عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۱ - قصیده فتح سومنات و مدح یمین الدوله محمود غزنوی
جان مرا غمت هدف حادثات کرد
تا عشق سوی من نظر التفات کرد
حال مرا و زلف پریشان خویش را
در راه عاشقی رقم مشکلات کرد
تا شاه خسروان سفر سومنات کرد
کردار خویش را علم معجزات کرد
آثار روشن ملکان گذشته را
نزدیک بخردان همه از مشکلات کرد
بزدود ز اهل کفر جهان را بر اهل دین
شکر و دعای خویشتن از واجبات کرد
محمود شهریار کریم آنکه ملک را
بنیاد بر محامد و بر مکرمات کرد
شطرنج ملک باخت ملک با هزار شاه
هر شاه را بلعب دگر شاهمات کرد
شاها تو از سکندر بیشی، بدان جهت
کو هر سفر که کرد بدیگر جهات کرد
عین الرضای ایزد جوئی تو در سفر
باز او سفر بجستن عین الحیات کرد
تو کارها به نیزه و تیر و کمان کنی
او کارها به حیله و کلک و دوات کرد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۴ - از قصیده ای
زهی بزرگ عطائی که در مضیق نیاز
امل پناه بدان دست درفشان آورد
ز بیم جود تو کان خاک در دهان افکند
ز یاد دست تو بحر آب در دهان آورد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۵ - آیینه روی دوست
بر گل رقمی ز مشک ناگاه زدند
بر تنگ شکر مورچگان راه زدند
آئینه روی دوست زنگار گرفت
از بسکه بر او سوختگان آه زدند
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۶ - در دور تو
در دور تو عقل کل کنشتی گردد
حسن ابدی شهره بزشتی گردد
خاکستر کشتگانت در دوزخ عشق
پیرایه حوران بهشتی گردد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۷ - وعده دوست
دل دوش هزار چاره سازی میکرد
با وعده دوست عشقبازی میکرد
تا بر کف پای تو تواند مالید
دل را همه شب دیده نمازی میکرد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۹ - رباعی
در تو دل خسته نظری تیز نکرد
کز دیده هزار گونه خونریز نکرد
پرهیز کن از دود دلی، کز غم تو
خون گشت وز دوستیت پرهیز نکرد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۵ - قصیده در شکایت از روزگار و یاد احباب
فغان ز دست ستمهای گنبد دوار
فغان ز سفلی و علوی و ثابت و سیار
چه اعتبار بر این اختران نامعلوم
چه اعتماد بر این روزگار ناهموار
جفای چرخ بسی دیده اند اهل هنر
از آن بهر زه شکایت نمی کنند احرار
دلا چو صورت حال زمانه می بینی
سزد اگر بدر آئی ز پرده پندار
طمع مدار که با تو وفا کند دوران
که با کسی بفسون مهربان نگردد مار
کجا شدند بزرگان دین که می کردند
ز نوک خامه گهر بر سر زمانه نثار
کجا شدند حکیمان کاردان کریم
که بر لباس بقاشان نه پود ماند و نه تار
چرا ز پای در آمد درخت باغ هنر
بموسمی که ز سر تازه می شود اشجار
بساز کار قیامت بقوت ایمان
بشوی روی طبیعت بآب استغفار
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۱ - در مناعت خویش گوید
اگر نسبتم نیست یا هست حرم
اگر نعمتم نیست یا هست رادم
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۷ - در وصف آتش و مدح سلطان محمود
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندان که توان ز عود و از چندن
ز آن آتش کز بلندی بالا
مرا بر بلند را کند روزن
وز ابر چو سر برون زند نورش
چون ماه بر آسمان زند خرمن
ماند تن او به بسدین ابری
وز قطره چکان چو ذره گون ارزن
هر قطره زر کز او جدا گردد
چون سیم فرو فتد به پیرامن
باز از حرکات چون بیاساید
از لاله ستانش بر دمد سوسن
آنجا که حسام او نماید روی
از خون عدو شود گیا روین
تا پیل چو یک بریشم پیله
اندر نشود به چشمه سوزن
شاها تو بزیر فر یزدانی
بدخواه تو زیردست اهریمن
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷۸ - تغزل
ساقی بآبگینه بغداد در فکند
یاقوت رنگ باده خوشخوار مشکبو
گوئیکه پیش عاشق، معشوق مهربانش
بگریست، اوفتاد برخسارش اشگ او
از دل برآورید دم سرد و آه گرم
بفشرد آب دیده و بگداخت رنگ و رو
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۱ - در طلب استغفار گوید
از شرب مدام و لاف مشرب توبه
وز عشق بتان سیم غبغب توبه
دل در هوس شراب و بر لب توبه
زین توبه نادرست یارب توبه
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۶ - وله
گر شوم بودتی بغلامی بنزد خویش
با ریش شوم تر ببر ما هر آینه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱ - گفتار در آفرینش جهان
از آغاز باید که دانی درست
سر مایه ی گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز، چیز آفرید
بدان تا توانایی آمد پدید
وزو مایه ی گوهر آمد چهار
به آن چهار (چار)گشته جهان استوار
یکی آتشی بر شده تابناک
میان باد و آب از بر تیره خاک
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
وز آن پس ز آرام، سردی نمود
ز سردی، همان باز تری فزود
چو این چار گوهر به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند
چنین است فرجام کار جهان
نداند کسی آشکار و نهان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۰ - عقد بستن بانو گشسب به جهت گیو (و) بردن بانو به خانه (و) ناقبول کردن بانو گشسب، گیو را واحوال آن
ببستند مه را به مریخ عقد
به مفلس بدادند آن گنج نقد
چو بودش به زور وهنر دستبرد
زمیدان جهان گوی خوبی ببرد
ببردند مه را به خلوت سرای
چوشد بسته کابین آن دلگشای
چو در خلوت خاص شد گیو گرد
بیامد بر ماه با دستبرد
همین خواست مانند گستاخ وار
درآرد مر آن ماه را در کنار
زتندی برآشفت بانوی گرد
نمود آن جهانجوی را دستبرد
بزد بر بناگوش او مشت سخت
بدان سان که افتاد از روی تخت
دو دست ودو پایش به خم کمند
ببست و به یک کنجش اندرفکند
به خود غره بودن هم ا زجاهلیست
که بهتر مطاعی هم از عاقلیست
خدایی که بالا و پست آفرید
زبردست هر زیر دست آفرید
به گستاخی خویش دلخسته شد
زدلخستگی تنگ بربسته شد
به هرکاری چون بنگری در نهان
همانا کسی از تو به درجهان
که بود اندر این بوستانش نوا
که به زو نبد بلبل خوش نوا
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۵ - این سخن چند،مصنف در باب خود و نیرنگ روزگار گوید
زجور زمانه دلم گشت سیر
در این صبر واین کوره اردشیر
چنان دان که در یوم پیروز یاد
که بردوستان جمله فیروز باد
چه کهتر چه مهتر هر آن کس که هست
همه شاد و خرم هم از باده مست
جهان را به شادی همی بسپرند
همه با می و رود و رامشگرند
منم بی می و رود با یک سرود
نه یار و نه همدم نه آوای رود
یکی روستا بچه فرسیم
غلام و دل پاک فردوسیم
نبینم همی لطف نیک اختری
شده مونسم دایما دفتری
کجا آفتابی که تف بخشدم
مگر چهره خسته بدرخشدم
کجا کیقبادی که یادم کند
به چربی همی بخت شادم کند
گرم روغنی بودی اندر چراغ
وزین نیک و بد نیز چندی فراغ
دهانم همی گوهران ریختن
زبرجد به لؤلؤ درآمیختن
سپاس از یکی شاه پروردگار
که گرچه حسابی درین روزگار
چو نرگس،همه جام و لیکن تهی
به خانه،خداوند،آنگه رهی
جهان را نماند به کس پایدار
کشد یک به یک نیک و بد روزگار
مرا گر نه باغست و کاخ بلند
نه میوه که خیزد به شاخ بلند
براین زشتی از وی نباید برید
چو باید چنان پرده دی درید
کنون بازگردم به گفتار سرو
چراغ مهان سرو ماهان مرو
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵۴ - سؤال کردن فرامرز از پیر برهمن
چو دیدش فرامرز کان فره مند
سخن گفت زین گونه با وی بلند
به پاسخ بدو گفت دانای راز
که درتن نباشد جهان دراز
بدو گفت کای پیر آموزگار
همانا بسی دیده ای روزگار
شنیدیم اندر سرای درنگ
نهان در تن مرد باشد پلنگ
زمردار هرگز نگیرد شکیب
همه کار او مکر و رنگ و فریب
تن مرد زان بد بود مبتلا
وزین غم همیشه بود در بلا
به پاسخ بدو گفت دانای راز
که در تن نباشد همانا جز آز
به گیتی نخواهد شد از چیز سیر
وگر چرخ پیر اندرآید به زیر
فریبش همه رنگ و اورنگ نیز
به گیتی ازین بد بتر نیست چیز
غم و رنج خود را نخواهی دراز
مگرد از بنه گرد اندوه و آز
که او دل برد،مرد،بیدین کند
سرانجام را دوزخ آیین کند
قناعت زملک سلیمان بهست
فراغت ز فر جهانبان بهست
مگرد ای جوان گرد دریای آز
که موجش گرانست و پنها دراز
دگر گفت کای کان به چربی سخن
به جای سپنجم تو آگاه کن
شنیدم درختی بلند و بزرگ
همه برگ او سبز و شاخش سترگ
همه شاخ او زآسمان تا زمین
یکایک بدو میوه نازنین
کسی کو برآن شاخ بر شد بلند
به گیتی همانا شود ارجمند
هرآن کو نیارد بدان شاخ شد
بدو دیو وارونه گستاخ شد
کیان و بزرگان شهر ستخر
بدین شاخ فرخنده دارند فخر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۲ - سؤال کردن فرامرز(و) پاسخ دادن برهمن
بپرسید زان پس دل آشفته گرد
کزین دار شش در چه خواهیم برد
درو گنج و گوهر فراز آوریم
تهیدست زین پس چرا بگذریم
از این رنج و این گنج، انجام چیست
وزین پادشاهی،همه کام چیست
به پاسخ بدو گفت کز شش دری
برد زین همه نام نیک اختری
در این پادشاهی وآباد گنج
که داری نداری بجز درد و رنج
به منزل چو شد رسته کوس و رحیل
نه تیغت به کارست و نه ژنده پیل
الف چون شمرده شد این جان پاک
بپرده همه تن فتد در مغاک
نماند بجز نام و نیکی و دروی
بنالید زان نامور جنگجوی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۱ - جواب دادن فرامرز
فرامرز گفت این درخت آدمیست
همین چار گوهر تو را همدمیست
هم از آتش وآب و وز باد و خاک
درختی بدین گونه رستست پاک
همه شاخ او رنگ رنگست نیز
چو تازی و ترکی و زنگست نیز
چو رومی چو کشمیری و دلبر است
گر ایزد پرست است گر بت پرست
که قیوم پاکست پرودگار
بدین سان درختی بیاوردبار
همه عقل وهوش وهمه تاب ونوش
دهد دست و پای و دگر چشم وگوش
یکی را چو من دل ببخشد به خود
سری چون تو هرگز نیارد به خود
بدان تا به عقبی مرا خوش کند
تو را دیده ودل برآتش کند
ترا چاره گفتم به رنج آمدی
بدین گفته خود به رنج آمدی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۲ - سؤال کردن فرامرز از پیر برهمن در آخر کار و هویدا کردن دین
یکی عقد گوهر بخواهم گشود
تو را داستانی بخواهم نمود
بگویی که از گنبد تیزگرد
که بربست این فرش بنیادکرد؟
نخستین چه بوده است چو گیتی نبود
که این قرص خورشید روشن نمود؟
بدین سان شب وروز پیدا که کرد
فلک با ستاره هویدا که کرد؟
بدین سبز گنبد بگو تا که اند
چو گویی بگو تا زبهر چه اند؟
که از چارکوهی درختی برست
که بد شاخ آنگاه میوه برست؟
بگو تا کجا بد نخست آدمین
چگونه فشانده شد اندر زمین؟
که فرمود تا ابر آب آورد
چو او شد فلک آفتاب آورد؟
گل ولاله چون روید از تیره خاک
که در دیده بنهد چنین نورپاک؟
که آرد بهاری به شکل بهشت
که بربست نقش همه خوب وزشت؟
فرامرز یل چون سخن برفشاند
هم آورد او را فرس بازماند
رخش زردگشت و دو چشمش بخفت
سرافکنده بنشست و پاسخ نگفت
چو بشنید کید این سخن سربه سر
به سوی برهمن برآورد سر
بدو گفت کای مرد به روزگار
چرا سست گشتی تو در کارزار
تو چندین سخن گفتی ای پاک مغز
جهاندار پاسخ بیاورد نغز
چراسست گشتی و خامش شدی
زگفت فرامرز،بیهش شدی
بماندی تو زین یک سخن در میان
ترا شرم ناید ز روی کیان
نگویی که دین از تو بر باد شد
سخن را زگفت تو بیداد شد
بدو کید هندی بگفتا رواست
مکن تو کژی نیز برگوی راست
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۸ - رسیدن فرامرز به نخجیر برهمن و سئوال کردن
چو بگذشت یک ماه دیگر چنین
رسیدند نزدیک خاور زمین
جزیره پدید آمد از دورجای
زملاح پرسید آن پاک رای
چه جایست گفتش بدان خرمی
کزو تازه گردد دل آدمی
چنین داد پاسخ خردمند مرد
که از روی بیشی بدان در مگرد
تو این را مقام برهمن شناس
به دانش گشاده دل با سپاس
گروهی همه پاک و یزدان پرست
نشسته کنون چون کسی زیردست
همه کارشان دانش و نیکوییست
به دانایی و رادی و فرهیست
همیشه زیزدان بودشان سخن
به هر جای بر انجمن انجمن
خورش کم کنند آنچه آید به کار
زبیخ گیا باشد ومیوه دار
به ماهی بسازند روزی خورش
روانشان به دانش کند پرورش
زنا آمده کار و نگذشته هم
زچیزی که خواهد بدن بیش و کم
زهرچه بپرسی دهند آگهی
زبانشان به پاسخ نبینی تهی
چو بشنید مرد جوان این سخن
پسند آمدش گفت مرد کهن
بدو گفت ما را بباید شدن
به نزدیک ایشان زمانی بدن
بپرسیم گفتار و هم بشنویم
درآن مرز،یک چند هم بغنویم
مگر بهره یابیم از پندشان
نیوشیم گفتار دلبندشان
چو ملاح گفت و سپهبد شنود
روان کرد کشتی بدان مرز زود
چو تنگ اندرآمد به هامون سپاه
برهمن خبر یافت آمد به راه
به ساحل چوآمد یل پهلوان
ابا هرکه بودند پیر جوان
برهمن همه پیشباز آمدند
پذیره به رسم نماز آمدند
ستایش نمودند و پوزش بسی
برآن چهره دلفروزش بسی
بگفتند کای گرد خورشید چهر
جهانگیر و گردنکش و پر زمهر
زیزدانت باد آفرین و درود
زنیکویی مهتری تار و پود
همین بوم و بر برتو فرخنده باد
همه دشمنان پیش تو بنده باد
خنک این جزیره به فرتو شیر
برهمن نگردد زروی تو سیر
که خشنود گردد زما مرد گرد
که چنگ یلان دارد و دستبرد
زدرویشی خویش یک سو شویم
زراه تکلف بی آهو شویم
اگر سوی ما شب گذاری رواست
که داننده راز هرکس خداست
پذیرفت ازیشان سپهبد،سپاس
چنین گفت با مرد یزدان شناس
به یزدان سپاس ای خردمند مرد
کزآن پس که دیدم بسی رنج و درد
مرا بخت فرخ بدین داد دست
که دیدم رخ مرد یزدان پرست
سپاس شما بر من این مایه بس
نباید که باشد زما رنجه کس
از آن پس بفرمود پرده سرای
کشیدند بر دشت فرخنده جای
سپهبد بر او به زانو نشست
گشاده دل و دست کرده به بست
بیامد برهمن نشست او برش
گیا بسته بر خویش و چشم و سرش