عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
مرآت اوست جمله ذرات کاینات
«یا عاشقین، قوموا، حیوا علی الصلات »
در کوی عشق او بادب رو، که گفته اند :
در طور عاشقی حسناتست سیئات
ای آرزوی جان، چه کنم من دوای دل؟
بی تو نه خواب دارم و نه صبر و نه ثبات
جان مست روی تست، که آن روی دلفروز
صبحیست از سعادت و روزیست از نجات
زار و نزار تست، دلم هر کجا که هست
جان دوستدار تست، اگر موت اگر حیات
بسم الله، ار بخون دلم مایلی بگو
روزی مبارک آمد و شب لیلة البرات
گفتند: قاسمی ز هوای تو جان نبرد
در خنده رفت یار و چنین گفت «مات مات »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
عشق ما را هزار فن آموخت
عشق ما را هزار حله بدوخت
عشق ما را هزار بار خرید
بار دیگر هزار بار فروخت
عشق ما را هزار عالم ساخت
عشق در ما هزار عالم سوخت
دین و دنیا بسوخت و جان و خرد
عشق چون آتش فنا افروخت
هرکس اندوخت در جهان هنری
قاسمی عشق و عاشقی اندوخت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
از ما خبر برید بدان عاشقان مست :
پیمانه پر کنید، که پیمان ما شکست
صورت نبست شیوه زهد و صلاح ما
با عاشقان مست نشستیم می بدست
ماییم و جام باده و رندی و عاشقی
تا عاقبت شویم برین در چو خاک پست
با ما سخن ز باده و ساقی و جام گوی
کازاده است از دو جهان رند می پرست
هر جان بآرزویی و هر دل بمقصدی
ماییم و جام باده و معشوقه الست
در راه عشق حاضر و چالاک ره روید
هرجا که فتنه ایست برین رهگذار هست
قاسم، سخن مگوی، بجان سخن بدان
جان سخن شناس چو کبریت احمرست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
گر زاهدست جانم، اگر رند می پرست
با روی تست روی دلم، هر کجا که هست
جانم فدای ساقی و دردی درد او
کز نیم جرعه توبه و ناموس ما شکست
ذرات کاینات برقصند «لایزال »
قومی ز باده مست و گروهی ز باد مست
انصاف و راه راست نبود این که واعظان
گفتند: می بدست و گرفتند می بدست
از دل رسید هرچه برویم رسید و من
دل را بدوست دادم و از درد دل برست
از یار اگر مراد نداری طلب؛ رواست
شوخی مکن، که مصلحت کار از آن سرست
«ارنی » بگو ز مستی «لن » کاندرین مقام
سر در کشست عاشق و معشوق سرکشست
گر پرتو جمال تو از روی بت ندید
رهبان دیر ما ز چه رو گشت بت پرست؟
بگشاد پرده از رخ اسرار قاسمی
در حال می فروش سر خم باده بست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ما پیش شمع روی تو پروانه وار مست
جان در سماع عشق ز معشوقه الست
پیدا ز نور روی تو گشتیم در جهان
ما ذره ایم و روی تو خورشید انورست
بنما بما جمال و برافکن نقاب را
کان روی دلفروز تو جانبخش عالمست
از روز زلف غارت دلهای خسته کرد
اینست کار عشق، اگر روز، اگر شبست
از عاقلان اگر چه نصیبی نیافتیم
با عاشقان رویم، که آنجا کرم کمست
می خواست نقش خاتم شاهی ز من برد
خاتم ز دست نفس کشیدم بضربدست
قاسم، مجال نیست سخن را، شتاب کن
ما پیش آن جمال بیاریم هرچه هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
ای دوست، دلم راهوس باده حمراست
زان باده حمرا که درو نور تجلاست
مستان خرابیم، سراز پای ندانیم
این حیرت و دهشت همه از جودت صهباست
خواهی لقب از خضر کن و خواه مسیحا
عشقست بهر حال که او محیی موتاست
ای خواجه، اگر معرفتی نیست محالست
گر معرفتی هست، نصیب دل داناست
تا کی بلب جوی ز حیرت زدگانی؟
از جوی گذر کن که درین سوی تماشاست
از عشق جهانگیر، که عالم همه مستند
گر عشق و سلامت طلبی مایه سود است
قاسم ز سر کوی تو هرگز نشود دور
چون نور تجلی ز جبین تو هویداست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
این همه موج بی کران ز چه خاست؟
عشق با دست و جان ما دریاست
شیوه عشق رستخیز بود
هر کجا شد قیامتی برخاست
راه عاشق صراط باریکست
گاه سرشیب و گاه سر بالاست
این سرو آنسرست راه بدوست
عشق سریست لیک از آن سرهاست
چند گویی که: ترک عشق بکن؟
عقل مستست و جان همه سوداست
جان موسی بطور نزدیکست
دل احمد میان عشق و هواست
دوست در محملست، چون خورشید
جان ما مست آن جلاجلهاست
شب و روزم خوشست و خوشحالم
که مرا دوست مونس شبهاست
قاسمی، بی نوا شو و بنگر
که همه جا ازو نشانیهاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بآفتاب جمالت، که نور دیده ماست
که آفتاب جمالت ز ذرها پیداست
میان باغ جهان از زلال وصل حبیب
نهال جان مرا صد هزار نشو و نماست
فراغتست دل از فکر جنت و دوزخ
مرا که جانب جانان هزار عشق و هواست
اگر جهان همه دشمن شوند و طعنه زنند
بهیچ رو نخورم غم که دوست جانب ماست
مزن تو سنک بجامم،که اوست در پس جام
بدان که منزل جانان سراچه دل ماست
چه جای جام و صراحی؟ که در طریقت عشق
کمینه جرعه رندان دیر ما دریاست
هزار تیغ جفا از تو بر جگر خوردم
مرا که هر سر مویی هزار حسن وفاست
بجان تو، که ز اغیار دل مبرا کن
بدو سپار دلت را که مالک دلهاست
بپیش قاسم بیدل قیامتست این عشق
بلا و مرگ و مصیبت فذلک منهاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
جان عالم تو و این قصه ز جانت پیداست
یار من، جان منی و جان جهانت بفداست
شور عشقت ز جهان جان مرا یکتا کرد
این چه شورست که از عشق تو اندر سر ماست؟
هرکرا نور یقین رهبر و همراه بود
دامنش تر نشود گر همه عالم دریاست
گر ترا عین یقین هست ببینی بیقین
عشق از غره پیشانی جانان پیداست
نتوانم که دل از دوستیش بردارم
که میان من و دلدار همه صدق و صفاست
گفت: آن یار کجا هست و کجایش جویم؟
گفتم: ار طالب راهی چو ببینی همه جاست
گفتم: ایدوست، ز هجران بوصالت چندست
گفت: هیهات، که از حد سمک تا بسماست
یار آن زلف دل افروز برافشاند ز دوش
در دو عالم بدمی شور قیامت برخاست
گر بلایی بسرآید تو مترسان دل را
مذهب قاسم دل خسته بلاعین عطاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چون صبح سعادت ز جبین تو هویداست
ما را بتو صد گونه تولا و تمناست
تو ساقی جانهایی و جانها بتو شادند
در ده قدح باده، که هنگام تولاست
در مجلس مستان خدا وقت سماعست
چون عشق مزید آمد و چون حسن هویداست
هر قصه که در وصف جمالست و جلالست
تا فکر زیادت نکنی، نسبت سوداست
آنجای که جسمست بکلی همه اسمست
آن جای که جانیست نه اسم و نه مسماست
با عشق خدا باش، که در صورت و معنی
چون کار تو عشقست همه کار مهیاست
قاسم، چه کنی؟ گر نکنی روی بدین بحر
کین کثرت امواج هم از لجه دریاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چون نور رخت از همه سو ظاهر و پیداست
ذرات جهان را بولای تو تولاست
آن زلف دلاویز بر آن روی دل افروز
آشوب جهان آمد و سر فتنه غوغاست
دل را ز جهان هیچ تمنای دگر نیست
جز دولت درد تو، که آن مقصد اقصاست
بالات چو دیدیم دل از دست بدادیم
ما را چه گناهست؟ چو این فتنه ز بالاست
صد خرقه بیک جرعه دهد صوفی صافی
از جام می عشق تو، کان باده مصفاست
چون شاهد و مشهود یکی دیدم و دانست
در مذهب من اسم همه عین مسماست
ای جان، تو اگر طالب یاری بحقیقت
با درد درآمیز، که آن عین مداواست
از ضعف دل و زردی رخساره میندیش
در عشق قدم زن، که ز معشوق مددهاست
زان حسن دل افروز ز شوق دل قاسم
چون شرح توان داد؟ که ناید بصفت راست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
خورشید منور ز جمال تو هویداست
در مشرب عذب تو چه گویم که چه سرهاست؟
عارف نکند منع من از عشق تو، آری
مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلاست
عمریست بسر می برم اندر سر کویت
در سایه زلف تو، که آن مایه سوداست
ناصح ز سیاهی دل خویش ندانست
کان زلف سیه پوش تو غارتگر دلهاست
ای دل، همه کس طالب یارند، فاما
تا بخت کرا جوید و دولت ز کجا خاست؟
از بوی می عشق تو شد مست جهانی
زاهد بخرابات مغان آمد و می خواست
گویند که: آن یار ز قاسم نکند یاد
این نیز هم از طالع شوریده شیداست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
دوست در مجلس جان آمد و محفل آراست
شیوها کرد که هرگز بصفت ناید راست
باده نوشید و غزل خواند و صراحی در دست
هر کجا رفت بدین شیوه قیامت برخاست
گر ترا دیده دل روشن و صافی باشد
پرتو نور تجلی ز جبینش پیداست
باده ام دادی و گفتی که: ز ما شاکر باش
گر همه شکر شوم شکر تو نتوانم خواست
عشق سلطان وجودست و جهان بنده او
علم عشق موبد ز سمک تا به سماست
زهد و تقوی و ورع جمله مقامات نکوست
همه عالیست ولی عشق مقام اعلاست
دید در عشق که آشفته و حیرت زده ام
گفت:کین حیرت و دهشت همه از بهجت ماست
چون خلاص دو جهان از نظر سلطانست
ورد جانم همه «یا سید» و یا «مولاناست »
فرد را باش،مگو نسیه، که فرصت نقدست
فرد و عاشق نشود هر که رهین فرداست
آفرینش بطریقی که نهادند نکوست
نظر هر که خطا دید هم از عین خطاست
قاسمی، در ره مقصود بجان باید رفت
گر بلایی رسد، آن لام بلا عین عطاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
دین هر کس بقدر صدق و صفاست
دیدن عاشقان طریق فناست
چند پرسی: لباب عرفان چیست؟
آنچه با فهم تو نیاید راست
سخن سر این معما را
تو ندانسته ای، مگو که خطاست
خواستم، جام داد و عذر بگفت
عذر این را کجا توانم خواست؟
در ریاض ابد بفیض ازل
جان ما را هزار نشو و نماست
قبله گم کرده ام، رو بنما
که جمال تو قبله دلهاست
قاسمی، آسمان الا الله
گرچه بالا بود ولی بی لاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
رنگ رز رنگ خمی کرد و نیامد خم راست
گنه رنگ رزست این و تو گویی خم راست
رنگ رز کافر اماره آواره بود
قول و فعلش همه در راه خدا روی و ریاست
رنگ عقل و دل و جان گیر، اگر رنگ رزی
رنگ اماره ی بدکاره همه زنگ خطاست
گر تو در رنگ رزی عاقل و دانا باشی
جنس با جنس درآمیز، که نورست و صفاست
رنگ جان رنگ لطیفست درآمیز درو
که همه نور هدایت ز جبینش پیداست
نفس اماره ی ما مایه ی کفرست یقین
چون که برخاست، همه کفر و ضلالت برخاست
این همه گفت و شنیدیم ولی هست یقین
کار با زاهد خود کام نمی آید راست
جان به هجران تو آخر چه الم ها که کشید؟
دل به درد تو درآمیخت که آن عین دواست
دل و جان را به تو دادیم و فراغت گشتیم
قاسمی، در ره تحقیق فنا عین بقاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
ز درد عشق اگر جان غریق بحر بلاست
هزار شکر که دل در مقام صبر و رضاست
حریف بزم قلندر کسی تواند بود
که در طریق محبت ز جان و دل برخاست
میان مجلس مستان ز پا وسر بگذر
که آن مقام خراباتیان بی سر و پاست
مؤذنان حقیقت بلند میگویند
که: آستان خرابات عشق قبله ماست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
عشق و مستوری و مستی چو نمی آید راست
این جمالیست که از جمله جهان جان تر است
عشق و مستوری و عفت که شنیدست وکه دید؟
این کمالیست که از ذرات تو در نشو و نماست
بی تو آرام ندارم، چه بود درمانم؟
حسن تو جلوه گری کرد و جهان را آراست
در مقامی که کند دلبر ما جلوه گری
شیوه حسن و ملاحت ز جبینش پیداست
سخنی از سر تسلیم و رضا میگویند
منشین، چونکه قیامت ز قیامت برخاست
ما بدرگاه تو عالم بجوی باخته ایم
این چنین حالت مردانه مستانه کراست؟
سنجق عشق تو در ملکت جانها زده اند
تا بدان حد که هرگز بصفت ناید راست
خانه دهر بدیدی و شنیدی حالش
مرو، ای دوست، که این راه فریبست و خطاست
گر بقاسم ز تو دشنام رسد باکی نیست
این هم از دولت پیشینه دیرینه ماست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
معراج عاشقی، که فنا در پی فناست
در طور عشق شیوه مستان کبریاست
با عقل کم نشین،که مقام تحیرست
همراه عشق شو، که صفا در پی صفاست
عشقست هرچه هست و بگفتیم و گفته اند
عشقست بوصل دوست رساند بضرب راست
گویی: ملامتی شور و رسوای خاص و عام
آری بعشق روی تو کان نور والضحاست
هرچیز کز تو آید بر جان ما خوشست
گر لطف و قهر باشد، اگر جور، اگر جفاست
دی یار می گذشت و رقیب از عقب رسید
گفتم که: عمر می رود و مرگ در قفاست
قاسم مباش منکر مستان راه عشق
همراه عشق باش، که همسایه لقاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
مهربان یار وفاپیشه کجا رفت و کجاست؟
که جمالش همگی نور دل و دیده ماست
من بدان یار گرامی برسیدم دیدم
که همه نور تجلی ز جبینش پیداست
یار خوش خوی چو بنشست قیامت بنشست
باز آن یار چو برخاست قیامت برخاست
در وفا کوش و صفا کوش، که جان می داند
کین متاعیست که در ملک تو آن مستوفاست
حالت روی و ریا شیوه سرمستانست
کمترین شیوه این زاهد ما روی و ریاست
صوفیان جمله پی خرقه و تسبیح شدند
غیر آن صوفی ما، کو ز میان مستثناست
قاسمی، جمله جهان مرده غفلت گشتند
غیر آن زنده کن مرده، که یحیی الموتاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
«و هو معکم » گفت از این معنی چه خواست؟
یعنی جانها در بقای حق فناست
این معیت چیست باری فی المثل؟
جان جانها صوت و این معنی صداست
منتهی هرگز نگردد سر عشق
سر عاشق منتها در منتهاست
بی حلول و اتحاد آن شاه عشق
لایزال و لم یزل مهمان ماست
گفتمش :بنشین و بنشان فتنه را
خاست وندر خاستن صد فتنه خاست
صد هزاران نامه دارد شاه عشق
در طی هر نامه ما را نامهاست
قاسمی، طالب ز فرط اشتیاق
چون گذشت از جان، ز جانان مرحباست