عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
بی یاد دوست در دل مستان سرور نیست
بی روی او بکعبه و بت خانه نور نیست
هرچند قدس ذات ز اشیا منزهست
در هیچ ذره نیست که حق را ظهور نیست
واعظ ز من برآ و مگو قصه منبری
بگذر ازین مقام، که جای حضور نیست
چون آفتاب حسن جهانگیر جلوه کرد
این جلوه را ببیند هرکس که کور نیست
جان را حیات داد، دل و دیده را جلا
این عشق چاره ساز کم از نفخ صور نیست
زاهد بزهد و توبه و تقوی مزینست
چون نیست نیست، نشائه او بی غرور نیست
در راه آشنایی و اسرار معرفت
جانی که غیربین بود، آن جان غیور نیست
در عاشقی گریز، که دارالامان هموست
کانجا همه هدایت حقست و زور نیست
قاسم، بهشت حضرت حق را بجان طلب
کان جلوه گاه حور و مقام قصور نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
عاشقان در جمع با یارند و این بس دور نیست
پیش دوران طریقت این سخن مشهور نیست
رمز مستان معانی را نداند عقل دون
صیدبازان حقیقت در خور عصفور نیست
عشق مستست و بتیغ تیز میگوید سخن
پیش مستان حقایق این سخن مستور نیست
گر تو صید دفتر بخوانی از حدیث عاشقان
عشق و نام نیک هرگز مثبت و مسطور نیست
من ز اسرار خدا هرگز کجا گویم سخن؟
یوسفم در قید زندان، موسیم بر طور نیست
عاشقی را همتی باید بغایت بس بلند
عشقبازی در خور آن زاهد مغرور نیست
قاسمی، سر خدا با جان سرگردان مگو
کین سخن ها در خور کیخسرو و فغفور نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
دل را ز جان گزیر وز جانان گزیر نیست
غیر از هوای دوست نصیر و ظهیر نیست
صوفی، که لاف نور کرامات میزند
تا مست نور یار نشد مستنیر نیست
اسرار دوست را نشناسد بهیچ حال
جانی که همچو آینه روشن ضمیر نیست
واعظ، برو حکایت تقلید را بمان
افسانه پیش اهل دلان دلپذیر نیست
چشمی که روی دوست نبیند بهیچ حال
او مظهر تجلی اسم بصیر نیست
هرگز بجذب خاطر تو میل ما نشد
رو، رو، که باز ساعد شه موش گیر نیست
جان نصرت از تو خواهد و حیران تست عقل
دل را بجز ولای تو نعم النصیر نیست
یک دم بکوی ما بگذشتی و سالهاست
در هیچ گوشه نیست که بوی عبیر نیست
قاسم بر آستان جلالت نهاده سر
جز خاک آستان تو جان را مصیر نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
جان ما را دولت عشق رخت امروز نیست
خوشتر از درد تو دولت در جهان پیروز نیست
ساقیا، جام لبالب ده بمستان فنا
دولت امروز ما چون دولت هر روز نیست
زاهدا، از مرغ خود چندین حکایت ها مگوی
مرغ تو مرغیست، اما مرغ دست آموز نیست
واعظا، تو کی رسی در صوفیان ذوالجلال؟
درد تو کهنه نگشت و روز تو نوروز نیست
گر تو مرد راه عشقی عشق را کن اختیار
نور عرفان در کجا، چو درد عالم سوز نیست؟
خواست زاهد طعنه ای بر عاشقان، اما نشد
عقل میداند که عشق اندر دلش مر کوز نیست
ناصحا دیگر میفکن تیر بر قاسم، برو
خوش نمیآید مرا تیری که آن دلدوز نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
شکی نماند که جز دوست در جهان کس نیست
معینست که پیدا و در نهان کس نیست
هزار بار گواهی دهند ملک و ملک
که غیر دوست درین عرض کن فکان کس نیست
بغیر دلبر ما، کآفتاب اعیانست
دگر بهر دو جهان مخفی و عیان کس نیست
اگر ز راه خدا اندکی خبر داری
معینست که جز دوست در میان کس نیست
بدیدهای عیان دیده است دیده دل
که غیر دوست درین ملک جاودان کس نیست
مسافران طریقت، که راه حق رفتند
نشان دهند که جز ذات بی نشان کس نیست
جهانیان همه دانسته اند و قاسم هم
که غیر یار گرامی درین جهان کس نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
بی جام عشق عیش دل ما تمام نیست
فوزالنجات ما بجهان غیر جام نیست
نادیده ذوق لذت مستی و عاشقی
بر عاشقان ملامت رسم کرام نیست
جور حبیب و طعن رقیب و جفای خلق
ما را بگو کزین همه محنت کدام نیست؟
با آنکه مفلسیم و گدا، بس فراغتیم
از دولتی، که عاقبتش مستدام نیست
هرگز بجان جان نرسد هر دلی، که او
در میکده مجاور بیت الحرام نیست
بد نام باش و اهل ملامت، که در طریق
بدنام هرکسی که نشد نیک نام نیست
بر باد پای عشق سوارست قاسمی
تندست و توسنست، ولی بد لگام نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
پیر ما جامیست، اما در خور این جام نیست
باده صافی نوشد، اما رند درد آشام نیست
از شرابات خدا مستند ذرات دو کون
لیک هر جان در جهان در خورد این انعام نیست
پیش مستان طریقت این حکایت روشنست :
درد نوشان خاص درگاهند و این می عام نیست
باز ناز آغاز کرد آن یار و جان می پروریم
لطف دیگر آنکه: این آغاز را انجام نیست
دایما در وصل آن جان و جهان مستغرقیم
در چنین وصلی، که گفتم، حاجت پیغام نیست
آفرین بر ساقی ما باد و بر مستی او
گرچه جامی می کشد، بد مست و نافرجام نیست
قاسمی، در پیش این کوران مگو اسرار فاش
هرکجا فهمی نباشد جای استفهام نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
از دولت دیدار تو دل را غم جان نیست
جان را ز غم عشق تو پروای جهان نیست
در کوی تو گم شد پی عشاق به یک بار
آن جا که تویی از دو جهان نام و نشان نیست
زهاد، مگویید که: ما از همه بهتر
گر زانکه کم آیید کمالی به از آن نیست
صوفی، که کشد باده صافی به صبوحی
مست است ولی در صف ما دردکشان نیست
در چارسوی عقل غم سود و زیانست
در حلقه عشاق به جز امن و امان نیست
بستان حق را ز جهان، خواجه فلانی
زان پیش که آوازه برآید که: فلان نیست
گفتم: سر من خاک رهت، گفت که: هیهات
قاسم، سر خود گیر که ما را سر آن نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
بجز وصلت حیات جاودان نیست
چو مویت سنبلی در بوستان نیست
میان خانقه بسیار جستم
بجز ذکر تو درد صوفیان نیست
نشان اینست: کاندر راه عرفان
خطا گفتن نشان راستان نیست
چه مستیها که دارد زاهد ما؟
چه حاصل؟ چون ز جنس سرخوشان نیست
جعل سرگین پرست و روسیاهست
بجز دزدی میان کاروان نیست
پناه خود بعشق آور، که چون عشق
رسولی در میان امتان نیست
چو خورشید جمالت جلوه گر شد
از آن دم قاسمی را فکر جان نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
چو رویت تازه گل در بوستان نیست
چو مویت سنبلی بر ارغوان نیست
بدار آیینه بر رو، تا به بینی
که چون روی تو رویی در جهان نیست
بزیبایی نظر کن، تا به بینی
که زیبایی تو در بحر و کان نیست
چو رویت آفتاب عالم افروز
طلب کردیم، در کون و مکان نیست
مشو خوشدل بآزار دل من
که آزار از طریق دوستان نیست
تو شاه جان مایی، در حقیقت
چو تو شاهی میان انس و جان نیست
میان رهروان راه، قاسم
بغیر از عشق چیزی در میان نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
بپیش مردم نادیده این سخن شینیست
که غیر دلبر ما در جهان دگر شی نیست
خیال باطل از آنست در دماغ فقیه
که در مزاج دلش بوی نشأئه می نیست
هزار مجنون در حی عشق نعره زنان
که هرکه کشته لیلی ما نشد حی نیست
بدور حسن رخش جمله جهان مستند
ولی چو ما قدح هیچ کس پیاپی نیست
تو دیده باز گشا، تاجمال جان بینی
مگو که: کیست وصالش؟ ولی بگو: کی نیست؟
جهان پرست ازین آفتاب عالم تاب
بجز وجود تو دیگر درین میان فی نیست
ز زهد لاف نزد جان قاسمی هرگز
که مرد ره نزند لاف آنچه در وی نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
خلق گویند که: در عشق بلیاتی نیست
قدمی نیست درین راه که آفاتی نیست
بر سر کوی تو، کان منزل سرمستانست
نرود شب که دلم را هی و هیهاتی نیست
روی تو کشف من و غمزه کرامات منست
تا نگویی که: مرا کشف و کراماتی نیست
هله! ای زاهد افسرده، بخود مغروری
که یقینست ترا حسن ملاقاتی نیست
هرکه آزاد شد از خود بجهان، آخر کار
مثل او در دو جهان سید و ساداتی نیست
بمناجات نشاید شدن اندر ره عشق
موسی جان مرا وعده میقاتی نیست
قاسمی را بجز از عشق تو در ملک وجود
در جهان دل و جان هیچ عباداتی نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
هرکه را نفی فراوان شد و اثباتی نیست
گرچه بیناست، ولی صاحب مرآتی نیست
پای در راه بعزت نه و تحقیق بدان :
قدمی نیست درین راه که آفاتی نیست
سعی سودی نکند، جهد بجائی نرسد
اگر از جانب محبوب مراعاتی نیست
سید ملک وجودست بنی نوع بشر
همچو انسان بجهان سید و ساداتی نیست
موسیا، طور معانی بحقیقت عشقست
که در آن طور ترا حاجت میقاتی نیست
هیچ شب نیست که از درد تو مشتاقان را
بر سر کوی غمت هی هی و هیهاتی نیست
غرق دریای حیاتم، بخدا خوش حالم
که مرا صورت تسبیح و عباداتی نیست
هرچه مخمور شدم ساقی جان جامم داد
خالی از شیوه تنبیه و کراماتی نیست
قاسمی، خرقه و تسبیح ندارد سودی
گر ترا در دل و جان سوز و مناجاتی نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
از یار سفر کرده کسی را خبری نیست
کان ماه مسافر بهمه کوی و دری نیست
مردانه قدم نه، خطری نیست درین راه
بر یار توکل کن، اگر هم خطری نیست
آخر ز خطرهای طریقت چه شماری؟
در نه قدم، ارزانکه ترا هم جگری نیست
در کوچه ما راست رو، ای دوست که آنجا
بالا شجری، دل حجری، لب شکری نیست
زین بیش مگویید که: این عشق مورزید
ای ساده دلان، تیر قضا را سپری نیست
بیچاره بماندیم درین دیر کهن سال
بیچاره شدن حیف، که چون چاره بری نیست
تنها تو مرو، قاسم، در کوی حبیبان
چون در غلبه قاعده شور و شری نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
در صومعه و دیر مغان هیچ سری نیست
کز آتش عشق تو در آن سر شرری نیست
ذرات جهان آینه سر الهند
در کوچه ما عاشق صاحب نظری نیست
در مجلس زهاد خبر جستم از آن یار
گفتند: خبر اینست که: ما را خبری نیست
در وادی تاریک جهان مرد بزاری
آن را که دلیلش رخ همچون قمری نیست
جایی نتوان یافت، که از عکس جمالش
بالا شجری، دل حجری، لب شکری نیست
اسرار خدا فاش مکن، تا که نگویند:
در روی زمین هیچ کس از وی بتری نیست
گویند که: این راه درازست و خطرناک
گر راست روی راه خدا را،خطری نیست
گر بار درین کوچه طلب کرد مقلد
بارش کن از آن بار، که کمتر ز خری نیست
در دست دوای دل بیچاره قاسم
جز درد درین راه دگر چاره بری نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
ز بحر عشق تو هر قطره ای چو دریاییست
بکوی وصل تو هر پشه ای چو عنقاییست
هزار دیده کنم وام، اگر توانم کرد
که در جمال تو هر دیده را تماشاییست
دل مرا بهوای تو ذوق سربازیست
مقررست که در هر دلی تمناییست
بهیچ رو نبرم ره بکوی آزادی
مرا که هر سر مویی اسیر سوداییست
مگر بگوشه چشمی نظر بمستان کرد
میان شهر بهر گوشه شور و غوغاییست
سخن بلند شد، اکنون بلند می گویم
که: خاطرم بهوای بلند بالاییست
بلند بالا یعنی رفیع قدر جلیل
چنین شناسد هرجا که عقل داناییست
چو لفظ اسم شنیدی پی مسما شو
که قول مردم شوریده دل معماییست
بگو بقاسم: در کوی عشق جا کردی
نگاه دار ادب را، که بس عجب جاییست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
چراغ مرد معنی آشناییست
بقدر آشنایی روشناییست
بدرد عاشقی می سوز و می ساز
نوای عاشقان در بی نواییست
بجهد و سعی کس عاشق نگردد
که عشق ایمان بود، ایمان عطاییست
همه جمعیم، رندان، اندرین دیر
فغان جان درویش از جداییست
بنور عشق شاید رفتن این راه
چه جای علم وزهد و پارساییست؟
مگو: عاشق غریبست و فقیرست
که ملک عاشقان ملک خداییست
بوصف پارسایی باش، قاسم
که وصف پارسایی پادشاییست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
هرکجا در دو جهان عاشق روشن راییست
در سودای دلش از غم او سوداییست
عقل گوید که: برو،شیوه عشاق مورز
این سخن گرنه چنین است، ولی هم راییست
هرکه او نفس بد اندیشه خود را فرسود
در ره عشق ملک سای فلک فرساییست
و آنکه او چهره خورشید عیان باز بیافت
پیش ارباب نظر جاهل نابیناییست
چون سر انداخته شد شمع شود روشن تر
عاشق صادق روشندل پابرجاییست
زاهدی را که نظر نیست عجب قوقوییست
واعظی را که خبر نیست عجب قاقاییست
حاصل از هر دو جهان عشق خدا آمد و بس
بحر عشقست که هر قطره ازو دریاییست
بشنو، ای طالب حق: شیوه تقلید مرو
این سخن را بتو گفتیم وسخن را جاییست
قاسمی را نظر لطف بارزانی دار
بر سر کوی تو آشفته دل، شیداییست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
مرا با روی تو پیوسته روییست
زیانی نی، که از وجه نکوییست
هوس دارم که: در پایت بمیرم
بعالم هر کسی را آرزوییست
ز شوق چشم میگونش خرابیم
شراب ما نه از جام و سبوییست
بجست و جوی او دل خستگان را
ز آب دیده هر دم شست و شوییست
ز جامش جرعه ای تا بر زمین ریخت
بعالم عاشقان راهای و هوییست
جرسها را فغان الرحیلست
تنم از بیم هجران همچو موییست
ز حسن یار و شوق جان قاسم
میان شهر هر جا گفت و گوییست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
باغبانا، بجهان تخم نکو باید کاشت
هم از آن جنس که میکاری بر باید داشت
در ره درد و غمش خوار صفت می گردیم
دید و دانست ولی قصه ما سهل انگاشت
همه در گوشه هجران متواری بودیم
شوق عشاق رسید و علم عشق افراشت
عشق در منزل ما خیمه سلطانی زد
این چنین کار عظیمست، بآسان پنداشت
جرعه می داد بمستان حقیقت، رندی
عاقبت دل ز سر جان گرامی برداشت
ترک جان گفت و همه قصه سربازی کرد
هرکه اوباده سودای تواندر سر داشت
یار در مجلس ما قصه برمزی میگفت
قاسمی شیوه او دید دل از دست گذاشت