عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
طریق توبه و تقوی شکستم تا چه پیش آید؟
میان مجلس رندان نشستم تا چه پیش آید؟
میان زاهدان محبوس بودم روزکی چندی
بحمدالله ازان زندان بجستم تا چه پیش آید؟
کنون در مجلس رندان برای کاسه ای دردی
هزاران شیشه تقوی شکستم تا چه پیش آید؟
مرا گویی که:این تقوی حجاب راه تست،اما
ز قید توبه و تقوی برستم تا چه پیش آید؟
شرابی داده ای ما را،عجب پر شور و پرغوغا
کنون مخمور ازان جام الستم تا چه پیش آید؟
مثال ماه اندر سی، هلال آسا شدم آخر
کنون چون حوت سرگردان نشستم تا چه پیش آید؟
طریق توبه و تقوی شکستم بارها،قاسم
بپیری این نمی آید ز دستم تا چه پیش آید؟
میان مجلس رندان نشستم تا چه پیش آید؟
میان زاهدان محبوس بودم روزکی چندی
بحمدالله ازان زندان بجستم تا چه پیش آید؟
کنون در مجلس رندان برای کاسه ای دردی
هزاران شیشه تقوی شکستم تا چه پیش آید؟
مرا گویی که:این تقوی حجاب راه تست،اما
ز قید توبه و تقوی برستم تا چه پیش آید؟
شرابی داده ای ما را،عجب پر شور و پرغوغا
کنون مخمور ازان جام الستم تا چه پیش آید؟
مثال ماه اندر سی، هلال آسا شدم آخر
کنون چون حوت سرگردان نشستم تا چه پیش آید؟
طریق توبه و تقوی شکستم بارها،قاسم
بپیری این نمی آید ز دستم تا چه پیش آید؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
بانگ مستان خرابات فنا می آید
راست بشنو،ز سر صدق صفا می آید
دل ما زنده شد از نکهت باد سحری
بوی یوسف زدم باد صبامی آید
روی بر خاک نهم، جامه درانم از شوق
آن زمان کان شه بی روی و ریا می آید
هرکسی بر سر کوی تو زمستی آیند
جان ما از سر تسلیم و رضا می آید
دید بیمار فراقیم و شفا می طلبیم
بر سر آن یار گرامی بشفا می آید
یار با این دل شوریده چه طالع دارد
که بلاها همه بر جانب ما می آید؟
هله!ای قاسم بیدل،ببلا تن در ده
هر چه آید همه از پیش خدا می آید
راست بشنو،ز سر صدق صفا می آید
دل ما زنده شد از نکهت باد سحری
بوی یوسف زدم باد صبامی آید
روی بر خاک نهم، جامه درانم از شوق
آن زمان کان شه بی روی و ریا می آید
هرکسی بر سر کوی تو زمستی آیند
جان ما از سر تسلیم و رضا می آید
دید بیمار فراقیم و شفا می طلبیم
بر سر آن یار گرامی بشفا می آید
یار با این دل شوریده چه طالع دارد
که بلاها همه بر جانب ما می آید؟
هله!ای قاسم بیدل،ببلا تن در ده
هر چه آید همه از پیش خدا می آید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
بوی سنبل ز دم باد صبا می آید
خوشدلم هر چه از آن یار بما می آید
عشق می آمد و سرمست و خرامان میگفت:
بر حذر باش! که آشوب و بلا می آید
عالم از نور تجلی الهی پر شد
از دم ویس قرن بوی خدا می آید
جان فدای رخ آن یار گرانمایه، که او
بر سر صفه مستان بصفا می آید
حکمتی هست در این حال بگویم: که مدام
تیر دلدوز تو بر سینه ما می آید
هر جفایی که کنی بر دل بیچاره من
از جفاهای توام بوی وفا می آید
دوش آشفته بکوی تو رسیدم گفتند:
قاسم بیدل حیران ز کجا می آید؟
خوشدلم هر چه از آن یار بما می آید
عشق می آمد و سرمست و خرامان میگفت:
بر حذر باش! که آشوب و بلا می آید
عالم از نور تجلی الهی پر شد
از دم ویس قرن بوی خدا می آید
جان فدای رخ آن یار گرانمایه، که او
بر سر صفه مستان بصفا می آید
حکمتی هست در این حال بگویم: که مدام
تیر دلدوز تو بر سینه ما می آید
هر جفایی که کنی بر دل بیچاره من
از جفاهای توام بوی وفا می آید
دوش آشفته بکوی تو رسیدم گفتند:
قاسم بیدل حیران ز کجا می آید؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
بوی عشق از نفس باد صبا می آید
شادمانم که ازو بوی ولا می آید
باد از کوی تو می آید و ما خوشوقتیم
غم و اندوه گذشتست و صفا می آید
باد می آید و بر بوی تو جان می بخشد
راحت جان من رند گدا می آید
دل هر کس طرفی دارد و میل و هوسی
دل ما مست لقا، راه فنا می آید
یوسف از دیده یعقوب بناگه گم شد
ناله از جان و دلش وا اسفا می آید
نیست هشیار کسی، جمله یاران مستند
کز در میکده گلبانک صلا می آید
قاسمی، دور مشو، زانکه ز نزدیک و ز دور
همه جا نعره مستان خدا می آید
شادمانم که ازو بوی ولا می آید
باد از کوی تو می آید و ما خوشوقتیم
غم و اندوه گذشتست و صفا می آید
باد می آید و بر بوی تو جان می بخشد
راحت جان من رند گدا می آید
دل هر کس طرفی دارد و میل و هوسی
دل ما مست لقا، راه فنا می آید
یوسف از دیده یعقوب بناگه گم شد
ناله از جان و دلش وا اسفا می آید
نیست هشیار کسی، جمله یاران مستند
کز در میکده گلبانک صلا می آید
قاسمی، دور مشو، زانکه ز نزدیک و ز دور
همه جا نعره مستان خدا می آید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
از خم صفا جام می ناب بیارید
گر شمع ندارید بمهتاب بیارید
محراب دل و جان رخ آن ماه حجازیست
روی دل و جان جانب محراب بیارید
آن زلف پریشان همه آیات نکوییست
هر جا که حدیثیست درین باب بیارید
ماتشنه لبانیم درین بادیه عشق
آخر خبری زان گل سیراب بیارید
هر کس که شود درد مرا موجب درمان
فی الجمله،اگر شیخ،اگر شاب بیارید
از بهر دوا جام صفایی بمن آرید
تأخیر روانیست،با شتاب بیارید
قاسم،می توحید حیوة دل و جانست
جامی دو سه دیگر ز می ناب بیارید
گر شمع ندارید بمهتاب بیارید
محراب دل و جان رخ آن ماه حجازیست
روی دل و جان جانب محراب بیارید
آن زلف پریشان همه آیات نکوییست
هر جا که حدیثیست درین باب بیارید
ماتشنه لبانیم درین بادیه عشق
آخر خبری زان گل سیراب بیارید
هر کس که شود درد مرا موجب درمان
فی الجمله،اگر شیخ،اگر شاب بیارید
از بهر دوا جام صفایی بمن آرید
تأخیر روانیست،با شتاب بیارید
قاسم،می توحید حیوة دل و جانست
جامی دو سه دیگر ز می ناب بیارید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
از خم صفا باده چون قند بیارید
بانغمه نوروز و نهاوند بیارید
هر چند که بس نادر و نایاب و عزیزست
ای ساده دلان،یک دل خرسند بیارید
توت،ارچه لطیفست،ولی موجب صفراست
آلوی بخارا ز سمرقند بیارید
دردست داوی دل بیچاره درویش
از پند مگویید ولی بند بیارید
والله و یمین الله!ما رو بتو داریم
از بهر قسم مصحف سوگند بیارید
در جام محبت نه خمارست و نه مستی
از چند مگویید،که هر چند بیارید
قاسم،می ابلیس همه حیله و زرقست
جامی می توحید خداوند بیارید
بانغمه نوروز و نهاوند بیارید
هر چند که بس نادر و نایاب و عزیزست
ای ساده دلان،یک دل خرسند بیارید
توت،ارچه لطیفست،ولی موجب صفراست
آلوی بخارا ز سمرقند بیارید
دردست داوی دل بیچاره درویش
از پند مگویید ولی بند بیارید
والله و یمین الله!ما رو بتو داریم
از بهر قسم مصحف سوگند بیارید
در جام محبت نه خمارست و نه مستی
از چند مگویید،که هر چند بیارید
قاسم،می ابلیس همه حیله و زرقست
جامی می توحید خداوند بیارید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
خانه ما روضه شد،چون مقدم رضوان رسید
دیده روشن شد،چو بوی یوسف کنعان رسید
قصه عشق زلیخا را کجا پنهان کنم؟
کین حکایت از سواد مصر تا صنعان رسید
پیش ازین در شهر جانها رفته بودی لایزال
شهر ایمن گشت،اکنون سنجق سلطان رسید
ساقیا، تا ذکر هشیاران نگویی بعد ازین
وقت هشیاران برفت و نوبت مستان رسید
ساقیا،ما را پیاپی ده قدح،کز فضل یار
حالت هجران گذشت و نوبت احسان رسید
چند گویی!واعظ،آخر از خدا شرمی بدار
نوبت جان در گذشت و نوبت جانان رسید
قاسمی،تا چند می نالی ز درد دل؟بگو:
دردها بگذشت،اکنون نوبت درمان رسید
دیده روشن شد،چو بوی یوسف کنعان رسید
قصه عشق زلیخا را کجا پنهان کنم؟
کین حکایت از سواد مصر تا صنعان رسید
پیش ازین در شهر جانها رفته بودی لایزال
شهر ایمن گشت،اکنون سنجق سلطان رسید
ساقیا، تا ذکر هشیاران نگویی بعد ازین
وقت هشیاران برفت و نوبت مستان رسید
ساقیا،ما را پیاپی ده قدح،کز فضل یار
حالت هجران گذشت و نوبت احسان رسید
چند گویی!واعظ،آخر از خدا شرمی بدار
نوبت جان در گذشت و نوبت جانان رسید
قاسمی،تا چند می نالی ز درد دل؟بگو:
دردها بگذشت،اکنون نوبت درمان رسید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
درد مرا نوبت درمان رسید
کار من از عشق بسامان رسید
شکر خدا راست که از لطف او
یوسف گم گشته بکنعان رسید
دیو از این عرصه کناری گرفت
کوکبه فر سلیمان رسید
این دل من در طلبش راست رفت
راست بسر چشمه حیوان رسید
درد سری داد فراق حبیب
عاقبة الامر بپایان رسید
بر دلم از غصه هجران او
محنت و اندوه فراوان رسید
قاسمی از غصه فرعون رست
شاد بمان، موسی و عمران رسید
کار من از عشق بسامان رسید
شکر خدا راست که از لطف او
یوسف گم گشته بکنعان رسید
دیو از این عرصه کناری گرفت
کوکبه فر سلیمان رسید
این دل من در طلبش راست رفت
راست بسر چشمه حیوان رسید
درد سری داد فراق حبیب
عاقبة الامر بپایان رسید
بر دلم از غصه هجران او
محنت و اندوه فراوان رسید
قاسمی از غصه فرعون رست
شاد بمان، موسی و عمران رسید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
موسی بکوه طور بنور عیان رسید
توفیق وصل یار عنان در عنان رسید
شادند اهل عالم و هنگام شادیست
کاندر زمانه مهدی آخر زمان رسید
آسوده ایم و خاطر ما شاد و خرمست
چون فیض فضل یار جهان در جهان رسید
سر خداست آدم و ابلیس کور بود
هر سر که سر بدید بگنج نهان رسید
سری که کاینات بجان طالب ویند
منت خدا را که بما رایگان رسید
ما ناگهان بکوی خرابات سر زدیم
چون جذب یار بر دل ما ناگهان رسید
بشنید هر که گوش و دلی داشت، قاسمی
گلبانگ وصل او، که بکون و مکان رسید
توفیق وصل یار عنان در عنان رسید
شادند اهل عالم و هنگام شادیست
کاندر زمانه مهدی آخر زمان رسید
آسوده ایم و خاطر ما شاد و خرمست
چون فیض فضل یار جهان در جهان رسید
سر خداست آدم و ابلیس کور بود
هر سر که سر بدید بگنج نهان رسید
سری که کاینات بجان طالب ویند
منت خدا را که بما رایگان رسید
ما ناگهان بکوی خرابات سر زدیم
چون جذب یار بر دل ما ناگهان رسید
بشنید هر که گوش و دلی داشت، قاسمی
گلبانگ وصل او، که بکون و مکان رسید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
دل ز داروخانه دردت دوا دارد امید
چشم جان از خاک پایت توتیا دارد امید
زاهدان از دولت درد نو غافل مانده اند
این سعادت را ز عشقت جان ما دارد امید
روز و شب درد و جفاهای تو میخواهد دلم
راستی را دولت بی منتها دارد امید
خسته تیغ غمت را کی بود مرهم طمع؟
دردمند عشق تو درمان چرا دارد امید؟
بارها در خون نشست این دل ز تیر غمزه ات
بازش اندر خون نشان، گر خون بها دارد امید
جان گدایی می کند درد از تو وین نبود عجب
گر گدایی رحمتی از پادشا دارد امید
آفرین بر همت قاسم، که از ملک دو کون
منصب خاک سر کوی ترا دارد امید
چشم جان از خاک پایت توتیا دارد امید
زاهدان از دولت درد نو غافل مانده اند
این سعادت را ز عشقت جان ما دارد امید
روز و شب درد و جفاهای تو میخواهد دلم
راستی را دولت بی منتها دارد امید
خسته تیغ غمت را کی بود مرهم طمع؟
دردمند عشق تو درمان چرا دارد امید؟
بارها در خون نشست این دل ز تیر غمزه ات
بازش اندر خون نشان، گر خون بها دارد امید
جان گدایی می کند درد از تو وین نبود عجب
گر گدایی رحمتی از پادشا دارد امید
آفرین بر همت قاسم، که از ملک دو کون
منصب خاک سر کوی ترا دارد امید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
هر کرا جرعه می داد بسر گردانید
هر کرا داد قدح زیر و زبر گردانید
قدحی دیگر از آن جان و جهان میخواهم
هر کرا زان قدحی داد سمر گردانید
بنده آن می صافی دلاویز توام
که مرا در نفسی اهل نظر گردانید
شوری از شیوه شیرین تو در شهر افتاد
عالمی را همه پر شهد و شکر گردانید
روی ما تیرگیی داشت، برویت چو رسید
روی ما را ز خوشی رشک قمر گردانید
همه جا ذکر جمالست و جلالست و کمال
ورق عشق تو هر چند که برگردانید
جان حیات ابدی یافت، دل از هجران رست
هر که جان را بر تیغ تو سپر گردانید
بی دل و دین شد و سرگشته و حیران آمد
هر که از دایره عشق تو سر گردانید
در بیایان تمنای تو گریان شب و روز
قاسم از دیده بسی لؤلؤ تر گردانید
هر کرا داد قدح زیر و زبر گردانید
قدحی دیگر از آن جان و جهان میخواهم
هر کرا زان قدحی داد سمر گردانید
بنده آن می صافی دلاویز توام
که مرا در نفسی اهل نظر گردانید
شوری از شیوه شیرین تو در شهر افتاد
عالمی را همه پر شهد و شکر گردانید
روی ما تیرگیی داشت، برویت چو رسید
روی ما را ز خوشی رشک قمر گردانید
همه جا ذکر جمالست و جلالست و کمال
ورق عشق تو هر چند که برگردانید
جان حیات ابدی یافت، دل از هجران رست
هر که جان را بر تیغ تو سپر گردانید
بی دل و دین شد و سرگشته و حیران آمد
هر که از دایره عشق تو سر گردانید
در بیایان تمنای تو گریان شب و روز
قاسم از دیده بسی لؤلؤ تر گردانید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
صفیر مرغ جان اسرار گوید
و لیکن با دل بیدار گوید
پشیمان گردد اندر آخر کار
که سر گنج را با مار گوید
سخن از عشق گفتن ناروانیست
بشرط آنکه با مقدار گوید
چرا باید سخن گفتن بکوری
که چون بشنید از آن زنهار گوید؟
ولی در لعنتست آن کور مغرور
که فخر انبیا را عار گوید
چه گویی قصه آن کور مشرک
که او انکار را اقرار گوید؟
محمد گفته باشد در حقیقت
حدیثی را که یار غار گوید
سخن های مقلد بی فروغست
اگر یک بار، اگر صد بار گوید
بگیرد گوش وبینی مرد عارف
جعل چون قصه گلزار گوید
عجب حالی که یک قطره از ین بحر
حدیت قلزم زخار گوید
چوعشق مست شد نا کام و نا چار
حدیث خانه در بازار گوید
درین میدان چه جای سر؟ که صوفی
حدیث از جبه و دستار گوید
زیک بحر ست این لؤلؤی شهوار
اگر مولا، اگر عطار گوید
چو قاسم در بقای او فنا شد
سخن از واحدالقهار گوید
و لیکن با دل بیدار گوید
پشیمان گردد اندر آخر کار
که سر گنج را با مار گوید
سخن از عشق گفتن ناروانیست
بشرط آنکه با مقدار گوید
چرا باید سخن گفتن بکوری
که چون بشنید از آن زنهار گوید؟
ولی در لعنتست آن کور مغرور
که فخر انبیا را عار گوید
چه گویی قصه آن کور مشرک
که او انکار را اقرار گوید؟
محمد گفته باشد در حقیقت
حدیثی را که یار غار گوید
سخن های مقلد بی فروغست
اگر یک بار، اگر صد بار گوید
بگیرد گوش وبینی مرد عارف
جعل چون قصه گلزار گوید
عجب حالی که یک قطره از ین بحر
حدیت قلزم زخار گوید
چوعشق مست شد نا کام و نا چار
حدیث خانه در بازار گوید
درین میدان چه جای سر؟ که صوفی
حدیث از جبه و دستار گوید
زیک بحر ست این لؤلؤی شهوار
اگر مولا، اگر عطار گوید
چو قاسم در بقای او فنا شد
سخن از واحدالقهار گوید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
دلم از قصه هجران چه گوید؟
ازین هجران بی پایان چه گوید؟
سخن ها دارد اندر سر، ولیکن
ز بیم شحنه سلطان چه گوید؟
همه حسنست و احسانست آن یار
کسی از حسن و از احسان چه گوید؟
مرا گویی نشانی ده از آن یار
دل از جنات جاویدان چه گوید؟
حریفان جمله مستان خرابند
در و دیوار و شادروان چه گوید؟
مرا از دل همی پرسی، چه گویم؟
کسی از خانه ویران چه گوید؟
چو قاسم شاه شد در چاه عالم
ازین چاه و ازین زندان چه گوید؟
ازین هجران بی پایان چه گوید؟
سخن ها دارد اندر سر، ولیکن
ز بیم شحنه سلطان چه گوید؟
همه حسنست و احسانست آن یار
کسی از حسن و از احسان چه گوید؟
مرا گویی نشانی ده از آن یار
دل از جنات جاویدان چه گوید؟
حریفان جمله مستان خرابند
در و دیوار و شادروان چه گوید؟
مرا از دل همی پرسی، چه گویم؟
کسی از خانه ویران چه گوید؟
چو قاسم شاه شد در چاه عالم
ازین چاه و ازین زندان چه گوید؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
در پس آیینه چیست باز نمایید
در رخ آیینه رو بروی شمایید
در پس آیینه حکمتست و معانی
در رخ آیینه در مقام لقایید
گر طربی هست در حمایت عشقید
ور طلبی هست در امان خدایید
یار درین مجلسست چونکه بدیدید
زنگ ز آیینه های دل بزدایید
چونکه بلا نفی غیر یار نگردید
در ظلمات حجاب از چه بلایید؟
بانگ زند ابر در بساط بساتین :
کای گل و ریحان شما ز اصل زمایید
در بن دیوار همچو سایه میفتید
بر سر گردون چو آفتاب بر آیید
مدحت عشاق این که بیش ز بیشید
در خود زهاد این که کم ز کم آیید
قاسمی از وصل یار لذت جان یافت
در طلب آیید، هر که اهل صفایید
در رخ آیینه رو بروی شمایید
در پس آیینه حکمتست و معانی
در رخ آیینه در مقام لقایید
گر طربی هست در حمایت عشقید
ور طلبی هست در امان خدایید
یار درین مجلسست چونکه بدیدید
زنگ ز آیینه های دل بزدایید
چونکه بلا نفی غیر یار نگردید
در ظلمات حجاب از چه بلایید؟
بانگ زند ابر در بساط بساتین :
کای گل و ریحان شما ز اصل زمایید
در بن دیوار همچو سایه میفتید
بر سر گردون چو آفتاب بر آیید
مدحت عشاق این که بیش ز بیشید
در خود زهاد این که کم ز کم آیید
قاسمی از وصل یار لذت جان یافت
در طلب آیید، هر که اهل صفایید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
با ما سخن از خرقه و سجاده مگویید
از ما بجز از شیوه مستانه مجویید
در کعبه بهر چار جهت رو بهم آرند
در دایره وحدت حق روی برویید
گر خاصه عشقید بجز عشق مدانید
گر عاشق یارید بجز یار مگویید
یک منزل دیگر زلب جوی بدریاست
در لجه دریا طرف جوی مجویید
گر عاشق یارید درین کو بخرامید
گر گلبن عشقید درین روضه برویید
از کس مهراسید که در حفظ خدایید
خود را بشناسید، که زیبا و نکویید
بیرون ز شما نیست، اگر صورت و معنیست
زنهار که از جانب بیهوده مپویید
قاسم، ره تقلید خیالست و محالست
در باغ جهان گلبن تقلید مبویید
از ما بجز از شیوه مستانه مجویید
در کعبه بهر چار جهت رو بهم آرند
در دایره وحدت حق روی برویید
گر خاصه عشقید بجز عشق مدانید
گر عاشق یارید بجز یار مگویید
یک منزل دیگر زلب جوی بدریاست
در لجه دریا طرف جوی مجویید
گر عاشق یارید درین کو بخرامید
گر گلبن عشقید درین روضه برویید
از کس مهراسید که در حفظ خدایید
خود را بشناسید، که زیبا و نکویید
بیرون ز شما نیست، اگر صورت و معنیست
زنهار که از جانب بیهوده مپویید
قاسم، ره تقلید خیالست و محالست
در باغ جهان گلبن تقلید مبویید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
از باده گلگون قدری هست بگویید
در شهر چو زیبا قمری هست بگویید
ما را خبری نیست، که مستان خرابیم
گر زانکه شما را خبری هست بگویید
در دیر مغان، نیم شبان، در شب تاریک
جز پیر مغان راهبری هست؟ بگویید
ای زاهد مغرور، مکن منع من از عشق
گر تیر بلا را سپری هست بگویید
عشقست که بابای جهانست بتحقیق
جز عشق کسی را پدری هست؟بگویید
در عشق تو دلها همه چون آتش گرمند
دل گرم تر از من دگری هست؟ بگویید
آن دور رخ و زلف تو غارتگر دلهاست
در دور و تسلسل نظری هست؟ بگویید
در باغ لطافت، که چراغ همه دلهاست
شیرین ثمری، بر شجری هست؟ بگویید
در مصر جهان دل نگرانیم چو یعقوب
گر یوسف زرین کمری هست بگویید
در بادیه هجر بماندم شب تاریک
گر تیره شبم را سحری هست بگویید
در کشتن قاسم، که دلش مست و خرابست
بالا شجری، دل حجری هست؟ بگویید
در شهر چو زیبا قمری هست بگویید
ما را خبری نیست، که مستان خرابیم
گر زانکه شما را خبری هست بگویید
در دیر مغان، نیم شبان، در شب تاریک
جز پیر مغان راهبری هست؟ بگویید
ای زاهد مغرور، مکن منع من از عشق
گر تیر بلا را سپری هست بگویید
عشقست که بابای جهانست بتحقیق
جز عشق کسی را پدری هست؟بگویید
در عشق تو دلها همه چون آتش گرمند
دل گرم تر از من دگری هست؟ بگویید
آن دور رخ و زلف تو غارتگر دلهاست
در دور و تسلسل نظری هست؟ بگویید
در باغ لطافت، که چراغ همه دلهاست
شیرین ثمری، بر شجری هست؟ بگویید
در مصر جهان دل نگرانیم چو یعقوب
گر یوسف زرین کمری هست بگویید
در بادیه هجر بماندم شب تاریک
گر تیره شبم را سحری هست بگویید
در کشتن قاسم، که دلش مست و خرابست
بالا شجری، دل حجری هست؟ بگویید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
از پیر مغان گر خبری هست بگویید
از باده اگر ما حضری هست بگویید
تا چند ملامت که خطیرست ره عشق؟
گر تیر قضا را سپری هست بگویید
پران ز پر عشق شد این جان بلا دوست
جز عشق اگر بال و پری هست بگویید
در بادیه محنت هجران شب تاریک
جز پیر مغان راهبری هست؟ بگویید
جز مستی عشاق، که آن سد عظیمست
در راه محبت خطری هست؟ بگویید
از خطه امکان طرف حضرت واجب
جز راه فنا رهگذری هست؟ بگویید
با ما خبری نیست، که مستان خرابیم
گر زانکه شما را خبری هست بگویید
قاسم، رخ و زلفش همه دورست و تسلسل
در دور و تسلسل نظری هست؟ بگویید
از باده اگر ما حضری هست بگویید
تا چند ملامت که خطیرست ره عشق؟
گر تیر قضا را سپری هست بگویید
پران ز پر عشق شد این جان بلا دوست
جز عشق اگر بال و پری هست بگویید
در بادیه محنت هجران شب تاریک
جز پیر مغان راهبری هست؟ بگویید
جز مستی عشاق، که آن سد عظیمست
در راه محبت خطری هست؟ بگویید
از خطه امکان طرف حضرت واجب
جز راه فنا رهگذری هست؟ بگویید
با ما خبری نیست، که مستان خرابیم
گر زانکه شما را خبری هست بگویید
قاسم، رخ و زلفش همه دورست و تسلسل
در دور و تسلسل نظری هست؟ بگویید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
در مجلس ما جز سخن یار مگویید
با حضرت آن یار ز اغیار مگویید
در قلزم توحید همه غرق فنایند
از جوشش آن قلزم زخار مگویید
در دار و مدارید، ندانم که چه دارید؟
اسرار خدا جز بسر دار مگویید
در چرخ صفا، رقص کنان، مست خدایید
از گردش این گنبد دوار مگویید
گر رند خراباتی و قلاش طریقید
از واقعه جبه و دستار مگویید
این خانه عشقست و درو قصه پنهان
هان! این سخن خانه ببازار مگویید
از قاعده کعبه و بت خانه گذشتیم
با ما سخن از خرقه و زنار مگویید
سر گشته و آشفته و مستیم و معربد
این بی ادبی ها بر آن یار مگویید
قاسم، سخن عشق بهر جا که شنیدید
اقرار بیارید و ز انکار مگویید
با حضرت آن یار ز اغیار مگویید
در قلزم توحید همه غرق فنایند
از جوشش آن قلزم زخار مگویید
در دار و مدارید، ندانم که چه دارید؟
اسرار خدا جز بسر دار مگویید
در چرخ صفا، رقص کنان، مست خدایید
از گردش این گنبد دوار مگویید
گر رند خراباتی و قلاش طریقید
از واقعه جبه و دستار مگویید
این خانه عشقست و درو قصه پنهان
هان! این سخن خانه ببازار مگویید
از قاعده کعبه و بت خانه گذشتیم
با ما سخن از خرقه و زنار مگویید
سر گشته و آشفته و مستیم و معربد
این بی ادبی ها بر آن یار مگویید
قاسم، سخن عشق بهر جا که شنیدید
اقرار بیارید و ز انکار مگویید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
گدایی می کنم زان یار دلبر
گهی بر بام باشم، گاه بر در
مرا دل با خراباتست دایم
چه گویم قصه محراب و منبر؟
نسیم زلف مشکین تو سازد
دماغ جان مشتاقان معطر
اگر حلاج وار از سر نترسی
تو هم منصور باشی، هم مظفر
غلام حضرت یارم، که باشد
غلام رای او خورشید انوار
قلندر باش، اگر همراه عشقی
قلندر را حریفش هم قلندر
حدیث عشق گوید جان قاسم
در آن وقتی که جان آید بخنجر
گهی بر بام باشم، گاه بر در
مرا دل با خراباتست دایم
چه گویم قصه محراب و منبر؟
نسیم زلف مشکین تو سازد
دماغ جان مشتاقان معطر
اگر حلاج وار از سر نترسی
تو هم منصور باشی، هم مظفر
غلام حضرت یارم، که باشد
غلام رای او خورشید انوار
قلندر باش، اگر همراه عشقی
قلندر را حریفش هم قلندر
حدیث عشق گوید جان قاسم
در آن وقتی که جان آید بخنجر
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
هله! ای دوست بیا باده بخور، غصه مخور
هر که او باده نخوردست از این کوچه بدر
عشق ما را بخرابات حقایق برساند
این چنین عشق ندیدیم در اطوار بشر
بیش از این منتظر یار بغفلت منشین
جهد آن کن که در این راه شوی ز اهل نظر
دلم از دست ببردی و ز پا افتادم
تو همه حیرت جان آمدی و رشک قمر
من ندیدم چو تو محبوب بدین غایت حسن
از کجا میرسی، ای دوست، چنین تازه و تر؟
هر که او روی ترا دید دلش خرم شد
نگزیند بهمه ملک جهان یار دگر
عشق در خانه جان آمد و قاسم می گفت:
نرود تا نکند خانه ما زیر و زبر
هر که او باده نخوردست از این کوچه بدر
عشق ما را بخرابات حقایق برساند
این چنین عشق ندیدیم در اطوار بشر
بیش از این منتظر یار بغفلت منشین
جهد آن کن که در این راه شوی ز اهل نظر
دلم از دست ببردی و ز پا افتادم
تو همه حیرت جان آمدی و رشک قمر
من ندیدم چو تو محبوب بدین غایت حسن
از کجا میرسی، ای دوست، چنین تازه و تر؟
هر که او روی ترا دید دلش خرم شد
نگزیند بهمه ملک جهان یار دگر
عشق در خانه جان آمد و قاسم می گفت:
نرود تا نکند خانه ما زیر و زبر