عبارات مورد جستجو در ۵۶۲ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۹۰
خود دمدمه ای است آدمی از دم او
عالم همه سایه است از عالم او
تاج سر کیقباد و جمشید ارزد
خاک قدم سوختگانِ غم او
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۴۷
بوی دم عشق از نفس نی بشنو
وانگه صفت عالم لاشی بشنو
اسرار وجود خویش در پردهٔ راز
چون دف همه گوش باش و از نی بشنو
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
آن پری چهره که در پردهٔ جان مستور است
شوخ چشمی ست که هم ناظر و هم منظور است
یار نزدیکتر از ماست به ما در همه حال
گر به معنی نگری، ورنه به صورت دور است
همه در حلقهٔ وصلیم به جانان لیکن
هرکه مشغول به غیر است از او مهجور است
اختلاف نظر از ظلمت تأثیر هواست
ورنه بینایی اعیان همه از یک نور است
هرکه حلاّج صفت کرد سری بر سرِ دار
در ره عشق به هرجا که رود منصور است
اینچنین کز میِ شوق است خیالی مدهوش
فراق اگر می نکند سر زقدم معذور است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
آتشین روی تو را زلف نگویم دود است
بلکه آن شعله طور است که مشک آلود است
خط بر آن آتش رخساره نه دود عود است
یا ریاحین خلیل و شرر نمرود است
عیب مستان چکنی زاهد پیمانه شکن
عهد ما با می و مطرب زازل معهود است
خویشتن بین نیم ای شیخ نکن سرزنشم
عکس ساقیست که در جام و قدح مشهوداست
بند پیر مغان شو در دیگر چه زنی
که دو کونش چو یکی جام بکف موجود است
گفتیم از حرم کعبه فروریخت بتان
بلکه از خلقت کعبه بت ما مقصود است
نه رجیم است همی دیود که یک سجده نکرد
هر که در حلقه عشاق نشد مردود است
صاف نوشان خم عشق چه مستی کردند
شور آشفته ازین ماده دردآلود است
هر که بینی بجهان نقش عبادت دارد
پیر ما بود که هم عابد و هم معبود است
جزدر میکده عشق که دایم باز است
هر دری هست گهی باز و گهی مسدود است
چه در است آن در شاهنشه آفاق علیست
که در میکده همت و بحرجود است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
مطرب عشق بقانون دگر پرده نواخت
کاندر این بزم مرا بیخبر و بیخود ساخت
شمع ما شاهد عامست ولی پروانه
جان خود سوخ تاز این رشگ که اغیار نواخت
هر کرا دل بیکی هست چه پروا از جمع
چشم بر غیر ندارد کسی از یار شناخت
شمع گوئی به نسیم سحری عاشق بود
زآنکه شب برد بپایان و سحرگه جانباخت
در وحدت زن و بگذر تو زکثرت که مسیح
زتجرد علمی بر سر افلاک افراخت
بسته بودم در چشم و در دل از خوبان
بیخبر خیل نظر در دل و جان اسب بتاخت
عشق برقی شد و در خرمن امکان افتاد
دوست بر جای خودو خانه ز دشمن پرداخت
شکوه زآدم نکنم تا نشوم عاق پدر
گرچه از جنت فردوس بخاکم انداخت
آدم آئینه عشق است و نگنجید بخلد
از پی تصفیه در میکده بیرق انداخت
صدف یبود و در او گوهر شهوار نهان
دست غواص از آن بحر برونش انداخت
گوهر نور علی بود نهان در صدفش
دید در آینه چون عکس علی اصل شناخت
بود آشفته مرا خاطر مجمع امشب
قصه زلف بتی رفت و پریشانم ساخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
تا که در میخانه وحدت علی شد میفروش
با بقای میفروش این خم نمی افتد زجوش
زاهد آن لحظه شود صوفی که گردد خرقه پوش
صوفی آنساعت شود صافی که گردد درد نوش
خانه کی سارند اندر راه سیل اصحاب عقل
جای اندر بزم مستان کی کند ارباب هوش
دوش بر دوشند خیل عقل و دینش از قفا
تا که آنمه زلف مشکین را در افکنده بدوش
مطربی دارد نهان در پرده ضرب و اصول
گر دهل غوغا کند یا چنگ و نی دارد خروش
عاشق میخواره را از گفته واعظ چه غم
پند عامی را نخواهد داد عارف جابگوش
کی کند آشفته ترک میپرستی در جهان
تا که در میخانه وحدت علی شد میفروش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۲
مشتاق بود گوش به رودی و سرودی
مطرب به نواساز بکن چنگی ورودی
در پرده عشاق مزن شور مخالف
آهنگ مؤالف زن و وزر است سرودی
شاید که برد ضرب اصولت به حجازم
کاز فرع نبرده است کسی رده بحدودی
ای شاهد شنگول پناهی تو بمستان
برخیز و بجا آر قیامی و قعودی
در میکده امشب همه ذکر ملکوت است
دارند مگر خیل ملک قوس صعودی
بگذاشت لبم بر لب و گفتیم بسی راز
بانی همه شب بود مرا گفت و شنودی
ساقی بده آن قلزم مواج حقیقت
کاین بحر سرابست همه بود و نبودی
آن جامه بیرنگ ده از کارگه عشق
کاز رخت تعلق ننهم تاری و پودی
ای شاهد قدسی زتو چون چشم بپوشم
کم مردمک چشمی و در عین شهودی
ما سایه و خورشید توئی ای شه مردان
ما جمله فروعیم و تو خود اصل وجودی
مردود ابد بود چو شیطان زدر دوست
جبریل نمیکرد اگر بر تو سجودی
از دست یداله بکش سوی بهشتش
آشفته که در نار عمل کرده خلودی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
گرم دارد شیخ ما با خویشتن هنگامه را
کی بود از خود رهایی بستهٔ عمامه را
کسوت عریان تنی را مخترع طبع من است
من چو گل از خود برون آورده ام این جامه را
نامهٔ پیچیدهٔ عشاق زخم بسته است
دست در خون می زنی گر واکنی این نامه را
بسکه رفتم در سخن از من اثر باقی نماند
جمله تن صرف زبان می گردد آخر خامه را
کی ز دوزخ می شود راضی دلش جویا به خلد
بسکه زاهد دوست دارد گرمی هنگامه را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
چشم وحدت بین چو بگشاییم ما همچون حباب
فارغ از خود عین دریاییم ما همچون حباب
هستی ما مانع نظارهٔ دیدار گشت
پردهٔ چشم تماشاییم ما همچون حباب
می شود لبریز کیفیت دل از بالای عشق
ساغر سر جوش دریاییم ما همچون حباب
زندگی خواهی اگر جاوید، دم را پاس دار!‏
تا نفس باقی است برپاییم ما همچون حباب
سینه را درهم درد جوش تمنا هر نفس
با هواها بر نمی آییم ما همچون حباب
داد از هجران که شبهای غمت پا تا بسر
اشک و آه درد پیراییم ما همچون حباب
دیدهٔ ما خود زحیرت پردهٔ ما گشته است
ورنه جویا چشم بینایم ما همچون حباب
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
پیش سرمستان عشقت گلشن و گلخن یکیست
دار منصور و درخت وادی ایمن یکیست
حسن او در دل زجام دیده صد عکس افکند
در درون خانه صد خورشید و در روزن یکیست
خوبرویان همچو پروین اند و او ماه تمام
خوشه چین بسیار می بینم ولی خرمن یکیست
در گلستان جهان جز وی نمی بینم گلی
گر سراسر گل شود عالم بچشم من یکیست
دیده یعقوب روشن گشت و دشمن کور شد
در محل فرق است ورنه بوی پیراهن یکیست
جنگ و بحث خانقه بهم دشمن کند
ای خوشا میخانه کانجا دوست با دشمن یکیست
گر نظر بر غیر دارم غیر او مقصود نیست
دیده در صورت دو شد اهلی ولی دیدن یکیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
ایکه میپرسی که با دل همسخن در خانه کیست
طوطی حیران چه میداند که در آیینه کیست
مار گنج عشق یار از عقل ما کی دم زند
غیر محرم آگه از نقد دل گنجینه کیست
کی زند بر سینه سنگ از دست دل دیوانه وار
هر که دریابد که با دل همنشین در سینه کیست
من نمیگویم که بود از باده شب مست و خراب
نرگست گوید که مست از باده دوشینه کیست
چرخ هم در کینه عاشق بود سنگ غمش
جان من در عالم عشق از حسد بی کینه کیست
حال پیر می فروش از من مپرس ایشیخ شهر
من چه میدانم که شیخ مسجد آدینه کیست
جان من خلقی ز عشقت گر چو اهلی دم زنند
خود تو میدانی کز ایشان عاشق دیرینه کیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
تن عاشق همای لامکان است
تو پنداری ک مشتی استخوان است
از آن هر موی ما ماری است بر تن
که با هر موی ما گنجی نهان است
بهار عمر دریاب از صبوحی
که تا خورشید سربرزد خزان است
در آتش گر بود پروانه با شمع
بر او آتش بهشت جاودان است
بصورت از ملک بگذشت اهلی
بمعنی خود سگ این آستان است
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
ماییم ز خود وجود پرداختگان
و آتش به وجود خود در انداختگان
پیش رخ چون شمع تو شبهای وصال
پروانه صفت وجود خود باختگان.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که تویی
وی آینهٔ جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی.
سعیدا : غزلیات خاص
شمارهٔ ۲
رهن یکی رهین یکی یار یکی سخن یکی
کفر یکی و دین یکی یار یکی سخن یکی
حزن یکی حزین یکی جبهه یکی جبین یکی
تخم یکی زمین یکی یار یکی سخن یکی
تخت سبکتکین یکی تختهٔ آهنین یکی
قرن یکی قرین یکی یار یکی سخن یکی
خاطر پرهوس یکی بلبل در قفس یکی
باز یکی مگس یکی یار یکی سخن یکی
رفته به صد هوس یکی آمده دسترس یکی
مقصد و ملتمس یکی یار یکی سخن یکی
گلشن و خار و خس یکی ناکس و دون و کس یکی
نای یکی نفس یکی یار یکی سخن یکی
احمد و مرتضی یکی پیرو و پیشوا یکی
مبدأ و منتها یکی یار یکی سخن یکی
صلح یکی صفا یکی جنگ یکی جفا یکی
خانه یکی خدا یکی یار یکی سخن یکی
کشتهٔ آشنا یکی قاتل بی وفا یکی
جنس یکی بها یکی یار یکی سخن یکی
حرف یکی زبان یکی خاطر نکته دان یکی
مهر لب و دهان یکی یار یکی سخن یکی
چاه ستمگران یکی گرگ شکم دران یکی
یوسف کاروان یکی یار یکی سخن یکی
جمله جهانیان یکی هست سعید از آن یکی
این همه مست از آن یکی یار یکی سخن یکی
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
تا بنده شدم، چو مهر تابنده شدم
فارغ ز غم رفته و آینده شدم
در مسلک فقر، پادشاهم کردند
فانی گشتم ز خویش و پاینده شدم
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
ما منتهییم و مبتدا هم ماییم
جام می و جام جم نما هم ماییم
آن جوده و گندمی نما هم ماییم
بیگانه نمای و آشنا هم ماییم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
«نون گفت » و «قلم » گفت تقدس و تعالا
اجمال ز تفصیل مبرهن شد و پیدا
تفصیل چه باشد؟ گذر قطره بهامون
اجمال چه باشد؟ صفت قطره بدریا
با قطره خطابی که: ز تفصیل برون شو
با بحر عتابی که: ز اجمال برون آ
با ابر خطابیست که: بر اوج سما شو
با قطره باران که: بر این اوج مکن جا
با باده خطاب «اسکر» و با جام «ادر» بود
با خم و صراحی سخن از عشق و تولا
با بحر دم از قطره زدن راه رشادست
با جام و صراحی سخن از مولی و مولا
رو دیده دل باز گشا، تا که ببینی
دل بیت حرام آمد و جان مقصد اقصا
از جام می عشق تو جان مست و خرابست
احسنت و زهی جام و زهی جودت صهبا
قاسم بشب و روز همه حیرت و عشقست
زان روی دل افروز و زان زلف سمن سا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
باده ارزان شد و زهاد خرابند و یباب
ساقی، از جام بلورین تو جان را دریاب
می رود عمر براهی که نمی آید باز
این دمی چند که باقیست بمی خانه شتاب
باده ار دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
این همه سور همه ناله چنگست و رباب
آشیانیست حریفان ترا مجلس انس
سایبانیست محبان ترا ظل سحاب
پیش اصحاب طریقت سخن از لا و نعم
نزد سلطان حقیقت نه سؤال و نه جواب
دل بجانان ده و تجرید شو از هر دو جهان
دل و جان را برهانی مگر از ذل حجاب
قاسمی را غرض اینست که در ملک وجود
خویشتن را بشناسی، که توئی لب لباب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
روی زمین لعل بدخشان شدست
جرعه ما قلزم و عمان شدست
ذره ما شد همگی آفتاب
عقل درین واقعه حیران شدست
کس نشنیدست و ندیدست این
مورچه ای را که سلیمان شدست
هرکه ازین جرعه چشد قطره ای
بنده او خسرو و خاقان شدست
گر نظری هست، ببین جان ما
تن همه جان، جان همه جانان شدست
حسن و وفا هر دو بهم ساختند
کار جهان جمله بسامان شدست
جان و دل قاسمی از شوق دوست
مغرب سر، مشرق عرفان شدست