عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶
نفس باز پسین است زهجرت جانرا
مژده ای بخت که شد عمر بسر هجرانرا
طاقت باج غمش در دل ویرانه نماند
باز هشتم بوی این دهکده ویرانرا
محترم دار غم ایدل که خداوند کرم
گرچه کافر بود اکرام کند مهمانرا
تندم از سر گذرد غافل و من غرق نگاه
نیست از تلوسه غرقه خبر طوفانرا
دل شد از معتکف گوشه ابرو چه عجب
کنج محراب بود بی سر و بیسامانرا
بنوکه تیمار غباری کند از زلف تو چشم
دمبدم تر کند از اشک پر مژگانرا
بخدنگم چو زنی سخت بکش بال کمان
ترسم آنسو گذرد پر ز هدف پیکانرا
دست بر گردن جانان من و خلقی نگران
کو ندیدند مگر هیچ ببر چوگانرا
کوس تسلیم فرو کوب که ویران افتد
نیر آنملک که گردن ننهد سلطانرا
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
سالها گوشه غم بود دل ریش مرا
باز عشق آمد و افکند به تشویش مرا
صورت شیخ گرفتم بنظر جلوه نداشت
بعنایت نظری ای بچه درویش مرا
با کمند سر زلفت همه چشم است بچشم
مردم ارنام کند صوفی بدکیش مرا
نیمه جانی بستن از من و عذر مپذیر
که گمان نیست که مقدی هله زین پیش مرا
همه شور است که افکنده لبانت بعراق
ای همه شور نگاهی بدل ریش مرا
باز کن طره چل تار که از یاد برفت
ذکر صد دانه زهاد کچ اندیش مرا
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
در پرده حسن روی تو شد پرده در مرا
ایوای اگر ز پرده درآید بدر مرا
جز خون دل که ریزدم از دیده برکنار
حاصل نشد ز نخل محبت ثمره را
سر بر نگیرم از درت ار فی المثل بسر
ریزند سنگ طعنه ز هربام و در مرا
گم گشت دل بظلمت زلفش خدایرا
کو خضر رهروی که شود راهبر مرا
دست طلب نمیکشم از پای بوس تو
خواهد اگر بکوی تو فرسود سر مرا
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
صنما زخم دل از چاره اغیار گذشت
زلف بگشا که دگر کار دل از کار گذشت
ایصبا با مه ما گوی که بیمار غمت
بی تو بیزار شد از زندگی زار گذشت
در دلم بود که اظهار کنم حالت عشق
دید در آئینه و کارز اظهار گذشت
باغبانا دگرم جانب گلزار مخوان
آن تنعم که تو دیدی همه با یار گذشت
بخدنگم زد و بگذشت چه فریاد کشم
بر من اینجور و تغافل نه همین بار گذشت
دوش روزم بگذشت در نظر آن زلف سیاه
چه دهم شرح که بر من چه شب تار گذشت
ماجرا بین تو که دزدید دل آنخال سیاه
روز روشن زمن و کار بانکار گذشت
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
تیشه بر پا زدی ار داغ منش در دل بود
آن قوی پنجه که در کوهکنی کامل بود
بچه دل آینه عکس تو در آغوش کشید
مگر از آه سحرگاهی ما غافل بود
بردم از سوز جگر لابه ز حد پیش رقیب
حالت غرقه ندانست که در ساحل بود
تند بگذشت و مرا سیل غم از سر بگذشت
شکرها دارم از این برق که مستعجل بود
بغرامت بکش ای زلف به بندم که ز عمر
هر چه جز حرف جنون شد همه بیحاصل بود
مشگل خویش ببردم بادب پیش حکیم
چون بسنجیدمش او نیز چو من جاهل بود
عمر زلف تو فزون باد که با روی تو دوش
مو بمو باز نمود آنچه مرا در دل بود
زاهد از بهر خدا پیشۀ تقوی نگرفت
عشق را بار گران خواجه چو من کاهل بود
گفتم از گم شدۀ خویش نشانی جویم
بر هر کس که شدم بیخود و لایعقل بود
ناگه از دیر برآمد صنمی باده فروش
وه چگویم که چه فرخنده رخی مقبل بود
پای بوی من و او هر دو ز جا رفت و لیک
پای او در دل وپای من از او در گل بود
او روان گشت و من اندر عقبش در تک و پوی
تا بدیری که در آن دیرگهش منزل بود
محفلی دیدم و در وی بادب مغبچگان
بسته صف در بر پیری که در آنمحفل بود
پیر آندیر مرا جام جمی داد کزو
پیش چشم آبنه شد آنچه مرا مشگل بود
زنک آئینه در آنمی چو ز دودم دیدم
کونهان در دل و اینکوشش من باطل بود
نام مجنون ز جنون مشتهر آمد نیر
هم بدین ره شدی ار ناصح ما عاقل بود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
که برگذشت که خون میرود ز چشم ترم
چه شعله بود که از پا گرفت تا بسرم
سزای من که نپرداختم ز دانه بدام
بکش بخون دل ایسنگ عشق بال و پرم
دگر معامله با کس نماند جز تو مرا
بیا بیا که چو دردم یکیست غم نخورم
بلانگر که بچل سالگی چو کودک خرد
حلاوت لب شوخی فریفت با شکرم
وه رفت شب ای آفتاب صبح امید
بر آر سر که ملالت گرفت با قمرم
طبیب از آن بت نامهربان ده دله پرس
ز درد من که من از حال خویش بیخبرم
چه داغ بود که چشمت نهاد بر دل ریش
که دید خواب ندارد ز ناله تا سحرم
تو برگذشتی از سرگذشت سیل سرشگ
بیا ببین که چها بی تو میرود بسرم
گرم ز دشمن جانی بود امید خلاص
امیدنیست که از دست دوست جان ببرم
همیشه دست نیابد دل وفا داری
بتامکن که چنین دل بدیگری سپرم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
می بنالم که بسر وقت رسد صیادم
نه من از تنگی دام است که در فریادم
سیر شد زینچمن سبز دل ناشادم
کاش میکرد بخود روی قفس صیادم
تیر کز شست بشد باز نیاید بکمان
پند پیران چکنم من که دل از کف دادم
کشت دور فلک از منت تعمیر مرا
خنک آنروز که سیلی برد از بنیادم
من که از خلد برین دل نگران بستم بار
تا سر کوی تو دیدم همه رفت از یادم
خواجه دشوار پسند است و مرا روی سیاه
ترسم از بندگی خویش کنم آزادم
چشم بر صورت منظور نه صوت و نه سخن
عشق در حکمت اشراق نمود استادم
گله از آدم خاکی نه طریق ادبست
گرچه آورد در این دیر خراب آبادم
لطف سلطان ازل خواست که از سجدۀ خاک
بار این نخوت بیهوده دهد بر بادم
نخورم غم که برد بار بد انگلشن قدس
علت نخوت و مستی چو ز سر بنهادم
نیرّ ابن نامه بدیوان عمل نتوان برد
آه اگر لطف شهنشه نکند امدادم
وارث ساقی کوثر شه مهر افسر طوس
آنکه با داغ غلامیش ز مادر زادم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
بسرم فتاده شوری که ز خود خبر ندارم
برو از سر من ای سر که هوای سر ندارم
همه خون خورم که اینغم بدلی دگر کند جا
بجز اینغم ایمن الله که غم دگر ندارم
صنم شکر فروشم بدهان نهفته شکر
همه گویدم بتلخی که برو شکر ندارم
سحریست هر شبی راز قفا بلی دریغا
که من از فراقت امشب دگر آنسحر ندارم
صنما ز کوه نازت پر کاه شد تن من
قدری ز نازکم کن که دگر کمر ندارم
ز نظاره های دلکش بطمع نیفتی ایدل
که امید خیر و خوبی من از این نظر ندارم
سزد ار ز دست جورت ز جگر فغان برآرم
بر شه ولی دریغا که من آن جگر ندارم
چو ز کعبه جمال تو بمدعا رسیدم
به نیاز نذر کردم که دل از تو برندارم
نه که عهد بوستانم ز نظر برفته نیرّ
ز قفس ملولم اما چه کنم که پر ندارم
خر شیخ در تک و دو بر هرخس از پی جو
منم آنکه یار خسرو نکشم که خر ندارم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
بگذار تا بماند چشمم برهگذاران
پاداش آنکه نشناخت قدر وصال یاران
ای ابر نوبهاری باران تبار دیگر
طوفان چشمم امروز بگرفته جای بازان
یا رب مباد کسی را حیران دو دیده چونمن
چشمی بروی منظور چشمی بناقه داران
ما بار ناقه بستیم دل ماند پیش دلدار
کارم بمشکل افتاد ایخیل همقطاران
ایساربان خدا را آهسته ران که شاید
دیگر فتد برویش چشم امیدواران
چشمی بروزگاری بودم گلعذاری
رفتیم و ماند بر چشم حسرت بروزگاران
بوکانستارۀ روز بار دگر بتابد
هر شب شمارم اختر چونچشم شب گذاران
درد دل ضعیفم ناگفته ماند با دوست
لختی عنان بدارید ای خیل رهسپاران
رفت از خزان هجران گلهای عیش بر باد
دریاب بوستانرا ایشوکت بهاران
از پا فتاده گانیم بگذر ز ما و نگذار
ما را در این بیابان ایمیر شهسواران
رحمت بروزه داران از فضل بس عجیب نیست
ای ابرهین فروبار بر فرق میگساران
گو چشم روزگاران بر حال ما بگرید
گر لطف شه نگیرد دست گناهکاران
فرمانروای محشر مینوگسار کوثر
دادار بنده پرور سالار تاجداران
باد صبا به جانان بر کو که مانده نیرّ
دور از تو با دل زار اندوه غم هزاران
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
چند بیهوده دلا اینهمه افغان از من
رخ ز من اشک ز من دیدۀ گریان از من
آنشد ایخواجه که از جانرود پای شکیب
کانزمان دست زمن بود و گریبان از من
عاقلان با همه شوریده دلی حیرانم
کز چه طفلان سرشکند هراسان از من
خواستم پیش تو گویم غم دل ترسیدم
شود آنزلف گرهگیر پریشان از من
که شبیخون زده بر کشور دل باز که چشم
میبرد گوهر ناسفته بدامان از من
ضعفم از پای درآورد بنال ایدل زار
بلکه بیزار شود شحنۀ زندان از من
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۴ - متفرقه
گفتم آید چو شوم پیر دل از زلف تو باز
سر پیرانۀ من بین و تمنای دراز
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۱
اگرم ز بی نیازی همه خوار و زار دارد
چه غم آنگل دورو را که چو من هزار دارد
ز غمت سینه این آه از آن نهفته دارم
که مرا ز بی چراغی بسر مزار دارد
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۷
دل چو بر عهد تو ای خسرو خوبان ستم
رشتۀ الفت شیرین دهنان بگسستم
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۱
گفتمت چونتو من دلشده را یار شوی
مرهم سینه و آرام دل زار شوی
نه دل زار مرا مایۀ آزار شوی
عاقبت ساقی خلوتکه اغیار شوی
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۱
گر بپوشم سینه در تنگ آیدم
شیشۀ اشکیب بر سنگ آیدم
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۴۳
حالی نداد روی ز درس ادب مرا
بر جرعه ریز ساقی آب طرب مرا
از بام اوفتاده مرا طاس می بیار
هل تا برند مست بر میر شب مرا
جان بر سر لبست و دل از خون لبالبست
جام لبالبی بنه ایجان بلب مرا
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۸۲
پی تیر نگاهی چند گیرم دامنت زخمی
که آفتهاست در تأخیر و جان بر مرگ مستعجل
خدا را ایخدنگ غمزه تعجیلی که میترسم
کند صید دگر صیاد را از صید من غافل
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۱ - نوحهٔ ترکی زبانحال مادر جناب قاسم علیه السلام
ایتدی غم طغیان سرور قلب ناشادیم اویان
اود دو توب جلم چخوب قلا که فریادم اویان
آچیلوب قان چشمه ساری آلدی دور چشممی
اولدی سیل اویناقی کنج محنت آبادیم اویان
طرفه لاله ستان اولوب دورون سرشک آلدن
باشلیوب قمربار افغان سرو آزادیم اویان
کاکلون بادیله یاتوب گورمشم خواب مخوف
اولموشام دیوانه وش ماه پریزادیم اویان
یاوریم غم لشگری قیلدی مسخر گوگلیمی
ضعف تایدی قوّت الدن گیتدی بنیادیم اویان
دامه دو شموش صیدتک یول گوزامکدن گوزاریم
دولدی قان یاشیله آهوگوزلو صیادیم اویان
گورمسون تا گل بوزون گون باشون اوسته نوعروس
ایلیوب زلفین پریشان تازه دامادیم اویان
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۴ - از قول حضرت سکینه سلام الله علیها با ذو الجناح
لیک پی اسب چرا بیرخ شاه آمدۀ
پیل بودی تو چرا مات زراه آمدۀ
برگ برگشته و تن خسته و بگسسته لگام
هوش خود باخته با حال تباه آمده
ایفرس قافله سالار تو کشتند مگر
که تو با قافلۀ آتش و آه آمدۀ
اندکی پیش تو را بال هما بر سر بود
چه شد آن سایه که اینجا بپناه آمدۀ
چونشد آنشاه و سپاهی که بمیدان بردی
که تو تنها همه بی شاه و سپاه آمدۀ
با رخ سرخ برفتی زیر ما تو کنون
چه خطا رفته که با روی سپاه آمدۀ
با همان شاه که بردی تو بمیدان بلا
بیگنه کشته عدو و تو گواه آمدۀ
شه ما را مگر افکندۀ ای اسب بخاک
عذر جویان ز پی عفو گناه آمدۀ
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۵ - آمدن اهلبیت بمصرع شهدا و زبانحال از قول جذاب زینب بحضرت
چون گرفتند ره کوی شهادت در پیش
زمرۀ خیل اسیران ؟؟ تشویش
هر یکی نعش شهیدی به بر آورد چو جان
کرد با همدم خود شرح پریشانی خویش
زانمیان زینب دلسوخته با ناله و زار
از ستمکاری آن طایفۀ کافر کیش
روی بر پای برادر بنهاد از سر شوق
گفت کی سینۀ مجروح مرا مرهم ریش
بچه عضو تو زنم بوسه نداند چه کند
بر سر سفرۀ سلطان چونشنید درویش
این توئی با من و غوغای رقیبان از پس
وینمنم بی تو گرفته ره صحرا در پیش
تو سفر کردی و در کار دلازاری من
آسمان تیر جفا پاک بپرداخت ز کیش
هجر با صبر من آن کرد که بادی بغبار
خصم با جان من آنکرد که سیلی بحشیش
تو و من بعد نگهداری اینقوم عزیز
من و من بعد پرستاری اینجمع پریش
چارۀ هجر شکیب است و لیکن چه کنم
که بود درد فراق توام از حوصله پیش