عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
بنده پیر مغانیم، که جاویدان باد
جاودان باد و سرش سبز و لبش خندان باد
غرض از پیرمغان مرشد را هست،ای دل
تا ابد دیر مغان سجده گه مستان باد
ساقیا،باده بیاور،که شراب تو مدام
همچو الطاف توبی غایت و بی پایان باد
هر دلی را که بعشاق نیازی باشد
تا ابد راهبرش مشعله عرفان باد
این همه مستی جان از اثر صحبت اوست
جان اوقدس ودلش جنت جاویدان باد
سر بپیچد ز عشاق،که بی سامانند
دایما واعظ ما بی سر و بی سامان باد
قاسم از دولت دیدار تو جانی نو یافت
جان من، جان و دلم جان ترا قربان باد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
حدم آن کس زند که بادم داد
باده جام دل گشادم داد
بهر دفع خمار و رنجوری
جام در مبداء و معادم داد
گفتمش : تایبم، ننوشم می
حیله کردم ولیک بادم داد
مستی و عاشقی و مستوری
جودت عشق در نهادم داد
چون مرا زاهد و مسلمان دید
سجده سهو را بیادم داد
جمله را داد هر چه لایق اوست
سلطنت را به نوع آدم داد
هر چه دادند جان قاسم را
دولت عشق مستزادم داد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
ساقیم باده داد و بادم داد
باده این بار مستزادم داد
چون من از باده سرگردان گشتم
حرجی کرد و در مزادم داد
عاقبت هم خودم بخرد بخرید
نامرادی بدم،مرادم داد
آتشی در میان جانم زد
شور در عرصه فؤادم داد
چون سرم گرم شد ز باده شوق
سر تسلیم و انقیادم داد
نکتهایی که در ازل میرفت
تاابد یک بیک بیادم داد
قاسمی،حضرت خدای کریم
سر توحید را بآدم داد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
نگین سلیمان بدیوان که داد؟
سریر سلاطین بدربان که داد؟
صفات کمال خداوند را
بدست مرنج و مرنجان که داد؟
گرت رنگ وبویی از آن یار هست
بگو:رنگ لعل بدخشان که داد؟
همی ترسم این جام را بشکند
که جام سلیمان بموران که داد؟
اگر شیر راهی حقیقت بدان
که این زوروشیروپلنگان که داد؟
حقیقت گر از بحر مایی مگو
که:درها بدریای عمان که داد؟
بگو:بوی وصلی که جان پرود
پس از فرقت پیر کنعان که داد؟
اگر داد حق دیده ای باز گو:
فلک را همه در و مرجان که داد؟
همه حسن و لطفی،که در آدمیست
بگو راست، قاسم، بانسان که داد؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ساقی مرا ز باده ناب مغانه داد
دردی درد داد ولی در میانه داد
زاهد صباح کژمژ و خرم همی رود
ساقی مگر که رطل گران شبانه داد؟
در کوی عشق یار،که آن جای جای نیست
مرغ دل مرا بکرم آشیانه داد
جان را خبر نبود ز نام و نشان عشق
این عشق دل فروز تو جان را نشانه داد
بس خوشدلند اهل زمین و زمان مدام
زان باده ای که عشق تو اندر زمانه داد
بی کار و کارخانه بد این دل میان دهر
سلطان عشق از کرم این کارخانه داد
قاسم ز درد دوست از آن مست و شاد شد
کین موهبت به زمره کروبیان نداد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
تو آن دری که در عمان نگنجد
تو آن گنجی که در ویران نگنجد
بیا،ساقی، مرا جامی کرم کن
از آن جامی که در امکان نگنجد
خدا این عاشقان را همتی داد
که در کیخسرو و خاقان نگنجد
چو روباهست عقل حیله کردار
میان بیشه شیران نگنجد
بحمدالله بدان یوسف رسیدم
که اندر مصر و در زندان نگنجد
مراسرویست سر سبز و خرامان
که اندر باغ و در بستان نگنجد
چو قاسم با وصال یار پیوست
در آنجا قصه دربان نگنجد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ابر سودای تو آن لحظه که توفان بارد
دل دیوانه ما جان بجوی نشمارد
تخم سودای تو در بهر یقین افشاندم
دل شناسد که: ازین بحر چه بر می دارد؟
زاهد از شیوه تقلید درین مزرع عمر
من ندانم چه درودست و چها می کارد؟
واعظ از مستی عشاق ندارد خبری
در چنین معصره ای غوره چه می افشارد؟
باد می آید و از کوی تو دارد خبری
دل و جانها همه خون، تا چه خبر می آرد؟
دل ما را بصفا وصل تو جان می بخشد
جان مارا بجفا هجر تو می آزارد
قاسمی، هر که دراین کوچه در آمد سر باخت
غیر آن زاهد ترسیده که سر می خارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
دلم از جور تو بسیار شکایت دارد
وقت آن شد که شکایت بحکایت آرد
مدتی بود که اندر هوست جان می داد
وقت آن شد که بدیدار تو جان بسپارد
آرزوی تو، که صد جان گرامی ارزد
در زمین دل من تخم وفا می کارد
ما همه منتظرانیم، ولی گه گاهی
باد می آید و ما را خبری می آرد
هرکجادرهمه عالم صفت لطفی هست
چونکه نیکونگری روی به انسان دارد
گوشه دامن این زاهد ما تر نشود
آسمان گر همه باران هدایت بارد
قاسمی در ره جانان سر و جان باخته است
غیرآن زاهد بیچاره که سر می خارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
ز ذوق عالم عرفان کجا خبر دارد
کسی که همت درون،فکرمختصردارد؟
کسی بوصف نکو راه یابد اندر دل
اگر بحسن و لطافت رخ قمر دارد
بگو بواعظ ما: دین خود نگه می دار
بشرط آنکه دلت زین متاع اگر دارد
بهیچ حال بجز دوست سر فرو نارد
دلی که از صفت عاشقی خبر دارد
مگوزحسن ولطافت بپیش خواجه خطیب
که غیر عالم تو عالمی دگر دارد
کمر نبنددهرگز بچست و چالاکی
کسی که باغم او دست در کمر دارد
بحسن دلبر ما کیست در جهان،قاسم؟
هزار شیوه شیرین چون شکر دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
دیده مشتاق و دلم میل فراوان دارد
جانم از مسکن تن روی بجانان دارد
بهمه حال ز جانان نشکیبد جانم
جان زجان آمدو هم روی بدان جان دارد
دل بیچاره خرابست که گفتند :فلان
روی چون ماه وسر زلف پریشان دارد
روی از کعبه مقصود نشاید پیچید
گر ره کعبه همه خار مغیلان دارد
در زمانی همه جاویدوخوش وزنده شوند
سایه ای گر بسر خاک غریبان دارد
مردم از پرده پندارهمه مست و خراب
دل ما مست خدا،سوزش عرفان دارد
من چه گویم؟که حکایت بصفت ناید راست
قاسم از مونس جان شکر فراوان دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
نقاره سحری قصه ای نهان دارد
ولی بخود نه حکایت،نه داستان دارد
ولی چو چوبک عشقش رسید یعنی «قل »
بغلغل آید و صد شور و صد فغان دارد
بهر اصول که گیرد نقاره از مضراب
اصول را بهمان وصف بر زبان دارد
سخن ز مردم جاهل نگاه دار ولیک
بگو بگوش محقق،که جای آن دارد
بغیر عشق،که سرمایه سعادت تست
بهرچه فخر کنی،فخر رازیان دارد
بکوی عشق و مودت هزار جان بجویست
میا به کوچه ما،هرکه فکر جان دارد
دلم رسید بعشقت بدولت جاوید
ز عشق تا به ابد شکر جاودان دارد
یقین که عین حیاتست و نور اعیانست
که چشم باطن او سرمه عیان دارد
بقاسمی نظری کن ز روی لطف و کرم
که در هوای تو رویی بر آستان دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
مرا سودای او دیوانه دارد
خراب ومست آن جانانه دارد
نمی دانم چه شانست این که دایم
سواد زلف او در شانه دارد؟
چنان مستان چشم خویشتن شد
که او از خود بکس پروا ندارد
فدای چشم مست پر خمارم
که در هر گوشه صد می خانه دارد
سلامی می کنم بر حضرت دوست
جواب من همه پیمانه دارد
گدای معنوی نزد من آنست
که ذوق صحبت سلطان ندارد
همی گویند:قاسم بت پرستست
بتی دارد، بلی، در خانه دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
بپیش اهل سیادت سعادتی دارد
دلی که از همه عالم فراغتی دارد
سعادتی دگر اینست کز سلامت دل
بدین عشق و مودت ارادتی دارد
سعادتی که از این برترست و نیکوتر:
که با وقوف درین ره شهادتی دارد
درین طریقه روایت تمام نیست ولیک
مگر معین روایت درایتی دارد
چو مست جام شدی مست مستدام شوی
که جان بشیوه عشق استدامتی دارد
تو سر آیت حسنش طلب کن از ذرات
که سر آیت حسنش سرایتی دارد
چو نام دوست شنید از جهان و جان برخاست
ز شوق دوست،اگر جان بدایتی دارد
کسی که عاشق صادق بود چو پروانه
میان آتش دل وجد و حالتی دارد
مدام قاسم بیچاره در همه احوال
بوصف روی تو روشن حکایتی دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
هر دلی در دو جهان چشم و چراغی دارد
دل ما در دو جهان بی تو فراغی دارد
هیچ جانیست که بوی تو بدانجا نرسد
بشنود نکهت آن هر که دماغی دارد
این همه قصه «احییت لکی اعراف » چیست؟
دوست از خلوت جان میل به باغی دارد
باده ای دارد در خم صفا آن دلبر
هرکه را دید از آن باده ایاغی دارد
ما شناسیم که: آن حال خیالست و محال
صوفی از صومعه گر بانگ کلاغی دارد
سخن حق به همه کس نتوان گفت،اما
عارف آنست که او حسن بلاغی دارد
برساند دل و جان رابه مقامات وصال
هرکه از عشق درین راه چراغی دارد
به خدا زود به مقصود رساند جان را
دل، که از شیوه شوق تو الاغی دارد
عاقبت از نظر لطف به مرهم برسد
دل قاسم،که ز سودای تو داغی دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
جانم از نرگس مخمور تو جاهی دارد
وز عنایات تو دل پشت و پناهی دارد
دل بکوی تور سیدست، ولی می گذرد
طاعتی کرد، ولی عزم گناهی دارد
جان میان بست یقین بادیه حیرت را
مددی می طلبد روی براهی دارد
بخدا،برسر کوی تو یقین می دانم
دل چون کوه من،ار قیمت کاهی دارد
حال دل باغم هجران تو خوش خواهد بود
گر چه تنهاست،ولی قصد سیاهی دارد
هر کجا یاد کنم چهره زیبای ترا
دل بیچاره من ناله و آهی دارد
دیگر از روی رویا قصه قاسم بگذشت
بگذر از روی وریا، روی بشاهی دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
جانم از دولت درد تو دوایی دارد
دلم از صیقل ذکر تو صفایی دارد
هر کرارو بتو شدجنت جاویدان یافت
دوزخ آنجاست که رویی وریایی دارد
عشق سلطان کریمست ولی مصلحتست
بر دل خسته اگر جور و جفایی دارد
دوزخ افسردگی وظلمت جهلست مدام
جنت آنست که دل عشق وولایی دارد
دلم از ظلمت تن نیک بجان آمده است
«جل ذکرک »،ز تو امید جلایی دارد
عاشقی را که پریشان و مشوش بینی
دم انکار مزن، عشق و هوایی دارد
گر اجابت کنی،ای دوست،نیاز دل و جان
قاسم سوخته دل رو بدعایی دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
در ولای تو دلم حسن وفایی دارد
روی زیبای تو هر لحظه صفایی دارد
عشق مستست،ندانم که چه خواهد کردن؟
غالبا نیت انگیز بلایی دارد
دل بیچاره من بر سر کوی تو رسید
من چه گویم که چه خوش آب و هوایی دارد؟
هر سحرگه که وزد باد صبا زان سر کو
بوستان دل من نشو و نمایی دارد
سخت ترسانم ازین هجر ولی شادانم
کز وصال تو دلم برگ و نوایی دارد
عشق مستست بخم خانه و می می نوشد
جام بر کف، همه را بانگ و صلایی دارد
دوست پرسید ز اصحاب که: قاسم چونست؟
با چنین پایه غم بی و سر پایی دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
من رند خرابات مغانم چه توان کرد؟
آشفته و رسوای جهانم چه توان کرد؟
با یاد سر زلف چو زنجیر تو دایم
در حلقه سودازدگانم چه توان کرد؟
پیوسته مرا پیشه همینست که در عشق
نعره زنم و جامه درانم چه توان کرد؟
ناصح خبری گوید و پیغام و نشانی
من بی خبر از نام و نشانم چه توان کرد؟
من مست شرابم، چو چنینم چه توان گفت؟
من رند خرابم، چو چنانم چه توان کرد؟
واعظ دهدم وعده دیدار بفردا
این قصه شنیدن نتوانم، چه توان کرد؟
بر مذهب عشقست دل قاسم مسکین
چون خوشتر ازین راه ندانم چه توان کرد؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
چو عکس مشرق صبح ازل هویدا شد
جمال دوست ز ذرات کون پیدا شد
همیشه خم شراب ازل مصفا بود
ولی بجان و دل ما رسید،اصفا شد
در خزانه رحمت بقفل حکمت بود
زمان دولت ما رسید،دروا شد
بجز در آینه جان ما نکرد ظهور
جمال عشق، که هم اسم و هم مسما شد
جهان ز پرتو روی حبیب روشن گشت
بجان دوست،که آن روشنی هم از ما شد
حدیث دوست ببازار کاینات رسید
قیامتی که نهان بود، آشکارا شد
هزار جان مقدس فدای شاه عرب
که عیش قاسمی از عشق او مهنا شد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
تا به کی این دل من واله و شیدا باشد؟
تا به کی در هوس عشق و تمنا باشد؟
دل و جان رفت ز دستم،چه کنم،درمان چیست؟
مدد جان و دل از عز تعالا باشد
آن زمانی که نقاب از رخ خود بگشاید
در دل و دیده ما ذوق تماشاباشد
هر که گیسوی ترادید از دست بداد
در سویدای دلش مایه سودا باشد
دایم از حضرت عزت طلبد این دل من:
جام صهبا کشد و جانب صحرا باشد
تو بمی خواری ما از سر غفلت منگر
دایما جرعه ما لجه دریا باشد
باده نوشیدم و بد مستی بی حد کردم
هر کجا باده بنوشند ازین ها باشد
جام اوزنده کند جان مرا جاویدان
این هم ازنشأئه آن جام مسیحا باشد
از شرابات خدازنده جاوید شوی
باده گر درد و گر صافی و اصفا باشد
برسی زود بمقصود مراد دل و جان
گر ترااز طرف عشق تقاضاباشد
زود باشد که بر ایوان معالی برسی
همتت چون طرف جانب بالا باشد
نیک وامانده راهی،که بوقت مردن
دل و جان را غم تسبیح و مصلا باشد
«لا» چه باشد؟چو نهنگیست درین بحر محیط
بعد ازین خاطر ما جانب الا باشد
گر شبی دورفتم از تو،چه گویم زان شب؟
همه شب تا بسحر بانگ و علالا باشد
هر دلی رو برهی دارد و میلی بکسی
قاسمی خاک ره مهدی مهدا باشد