عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
همچو گرداب در قفای خودم
گرچه سرگشته ام به جای خودم
با بد و نیک کس چه کار مرا
راهبم در کلیسای خودم
به امید ثمر نه بی برگم
من نیم گرچه بینوای خودم
نیست گشتم به هست پیوستم
بیخودم گرچه با خدای خودم
می کنم جنگ و صلح، خود با خود
شکن سنگ مومیای خودم
نیستم احتیاج با دگری
گرچه شه نیستم گدای خودم
در ره دوست تا قدم زده ام
بی تکلف که خاک پای خودم
سعد و نحس خودم سعیدا خود
گاه جغد و گهی همای خودم
گرچه سرگشته ام به جای خودم
با بد و نیک کس چه کار مرا
راهبم در کلیسای خودم
به امید ثمر نه بی برگم
من نیم گرچه بینوای خودم
نیست گشتم به هست پیوستم
بیخودم گرچه با خدای خودم
می کنم جنگ و صلح، خود با خود
شکن سنگ مومیای خودم
نیستم احتیاج با دگری
گرچه شه نیستم گدای خودم
در ره دوست تا قدم زده ام
بی تکلف که خاک پای خودم
سعد و نحس خودم سعیدا خود
گاه جغد و گهی همای خودم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
به غیر از دانهٔ دل ز آب چشمش سبزتر دارم
نه هر تخمی که کردم زیر خاک امید بردارم
مرا در راه تقدیر و قضا تسلیم باید بود
که از او هر چه بینم دست بر بالای سر دارم
سراغ دل به غیر از موی او از کس نمی گیرم
که ز این گم گشته، زلف او خبر دارد خبر دارم
دلم آیینهٔ حق است من عکس جمال او
چو با من او نظر دارد منش با او نظر دارم
سعیدا از رخ خورشید مانندش نمی ترسم
ز زلف و کاکل و چشم سیاه او حذر دارم
نه هر تخمی که کردم زیر خاک امید بردارم
مرا در راه تقدیر و قضا تسلیم باید بود
که از او هر چه بینم دست بر بالای سر دارم
سراغ دل به غیر از موی او از کس نمی گیرم
که ز این گم گشته، زلف او خبر دارد خبر دارم
دلم آیینهٔ حق است من عکس جمال او
چو با من او نظر دارد منش با او نظر دارم
سعیدا از رخ خورشید مانندش نمی ترسم
ز زلف و کاکل و چشم سیاه او حذر دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
اگرچه در نظر خلق اعتبار ندارم
ولی چو آینه در دل ز کس غبار ندارم
مرا که شهره به سرگشتگی شدم چه کنم
چو جام باده به گردیدن اختیار ندارم
اگرچه یک گل از این بوستان نچید دلم
هزار شکر که در سینه خارخار ندارم
به غیر سایهٔ زلفین آفتاب پناهش
به روز حادثه [جایی] در این دیار ندارم
ز چشمم خلق نپیچم به صد هنر یک عیب
گدای عشقم و از دلق پاره عار ندارم
گذشتم از سه و پنج و دویی تو ای زاهد
برو برو که سر و برگ این قمار ندارم
سرش نخوانم و از دوش خود بیندازم
به پای دار، سری را که پایدار ندارم
مباد سایهٔ باد خزان کم از چمنم
که تاب منت سرسبزی بهار ندارم
به کوی عشق مرا پایدار کی خوانند
هزار بار اگر سر به پای دار ندارم
به روز واقعه در زیر تاک دفن کنید
مرا که طاقت یک لحظهٔ خمار ندارم
خیال دوست مرا بس که از نزاکت طبع
دماغ بوسه سعیدا سر کنار ندارم
ولی چو آینه در دل ز کس غبار ندارم
مرا که شهره به سرگشتگی شدم چه کنم
چو جام باده به گردیدن اختیار ندارم
اگرچه یک گل از این بوستان نچید دلم
هزار شکر که در سینه خارخار ندارم
به غیر سایهٔ زلفین آفتاب پناهش
به روز حادثه [جایی] در این دیار ندارم
ز چشمم خلق نپیچم به صد هنر یک عیب
گدای عشقم و از دلق پاره عار ندارم
گذشتم از سه و پنج و دویی تو ای زاهد
برو برو که سر و برگ این قمار ندارم
سرش نخوانم و از دوش خود بیندازم
به پای دار، سری را که پایدار ندارم
مباد سایهٔ باد خزان کم از چمنم
که تاب منت سرسبزی بهار ندارم
به کوی عشق مرا پایدار کی خوانند
هزار بار اگر سر به پای دار ندارم
به روز واقعه در زیر تاک دفن کنید
مرا که طاقت یک لحظهٔ خمار ندارم
خیال دوست مرا بس که از نزاکت طبع
دماغ بوسه سعیدا سر کنار ندارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
چو بلبل از خس و خار چمن کاشانه ای دارم
برای برق حسن گل عجایب خانه ای دارم
نه در شهر است آرامش نه در صحراست تمکینش
نمی دانم چه سازم خاطر دیوانه ای دارم
تو مشغولی به خویش ای زاهد و من فارغم از خود
تو تسبیحی به کف داری و من پیمانه ای دارم
حکایت های من از پا دراندازد جهانی را
ز سر گر بگذری از سرگذشت افسانه ای دارم
از آن سررشتهٔ کارم سری بر روشنی دارد
که همچون شمع، من در سوختن پروانه ای دارم
در آن وادی که مجنونش منم ای سیل بی منت
گذارت گر بدان جا اوفتد ویرانه ای دارم
شکستی دل سعیدا را و با بیگانه ای می خوردی
نگفتی هیچ از خود بی خبر دیوانه ای دارم
برای برق حسن گل عجایب خانه ای دارم
نه در شهر است آرامش نه در صحراست تمکینش
نمی دانم چه سازم خاطر دیوانه ای دارم
تو مشغولی به خویش ای زاهد و من فارغم از خود
تو تسبیحی به کف داری و من پیمانه ای دارم
حکایت های من از پا دراندازد جهانی را
ز سر گر بگذری از سرگذشت افسانه ای دارم
از آن سررشتهٔ کارم سری بر روشنی دارد
که همچون شمع، من در سوختن پروانه ای دارم
در آن وادی که مجنونش منم ای سیل بی منت
گذارت گر بدان جا اوفتد ویرانه ای دارم
شکستی دل سعیدا را و با بیگانه ای می خوردی
نگفتی هیچ از خود بی خبر دیوانه ای دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
تنی چند بید لرزان و روان ساکنی دارم
زمین بی قرار و آسمان ساکنی دارم
نمی آید ز ضعف تن، خدنگ آه من تا لب
که از دست توانایی کمان ساکنی دارم
چو گل در غنچهٔ طبعم به صد رنگ است حرف اما
به هنگام سخن گفتن زبان ساکنی دارم
چو تصویرم نباشد اختیار پیش و پس رفتن
به دست نارسای خود عنان ساکنی دارم
نه چون بلبل دل هر غنچه را خون کرده ام دایم
نسیم آسا به گوش گل فغان ساکنی دارم
به امیدی که بوی پیرهن از مصر می آید
در این وادی به هر جا کاروان ساکنی دارم
سعیدا هیچ گه بی غم ندیدم خاطر خود را
در این ویرانه دایم میهمان ساکنی دارم
زمین بی قرار و آسمان ساکنی دارم
نمی آید ز ضعف تن، خدنگ آه من تا لب
که از دست توانایی کمان ساکنی دارم
چو گل در غنچهٔ طبعم به صد رنگ است حرف اما
به هنگام سخن گفتن زبان ساکنی دارم
چو تصویرم نباشد اختیار پیش و پس رفتن
به دست نارسای خود عنان ساکنی دارم
نه چون بلبل دل هر غنچه را خون کرده ام دایم
نسیم آسا به گوش گل فغان ساکنی دارم
به امیدی که بوی پیرهن از مصر می آید
در این وادی به هر جا کاروان ساکنی دارم
سعیدا هیچ گه بی غم ندیدم خاطر خود را
در این ویرانه دایم میهمان ساکنی دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
به گرد کوی جانان های های ساکنی دارم
چو پای مور در این ره صدای ساکنی دارم
رفاقت با چو من مشکل بود کس را در این وادی
که دستی بر کمر چون کوه و پای ساکنی دارم
به هر دم [آرزویی] سد راه خویش می بینم
چو می آیم به سرمنزل هوای ساکنی دارم
نمی ماند نهان در خاک مشت استخوان من
که چون همت به دوش خود همای ساکنی دارم
چه شد چون غنچه اوراق دل من گر پریشان شد
درون پردهٔ دل دلربای ساکنی دارم
نمی دانم سعیدا کی خزان رفت و بهار آمد
در این وادی چو نی برگ و نوای ساکنی دارم
چو پای مور در این ره صدای ساکنی دارم
رفاقت با چو من مشکل بود کس را در این وادی
که دستی بر کمر چون کوه و پای ساکنی دارم
به هر دم [آرزویی] سد راه خویش می بینم
چو می آیم به سرمنزل هوای ساکنی دارم
نمی ماند نهان در خاک مشت استخوان من
که چون همت به دوش خود همای ساکنی دارم
چه شد چون غنچه اوراق دل من گر پریشان شد
درون پردهٔ دل دلربای ساکنی دارم
نمی دانم سعیدا کی خزان رفت و بهار آمد
در این وادی چو نی برگ و نوای ساکنی دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
من دورم و من دورم مهجورم و مهجورم
بی روی تو مجبورم بی لعل تو مخمورم
بی چشم تو حیرانم بی زلف پریشانم
خود گو چه بود درمان من خسته و رنجورم
در کعبه و بتخانه در مسجد و میخانه
نبود به پریخانه جز روی تو منظورم
دنیا به چه می شاید عقبا به چه کار آید
این درد و الم زاید آن از تو کند دورم
جان بی تو نیارامد دل خون دل آشامد
کارم به چه انجامد از دیده بشد نورم
بس غصه [و] غم خوردم من شکوهٔ این دردم
از دست تو می گردم لیکن چه کنم دورم
هم درد و الم باشد هم محنت و غم باشد
این حشمت جم باشد آن شوکت فغفورم
ناسوده از این گلشن نی جان و نه دل نی تن
لذت چه برد از من روزی که خورد گورم
آن یار بعید آمد از بخت سعید آمد
از غیب نوید آمد من شبلی و منصورم
بی روی تو مجبورم بی لعل تو مخمورم
بی چشم تو حیرانم بی زلف پریشانم
خود گو چه بود درمان من خسته و رنجورم
در کعبه و بتخانه در مسجد و میخانه
نبود به پریخانه جز روی تو منظورم
دنیا به چه می شاید عقبا به چه کار آید
این درد و الم زاید آن از تو کند دورم
جان بی تو نیارامد دل خون دل آشامد
کارم به چه انجامد از دیده بشد نورم
بس غصه [و] غم خوردم من شکوهٔ این دردم
از دست تو می گردم لیکن چه کنم دورم
هم درد و الم باشد هم محنت و غم باشد
این حشمت جم باشد آن شوکت فغفورم
ناسوده از این گلشن نی جان و نه دل نی تن
لذت چه برد از من روزی که خورد گورم
آن یار بعید آمد از بخت سعید آمد
از غیب نوید آمد من شبلی و منصورم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
از دم تیغ غم او هر نفس خون می خورم
کس نمی داند که من این باده را چون می خورم
همت عالی به مردن تشنه لب راضی تر است
کاسهٔ آبی که من از دست جیحون می خورم
در دل شوریدهٔ من قوت شادی نماند
بس شکست از لشکر غم در شب خون می خورم
تکیه ام تا گشته همت، فکر بس گردیده پاک
خرقه موزون کرده ام در فقر و مضمون می خورم
این پشیمانی ندارد سود ساقی می بیار
چون نخوردم پیش از این بد کردم اکنون می خورم
ای سعیدا از شراب ناب و لعل کام بخش
چون تو منعم می کنی من بعد بیچون می خورم
کس نمی داند که من این باده را چون می خورم
همت عالی به مردن تشنه لب راضی تر است
کاسهٔ آبی که من از دست جیحون می خورم
در دل شوریدهٔ من قوت شادی نماند
بس شکست از لشکر غم در شب خون می خورم
تکیه ام تا گشته همت، فکر بس گردیده پاک
خرقه موزون کرده ام در فقر و مضمون می خورم
این پشیمانی ندارد سود ساقی می بیار
چون نخوردم پیش از این بد کردم اکنون می خورم
ای سعیدا از شراب ناب و لعل کام بخش
چون تو منعم می کنی من بعد بیچون می خورم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
نگیرم گوشه از راه خدنگت گر گمان باشم
زمین بوس تو می آرم بجا گر آسمان باشم
خبردار از تو می گردم چو از خود بی خبر گردم
نشانت می توانم داد چون من بی نشان باشم
سرافرازی توانم کرد با گردون در این میدان
گر اول قابل قربان تیغ امتحان باشم
به نام خود توانم گشت عالمگیر در عالم
چو عنقا من هم از چشم خلایق گر نهان باشم
بزن آتش سعیدا در جهان رنگ و بو آخر
چو بلبل چند در فکر و غم این آشیان باشم
زمین بوس تو می آرم بجا گر آسمان باشم
خبردار از تو می گردم چو از خود بی خبر گردم
نشانت می توانم داد چون من بی نشان باشم
سرافرازی توانم کرد با گردون در این میدان
گر اول قابل قربان تیغ امتحان باشم
به نام خود توانم گشت عالمگیر در عالم
چو عنقا من هم از چشم خلایق گر نهان باشم
بزن آتش سعیدا در جهان رنگ و بو آخر
چو بلبل چند در فکر و غم این آشیان باشم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
دور از رخش چها من بیتاب می کشم
منت ز درد، خون ز رگ خواب می کشم
خاکم غبار چشم رکابش نمی شوم
خود را به پای دامن احباب می کشم
بی او کجاست خواب ولی طرح خواب را
گاهی به روی بستر سنجاب می کشم
شاید که در خیال بود یوسفی نهان
از چاه دل به دیدهٔ خوب آب می کشم
دی یک نفس قرار گرفتم به وعده ات
شرمندگی ز دیدهٔ سیماب می کشم
سجادهٔ نماز کشیدم بسی به دوش
من بعد می به گوشهٔ محراب می کشم
قد راست چون کنم به تواضع که چون کمان
خمیازه را به قوت دریاب می کشم
تا در حساب نیک و بد از هم شود جدا
من نام خود ز دفتر انساب می کشم
خود را غبار خاطر نیکان نمی کنم
من زنده خاک خویش به سیلاب می کشم
رحمت اگر به جرم سعیدا برابر است
فرداست در بهشت می ناب می کشم
منت ز درد، خون ز رگ خواب می کشم
خاکم غبار چشم رکابش نمی شوم
خود را به پای دامن احباب می کشم
بی او کجاست خواب ولی طرح خواب را
گاهی به روی بستر سنجاب می کشم
شاید که در خیال بود یوسفی نهان
از چاه دل به دیدهٔ خوب آب می کشم
دی یک نفس قرار گرفتم به وعده ات
شرمندگی ز دیدهٔ سیماب می کشم
سجادهٔ نماز کشیدم بسی به دوش
من بعد می به گوشهٔ محراب می کشم
قد راست چون کنم به تواضع که چون کمان
خمیازه را به قوت دریاب می کشم
تا در حساب نیک و بد از هم شود جدا
من نام خود ز دفتر انساب می کشم
خود را غبار خاطر نیکان نمی کنم
من زنده خاک خویش به سیلاب می کشم
رحمت اگر به جرم سعیدا برابر است
فرداست در بهشت می ناب می کشم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
منت اغیار و آزار ملامت می کشم
می کشم باری اگر بار ملامت می کشم
هر چه آید بر سرم سنگ محبت را به دوش
می شوم منصور و بر دار ملامت می کشم
نیست جز مفلس سلامت رو در این یک کوچه راه
تا بود در جیب دینار ملامت می کشم
تا سلامت بگذرم از دیدهٔ نامحرمان
خویش را در چار دیوار ملامت می کشم
نیست در تن جای یک ناخن سلامت ای رقیب
سنگ بر سر پای بر خار ملامت می کشم
غیر می داند سعیدا سبحه دارد در بغل
من به زیر دلق، زنار ملامت می کشم
می کشم باری اگر بار ملامت می کشم
هر چه آید بر سرم سنگ محبت را به دوش
می شوم منصور و بر دار ملامت می کشم
نیست جز مفلس سلامت رو در این یک کوچه راه
تا بود در جیب دینار ملامت می کشم
تا سلامت بگذرم از دیدهٔ نامحرمان
خویش را در چار دیوار ملامت می کشم
نیست در تن جای یک ناخن سلامت ای رقیب
سنگ بر سر پای بر خار ملامت می کشم
غیر می داند سعیدا سبحه دارد در بغل
من به زیر دلق، زنار ملامت می کشم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ندارد منت بار لباس از هیچ کس دوشم
نباشد چون کمان غیر از خدنگ غم در آغوشم
چو افلاطون به وحدت سال ها در خم کنم مسکن
چو می با خام طبعان و هواخواهان نمی جوشم
به چندین جامهٔ ارزق که ای زاهد به برداری
تو عیب من نمی پوشی و من عیب تو می پوشم
ز خود رفتم نرفتم هیچ گه از یاد [و] فکر غم
بسی گشتم چو دیدم در دل شادی فراموشم
به فریاد کجا خم می رسد یا شیشه یا ساغر
مگر دریا شود می تا کند یک لحظه مدهوشم
ز حرف سخت سنگ کودکان بهتر که از دردش
نشد پر خاطر دیوانه ز این پر شد از آن گوشم
شب وصلش نبودم باخبر از نشئهٔ مجلس
سعیدا بر دل امروز یاد صحبت دوشم
نباشد چون کمان غیر از خدنگ غم در آغوشم
چو افلاطون به وحدت سال ها در خم کنم مسکن
چو می با خام طبعان و هواخواهان نمی جوشم
به چندین جامهٔ ارزق که ای زاهد به برداری
تو عیب من نمی پوشی و من عیب تو می پوشم
ز خود رفتم نرفتم هیچ گه از یاد [و] فکر غم
بسی گشتم چو دیدم در دل شادی فراموشم
به فریاد کجا خم می رسد یا شیشه یا ساغر
مگر دریا شود می تا کند یک لحظه مدهوشم
ز حرف سخت سنگ کودکان بهتر که از دردش
نشد پر خاطر دیوانه ز این پر شد از آن گوشم
شب وصلش نبودم باخبر از نشئهٔ مجلس
سعیدا بر دل امروز یاد صحبت دوشم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
حال من این است غیر حال ندانم
عاشقم و رسم قیل و قال ندانم
ملک محبت کسی احاطه نکرده
مرتبه یادگیری عشق را کمال ندانم
در دل من سبز شد درخت محبت
تا چه ثمر بخشد این نهال ندانم
این همه رو زرد می کنند به دنیا
وه چه بلا شد به رنگ آل ندانم
محمل ایام بس شتاب روان است
تا به کجا می کشد مآل ندانم
زندگیم حلقه ای است بسته به زلفت
جز رخ و قد تو ماه و سال ندانم
چون ز خدا می رسد «الست» به گوشم
غیر «بلی» من دگر مقال ندانم
می شکند آنچه راست می کند از گل
بهر چه می سازد این کلال ندانم
پای خرد جانب تو کند [و] زبون است
خود بنمایی دگر جمال ندانم
در سر من شور طرفه ای است سعیدا
کیست نهان گشته در خیال ندانم
عاشقم و رسم قیل و قال ندانم
ملک محبت کسی احاطه نکرده
مرتبه یادگیری عشق را کمال ندانم
در دل من سبز شد درخت محبت
تا چه ثمر بخشد این نهال ندانم
این همه رو زرد می کنند به دنیا
وه چه بلا شد به رنگ آل ندانم
محمل ایام بس شتاب روان است
تا به کجا می کشد مآل ندانم
زندگیم حلقه ای است بسته به زلفت
جز رخ و قد تو ماه و سال ندانم
چون ز خدا می رسد «الست» به گوشم
غیر «بلی» من دگر مقال ندانم
می شکند آنچه راست می کند از گل
بهر چه می سازد این کلال ندانم
پای خرد جانب تو کند [و] زبون است
خود بنمایی دگر جمال ندانم
در سر من شور طرفه ای است سعیدا
کیست نهان گشته در خیال ندانم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
باز حرف از ناز خوبان می زنم
طعنه ها بر کفر و ایمان می زنم
همچو زلف از مصحف روی بتان
بعد از این فال پریشان می زنم
می کنم جان را بر آن لب پیشکش
سنگ بر لعل بدخشان می زنم
نیستم آنگاره لیک انگاره را
تا شوم هموار، سوهان می زنم
گر در و دیوار از دستم شکست
بعد از این سر در بیابان می زنم
شیشه ام چون ابر گر پر می شود
خیمه در صحن گلستان می زنم
کشور جانان سعیدا رو نمود
پشت پا بر عالم جان می زنم
طعنه ها بر کفر و ایمان می زنم
همچو زلف از مصحف روی بتان
بعد از این فال پریشان می زنم
می کنم جان را بر آن لب پیشکش
سنگ بر لعل بدخشان می زنم
نیستم آنگاره لیک انگاره را
تا شوم هموار، سوهان می زنم
گر در و دیوار از دستم شکست
بعد از این سر در بیابان می زنم
شیشه ام چون ابر گر پر می شود
خیمه در صحن گلستان می زنم
کشور جانان سعیدا رو نمود
پشت پا بر عالم جان می زنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
به هر چمن که وصال تو را خیال کنم
چون گل به خون جگر رنگ خویش آل کنم
به صد زبان نشود اشتیاق من ظاهر
چو گل به باد صبا گر بیان حال کنم
چنان خیال تو جا کرده است در جانم
که گر به خویش بیایم تو را خیال کنم
امید هست ز لطف خدای بی همتا
که قصر و خانهٔ بدخواه پایمال کنم
به سر من که زبان خیال محرم نیست
به خامهٔ دو زبان، چون بیان حال کنم
بیار باده و با محتسب بگو چون است
که خون دشمن دین را به خود حلال کنم
امید هست سعیدا ز لطف همت دوست
که عمر باقی خود صرف در وصال کنم
چون گل به خون جگر رنگ خویش آل کنم
به صد زبان نشود اشتیاق من ظاهر
چو گل به باد صبا گر بیان حال کنم
چنان خیال تو جا کرده است در جانم
که گر به خویش بیایم تو را خیال کنم
امید هست ز لطف خدای بی همتا
که قصر و خانهٔ بدخواه پایمال کنم
به سر من که زبان خیال محرم نیست
به خامهٔ دو زبان، چون بیان حال کنم
بیار باده و با محتسب بگو چون است
که خون دشمن دین را به خود حلال کنم
امید هست سعیدا ز لطف همت دوست
که عمر باقی خود صرف در وصال کنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
من نه آنم که زنم ساز و به خود گریه کنم
خنده بر چرخ بد انداز و به خود گریه کنم
نیست جا این قدر شمع مرا چون فانوس
تا کشم شعلهٔ آواز و به خود گریه کنم
بنما سرو قد خویش که من فاخته وار
تا شوم از همه ممتاز و به خود گریه کنم
نیست آشفتگیم از گل رخسار کسی
چون خیال تو کنم ناز و به خود گریه کنم
من حسرت زده را باده از آن خم مدهید
که خبردار شوم باز و به خود گریه کنم
چرخ اگر آب دهد از دم تیغ تو شوم
همچو فواره سرافراز و به خود گریه کنم
سخت ماتم زده ام نوحه گران می خواهم
تا شوندم همه دمساز و به خود گریه کنم
بستم احرام که با نغمه روم همچو خیال
در سراپردهٔ آواز و به خود گریه کنم
شکوه چون مدعیم نیست سعیدا ز کسی
گله از خود کنم آغاز و به خود گریه کنم
خنده بر چرخ بد انداز و به خود گریه کنم
نیست جا این قدر شمع مرا چون فانوس
تا کشم شعلهٔ آواز و به خود گریه کنم
بنما سرو قد خویش که من فاخته وار
تا شوم از همه ممتاز و به خود گریه کنم
نیست آشفتگیم از گل رخسار کسی
چون خیال تو کنم ناز و به خود گریه کنم
من حسرت زده را باده از آن خم مدهید
که خبردار شوم باز و به خود گریه کنم
چرخ اگر آب دهد از دم تیغ تو شوم
همچو فواره سرافراز و به خود گریه کنم
سخت ماتم زده ام نوحه گران می خواهم
تا شوندم همه دمساز و به خود گریه کنم
بستم احرام که با نغمه روم همچو خیال
در سراپردهٔ آواز و به خود گریه کنم
شکوه چون مدعیم نیست سعیدا ز کسی
گله از خود کنم آغاز و به خود گریه کنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
گاه چون ظاهرپرستانش عبادت می کنم
لیک از آن بسیار می ترسم که عادت می کنم
من ز موجودات تحقیق وجودش کرده ام
سیر وحدت را نهان در عین کثرت می کنم
می کنم دل را به مژگان سیاهی روبرو
ساده بود این لوح پیش از این، منبت می کنم
می فشانم اشک خون آلوده بر خاک درش
از برای مردم بیمار شربت می کنم
می تراشم هر زمان از دل بتی کو آذری
تا ببیند قدرت حق را چه صنعت می کنم؟
می توانم دل ز نیش خنجرش گیرم به زور
در میان جان است با آن من مروت می کنم
ساقیا گر عمر باشد نذر کردم بعد از این
خدمت این دور تا دور قیامت می کنم
روزیم خون جگر شد بر سر این کو مدام
می دهم دل را دل و راضی به قسمت می کنم
گه روم خود، گه رود دل، گه رود جان بر درش
من حریفم پاسبانی را به نوبت می کنم
این دل غمدیده را از رفتن بیجا بسی
گاه وحشت گه شکایت گه نصیحت می کنم
گر ز زلفش حلقه ای افتد سعیدا در کفم
حلقه ها در گوش استغنا و همت می کنم
لیک از آن بسیار می ترسم که عادت می کنم
من ز موجودات تحقیق وجودش کرده ام
سیر وحدت را نهان در عین کثرت می کنم
می کنم دل را به مژگان سیاهی روبرو
ساده بود این لوح پیش از این، منبت می کنم
می فشانم اشک خون آلوده بر خاک درش
از برای مردم بیمار شربت می کنم
می تراشم هر زمان از دل بتی کو آذری
تا ببیند قدرت حق را چه صنعت می کنم؟
می توانم دل ز نیش خنجرش گیرم به زور
در میان جان است با آن من مروت می کنم
ساقیا گر عمر باشد نذر کردم بعد از این
خدمت این دور تا دور قیامت می کنم
روزیم خون جگر شد بر سر این کو مدام
می دهم دل را دل و راضی به قسمت می کنم
گه روم خود، گه رود دل، گه رود جان بر درش
من حریفم پاسبانی را به نوبت می کنم
این دل غمدیده را از رفتن بیجا بسی
گاه وحشت گه شکایت گه نصیحت می کنم
گر ز زلفش حلقه ای افتد سعیدا در کفم
حلقه ها در گوش استغنا و همت می کنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
با بتان من عشقبازی می کنم
عشق را من دلنوازی می کنم
بی محبت هر که میرد کافر است
هست تا جان عشقبازی می کنم
تا نیازی هست پیش او مرا
پیش غیرش بی نیازی می کنم
گر برد بالا به پایش اوفتم
پست سازد سرفرازی می کنم
دلق من از گریه تر شد خوب شد
خرقهٔ خود را نمازی می کنم
در محبت چاره ای با آن که نیست
باز فکر چاره سازی می کنم
ساحت میدان وسیع افتاده است
من سعیدا ترکتازی می کنم
عشق را من دلنوازی می کنم
بی محبت هر که میرد کافر است
هست تا جان عشقبازی می کنم
تا نیازی هست پیش او مرا
پیش غیرش بی نیازی می کنم
گر برد بالا به پایش اوفتم
پست سازد سرفرازی می کنم
دلق من از گریه تر شد خوب شد
خرقهٔ خود را نمازی می کنم
در محبت چاره ای با آن که نیست
باز فکر چاره سازی می کنم
ساحت میدان وسیع افتاده است
من سعیدا ترکتازی می کنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
می سزد گر کله خویش به سر کج بینم
من که چون لاله ز خون دل خود رنگینم
چون فلک نی به هوای دل خود در چرخم
چون زمین بار جهان می کشم و تسکینم
ظاهرم رنگ دگر دارد و باطن دیگر
بدنم گرچه ز خاک است به جان سنگینم
باده چون نوشم و دلجمع چسان بنشینم
من که از شادی بسیار چو گل غمگینم
فرس فکر نرانم به هوای رخ کس
دایماً پیروی شاه کند فرزینم
بسته بادا در آن باغ سعیدا بر من
که خلد خار ندامت به کف گلچینم
من که چون لاله ز خون دل خود رنگینم
چون فلک نی به هوای دل خود در چرخم
چون زمین بار جهان می کشم و تسکینم
ظاهرم رنگ دگر دارد و باطن دیگر
بدنم گرچه ز خاک است به جان سنگینم
باده چون نوشم و دلجمع چسان بنشینم
من که از شادی بسیار چو گل غمگینم
فرس فکر نرانم به هوای رخ کس
دایماً پیروی شاه کند فرزینم
بسته بادا در آن باغ سعیدا بر من
که خلد خار ندامت به کف گلچینم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
نفع، آن است که من نافع خود می بینم
صنعت آن است که من صانع خود می بینم
زلف یا بخت سیه یا مه تابان یا مهر
هر چه رو می دهد از طالع خود می بینم
چون توانم که دگر پیشرو کس باشم
من که خود را تبع تابع خود می بینم
کشت این هستی موهومه که از دیدن باز
خویش را در همه جا مانع خود می بینم
با وجودی که پریشان نظرم می گویند
چون سعیدا همه جا جامع خود می بینم
صنعت آن است که من صانع خود می بینم
زلف یا بخت سیه یا مه تابان یا مهر
هر چه رو می دهد از طالع خود می بینم
چون توانم که دگر پیشرو کس باشم
من که خود را تبع تابع خود می بینم
کشت این هستی موهومه که از دیدن باز
خویش را در همه جا مانع خود می بینم
با وجودی که پریشان نظرم می گویند
چون سعیدا همه جا جامع خود می بینم