عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۶ - ایضا
برادر بیتو در چشمم جهان تنگست مینالم
فلک را بی سبب با من سر جنگست مینالم
بصید آشیان گم کرده مرغ بی پر و بالی
زهر سو دامن قومی پر از سنگست مینالم
نه زنجیر جفا بر گردنم تنک است از آن گویم
که عنقا را ز طوق آهنین ننگست مینالم
بنالد بلبل از هجران گل امامن از وحشت
هنوزم دامن وصل تو در چنگست مینالم
بجانان درد دل ناگفته ماند ای اشک امدادی
که دل در اضطراب از نالۀ زنگست مینالم
برادر مرده را با ناله دمسازی کنند اما
سلامت باد من نای و دف و چنگست مینالم
بیابان دور و مقصد ناپدید و رهزنان در پی
جهان تاریک وره پر سنگ و پا لنگست مینالم
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۷ - ایضا
اگر صبح قیامت را شبی هست، آن شب است امشب
طبیب از من ملول و جان ز حسرت بر لبست امشب
فلک از دور ناهنجار خود لختی عنان درکش
شکایت‌های گوناگون مرا با کوکبست امشب
برادر جان یکی سر بر کن از خواب و تماشا کن
که زینب بی تو چون در ذکر یارب یاربست امشب
جهان پر انقلاب و من غریب این دشت پر وحشت
تو در خواب خوش و بیمار در تاب و تبست امشب
سرت مهمان خولی و تنت با ساربان همدم
مرا با هر دو اندر دل هزاران مطلبست امشب
بگو با ساربان امشب نه بندد محمل لیلی
ز زلف و عارض اکبر قمر در عقربست امشب
صبا از من به زهرا گو بیا شام غریبان بین
که گریان دیدۀ دشمن به حال زینب‌ست امشب
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۲۰ - زبانحال از قول جناب سکینه به جناب علی اکبر
برادر ایمنم با تو در ایندشت
چو نالان بلبلی برطرف گلگشت
خوشم با تو کنون اما دریغا
که باید رفتن و واهشتن ایندشت
برادر چون کشم تنگت در آغوش
که خود زخم است از پا تا بناگوش
همه پیکان و تیر آید بخوابم
چو شب گیرم خیالت را در آغوش
برادر گلشن از تو گلخن از من
ره شام و جفای دشمن از من
بگلگشت جنان بالیدن از تو
بکنج بیکسی نالیدن از من
برادر غم یکی بودی چه بودی
اگر درد اندکی بودی چه بودی
غریبی و یتیمی و اسیری
از این سه گر یکی بودی چه بودی
برادر خواهری کش باب دلسوز
بدامن پرویدستی شب و روز
چنان دور از تو پاکوب بلا شد
که خون گرید بحالش دشمن امروز
برادر از جهان دل در تو بستم
ز دنیا رشتۀ الفت گسستم
گلی ناچیده زین باغ ایدریغا
ز دامان تو ببریدند دستم
برادر درد ها در سینه دارم
که بر خود سوزم و گفتن نیارم
برادر رفتی و آخر ندیدی
که چون شد کشته باب غمگسارم
برادر طاقتم بالله سر آمد
بنای صیرم از پای اندر آمد
سری بردار و یکدم در برم گیر
که قاتل در کف اینکه خنجر آمد
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۴ - در مدح حضرت علی ابن موسی الرضا
پیچم بخود چو مار در این تنگنای تار
دردا که شد طلسم من این آتشین حصار
گیجی است در دلم ز غم و رنج مهر و ماه
زین بس عجب مدار که پیچم بخود چو مار
دستی بخوان دهر نیالوده چون مگس
شد تار عنکبوت مرا دور روزگار
هر در شاهوار که بودم به بحر طبع
خون گشت قطره قطره فرو ریخت بر کنار
شد عقل چیربختی نطق مرا عقال
شد بخت تیر طبع مرا بخت دیوسار
نقصان فزود پایه من از کمال فضل
پستی گرفت شان من از رفعت تبار
آری ز خوشه سنک خورد نخل سربلند
آری ز ناقه تیر خورد آهوی تتار
ایچشم دل نگفتم باریک بین مشو
کاخر شوی بچشم بد روزگار تار
ایهوش دیگر آهن سردم بسر مکوب
ایفکر دیگر از رک اندیشه خون مبار
ایچشمۀ مداد من از غصه قیر شو
ایخانۀ نزار من از غم چو نی بزار
ایجان بر لب آمده کامی دو پیش نه
ایعمر دیر پا قدمی باز پس گذار
ای بخت تیره دست بدار از شکست من
توئی نسیم صبحگهی من نه زلف یار
هر دم بسینه میبردم سیخ آتشین
گردون چرا چو نی نکشم ناله های زار
بردم بسی ز کوکب طالع همی سپاس
کز علم هشت بر سر من تاج افتخار
غافل که کنج عقل تیر زد به تیم جو
تا مام غم بطالع قوسم نهاده بار
فارغ نبوده سینۀ تنگم ز تیرآه
طی کن بساط عیش که بگذشت نوبهار
آبی نه آب صدّاد بادی نه باد صبح
بنتی نه بنت سعدان صوتی نه صوت سار
خاکی نه عنبرین و هوائی نه مشگا
بیدی نه سایه افکن و ابری نه ژاله بار
نطق کلیم بسته و گوساله درّ خوار
پای مسیح خسته و دجال خرسوار
دوری چنان نگون که ربایند کوی سبق
طفلان نی سوار ز مردان کارزار
دانا قرین نقص ز زاوش علم زای
نادان بکار رقص زناهید شادخوار
آنرا ز کنج فصل مکان در حضیض ذل
وین را ز غنج هزل مدارا اوج اعتبار
بخت جوان ز چرخ طلب کن که عقل پیر
ماند در ایندیار به تقویم سال پار
در بوستان دهر رخ انبساط نیست
تا غنچه تنگدل بود و لاله داغدار
چشم گهر مدار زد و نان بد گهر
خر را بغیر مهره نباشد بگنج یار
آبی که داشت فضل و هنر ریخت هین بمیر
ای تشنه کاب رفته نیاید بجویبار
ایعقل پیر دفتر دانش بآب شوی
ایهوش چیر گوهر بینش بخاک دار
ای اشک چشم نیمشب ای آب زندگی
پنهان کنم چو خضر ز ابنای روزگار
دهقان دهر بیخته تخم نیاز بیخ
بر روی پروزن همه خس مانده است و خار
ایکاش مام دهر ززادن شدی عقیم
تا این بنین زباب نماندی بیادگار
در معرفت ضعیفتر از زال مرده ریک
بر مخرقت حریصتر از طفل شیرخوار
عهدی ولیک سست تر از تار عنکبوت
نیشی ولیک سخت تر از نیش تیرمار
دستی نه دست موسی و چوبی نه اژدها
شستی نه شست حیدر و تیغی نه ذوالفقار
تنگست این سرا بسرآ ایزمان عمر
سیرم زجان شتاب کن ایمرگ ناگداز
دوشم بسر برآمد و استاد عقل پیر
دیدم نوان بگوشه غم با دل فکار
گفت ایرسوم فضل و ادبرا تو اوستاد
گفت ایرموز علم و حکم را تو سیمبار
آیینه ضمیر تو جام جهان نما
سیاره خیال تو شید فلک سپار
اندر انین زفطنت تو هوش زیتموس
واندر طنین زحکمت تو گوش گوشیار
تیری قرین صورت جوزابگاه صبح
برسیم صفحه در کف تو کلک زرنگار
تا کی چو پور زال بچاه اندرت مقر
تا کی چو دانیال بچال اندرت قرار
گر در حضر عظیم بدی مرد را خطر
ور در وطن عزیز بدی شخص را جوار
یوسف چرا بچاه حسودان شدی اسیر
عیسی چرا بدار یهودان شدی دچار
چرخ از مسیر مسکن اجرام نوربخش
خاک از سکون مکان دود دیو و مور و مار
گردون اگر بخون تو یازیده دست چیر
دوران اگر بکین تو پاکرده استوار
رو کن بخاک درگه سلطان دین رضا
کاو داد زند بار ستاند زنند بار
زاستادم این سخن چو برآمد بگوش هوش
دردم ز جای جستم و بستم بسیج بار
کردم رکاب سخت و عنان سست بیدرلک
هشتم زشوق رو سوی خورشید ذره دار
کردم زدرج طبع یکی چامه مدیح
تقدیم بارگاه جلالش بر اهوار
ایطلعت تو هیکل توحید کردگار
موسی بخواب غشوه و در جلوه روی بار
فرزند خانه زاد خداوند لم یلد
همنام نقش بند، موالید هفت و چار
ناموس کردگار ترا مام بیقرین
سالار کاینات تر اباب تاجدار
امر تو بر ممالک ایجاد ناگزیر
حکم تو در مجاری اقدام ناگذار
طوری سنای تو چو سناباد طوس شد
گو با کلیم دامن سینا فروگذار
روشندلان عیب که پیک حواد شد
در ششجهه بامر تو پیوسته بی سپار
درج چهار گوهر و غواص هفت بحر
ضرغام نه کنام و سلیل دو شهریار
رفعت ترا فلک تو در او مهر دلفروز
عصمت ترا صدف تو درو درّ شاهوار
نوریکه آدم از آن در خور سجود
از مطلع جبین مبین تو آشکار
اعیان ماسوا همه یکسر ظلال تست
دیار نیست غیر وجود تو درد یار
روزیکه شد ز پرده ابداع کن بلند
آوازه حدوث موالید چارتار
جز صیت خلق چارده هیکل که از ازل
ایروز ممکنات جهان گردش اختیار
در پرده وجود سرودی دگر نبود
باقی همه حدیث و صدا بود کوهسار
حیران بورطه عظمت کشتی خرد
نی موج را نهایت نی بحر را کنار
مرآت حق نماست سراپا وجود تو
نشگفت اگر بنام خدا گشته نامدار
شیخ ار به نقص گفته من کپ زند بگو
نا بالغست عقل تو لالا بر او گمار
گر بار کاروان شب و روز واکنند
بیند همی عیان همه با چشم اعتبار
کاثقال علم تست که گردیده از ازل
سوی ابد روانه قطار از پی قطار
ذرات کاینات بساط شهود و غیب
از ذره تا بذره و از قطره تا بحار
آیات فضل تست که نبوشته کلک صنع
بر لوح آسمان و زمین باخط غبار
ابلیس را اگر رقم بندگی دهی
در حشر کمترین خدمش جنت است و نار
چوبی کجا بدست کلیم اژدها شدی
دست تو گر نبود بر آن دست دستیار
اینخود مبرهنست که یکدست بیصداست
بیهوده اینمثال نپذیرفته اشتهار
لطفت اگر به پشه ناچیز پر دهد
عنقابه پشت قاف عدم جوید استتار
ریزد بر اوجگاه عروجش عقاب پر
بازد زاهتز از هیوطش هما قرار
نسر کنام چرخ بدزدد بخویش بال
چون کبک کر ز جلوه شاهین جانشکار
پیلان مست نخوت نمرودی از دماغ
بیرون برد زصیت طنینش به پیل سار
شب باز اگر بظل همای تو جا کند
بر سر زآفتاب نهد تاج افتخار
از یکنظر بقوت اعجاز عیسوی
ضعف عشا برون برد از چشم روزگار
طاووس نیمروز کند کور پی چو بوم
دزدد بزیر پرده شب سر زچشم تار
هدهد که بیند آب روان در تک زمین
گردد زضعف باصره خویش شرمسار
از نه فلک به تهنیت و چشم روشنی
آید بر مسیح سر و شان دیده دار
تا روز واپسین نرود کس بخواب مرگ
گر زیر سر نهند سرش وقت احتضار
برگ چنار اگر نگوارد بطبع او
از بن برافکند زجهان ریشه چنار
گر ماه مصر را بغلامی کنی قبول
خور در بهاش در هم انجم کند نثار
تیر چو پی به کعبه مقصود برده
از خاک آستان درش جبهه برمدار
پرکن زتوشه در جهان دامن امید
در سفره کرم نبود جای انتظار
پای جراده است شها با تو مدح من
در پیشگاه تخت سلیمان بروز بار
ورنه من از کجا و مدبح تو از کجا
ای دفتر مدیح تو الواح روزگار
موئی بغفلت از در تو گر سپید شد
آورده ام رخ سیه اینک باعتذار
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵
جز ناله نیست مونس جان دل ربوده را
شادی بود محال دل غم فزوده را
زاری چه سود شب همه شب بر در حبیب
از گریه نیست فایده بخت غنوده را
از ما صلاح و زهد چه جویی تو ای فقیه
باشد ندم چو تجربه آزموده را
گفتم دلم به فکر دهان تو تنگ شد
گفتا مکن تفکر امر نبوده را
گفتم نهان کنم غم عشقت درون دل
اشکم گشود جمله غم ناگشوده را
با شاهدی مکن سخن از کینه ای رقیب
تا نشنواندت سخن ناشنوده را
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
آنکو دل خود به خار ننهاد
گل گل شد و در کنار ننهاد
اشکی که به خاک ره نیامیخت
سر در قدم نگار ننهاد
عقلی که به زیر بار نفس است
از کار نماند بار ننهاد
از کار جهان چو دل بپرداخت
پا در ره کار بار ننهاد
قسام ازل چو کرد قسمت
اندر دل ما قرار ننهاد
تا شاهدی از غم تو برشد
دل بر غم روزگار ننهاد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
ز بهر تیر تو میلِ (میلم) بهر مغاک برد
شدیم خاک که میلش مگر به خاک برد
ز بهر دوختن چاک سینه مژگانت
گذر ز سینۀ مجروح چاک چاک برد
ز لعل نوش تو دل خواست شربت عنّاب
گر ردِ می بر این جان دردناک برد
برای شستن دل از غم جهان یک سر
کجاست می که به یک جرعه ایش پاک برد
بشست شاهدی از دل غم خمار به آب
نبرد گر ببرد نیز آب ناک برد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
مرا گر در نظر گلزار باشد
دلم بر روی آن گل زار باشد
من و انکار می در موسم گل
درین کارم بسی انکار باشد
به غیر از صبر نبود چاره او
که از عشقش دل بیمار باشد
جگر باید سپر کردن به تیرش
که عاشق باید و دلدار باشد
چه شد گر شاهدی مرد از غم عشق
همیشه عشق را این کار باشد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
خونم از مستی طریق عقل را گم میکنم
میکشم خون صراحی روی در خم میکنم
با سگان کوی تو من بعد خواهم یار شد
عقل بی آرام پیش خود به مردم می کنم
بس که می پاشم به هر سو کوکب اشک از دو چشم
هر شبی روی زمین را پر ز انجم می کنم
گربود صد چشم و گریه بر گناهم کم بود
چیست این غفلت که هر دم من تبسم می کنم
شاهدی در عقد زلفش رشته جان را ببند
ورنه در هر تار او سر رشته را گم می کنم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳۹
سوخته ای بر درت شب همه شب می گریست
ای مه نامهربان هیچ نگفتی که کیست
شمع صفت تا مرا سوز تو در سینه است
مردنم افسردگی ست سوختنم زندگیست
پرده نی هر دمم حال دگرگون کند
هر که درین پرده نیست حال چه داند که چیست
حاصلم از زندگی نیست به جز گریه هیچ
وه که بر این زندگی زار بباید گریست
باد به بوی توام زنده کند هر نفس
خود که کند باور این کآدمی از باد زیست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۹
دل از هوای تو دشوار بر توانم داشت
چگونه خاطر ازین کار بر توانم داشت
نه آنچنان ز شراب شبانه سرمستم
که راه کلبه خمّار بر توانم داشت
بدین صفت که مرا دیده در تو حیران است
قدم ز پیش تو دشوار بر توانم داشت
مرا تنی ست چو کاهی و بار غم چون کوه
گمان مبر که من این بار بر توانم داشت
ز جان من رمقی تا به جاست می کوشم
مگر ز راه خود این خار بر توانم داشت
سرشک من نه چنان است کآستین یک دم
ز پیش دیده خونبار بر توانم داشت
ازین هوس که مرا در سر است ظن مبرید
که من سر از قدم یار بر توانم داشت
به ترک دین بکنم چون جلال اگر روزی
ز چین زلف تو زنّار بر توانم داشت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵۵
رفت عمر و غم عشقش ز دل ریش نرفت
هیچ کاری به مراد دلم از پیش نرفت
آمد و زنده شدم رفت و بر آمد نفسم
نفسی بیش نیامد نفسی بیش نرفت
گر بنالم، من دلسوخته عیبم مکنید
رفت درمانم و دردم ز دل ریش نرفت
سالها خاطر درویش تمنّایی داشت
عمر بگذشت و امید از دل درویش نرفت
از وفا بود که ترکش نگرفتم ورنه
چه ستم بر من از آن شوخ جفاکیش نرفت
گر شدم بی خبر از عشق مدارید عجب
باده عشق که نوشید که از خویش نرفت؟
نوک مژگان تو در چشم من آمد روزی
خون چکانست که از چشم من آن نیش نرفت
خیز ازین در به سلامت سر خود گیر جلال!
سرنهاد آنکه ازین در به سر خویش نرفت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵۸
ماییم و غم عشق و سر کوی ملامت
گم کرده ز بی خویشتنی راه سلامت
شهری ست پر از فتنه و راهی ست پرآشوب
نه روی سفر کردن و نه رای اقامت
رفتی و مپندار که دست از تو بدارم
دست من و دامان تو تا روز قیامت
من پند رفیقان موافق نشنیدم
زیرا شدم آماجگه تیر ملامت
هر کس که نصیحت ز عزیزان نکند گوش
بسیار بخاید سرانگشت ندامت
اشکم که به رخسار تو مانست نشاندم
بر گوشه چشمش به صد اعزاز و کرامت
در سینه عجب نیست که دارد دل بیمار
آن را که خمیده است چو ابروی تو قامت
عیّار که منصور شود بر همه کامی
آنست که بر دار زنندش به علامت
هر شب که جلال از غم دل آه برآرد
سکان سماوات بنالند تمامت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۱
بویی ز سر زلف به عالم نفرستاد
کاندر پی او قافله غم نفرستاد
تا طرّه او روز جهان را به شب آورد
مهتاب رخش نور به عالم نفرستاد
فریاد من از دست طبیب است که دانست
احوال دل ریشم و مرهم نفرستاد
گفتیم قدم رنجه کند بر سر بیمار
مردیم و کسی نیز به ماتم نفرستاد
بر دست صبا بویی از آن زلف دلاویز
می گفت که بفرستم و آن هم نفرستاد
در بادیه از تشنگی ام جان به لب آمد
و او شربتی از چشمه زمزم نفرستاد
نقش رخ او حیف که بر جان جلال است
کس حور بهشتی به جهنّم نفرستاد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۹
شوریده دل ما سر بهبود ندارد
سرگشته ما راه به مقصود ندارد
از سوز من سوخته کس را خبری نیست
آری چه کنم؟ آتش ما دود ندارد
ای دوست به بیهوده دل دوست میازار
ترسم که پشیمان شوی و سود ندارد
کس را نگشاد از گره زلف تو کاری
هندو چه عجب باشد اگر جود ندارد
هرجا که تویی مجمره عود چه حاجت
بویی که تو داری نفس عود ندارد
بی سلسله طرّه آشفته لیلی
مجنون پریشان سر بهبود ندارد
سلطان به تحقیق ایاز است که دارد
یک بنده چو محمود که محمود ندارد
جان همدم لعلت شد و دل هم نفس زلف
دل شاد، که جان مقصد موجود ندارد
دل ظلمت اسکندر و جان آب خضر یافت
آری همه کس طالع مسعود ندارد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۱
سالها شد که دلم مهر نگاری دارد
نه به شب خواب و نه در روز قراری دارد
تنم از درد غباری شد و عیبم نکند
هر که بر دامن ازین گرد غباری دارد
هرکه مشغول توگشت از دو جهان باز آمد
زان که این کار کسی نیست که کاری دارد
حاصل از ملک جهان نیست به جز صحبت یار
گو غنیمت شمر آن یار که یاری دارد
حبّذا بلبل شوریده که بر بوی گلی
از همه ملک جهان دامن خاری دارد
شب تنهایی من نیست به جز اشک کسی
که به بالین من خسته گذاری دارد
می کنم سرزنش چشم گهرپرور خویش
که نه در خورد خیال تو نثاری دارد
قدّ عاشق که دوتا گشت عجب می دارند
وین نبینند که دلسوخته باری دارد
رخت ازین ورطه به ساحل نتوان برد جلال
کاین نه بحری ست که پایان و کناری دارد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۳
تو مپندار که دوران همه یکسان گذرد
گاه در وصل و گهی در غم هجران گذرد
از دم من چو دم صبح شود آتش بار
هر نسیمی که بر اطراف سپاهان گذرد
گر به گوشش نرسد ناله من نیست عجب
باد همواره بر اطراف گلستان گذرد
عالمی بهر نثارش همه جانها بر کف
آه از آن لحظه که آن سرو خرامان گذرد
بستان سلسله یک بار ز دستم تا چند
در غم زلف توام عمر پریشان گذرد
بگذرد بر من و چشمم متحیّر در پیش
خود چه گویم که چه ها بر من حیران گذرد
گر من از صبر هزاران سپر آرم در پیش
ناوک غمزه او آید و از جان گذرد
تا کیَم آتش دل شعله برآرد از جیب
و آب دیده رود و سیل ز دامان گذرد
از شب هجر پدیدار شود صبح جلال
بر سر دلشده هر مشکلی آسان گذرد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۸
با لبت اتّفاق خواهم کرد
نمکی بی نفاق خواهم خورد
هر شب از سوز سینه همچون شمع
من و سیلاب اشک و چهره زرد
خیز و آبی بر آتشم افشان
ورنه از جان من برآید گرد
آنکه دل در وفای او بستم
دل ز ما برگرفت و نیک نکرد
ای دل ار نیستت تحمّل سوز
همچو پروانه گرد شمع مگرد
تو بخوابی چه آگهی زان کس
که نخسبد شبی چنین از درد
روی خوبت بدید و ترک گرفت
باغبان آن گلی که می پرورد
هر که در پیش زخم ناوک دوست
دیده بر هم زند نباشد مرد
چه کنم چون به گرم و سرد مرا
از محبّت نمی شود دل سرد
گر نمیرم به دست بوس رسم
بار دیگر به عون ایزد فرد
وه که حال درون ریش جلال
به کتابت نمی توان آورد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۰
یک لحظه درد عشق تو از دل نمی شود
وز دیده نقش روی تو زایل نمی شود
گویند پند ده دل شیدای خویش را
بسیار پند دادم و عاقل نمی شود
در ورطه ای ست کشتی صبرم به بحر عشق
کز غرقه گاه موج به ساحل نمی شود
هر دم به حالتی دگر افتم ز دست غم
لیکن به هیچ حال غم از دل نمی شود
ای دل مبر امّید که بی رنج هیچ دست
در گردن مراد حمایل نمی شود
گویند سعی کن که شود کام حاصلت
من سعی می نمایم و حاصل نمی شود
صدبار اوفتاد به دام بلا جلال
خود پند می نگیرد و کامل نمی شود
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۱
شب نیست کز غمت دل من خون نمی شود
وز اشک روی زردم گلگون نمی شود
از پا درآمدیم ز دست غمت ولیک
از سر هوای عشق تو بیرون نمی شود
گفتم که بی جمال تو روزم به سر شود
ای جان نازنین چه کنم چون نمی شود
با درد عشق و دوری رویت اگر دلم
وقتی صبور می شد و اکنون نمی شود
شد دامن وصال تو از دست من رها
آری چه چاره، بخت چو وارون نمی شود
در جنب آتش دل و سیلاب دیده ام
خور ذرّه می نماید و جیحون نمی شود
هرگز میان دیده و خیل خیال تو
یک روز نگذرد که شبیخون نمی شود
بر ما اگرچه تو ستم افزون همی کنی
ما را به جز محبّتت افزون نمی شود
از دست شد جلال ز هجران و دست او
بر دامن وصال تو مقرون نمی شود