست و گل با خار و مستی با خمار
یک سخن بشنو ز مستان طریقت، یک سخن
گر تو سرداری درین کوی حقیقت سر مدار
چند گویی: عاقبت در عشق سر خواهیم داد؟
زین حدیث سرسری هم عاقبت شرمی بدار
چون ز عیاران این ره بود منصور، از وله
آن رسن حبل الله آمد، دار او دارلعیار
ساقیا، جامی دو سه در ده، که نیک آشفته ایم
باده در جامست و دل مشتاق و جان امیدوار
باغبانا، هر چه خواهی کاشت آن خواهی درود
گر نکوکاری درین ره، تخمهای بد مکار
گر تو از بستان عشقی، همچو بلبل ناله کن
همچو گل رقاص باش و همچو نرگس جام دار
ای دل، اندر فکر جان چندین چرا پیچیده ای؟
از سر جان در گذر، جان را به جانان واگذار
گر پس از من بر سر خاکم خرامی ساعتی
بشنوی از تربت من نالهای زار زار
اندرین ره جزو و کل محتاج یکدیگر شدند
عنکبوتی می شود پیغمبری را پرده دار
چون تو در میدان مشتاق سر باز آمدی
جای سرباریست اینجا، سر بباز و سر مخار
قاسمی را محنتی چندست، کان کس را مباد
درد بیماری و فرقت، درد غربت، درد یار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
مشکین کلاله را چو برافکند آن نگار
از هر طرف برآمد فریاد زینهار!
در سلک عاشقان بکرم آن حبیب دل
ما را شمار کرد، زهی لطف بی شمار
امسال نیز محرم سر خدا نشد
چون خواجه خوشدلست بافسانهای پار؟
اسرار دوست هر چه شنیدی امانتست
ای دل، اگر امینی، امانت نگاه دار
دریا و در شنیده ای، اما ندیده ای
دریای جان دلست و سخن در شاهوار
با پیشوای شهر بگویید: کای سلیم
با ترس سر میآر و درین کوچه سر مدار
تا چند سر بجهل برآری؟ مکن چنین
سر را بدل فرو بر و از دوست سر بر آر
ای جان من مکوش بهجران که بعد از این
دل را نه صبر ماند، نه آرام و نه قرار
قاسم بصد نیاز دل و شوق دوستی
مستان چشم تست، زهی چشم پر خمار!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
منم و عشق سرکش عیار
«ثانی اثنین اذهما فی الغار»
عشق چبود؟ بگو: بلای عظیم
عقل چبود؟ بگو که: دارا دار
اول و آخر زمین و زمان
که جهان را بتست استظهار
تو اگر حاضری، مشو غافل
جام گلرنگ باده را بکف آر
پیش ما آر جام سرمستان
تا ببازیم عالمی را بقمار
ساقیا دیر شد که مخموریم
بهر دفع خمار باده خم آر
هر کسی را عیار معلومست
قاسم و شیشه تمام عیار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
هر که هشیار درین دیر مغانش مگذار
سر تسلیم ندارد، سرش از تن بردار
من همان لحظه بدریای یقین تو رسم
که دلم ابر کرم گردد و چشمم در بار
ساقی، از روز ازل بنده مسکین توایم
دفع مخموری ما جام رها کن، خم آر
هر کسی را ز شرابات خدا بخش رسید
زاهد آمد که: مرا بخش ولیکن خروار
هر که منصور شد، او جام «انالحق » برداشت
چون تو منصور شدی جام «انالحق » بردار
گر ز مستان حقی، در ره تحقیق و یقین
باده می نوش ولی کاسه مستان مشمار
قاسمی، در دو جهان بر خور از آن یار نکو
تا نهم نام تو در هر دو جهان برخوردار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
اگرچه خسرو عالم شوی و گر فغفور
بنام نیک توان بود در جهان مشهور
خلیفه زاده حقی بصورت و معنی
بپنج روزه فانی چرا شوی مغرور؟
شراب خاص خدا نوش کن، که نوشت باد!
چه جای بانگ دف و نای و نغمه طنبور؟
خدای یار همه عاشقان رهرو باد!
بحق جعفر صادق، بعزت طیفور
کسی کجاست بعالم که عذر من خواهد؟
شبست و نعره مستی و موسیم بر طور
تو خوش بخفته بخوابی و یار بیدارست
قسم بجان تو، ای جان، ندارمت معذور
ز روی عقل عیان چشم قاسمی دیدست
حبیب چون مه تابان، رقیب ازین در دور
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
پیش ما قصه شوقست و شهودست و حضور
در نهان خانه وحدت همه نورست و سرور
بر سر راه تولا همه شادی و طرب
در بیابان تمنا همه حسبان و غرور
شادمانم که بکوی تو گذر خواهم کرد
ترسم از عشق که گوید که: ازین درگه دور!
بس عجب مانده ام، ای جان و جهان، در صفتت
که تو کان نمکی وز تو جهانی در شور
چه عجب باشد اگر صید تو گردد دلها؟
عشق چون باز نجیب آمد و جانها عصفور
خوش «انالحق » گو و بر دار سلامت بر شو
چون کشیدی تو ازین جام شراب منصور
قاسم از جام تو مستست و خراب افتادست
که بهش باز نیاید بگه نغمه صور