عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
می بیارید که می داروی درد حکماست
مکشیدش که نیاید مدهیدش که نخواست
می به تکلیف نباید به کسی داد به زور
جز به مخمور و به این قاعده تکلیف رواست
می به نزدیک بهائم چه بها ارزد هیچ
برو از زنده دلان پرس که جان را چه بهاست
دائم از ماهِ قدح در عرقِ تشویرست
چشمه ی نیّر خورشید که در عین ضیاست
راح بر طلعت محبوب بود راحت روح
مونس و هم دم آن نیز که از دوست جداست
صیقل زنگ زدای است ز مرآت وجود
روح بخشی که نسیمش حسدِ بادِ صباست
خویش را باز نمودیم معیّن که چه ایم
مدعی از پی ما عیب کنان بهر چه راست
سر طامات نداریم چو تقلید پرست
مذهب مدعیان زرق و نفاق است و ریاست
هرکسی را روشی باشد و رویی و رهی
راه و روی و روش ما به درِ اهلِ صفاست
جوهری صاف تر از می نبود ای صوفی
از نزاری بشنو تا به تو برگوید راست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
تا دور آفرینش و تا عمر عالم است
پیوند عشق و عاشق و معشوق با هم است
گر سرّ این رموز بدانی وجود عشق
پیش از سرشتن گِل حوا و آدم است
آدم تویی به نقد و گر ناقدی تو را
آغاز آفرینش عالم همین دم است
نه امّتان دور کمال پیمبریم
نه مصطفی ز مبدأ فطرت مقدم است
پس هر که راست آمد و بر جاده میرود
هم فطرت مقدّم فرخنده مقدم است
گو سقف آسمان و بساط زمین نباش
ماییم و سدّ عشق که جاوید محکم است
یکباره از وجود برون آی و محو شو
در عین عشق هر دو جهانت مسلم است
در معرض رضا سپر تیر عشق باش
عشاق را جراحت معشوق مرهم است
گر عاقلی نصیحت ضدان نکن قبول
پرهیز کن که صحبت ضدان جهنم است
دیوان آدمی صفت اند اهل روزگار
خود خاصه در زمانه ی ما آدمی کم است
در چشم دیو مردم از اکرام فارغی
آنجا که آدمی بنی آدم مکرّم است
هر جا که چند خر به فَرس بر سوار شد
ره باز ده که موکب صدر معظم است
ترتیب مسکرات محال است اگر حسود
نقضی کند مرا چه تفاوت که را غم است
در هر سخن ز رمزْ نزاری چو بنگری
صد نکته خوب تر ز دگر نکته مُدغم است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
آنجا همه شیر و انگبین است
این جا بنگر که همچنین است
ساقی غِلمانِ ماه روی اند
شیر و می و شهد و حور عین است
از مجلس ما اگر درآیی
بینی که بهشت راستین است
ما را مشمر ز خودپرستان
شک ممتنع از پی یقین است
آن قوم که برفکندگان اند
آن شیوه برون از آن و این است
خودبینی و خود پرستی یار
این هر دو خلاف شرع و دین است
هر کو در نام و ننگ بربست
با حور بهشت همنشین است
ایمن نیی از فرشته نفس
تا لشکر دیو در کمین است
فی الوقت ز ملک مصر خوش تر
آن را که شکر لبی قرین است
بر معتقد نزاری مست
نفرین چه کنی که آفرین است
از عین یقین خبر ندارند
آن را خیال پیش بین است
فی الجمله خلاف در میانه
از غایت حقد و بغض و کین است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
تشنیعِ خلق برمن ازین خاک ساری است
وین آب دیر شد که در این جوی جاری است
ما خوف راملامتِ افسرده کرده ایم
آری همیشه شیوه افسرده خواری است
ما بی خبر که عینِ بقا در فنایِ ماست
اصل جهاد قاعده جان سپاری است
زهّاد را امیدِ ثواب از عبادت است
معهودِ ما به دوست نیازست و زاری است
داند که از دیارِ که می آید این صبا
آن را که برمقالتِ ما استواری است
اسرار فاش می کنم و قاصرم و لیک
بی طاقتی نتیجه بی اختیاری است
الحق مقصّرم که قلم را به خدمتی
رخصت دهم که حاصلِ آن شرم ساری است
هرگز قبول کی کند از من سخن شناس
عذری که در مقابله نابه کاری است
معذور نیستم که به تاراج می دهم
گنجی که در خرابه کُنجِ نزاری است
بس مدّتی نماندکه بر تو نزاریا
فتوی روان شود که چو حلّاج داری است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
گر از خیال مرا با تو دوش صورت بست
که در مقام وفا با منت نفاقی هست
شنیده باشی و دانی که در مثل گویند
حدیث مست نگیرند عاقلان بر دست
در این که ترک ادب کردم اشتباهی نیست
ولی درست شود شیشه باز چون بشکست
هزار بندگی ات کرده ام به یک تقصیر
ز دوستان وفادار باز نتوان جست
ز وصل و هجر بر ابنای روزگار به فخر
ز اتفاق شما کرده ام غلو پیوست
چنان مکن که زبان در کشند دشمن و دوست
که جوش و بوش نزاری به عاقبت بنشست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
آخر دور ظلم و بیدادست
که جهان در تزلزل افتاده ست
روی ها در سجود بر خاک است
دست ها بر خدا به فریاد است
دل ظالم کجا و رحم کجا
بی ستون بی خبر ز فرهادست
گر جهان شد خراب باکی نیست
چون وطن گاه جغد آبادست
نیست یک آدمی به ده قصبه
که نمی آید آدمی بادست
همه ابلیس و دیو و عفریت اند
ز آدمی خود کسی نشان داده ست؟
تکیه از جهل می کند نادان
بر جهانی که سست بنیاد ست
هر که محجوب ماند از مطلوب
هم خود از پیش خود بر استاده ست
سست عزما که طالب جاه است
سخت جانا که آدمی زادست
خوش دلی در زمانه ننهادند
و ان طلب می کند که ننهاده ست
در چنین دور خاک بر سر آن
که بدین زندگی دلش شادست
باده می خور نزاریا و مخور
غم دنیا که سر به سر بادست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
قصد به جان کرده ای ای دل محنت پرست
دیده نهادی به صبر ، دوست بدادی ز دست
بس که بسر برزدی دست به حسرت ولیک
سود ندارد دریغ ، صید چو از دام رست
سینه ی مجروح را وصل چو مرهم نهاد
ضربتِ پیکان هجر ، باز جراحت بخست
رغبت دنیا مکن ؛ دوست بدنیا مده
هرکه ثباتیش هست دل بجهان در نبست
دور زمانت اگر تا بفلک برکشد
هم کُنَدَت عاقبت زیرِ گِل این خاک پست
یکدم اگر یافتی کُنجی و اهل دلی
حاصل آن یکدم است ، هرچه در ایٌام هست
بی هنر عیب جوی ، غیبت ما گو بگوی
کِی بملامت رود مهر که در دل نشست
روز قیامت بهوش ، باز نیاید هنوز
هرکه به حلقش رسد جرعه ی جام الست
چاشنی ای یافته ست بی سببی نیست هم
موجب شیرینی است ، شور نزاری مست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
چون بخواند حاسدم آتش پرست
چون مرا بیند چنین آتش بدست
ماهم اندر آتشیم از آب رز
گر خلیل اللّه در آتش نشست
گر بود بی آبرویان را مجال
از تعصّب در زنند آتش به مست
زاهد روبَه طبیعت را چه قدر
شیر با آن صولت از آتش بجست
چون نباشد دوزخی مست سخی
پس از آن آتش به این آتش بر است
ساقیا هین کز دم دی در دلم
گر نمی خون بود بی آتش ببست
نی چه میگویم که دور از روی او
زار میسوزم ز بس آتش که هست
دوش گفتی می لبم مجروح کرد
جان من یاقوت کی زأتش بخست
از نزاری رخ مپوش امشب که هست
بت پرست ، اخترپرست ، آتش پرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
از ابتدا که لشکرِ ارواح برنشست
عقل از سپاهِ عشق هزیمت کنان بجست
اهلِ قیاس پس روِ عقلِ گریز پای
ما در بُلوک عشق فتادیم می به دست
در پوستینِ شیوۀ ما اوفتاده اند
قومی خیال بازِ هوس نا ِک خود پرست
گر می خوریم و گرنه تفاوت نمی کند
ما بر قرارِ خویش همان واله ایم و مست
از گل سرشته کالبدِ آدمِ صفی
ترکیب ما ز دُردیِ خم خانۀ الست
ما توبه بسته در سرِ زلفِ بتان و حسن
آورده باز در سرِ زلفِ بتان شکست
بر من چه اعتراض که مأمورِ فطرتم
ای مدّعی به دستِ کسی اختیار هست
تشنیع بر نزاری و او خود شکسته وار
هرگز به نام و ننگ نبوده ست پای بست
ماییم و کُنجِ فقر و می و گنجِ مسکرات
تا گنبدِ سپهر شود هم چون خاک پست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
هم چو من هرگز خراباتِ الست
مستِ لایعقل به دنیا آمده ست
تا سرِ عقل از گریبان برکند
دامنِ آشفتگان ندهد ز دست
خواهم از دنیا برون شد هم چنان
مست تا بازم بر انگیزند مست
انتظارِ صورِ محشر داشتن
عمر ضایع کردن است ای بت پرست
نسیه کارِ مردِ صاحب وقت نیست
هر که از خود برشکست از بت پرست
طالعم بر بی دلی و بی خودی ست
چون کنم نتوانم از طالع بجست
چون ایازی می دهندش در عوض
هر که چون محمود بت در هم شکست
بت که می گویند جز وهمِ تو نیست
بت توئی چیزی دگر مشنو که هست
تا به موعودِ حواری و ظهور
در نیارم بر می و معشوق بست
پس نزاری و حریف و پایِ خم
هم چنین بی کار نتواند نشست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
منم نزاریِ قلاّشِ رندِ عاشقِ مست
هر آدمی که چو من شد ز ننگ و نام برست
دلم ز خرقۀ ناموس زاهدان بگرفت
مریدِ خم چه عجب گر ز خانقاه بجست
برو تکی ز پَسَم می زنند و می گویند
که شیخ باز شرابک بخورد و توبه شکست
به گردنِ من اگر خونِ توبه نیست حلال
حرام زاده چرا طعنه می زند پیوست
اگر به زرق روم ازرقی توانم داشت
و گر چو سرو نباشم قبا نیارم بست
نصیحتم مکن ای یار لطف کن برخیز
محبّت است و لیکن به دشمنی بنشست
کنون محّبِ جوانم مریدِ پیر نی ام
غلامِ زاهده ام بعد ازین نه زهدپرست
گهم به خانقه آرند با قبا هش یار
گهی ز می کده با خرقه می کشندم مست
به پیشِ شحنه برند این غزل اولام اولام
ز بعدِ آن که بگرداندند دست به دست
ز بهرِ آن که چو یک شاخِ طاعت است چرا
نخست شاخ ز شهدست و آن دگر ز کبست
چرا ز فرقت هفتاد و سه یکی ناجی ست
چه گونه دوزخی اند آن دگر ده و دو و شست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
خرابم از آن نرگسِ نیم مست
تمام اختیارم برون شد ز دست
توقّع مکن کز کمان‌دار تیر
اعادت کند چون برون شد زشست
به دیرِ مغان می‌پرستیده‌ام
ز بس می پرستی شدم بت پرست
اگر بت پرستی در اسلام نیست
کسی را ندانم در اسلام هست
که رویِ بتی دید و پوشید چشم
که مکروه دید و مقابل نشست
بیا بگذر ای خواجه از زهدِ خشک
موحّد ز تردامنی باز رست
دری هست بیش از مبادیِ عقل
که بر عشق بازست تا بر که بست
ز تو هیچ نگشاید از خود ببُر
مجرّد ز هم راهِ بد بر شکست
چو افسرده خام است و عاشق بسوخت
ملامت مکن بر نزاریِ مست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
مستم امروز چنین مستی ‌مست
که زمن نیستی آمد در هست
گرنه پیوسته چنین باید بود
پس چرا عاشق و مستم پیوست
بر من انکار چرا چون همه‌‌اند
عاشق و شیفته و دوست پرست
محتسب مست و مشنِّع بر من
که دگر باره فلان توبه شکست
ای مسلمانان از بهر خدای
کیست کو نیست چو من عاشق و مست
هیچ کس نیست در آفاق که نیست
زیر پای هوسی دیگر پست
از سرِ دنیی و عقبی برخاست
هر که در کنج خرابات نشست
عاقبت در سرِ دل کردم جان
جان و دل هر دو بدادم از دست
دارم از شیخ سوالی موجز
نکتهٔی نادره بر خواهم بست
آن که زو روح بیاساید به
یا از آن کو دلِ دل‌داده بخست
با صبا گفتم اگر بتوانی
که ز سر تازه کنی عهدِ الست
اگر از ظلمتِ بیت الاحزان
روی آن هست که بتوانم جست
راه بر مصرِ نزاری کن زود
بویِ پیراهنِ یوسف بفرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ز مستی تا دل آرامم برفته ست
همه رونق ز ایّامم برفته ست
به دوران ها نیاید در گلستان
چنان مرغی که از دامم برفته ست
ثبات و عقل و تمییزم نمانده ست
قرار و صبر و آرامم برفته ست
نمی خواهم دگر صهبا و صحرا
نشاط از مشربِ جامم برفته ست
چمن بر من چو زندان است و گل زار
جهنّم تا گلستانم برفته ست
چراغِ مطلعِ صبحم نشسته ست
فروغِ مقطعِ شامم برفته ست
شکیبم از چنان رویی نکو نیست
برو گو گر به بدنامم برفته ست
بزرگان بر نزاری گو مگیرید
خطایی گر بر اقلامم برفته ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
هیچ طبیبم دوایِ درد نگفته ست
درد که درمان پذیر نیست شگفت است
هر کسَم از علّتی بگفت علاجی
نیش به ظاهر زدند و ریش نهفته ست
بر که کنم اعتماد و با که بگویم
کاین دلِ بی چاره را چه درد گرفته ست
هم برِ لیلی برم حکایتِ مجنون
آن شنود ماجرایِ شب که نخفته ست
تا ز کجا سر برآرد این همه سودا
کز دلِ غافل در اندرون بنهفته ست
بویِ گلی می برم که گل بُنِ فطرت
هرگز از آن تازه تر گلی نشکفته ست
قبلۀ اهلِ دل است از آن دلِ نا اهل
روی به محرابِ طاقِ ابرویِ جفت است
خاک بر آن سر بود که خاکِ زمین را
در قدمِ نازنین به دیده نرفته ست
این همه سهل است ترهاتِ به تقلید
جهلِ مرکب نگر که در پذرفته ست
هیچ سخن گفته اند نیست نگفته
این که تو گفتی نزاریا که نگفته ست
باش که در دُرجِ سر به مُهرِ گهرها
هست که الماس کس هنوز نسفته ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
حرام بر من و بر هر که بی تو می خورده ست
بر آن که خورد حلالش حرام کی کرده ست
به حکمِ عقل حرام است نان و آب برو
که ناحق از خود هر دم دلی بیازرده ست
به غیرِ خمر و زنا و ربا و غیبت و قتل
حلال داند وین رخصتش که آورده ست
هنوز لحمِ خنازیر خوردن اولاتر
بر آن که تن به طعام یتیم پرورده ست
به خمر خانه رو و خمر خواه و حالی خور
که فرشِ عیش و بساطِ نشاط گسترده ست
به رغمِ عادتِ بدگوی نیک بخت به طبع
ز بامداد گرفته ست جامِ می بردست
خوشی درآ به خراباتِ عشق و فارغ شو
ز هرچه بر زبر و زیرِ این سرا پرده ست
کسی که بوی نبرده ست از شمامۀ عشق
گرش چو عود بسوزی هنوز افسرده ست
لطیفه هایِ نزاری حقایقِ محض است
تو عفو کن به بزرگی که در سخن خرده ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
دو ده گذشت ز ماه و ده دگر باقی ست
شکایت از ده باقی ز فرطِ مشتاقی ست
که می دهد سه قدح از پیِ دوگانۀ فرض
که عقل منتظرِ یک اشارتِ ساقی ست
ز برقِ پرتو مَی خاست جوهرِ آتش
وگرنه از چه درو روشنی و برّاقی ست
کسی که خوشۀ انگور می کند آونگ
به حکمِ فتویِ من کُشتنی و معلاقی ست
چراست سرزنشِ سیر خوردگان بر من
همین که عادتِ بیهوده گوی ایقاقی ست
زِ نان و آب دهان بسته و گشاده زبان
به فحش و غیبت و بد گفتن این چه رزّاقی ست
کهی حشیش فروریخته به وقتِ سحر
که فاضل از همه معجون هایِ تریاقی ست
من آخر آدمی ام تا کی انکر الاصوات
که گوشِ رغبتِ من بر نوایِ عشّاقی ست
محاسباتِ نزاری برون ز دفترهاست
حدیثِ عشق نه افسانه هایِ اوراقی ست
اگر متابعِ امری در آفرینشِ خاص
به خلق هیچ تصرّف مکن که خلّاقی ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
می ده که در خواص کم از سلسبیل نیست
رغم جماعتی که بر ایشان سبیل نیست
بی می مرو طریق محبت که هم چو می
روشن دلی دگر سوی مقصد دلیل نیست
گر می پرست ناخلف است و حرام زاد
پس در همه قبیله ی آدم اصیل نیست
می شاهدست اگر نبود همدم خمار
هرچند ازهرست ولی بی هلیل نیست
اقبال آن که دارد و خوش میخورد به طبع
بدبخت چون کند که به دست بخیل نیست
بی هرزه عمر میگذرانیم و حاصلی
جز آفت دماغ و دل از قال و قیل نیست
هر چیز را به عمر توان یافتن بدل
جز روزگار عمر که آن را بدیل نیست
از دوست قاصدی که پیام آورد به دوست
انصاف میدهم که کم از جبرئیل نیست
چون مور اگر ضعیف نباشیم ممکن است
بار فراغ دوست به بازوی پیل نیست
ما را چه التفات به نمرودیان دهر
مقصود ما از اینهمه الا خلیل نیست
مردار میرود به حقیقت نزاریا
هرکو به تیر عشق چو مجنون قتیل نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
محنت سرای دهر چو جای مقام نیست
آسایشی در او ز حلال و حرام نیست
بی سور و ماتم و غم و شادی در این جهان
شامی به صبح رفته و صبحی به شام نیست
گر ملک کائنات به خورد کسی دهند
از فرط حرص و آز هنوزش تمام نیست
هم هیچ کار بهتر اگر نیک بنگری
از خدمت حریف و صراحی و جام نیست
در سنگ لاخ حرص مران توسن غرور
آهسته تر که بر سر مرکب لگام نیست
خوش منزلیست عالم دنیا ولی درو
دوران زندگانی ما بر دوام نیست
غبنا و حسرتا که به بازوی اجتهاد
کاری چنان که دست دهد بر نظام نیست
هرجا که شاهدیست رقیبیش ناظرست
مه بی محاق نبود و خور بی غمام نیست
مردی برون ز خود شده مجنون صفت کجاست
لیلی بسی است ، عاشق بی ننگ و نام نیست
بی رحمی هلیل حجاب وصال شد
گرنه شکیب کردن مزهر به کام نیست
این جا وصال دوست طمع چون کند کسی
کز شنعت رقیب مجال سلام نیست
مشرک هنوز و دعوی وحدت نزاریا
انصاف ده که سوخته ای چون تو خام نیست
تو از کجا و شیوه ی تحقیق از کجا
در گل ستان مرو که سرت بی زکام نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
ایبها العشّاق این کار به آسانی نیست
عشق کآسودگی تن طلبد جانی نیست
میل دل را نظر خاطر جان کی باشد
نفس بل هوسی چون دم رحمانی نیست
حجّتی نیست که خاصیت روحانی چیست
آن که در علّت روحانی و انسانی نیست
جوهر عشق تو کی بی غرض آمد کز عشق
کلّ مقصود تو جز شهوت شیطانی نیست
از محمّد چه زنی لاف که در باطن تو
روش بوذری و سیرت سلمانی نیست
صورت کج نتوان گفت بود سیرت راست
به مسلمانی کاین راه مسلمانی نیست
گو نه خضرست هر آن کس که بود خضراپوش
رند بودن به صفت زاهد یزدانی نیست
آخر ای دیو صفت فرش چه می آرایی
هر سلیمانی را فرّ سلیمانی نیست
بوش کم کن که گر از کبر توان سلطان بود
در سر هیچ گدا نیست که سلطانی نیست
پیش احمق مبر این رمز نزاری کان جا
هیچ دانستنی یی با تو چو نادانی نیست
سخن عشق ترا حوصله ای می باید
مرغ اسرا تو در هر قفس ارزانی نیست