عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
رخسار تو چون آینه صورت و معنیست
در پرتو دیدار تو انوار تجلیست
از خاک کف پای تو هر بو که شنیدیم
لطفیست که در خاصیت باد صبا نیست
از بوی تو شد جان و دلم زنده جاوید
با نکهت طیب تو چه جای دم عیسیست
چون صورت و معنی تو در حد کمالست
جان و دل ما عاشق آن صورت و معنیست
در جمله احوال پرستیدن صورت
از نشائه ما نیست ولی نشائه ما نیست
یک جذبه ز حق آمد و دل برد بغارت
مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلیست
قاسم دل و دین داد بامید وصالت
در مذهب عشاق همین توبه و تقویست
در پرتو دیدار تو انوار تجلیست
از خاک کف پای تو هر بو که شنیدیم
لطفیست که در خاصیت باد صبا نیست
از بوی تو شد جان و دلم زنده جاوید
با نکهت طیب تو چه جای دم عیسیست
چون صورت و معنی تو در حد کمالست
جان و دل ما عاشق آن صورت و معنیست
در جمله احوال پرستیدن صورت
از نشائه ما نیست ولی نشائه ما نیست
یک جذبه ز حق آمد و دل برد بغارت
مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلیست
قاسم دل و دین داد بامید وصالت
در مذهب عشاق همین توبه و تقویست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
رخسار تو چون آینه صورت و معنیست
در صبح جبینت همه انوار تجلیست
هم جذبه او بود که دل مست لقا شد
مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلیست
پیوسته ز سودای تو مستیم و خرابیم
ما را بتو صد گونه تولی وتمنیست
هرجام که از دست تو آید همه نوشست
این دور نه جورست، که در دور تو اولیست
تا جلوه دیدار تو عشاق تو دیدند
از هر طرفی بانگ تقدس و تعالیست
ما رو بتو داریم، که مرآت شریفی
در روی تو خود قاعده روی و ریا نیست
هر دل، که چو قاسم بجمالت نشود شاد
در قاعده نشائه او صورت دعویست
در صبح جبینت همه انوار تجلیست
هم جذبه او بود که دل مست لقا شد
مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلیست
پیوسته ز سودای تو مستیم و خرابیم
ما را بتو صد گونه تولی وتمنیست
هرجام که از دست تو آید همه نوشست
این دور نه جورست، که در دور تو اولیست
تا جلوه دیدار تو عشاق تو دیدند
از هر طرفی بانگ تقدس و تعالیست
ما رو بتو داریم، که مرآت شریفی
در روی تو خود قاعده روی و ریا نیست
هر دل، که چو قاسم بجمالت نشود شاد
در قاعده نشائه او صورت دعویست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
طریق عشق سپردن طریق بوالعجبیست
نشان عشق نجستن نشان بی طلبیست
مگو که: عشق حرامست در طریقت شرع
که مست باده عشق اند اگر ولی و نبیست
شراب ما همه از خم لامکان آمد
چه جای کاسه چینی و شیشه حلبیست؟
ز موج عشق برقصیم و فاش می گوییم :
خوشست شورش مستان، اگرچه بی ادبیست
بیا بمجلس رندان و حال ما بنگر
که جام ما ز می کوثر است، نه عنبیست
مگو که: معنی قرآن حبیب از که گرفت؟
زبان او عجم آمد، روان او عربیست
طراوت دل و جان جلوهای مجنونست
نشان بی طلبی ها نشان بی طربیست
تو طالب چلبی شو، که مقصد اقصیست
که فیض روح مقدس ز حضرت چلبیست
ببین که: قاسم بیدل ز دست رفت تمام
بدان که ساقی جانها نبی مطلبیست
نشان عشق نجستن نشان بی طلبیست
مگو که: عشق حرامست در طریقت شرع
که مست باده عشق اند اگر ولی و نبیست
شراب ما همه از خم لامکان آمد
چه جای کاسه چینی و شیشه حلبیست؟
ز موج عشق برقصیم و فاش می گوییم :
خوشست شورش مستان، اگرچه بی ادبیست
بیا بمجلس رندان و حال ما بنگر
که جام ما ز می کوثر است، نه عنبیست
مگو که: معنی قرآن حبیب از که گرفت؟
زبان او عجم آمد، روان او عربیست
طراوت دل و جان جلوهای مجنونست
نشان بی طلبی ها نشان بی طربیست
تو طالب چلبی شو، که مقصد اقصیست
که فیض روح مقدس ز حضرت چلبیست
ببین که: قاسم بیدل ز دست رفت تمام
بدان که ساقی جانها نبی مطلبیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
چون روی تو ز مصحف تنزیه آیتیست
هرجا که آیتیست در آنجا درایتیست
از من قبول کن سخن خوش، باعتقاد :
هرجا درایتیست هم آنجا هدایتیست
آخر نگشت عشق و بپایان رسید عمر
اول بدایتیست، بآخر نهایتیست
هرجا که می رود سخنی در بیان عشق
مقصود حسن تست، دگرها حکایتیست
زین بیشتر جفا مکن، ای عمر نازنین
آخر جفا و جور ترا حد و غایتیست
همراه عشق باش، که این عشق چاره ساز
اول هدایتیست، بآخر عنایتیست
در خانه جای عقل بود، یا مقام عشق
مامور عشق باش، که جان را حمایتیست
این عشق چاره ساز در اطوار کاینات
منصور رایتی و از نور رایتیست
قاسم، بهر کجا که زند عشق او علم
در ظل او گریز، که مشهور رایتیست
هرجا که آیتیست در آنجا درایتیست
از من قبول کن سخن خوش، باعتقاد :
هرجا درایتیست هم آنجا هدایتیست
آخر نگشت عشق و بپایان رسید عمر
اول بدایتیست، بآخر نهایتیست
هرجا که می رود سخنی در بیان عشق
مقصود حسن تست، دگرها حکایتیست
زین بیشتر جفا مکن، ای عمر نازنین
آخر جفا و جور ترا حد و غایتیست
همراه عشق باش، که این عشق چاره ساز
اول هدایتیست، بآخر عنایتیست
در خانه جای عقل بود، یا مقام عشق
مامور عشق باش، که جان را حمایتیست
این عشق چاره ساز در اطوار کاینات
منصور رایتی و از نور رایتیست
قاسم، بهر کجا که زند عشق او علم
در ظل او گریز، که مشهور رایتیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
گر جمله تویی تو، نیک و بد چیست؟
ور جمله منم، پس این عدد چیست؟
گر جمله یکیست در حقیقت
فی الجمله حدیث نیک و بد چیست؟
حاجت بمدد ندارد آن یار
پس بانگ و فغان این مدد چیست؟
چون جمله کن و مکن ازو خاست
موقوف بفتوی خرد چیست؟
گفتی که: حدت زنم برین قول
از بهر خدا بگو: که حد چیست؟
گر بحر وجود نیست در جوش
این کوشش و جوشش ز بد چیست؟
چون جمله قبول حضرت اوست
قاسم، سخن قبول ورد چیست؟
ور جمله منم، پس این عدد چیست؟
گر جمله یکیست در حقیقت
فی الجمله حدیث نیک و بد چیست؟
حاجت بمدد ندارد آن یار
پس بانگ و فغان این مدد چیست؟
چون جمله کن و مکن ازو خاست
موقوف بفتوی خرد چیست؟
گفتی که: حدت زنم برین قول
از بهر خدا بگو: که حد چیست؟
گر بحر وجود نیست در جوش
این کوشش و جوشش ز بد چیست؟
چون جمله قبول حضرت اوست
قاسم، سخن قبول ورد چیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ای بت عیار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل و دلدار من، نام تو امروز چیست؟
هر دو جهان نام تو، قصه و پیغام تو
ای مه سیار من، نام تو امروز چیست؟
ملک و ملک رام تو، هر دو جهان جام تو
ای سر و سردار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل و دلدار من، مونس و غم خوار من
واقف اسرار من، نام تو امروز چیست؟
نام تو فتاح جان، نام تو گنج روان
ای شه ابرار من، نام تو امروز چیست؟
نام تو دی بد ازل، نام تو فردا ابد
ای بت عیار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل مامست تو، هستی ما هست تو
کوری اغیار من، نام تو امروز چیست؟
کاشف اسرار من، لامع انوار من
ابر گهربار من، نام تو امروز چیست؟
اول و آخر تویی، باطن و ظاهر تویی
قاسم انوار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل و دلدار من، نام تو امروز چیست؟
هر دو جهان نام تو، قصه و پیغام تو
ای مه سیار من، نام تو امروز چیست؟
ملک و ملک رام تو، هر دو جهان جام تو
ای سر و سردار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل و دلدار من، مونس و غم خوار من
واقف اسرار من، نام تو امروز چیست؟
نام تو فتاح جان، نام تو گنج روان
ای شه ابرار من، نام تو امروز چیست؟
نام تو دی بد ازل، نام تو فردا ابد
ای بت عیار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل مامست تو، هستی ما هست تو
کوری اغیار من، نام تو امروز چیست؟
کاشف اسرار من، لامع انوار من
ابر گهربار من، نام تو امروز چیست؟
اول و آخر تویی، باطن و ظاهر تویی
قاسم انوار من، نام تو امروز چیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
همه دردست درین واقعه، پس درمان چیست؟
چاره کار من بیدل سرگردان چیست؟
دل و جان ملک حبیبست و بلامال محب
شرع عشاق چنینست، مرا تاوان چیست؟
گرنه چشم خوش تو باده فروشست، ای جان
بر درت شب همه شب مشغله مستان چیست؟
آسمان نیز بصد دیده ترا می طلبد
ورنه اندر کفش این مشغله تابان چیست؟
بی تو روضه رضوان اگرم جای دهند
گویم: ای دوست، چه دزدیده ام؟ این زندان چیست؟
هر که کوی تو ندیدست نداند هرگز
که بر زنده دلان جنت جاویدان چیست؟
دل قاسم بطلب تا که یقینت گردد
مشرق صبح ازل، مملکت عرفان چیست؟
چاره کار من بیدل سرگردان چیست؟
دل و جان ملک حبیبست و بلامال محب
شرع عشاق چنینست، مرا تاوان چیست؟
گرنه چشم خوش تو باده فروشست، ای جان
بر درت شب همه شب مشغله مستان چیست؟
آسمان نیز بصد دیده ترا می طلبد
ورنه اندر کفش این مشغله تابان چیست؟
بی تو روضه رضوان اگرم جای دهند
گویم: ای دوست، چه دزدیده ام؟ این زندان چیست؟
هر که کوی تو ندیدست نداند هرگز
که بر زنده دلان جنت جاویدان چیست؟
دل قاسم بطلب تا که یقینت گردد
مشرق صبح ازل، مملکت عرفان چیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
بخون آغشته ام، درمان من چیست؟
عجب آشفته ام، سامان من چیست؟
مرا عشق آتشی در جان نهادست
چه می داند کسی در جان من چیست؟
درین ره گرنه سرگردان یارم
سرشک لعل سرگردان من چیست؟
مرا ساقی دمادم جام می داد
اگر مستی کنم تاوان من چیست؟
قضا آشفته می دارد دلم را
نمی گویم قضا جنبان من چیست؟
چو سکر من بتوفیق حبیبست
درین صورت بگو سکران من چیست؟
دلم یغمای آن زلفست، اگر نه
همه شب ناله و افغان من چیست؟
هزاران آیت از کان تا بشانست
بدان یاری که اندر شان من چیست؟
قصور قاسمی را عفو فرما
چو دانایی که در امکان من چیست؟
عجب آشفته ام، سامان من چیست؟
مرا عشق آتشی در جان نهادست
چه می داند کسی در جان من چیست؟
درین ره گرنه سرگردان یارم
سرشک لعل سرگردان من چیست؟
مرا ساقی دمادم جام می داد
اگر مستی کنم تاوان من چیست؟
قضا آشفته می دارد دلم را
نمی گویم قضا جنبان من چیست؟
چو سکر من بتوفیق حبیبست
درین صورت بگو سکران من چیست؟
دلم یغمای آن زلفست، اگر نه
همه شب ناله و افغان من چیست؟
هزاران آیت از کان تا بشانست
بدان یاری که اندر شان من چیست؟
قصور قاسمی را عفو فرما
چو دانایی که در امکان من چیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
آنکه دل بر دست و دارد قصد جان پیداست کیست
وآنکه رو بنمود و دل برد از میان پیداست کیست
آنکه از هر ضرب شمشیرش دمادم میرسد
عاشقان را صد حیات جاودان پیداست کیست
آنکه از روی حقیقت عاشق و معشوق اوست
در میان هر دو هم خود ترجمان پیداست کیست
آنکه مشکلهای رمز عشق را بر عاشقان
می کند روشن بصد لطف بیان پیداست کیست
هرکسی از شکر شکر لبش گوید سخن
در میان شاکران شیرین زبان پیداست کیست
در حقیقت گرچه فرزندان عشقند این همه
ارشد اولاد و فخر دودمان پیداست کیست
گر کسی کژ مژ رود، یعنی که جامی خورده ام
غرق خمهای شراب لامکان پیداست کیست
هر دو عالم پر شد از نام و نشان یار و باز
در دو عالم یار بی نام و نشان پیداست کیست
قاسمی در عشق رسوا شد بکام دشمنان
آنکه می نوشد بکام دوستان پیداست کیست
وآنکه رو بنمود و دل برد از میان پیداست کیست
آنکه از هر ضرب شمشیرش دمادم میرسد
عاشقان را صد حیات جاودان پیداست کیست
آنکه از روی حقیقت عاشق و معشوق اوست
در میان هر دو هم خود ترجمان پیداست کیست
آنکه مشکلهای رمز عشق را بر عاشقان
می کند روشن بصد لطف بیان پیداست کیست
هرکسی از شکر شکر لبش گوید سخن
در میان شاکران شیرین زبان پیداست کیست
در حقیقت گرچه فرزندان عشقند این همه
ارشد اولاد و فخر دودمان پیداست کیست
گر کسی کژ مژ رود، یعنی که جامی خورده ام
غرق خمهای شراب لامکان پیداست کیست
هر دو عالم پر شد از نام و نشان یار و باز
در دو عالم یار بی نام و نشان پیداست کیست
قاسمی در عشق رسوا شد بکام دشمنان
آنکه می نوشد بکام دوستان پیداست کیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
عاشق روی ترا خرقه و زنار یکیست
ساکن کوی ترا کعبه و خمار یکیست
هرکه دیدار خدا دید، مسلم دارد
که بتحقیق و یقین دیده و دیدار یکیست
همه جا، از همه رو، روی نماید لیکن
همه جا، از همه رو، آن بت عیار یکیست
تو بهر شش غلطی، خواجه، که در خلوت یار
عشق و عاشق، می و ساقی، دل و دلدار یکیست
مانعی نیست درین راه، دل خود باز آر
تا ببینی بیقین خانه و بازار یکیست
یا رب، آن چه حالیست؟ که منصور مدام
بر سر دار همی گفت که: دردار یکیست
قاسم از کثرت و ظلمت چو برون رفت تمام
گفت: «قد اقسم بالله » که انوار یکیست
ساکن کوی ترا کعبه و خمار یکیست
هرکه دیدار خدا دید، مسلم دارد
که بتحقیق و یقین دیده و دیدار یکیست
همه جا، از همه رو، روی نماید لیکن
همه جا، از همه رو، آن بت عیار یکیست
تو بهر شش غلطی، خواجه، که در خلوت یار
عشق و عاشق، می و ساقی، دل و دلدار یکیست
مانعی نیست درین راه، دل خود باز آر
تا ببینی بیقین خانه و بازار یکیست
یا رب، آن چه حالیست؟ که منصور مدام
بر سر دار همی گفت که: دردار یکیست
قاسم از کثرت و ظلمت چو برون رفت تمام
گفت: «قد اقسم بالله » که انوار یکیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
پیوسته دلم در غم آن یار گرامیست
جان و دل ما مایل آن مجلس سامیست
ای دوست، اگر عارف راهی نخوری غم
درد دل ایام نصیب دل عامیست
چون نام تو در نامه بدیدیم شکفتیم
جان و دل ما عاشق آن نامه نامیست
هر دل که نشد در طلبش فانی مطلق
نه پیر هری باشد و نه احمد جامیست
گر ملک دو عالم بتو بخشند، درین راه
هان تا نشوی غره که آن مایه خامیست
در راه یقین زاهد و عابد همه خامند
گر عاشق صادق شوی آن وصف تمامیست
قاسم، اگر آن خواجه شد، این میر، چه باشد؟
تو بنده ره باش، که کار تو غلامیست
جان و دل ما مایل آن مجلس سامیست
ای دوست، اگر عارف راهی نخوری غم
درد دل ایام نصیب دل عامیست
چون نام تو در نامه بدیدیم شکفتیم
جان و دل ما عاشق آن نامه نامیست
هر دل که نشد در طلبش فانی مطلق
نه پیر هری باشد و نه احمد جامیست
گر ملک دو عالم بتو بخشند، درین راه
هان تا نشوی غره که آن مایه خامیست
در راه یقین زاهد و عابد همه خامند
گر عاشق صادق شوی آن وصف تمامیست
قاسم، اگر آن خواجه شد، این میر، چه باشد؟
تو بنده ره باش، که کار تو غلامیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
میان مجلس رندان حدیث فردا نیست
بیار باده، که حال زمانه پیدا نیست
مگر بمجلس ما محتسب نیاز آرد
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
دگر ز عقل حکایت بعاشقان منویس
برات عقل بدیوان عشق مجرا نیست
بیار باده، که بنیاد عمر بر بادست
بدرد درد بسازیم، اگر مصفا نیست
نگاهدار ادب در طریق عشق و مترس
اگرچه دوست غیورست، بی محابا نیست
اسیر لذت تن مانده ای وگرنه ترا
چه عیشهاست که در ملک جان مهیا نیست؟
ز طعن مردم بیگانه، قاسمی، چه خبر؟
ترا که از غم جانان بخویش پروا نیست
بیار باده، که حال زمانه پیدا نیست
مگر بمجلس ما محتسب نیاز آرد
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
دگر ز عقل حکایت بعاشقان منویس
برات عقل بدیوان عشق مجرا نیست
بیار باده، که بنیاد عمر بر بادست
بدرد درد بسازیم، اگر مصفا نیست
نگاهدار ادب در طریق عشق و مترس
اگرچه دوست غیورست، بی محابا نیست
اسیر لذت تن مانده ای وگرنه ترا
چه عیشهاست که در ملک جان مهیا نیست؟
ز طعن مردم بیگانه، قاسمی، چه خبر؟
ترا که از غم جانان بخویش پروا نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
بیا، بیا، که مرا با تو نسبت جا نیست
بیا، بیا، که مرا با تو راز پنهانیست
بحق آن نفسی کز تو زنده شد دل من
که هر دمی که زدم بی تو صید پشیمانیست
بدور حسن تو ایمان بکفر نزدیکست
ز کفر زلف تو یک موی تا مسلمانیست
بیاد دوست دلت گر نه مست و مسرورست
دلش مگوی، که دل نیست خیبر ثانیست
میان گلشن وصلش ز شام تا سحر
نفیر بانگ «اناالحق » صفیر سبحانیست
ز غایبان بگریز و بحاضران پیوند
که جان اهل سعادت بصفوت ارزانیست
عجب مدار که قاسم سخن ز صورت گفت
میان جلوه صورت جمال روحانیست
بیا، بیا، که مرا با تو راز پنهانیست
بحق آن نفسی کز تو زنده شد دل من
که هر دمی که زدم بی تو صید پشیمانیست
بدور حسن تو ایمان بکفر نزدیکست
ز کفر زلف تو یک موی تا مسلمانیست
بیاد دوست دلت گر نه مست و مسرورست
دلش مگوی، که دل نیست خیبر ثانیست
میان گلشن وصلش ز شام تا سحر
نفیر بانگ «اناالحق » صفیر سبحانیست
ز غایبان بگریز و بحاضران پیوند
که جان اهل سعادت بصفوت ارزانیست
عجب مدار که قاسم سخن ز صورت گفت
میان جلوه صورت جمال روحانیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
حلقه بر در مزن، که بارت نیست
خانه کمتر طلب، که جارت نیست
گفتمت ناروا مدار چنان
هوس دار و این دیارت نیست
هرچه با یاد خویشتن باشی
فکر خود کن، که فکر یارت نیست
نان خورش یاد یار می باشد
گر همه شام و گر نهارت نیست
نوش بادت نصیحت مستان
باده می نوش، چون خمارت نیست
آدمی چون ترا بدست آرد
اشتر مستی و مهارت نیست
قاسمی شد مقیم خاک درت
بعد از این حاجت تجارت نیست
خانه کمتر طلب، که جارت نیست
گفتمت ناروا مدار چنان
هوس دار و این دیارت نیست
هرچه با یاد خویشتن باشی
فکر خود کن، که فکر یارت نیست
نان خورش یاد یار می باشد
گر همه شام و گر نهارت نیست
نوش بادت نصیحت مستان
باده می نوش، چون خمارت نیست
آدمی چون ترا بدست آرد
اشتر مستی و مهارت نیست
قاسمی شد مقیم خاک درت
بعد از این حاجت تجارت نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
حلقه بر در مزن، که راهت نیست
جان تسلیم عذر خواهت نیست
همه راه تو غفلتست، مرو
فکر تنبیه و انتباهت نیست
الله الله، که در طریق وفا
جان حق بین و رو براهت نیست
دعوی عاشقی کنی و آنگاه
با چنین دعویی گواهت نیست
می روی وز کمال استغنا
جانب خستگان نگاهت نیست
رحم بر حال عاشقان فقیر
گاه داری و گاه گاهت نیست
قاسمی، غرق غفلتی که مدام
مات گشتی و قصد شاهت نیست
جان تسلیم عذر خواهت نیست
همه راه تو غفلتست، مرو
فکر تنبیه و انتباهت نیست
الله الله، که در طریق وفا
جان حق بین و رو براهت نیست
دعوی عاشقی کنی و آنگاه
با چنین دعویی گواهت نیست
می روی وز کمال استغنا
جانب خستگان نگاهت نیست
رحم بر حال عاشقان فقیر
گاه داری و گاه گاهت نیست
قاسمی، غرق غفلتی که مدام
مات گشتی و قصد شاهت نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
همه کار و بار جهان هیچ نیست
مدار زمین و زمان هیچ نیست
بهاران سرسبز و خرم خوشند
چو دارند رو در خزان،هیچ نیست
چو خواهد فرو ریخت گلها ز بار
سمن ضایع و ارغوان هیچ نیست
بصدجا کمر بست نی بر میان
چه حاصل؟ چو اندر میان هیچ نیست
چو از درد ما دلبران فارغند
همه سوز و آه و فغان هیچ نیست
چو هرگز ندارد درین گیر و دار
بخود اختیار، آسمان هیچ نیست
بعین یقین قاسمی دیده است
که غیر خدا در جهان هیچ نیست
مدار زمین و زمان هیچ نیست
بهاران سرسبز و خرم خوشند
چو دارند رو در خزان،هیچ نیست
چو خواهد فرو ریخت گلها ز بار
سمن ضایع و ارغوان هیچ نیست
بصدجا کمر بست نی بر میان
چه حاصل؟ چو اندر میان هیچ نیست
چو از درد ما دلبران فارغند
همه سوز و آه و فغان هیچ نیست
چو هرگز ندارد درین گیر و دار
بخود اختیار، آسمان هیچ نیست
بعین یقین قاسمی دیده است
که غیر خدا در جهان هیچ نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
تا با خودم از خودم خبر نیست
چون با یارم ز من اثر نیست
چندانکه دویدم اندرین کوی
از کوچه یار ره بدر نیست
ای زاهد خشک، بگذر از من
چون با تو مرا سر سفر نیست
در کوچه زاهدان رسیدم
از شیوه عاشقی خبر نیست
پروانه شدم بعشق آن شمع
این قصه حدیث مختصر نیست
هر دل که نظر نگه ندارد
در راه تو صاحب نظر نیست
قاسم بدری رسید، کان در
از شیوه دوست ره بدر نیست
چون با یارم ز من اثر نیست
چندانکه دویدم اندرین کوی
از کوچه یار ره بدر نیست
ای زاهد خشک، بگذر از من
چون با تو مرا سر سفر نیست
در کوچه زاهدان رسیدم
از شیوه عاشقی خبر نیست
پروانه شدم بعشق آن شمع
این قصه حدیث مختصر نیست
هر دل که نظر نگه ندارد
در راه تو صاحب نظر نیست
قاسم بدری رسید، کان در
از شیوه دوست ره بدر نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
در بزم یار باده ناخوشگوار نیست
از وهم درگذر، که درین گنج مار نیست
خاکم بباد داد غمش، طرفه حالتی
کز جور دوست بر دل مسکین غبار نیست
ما درد یار را بدو عالم نمی دهیم
وندر دیار ما بجز از درد یار نیست
در راه عاشقی، که دو عالم طفیل اوست
عشقست کار مرد ولی مرد کار نیست
فیض حیوة می طلبی، یار مست باش
هر کس که یار مست نشد مست یار نیست
در سکر عشق فخر و مباهات می کنم
زان ساقئی که باده او را خمار نیست
قاسم چو غرق بحر سماعست، ای فقیه
از منع درگذر، که بدست اختیار نیست
از وهم درگذر، که درین گنج مار نیست
خاکم بباد داد غمش، طرفه حالتی
کز جور دوست بر دل مسکین غبار نیست
ما درد یار را بدو عالم نمی دهیم
وندر دیار ما بجز از درد یار نیست
در راه عاشقی، که دو عالم طفیل اوست
عشقست کار مرد ولی مرد کار نیست
فیض حیوة می طلبی، یار مست باش
هر کس که یار مست نشد مست یار نیست
در سکر عشق فخر و مباهات می کنم
زان ساقئی که باده او را خمار نیست
قاسم چو غرق بحر سماعست، ای فقیه
از منع درگذر، که بدست اختیار نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
از تو بمقصود ره دور نیست
گر دل و جان غافل و مغرور نیست
از همه ذرات جهان ظاهرست
یار، اگر دیده دل کور نیست
جام من از خم قدیم خداست
باده ما باده انگور نیست
ذوق مناجات نیابی بدل
موسی جان چون بسر طور نیست
لاف «اناالحق » مزن ای مدعی
نشأئه تو نشأئه منصور نیست
مفتی ما فهم نکرد این سخن
لقمه باز از پی عصفور نیست
تارخ چون ماه تو شد در نقاب
هیچ دلی نیست که مهجور نیست
هیچ دمی نیست که از شوق تو
در دل و جان عربده و شور نیست
قاسمی از درد تو دارد نصیب
بی رخ زیبای تو مسرور نیست
گر دل و جان غافل و مغرور نیست
از همه ذرات جهان ظاهرست
یار، اگر دیده دل کور نیست
جام من از خم قدیم خداست
باده ما باده انگور نیست
ذوق مناجات نیابی بدل
موسی جان چون بسر طور نیست
لاف «اناالحق » مزن ای مدعی
نشأئه تو نشأئه منصور نیست
مفتی ما فهم نکرد این سخن
لقمه باز از پی عصفور نیست
تارخ چون ماه تو شد در نقاب
هیچ دلی نیست که مهجور نیست
هیچ دمی نیست که از شوق تو
در دل و جان عربده و شور نیست
قاسمی از درد تو دارد نصیب
بی رخ زیبای تو مسرور نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
بی جمالت بوستان عیش ما را نور نیست
بی وصالت خاطر مهجور ما مسرور نیست
دور ماند از دولت جاوید و از بخت بلند
هر کرا اندر سر از سودای او صد سوز نیست
زاهدی را کاعتقادی هست با مردان راه
گر چه بس دورست جانش، لیک بس بی نور نیست
عارفی کو آشنای دوست باشد لایزال
گاه گاهی گردم از دوری زند، هم دور نیست
خواستم دادن نشانی از کمال حسن یار
لیک جانها را از آن جان جهان دستور نیست
ای فقیه، از ما مرنجان دل، اگر می میخوریم
جام سر مستان عشق از باده انگور نیست
با رقیب ما مگو از صفوت جام شراب
کین چنین مرآت روشن لایق آن کور نیست
زاهد ما قصه تقلید میگوید بعام
گرچه عذر لنگ می آرد، ولی معذور نیست
بیت معمورست جان قاسمی، ناصح، بدان
بیت معمور تو همچون بیت ما معمور نیست
بی وصالت خاطر مهجور ما مسرور نیست
دور ماند از دولت جاوید و از بخت بلند
هر کرا اندر سر از سودای او صد سوز نیست
زاهدی را کاعتقادی هست با مردان راه
گر چه بس دورست جانش، لیک بس بی نور نیست
عارفی کو آشنای دوست باشد لایزال
گاه گاهی گردم از دوری زند، هم دور نیست
خواستم دادن نشانی از کمال حسن یار
لیک جانها را از آن جان جهان دستور نیست
ای فقیه، از ما مرنجان دل، اگر می میخوریم
جام سر مستان عشق از باده انگور نیست
با رقیب ما مگو از صفوت جام شراب
کین چنین مرآت روشن لایق آن کور نیست
زاهد ما قصه تقلید میگوید بعام
گرچه عذر لنگ می آرد، ولی معذور نیست
بیت معمورست جان قاسمی، ناصح، بدان
بیت معمور تو همچون بیت ما معمور نیست