عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
هله من عاشق ذاتم تنه ناها یا هو
ناظر حسنه صفاتم تنه ناها یا هو
موسی و خضر و تماشای تجلی بر طور
من نه در بند جهاتم تنه ناها یا هو
شرر آتش رخشنده عشقم که یکی ست
دم میلاد و وفاتم تنه ناها یا هو
ظلمت کفر مبین روشنی طبع نگر
چشمه آب حیاتم تنه ناها یا هو
فن تحریر به من نازد و من فارغ از آن
مرجع کلک و دواتم تنه ناها یا هو
بر در دوست همی بیهده نالم که مباد
رنجد از صبر و ثباتم تنه ناها یا هو
پرورش جز به خورش نیست همانا رازق
بر جگرداده براتم تنه ناها یا هو
مجرم عالم ارواح و به پاداش عمل
خسته قید حیاتم تنه ناها یا هو
تکیه بر مغفرت اوست نه بر طاعت خویش
تارک صوم و صلاتم تنه ناها یا هو
چشم دارم که به ره روی دهد بیخودیی
جز بدین نیست نجاتم تنه ناها یا هو
غالبم تشنه تلخاب نه همچون حافظ
مایل شاخ نباتم تنه ناها یا هو
ناظر حسنه صفاتم تنه ناها یا هو
موسی و خضر و تماشای تجلی بر طور
من نه در بند جهاتم تنه ناها یا هو
شرر آتش رخشنده عشقم که یکی ست
دم میلاد و وفاتم تنه ناها یا هو
ظلمت کفر مبین روشنی طبع نگر
چشمه آب حیاتم تنه ناها یا هو
فن تحریر به من نازد و من فارغ از آن
مرجع کلک و دواتم تنه ناها یا هو
بر در دوست همی بیهده نالم که مباد
رنجد از صبر و ثباتم تنه ناها یا هو
پرورش جز به خورش نیست همانا رازق
بر جگرداده براتم تنه ناها یا هو
مجرم عالم ارواح و به پاداش عمل
خسته قید حیاتم تنه ناها یا هو
تکیه بر مغفرت اوست نه بر طاعت خویش
تارک صوم و صلاتم تنه ناها یا هو
چشم دارم که به ره روی دهد بیخودیی
جز بدین نیست نجاتم تنه ناها یا هو
غالبم تشنه تلخاب نه همچون حافظ
مایل شاخ نباتم تنه ناها یا هو
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
شاها به بزم جشن چو شاهان شراب خواه
زر بی حساب بخش و قدح بی حساب خواه
بزمت بهشت و باده حلال ست در بهشت
گر بازپرس رو دهد از من جواب خواه
تو پادشاه عهدی و بخت تو نوجوان
برخور ز عمر و باج نشاط از شباب خواه
در روزهای فرخ و شبهای دلفروز
صهبا به روز ابر و شب ماهتاب خواه
در خور نباشد ار می گلگون به هیچ رو
شربت به جام لعل ز قند و گلاب خواه
خون حسود در دم شادی شراب گیر
چون باده این بود دل دشمن کباب خواه
گل بوی و شعر گوی و گهر پاش و شاد باش
مستی ز بانگ بربط و چنگ و رباب خواه
خون سیاه نافه آهو چه بو دهد؟
از حلقه های زلف بتان مشک ناب خواه
خواهش از این گروه پریچهره ننگ نیست
از چشم غمزه وز شکن طره تاب خواه
از رازها حکایت ذوق نگاه گوی
از کارها گشایش بند نقاب خواه
هر چند خواستن نه سزاوار شأن تست
قوت ز طالع و نظر از آفتاب خواه
در تنگنای غنچه گشایش ز باد جوی
در جویبار باغ روانی ز آب خواه
در برگ و ساز گوی نشاط از بهار بر
در بذل و جود بیعت خویش از سحاب خواه
از شمع طور خلوت خود را چراغ نه
از زلف حور خیمه خود را طناب خواه
از آسمان نشیمن خود را بساط ساز
از ماه نو جنیبت خود را رکاب خواه
در حق خود دعای مرا مستجاب دان
درباره من از کف خود فتح باب خواه
غالب قصیده را به شمار غزل درآر
وز شه برین غزل رقم انتخاب خواه
زر بی حساب بخش و قدح بی حساب خواه
بزمت بهشت و باده حلال ست در بهشت
گر بازپرس رو دهد از من جواب خواه
تو پادشاه عهدی و بخت تو نوجوان
برخور ز عمر و باج نشاط از شباب خواه
در روزهای فرخ و شبهای دلفروز
صهبا به روز ابر و شب ماهتاب خواه
در خور نباشد ار می گلگون به هیچ رو
شربت به جام لعل ز قند و گلاب خواه
خون حسود در دم شادی شراب گیر
چون باده این بود دل دشمن کباب خواه
گل بوی و شعر گوی و گهر پاش و شاد باش
مستی ز بانگ بربط و چنگ و رباب خواه
خون سیاه نافه آهو چه بو دهد؟
از حلقه های زلف بتان مشک ناب خواه
خواهش از این گروه پریچهره ننگ نیست
از چشم غمزه وز شکن طره تاب خواه
از رازها حکایت ذوق نگاه گوی
از کارها گشایش بند نقاب خواه
هر چند خواستن نه سزاوار شأن تست
قوت ز طالع و نظر از آفتاب خواه
در تنگنای غنچه گشایش ز باد جوی
در جویبار باغ روانی ز آب خواه
در برگ و ساز گوی نشاط از بهار بر
در بذل و جود بیعت خویش از سحاب خواه
از شمع طور خلوت خود را چراغ نه
از زلف حور خیمه خود را طناب خواه
از آسمان نشیمن خود را بساط ساز
از ماه نو جنیبت خود را رکاب خواه
در حق خود دعای مرا مستجاب دان
درباره من از کف خود فتح باب خواه
غالب قصیده را به شمار غزل درآر
وز شه برین غزل رقم انتخاب خواه
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
گاهی به چشم دشمن و گاهی در آینه
بر کار عیب جویی خویشم هر آینه
حیرت نصیب دیده ز بی تابی دل ست
سیماب را حقی ست همانا بر آینه
تا خود دل که جلوه گه روی یار شد
خنجر به خویش می کشد از جوهر آینه
باشد که خاکساری ما بردهد فروغ
گویی سپرده ایم به روشنگر آینه
محو خودی و داد رقیبان نمی دهی
ای بر رخت ز چشم تو حیران تر آینه
دورت ربوده ناز به خود هم نمی رسی
تا چند در هوای تو ریزد پر آینه
دردا که دیده را نم اشکی نمانده است
کاندر وداع دل زند آبی بر آینه
در هر نظر به رنگ دگر جلوه می کنی
حسنت طلسم و فتنه و افسونگر آینه
هر یک گدای بوسه و نظاره کسی ست
از جم پیاله بین و ز اسکندر آینه
آهن چه داد غمزه سحرآفرین دهد
غالب به جز دلش نبود در خور آینه
بر کار عیب جویی خویشم هر آینه
حیرت نصیب دیده ز بی تابی دل ست
سیماب را حقی ست همانا بر آینه
تا خود دل که جلوه گه روی یار شد
خنجر به خویش می کشد از جوهر آینه
باشد که خاکساری ما بردهد فروغ
گویی سپرده ایم به روشنگر آینه
محو خودی و داد رقیبان نمی دهی
ای بر رخت ز چشم تو حیران تر آینه
دورت ربوده ناز به خود هم نمی رسی
تا چند در هوای تو ریزد پر آینه
دردا که دیده را نم اشکی نمانده است
کاندر وداع دل زند آبی بر آینه
در هر نظر به رنگ دگر جلوه می کنی
حسنت طلسم و فتنه و افسونگر آینه
هر یک گدای بوسه و نظاره کسی ست
از جم پیاله بین و ز اسکندر آینه
آهن چه داد غمزه سحرآفرین دهد
غالب به جز دلش نبود در خور آینه
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
چون زبانها لال و جانها پر ز غوغا کرده ای
بایدت از خویش پرسید آنچه با ما کرده ای
گر نه ای مشتاق عرض دستگاه حسن خویش
جان فدایت دیده را بهر چه بینا کرده ای؟
هفت دوزخ در نهاد شرمساری مضمرست
انتقام است این که با مجرم مدارا کرده ای
صد گشاد آن را که هم امروز رخ بنموده ای
مژده باد آن را که محو ذوق فردا کرده ای
خوبرویان چون مذاق خوی ترکان داشتند
آفرینش را بر ایشان خوان یغما کرده ای
خستگان را دل به پرسشهای پنهان برده ای
با درستان گر نوازشهای پیدا کرده ای
چشمه نوش ست از زهر عتابت کام جان
تلخی می در مذاق ما گوارا کرده ای
ذره ای را روشناس صد بیابان گفته ای
قطره ای را آشنای هفت دریا کرده ای
دجله می جوشد همانا دیده ها جویای تست
شعله می بالد مگر در سینه ها جا کرده ای؟
جلوه و نظاره پنداری که از یک گوهرست
خویش را در پرده خلقی تماشا کرده ای
چاره در سنگ و گیاه و رنج با جاندار بود
پیش از آن کاین دررسد آن را مهیا کرده ای
دیده می گرید زبان می نالد و دل می تپد
عقده ها از کار غالب سر به سر وا کرده ای
بایدت از خویش پرسید آنچه با ما کرده ای
گر نه ای مشتاق عرض دستگاه حسن خویش
جان فدایت دیده را بهر چه بینا کرده ای؟
هفت دوزخ در نهاد شرمساری مضمرست
انتقام است این که با مجرم مدارا کرده ای
صد گشاد آن را که هم امروز رخ بنموده ای
مژده باد آن را که محو ذوق فردا کرده ای
خوبرویان چون مذاق خوی ترکان داشتند
آفرینش را بر ایشان خوان یغما کرده ای
خستگان را دل به پرسشهای پنهان برده ای
با درستان گر نوازشهای پیدا کرده ای
چشمه نوش ست از زهر عتابت کام جان
تلخی می در مذاق ما گوارا کرده ای
ذره ای را روشناس صد بیابان گفته ای
قطره ای را آشنای هفت دریا کرده ای
دجله می جوشد همانا دیده ها جویای تست
شعله می بالد مگر در سینه ها جا کرده ای؟
جلوه و نظاره پنداری که از یک گوهرست
خویش را در پرده خلقی تماشا کرده ای
چاره در سنگ و گیاه و رنج با جاندار بود
پیش از آن کاین دررسد آن را مهیا کرده ای
دیده می گرید زبان می نالد و دل می تپد
عقده ها از کار غالب سر به سر وا کرده ای
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
دارم دلی ز غصه گرانبار بوده ای
بر خویشتن ز آبله چیزی فزوده ای
دل آن بلا کزو نفسی برق خرمنی
بخت آنچنان کزو اثر مرگ دوده ای
از بهر خویش ننگم و دارم ز بخت چشم
خود را در آب و آینه رخ نانموده ای
گمنام و زهد کیشم و خواهم به من رسد
در رختخواب شاه به مستی غنوده ای
خواهم ز خواب بر رخ لیلی گشایمش
چشمی نگه به پرده محمل نسوده ای
خواهم شود به شکوه و پیغاره رام من
در گونه گون ادا به زبانها ستوده ای
با دین و دانش چو منی تا چه ها کند
سجاده و عمامه ز صنعان ربوده ای؟
با دوستان مباحثه دارم ز سادگی
در باب آشنایی تا آزموده ای
خجلت نگر که در حسناتم نیافتند
جز روزه درست به صهبا گشوده ای
در بزم غالب آی و به شعر و سخن گرای
خواهی که بشنوی سخن ناشنوده ای
بر خویشتن ز آبله چیزی فزوده ای
دل آن بلا کزو نفسی برق خرمنی
بخت آنچنان کزو اثر مرگ دوده ای
از بهر خویش ننگم و دارم ز بخت چشم
خود را در آب و آینه رخ نانموده ای
گمنام و زهد کیشم و خواهم به من رسد
در رختخواب شاه به مستی غنوده ای
خواهم ز خواب بر رخ لیلی گشایمش
چشمی نگه به پرده محمل نسوده ای
خواهم شود به شکوه و پیغاره رام من
در گونه گون ادا به زبانها ستوده ای
با دین و دانش چو منی تا چه ها کند
سجاده و عمامه ز صنعان ربوده ای؟
با دوستان مباحثه دارم ز سادگی
در باب آشنایی تا آزموده ای
خجلت نگر که در حسناتم نیافتند
جز روزه درست به صهبا گشوده ای
در بزم غالب آی و به شعر و سخن گرای
خواهی که بشنوی سخن ناشنوده ای
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
سرچشمه خونست ز دل تا به زبان های
دارم سخنی با تو و گفتن نتوان های
سیرم نتوان کرد ز دیدار نکویان
نظاره بود شبنم و دل ریگ روان های
ذوقی ست درین مویه که بر نعش منستش
ها دلشده هیچ مگوی همه دان های
در خلوت تابوت نرفته ست ز یادم
بر تخته در دوخته چشم نگران های
ای فتوی ناکامی مستان که تو باشی
مهتاب شب جمعه ماه رمضان های
باد آور ناگفته شنو رفت حوالت
دردی که به گفتن نپذیرفت گران های
از جنت و از چشمه کوثر چه گشاید؟
خون گشته دل و دیده خونابه فشان های
در زمزمه از پرده و هنجار گذشتیم
رامشگری شوق به آهنگ فغان های
سیماب تنی کز رم برق ست نهادش
گردیده مرا مایه آرامش جان های
غالب به دل آویز که در کارگه شوق
نقشی ست درین پرده به صد پرده نهان های
دارم سخنی با تو و گفتن نتوان های
سیرم نتوان کرد ز دیدار نکویان
نظاره بود شبنم و دل ریگ روان های
ذوقی ست درین مویه که بر نعش منستش
ها دلشده هیچ مگوی همه دان های
در خلوت تابوت نرفته ست ز یادم
بر تخته در دوخته چشم نگران های
ای فتوی ناکامی مستان که تو باشی
مهتاب شب جمعه ماه رمضان های
باد آور ناگفته شنو رفت حوالت
دردی که به گفتن نپذیرفت گران های
از جنت و از چشمه کوثر چه گشاید؟
خون گشته دل و دیده خونابه فشان های
در زمزمه از پرده و هنجار گذشتیم
رامشگری شوق به آهنگ فغان های
سیماب تنی کز رم برق ست نهادش
گردیده مرا مایه آرامش جان های
غالب به دل آویز که در کارگه شوق
نقشی ست درین پرده به صد پرده نهان های
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
در زمهریر سینه آسودگان نه ای
ای دل بدین که غمزده ای شادمان نه ای؟
ای دیده اشک ریختن آیین تازه نیست
خود را ز ما مگیر اگر خون فشای نه ای
بلبل به گوشه قفس از خستگی منال
چون من به بند خار و خس آشیان نه ای
داغم ز ناکسی که به تمهید آشتی
رنجیده ای ز غیر و به من مهربان نه ای
گویی یکی ست پیش تو بود و نبود من
با من نشسته ای و ز من سرگران نه ای
آخر نبوده ایم در اول خداپرست
با ما ز سادگی ست اگر بدگمان نه ای
با خویش در شمار جفا همدم منی
با غیر در حساب وفا همزبان نه ای
دانسته ای که عاشق زارم گدا نیم
دانم که شاهدی شه گیتی ستان نه ای
نازم تلون تو به بخت خود و رقیب
با او چنین نبودی و با ما چنان نه ای
با دیده چیست کار تو؟ لخت جگر نه ای
در دل چراست جای تو؟ سوز نهان نه ای
غالب ز بود تست که تنگست بر تو دهر
بر خویشتن ببال اگر در میان نه ای
ای دل بدین که غمزده ای شادمان نه ای؟
ای دیده اشک ریختن آیین تازه نیست
خود را ز ما مگیر اگر خون فشای نه ای
بلبل به گوشه قفس از خستگی منال
چون من به بند خار و خس آشیان نه ای
داغم ز ناکسی که به تمهید آشتی
رنجیده ای ز غیر و به من مهربان نه ای
گویی یکی ست پیش تو بود و نبود من
با من نشسته ای و ز من سرگران نه ای
آخر نبوده ایم در اول خداپرست
با ما ز سادگی ست اگر بدگمان نه ای
با خویش در شمار جفا همدم منی
با غیر در حساب وفا همزبان نه ای
دانسته ای که عاشق زارم گدا نیم
دانم که شاهدی شه گیتی ستان نه ای
نازم تلون تو به بخت خود و رقیب
با او چنین نبودی و با ما چنان نه ای
با دیده چیست کار تو؟ لخت جگر نه ای
در دل چراست جای تو؟ سوز نهان نه ای
غالب ز بود تست که تنگست بر تو دهر
بر خویشتن ببال اگر در میان نه ای
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
خشنود شوی چون دل خشنود نیابی
ترسم که زیانکار کسی سود نیابی
از قافله گرمروان تو نباشد
رختی که به سیلش شرراندود نیابی
فرقی ست نه اندک ز دلم تا به دل تو
معذوری اگر حرف مرا زود نیابی
بر ذوق خداداد نظردوختگانیم
در سینه ما زخم نمکسود نیابی
در وجد به هنجار نفس دست فشانیم
در حلقه ما رقص دف و عود نیابی
در مشرب ما خواهش فردوس نجویی
در مجمع ما طالع مسعود نیابی
در باده اندیشه ما درد نبینی
در آتش هنگامه ما دود نیابی
چون آخر حسن ست به ما ساز که دیگر
با هم کششی مانع مقصود نیابی
آن شرم که در پرده گری بود نداری
آن شوق که در پرده دری بود نیابی
غالب به دکانی که به امید گشودیم
سرمایه ما جز هوس سود نیابی
ترسم که زیانکار کسی سود نیابی
از قافله گرمروان تو نباشد
رختی که به سیلش شرراندود نیابی
فرقی ست نه اندک ز دلم تا به دل تو
معذوری اگر حرف مرا زود نیابی
بر ذوق خداداد نظردوختگانیم
در سینه ما زخم نمکسود نیابی
در وجد به هنجار نفس دست فشانیم
در حلقه ما رقص دف و عود نیابی
در مشرب ما خواهش فردوس نجویی
در مجمع ما طالع مسعود نیابی
در باده اندیشه ما درد نبینی
در آتش هنگامه ما دود نیابی
چون آخر حسن ست به ما ساز که دیگر
با هم کششی مانع مقصود نیابی
آن شرم که در پرده گری بود نداری
آن شوق که در پرده دری بود نیابی
غالب به دکانی که به امید گشودیم
سرمایه ما جز هوس سود نیابی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
اندوه پرافشانی از چهره عیانستی
خون ناشده رنگ اکنون از دیده روانستی
غم راست به دلسوزی سعی ادب آموزی
انداختگانش را اندازه نشنانستی
صد ره به هوس خود را با وصل تو سنجیدم
یک مرحله تن وانگه صد قافله جانستی
ذوق دل خودکامش دریاب ز فرجامش
هر حلقه گلدامش چشمی نگرانستی
رو تن به خرابی ده تا کار روان گردد
طوفانزده زورق را هر موج عنانستی
چشمی که بها دارد هم رو به قفا دارد
خود نیز رخ خود را از حیرتیانستی
جان باغ و بهار اما در پیش تو خاکستی
تن مشت غبار اما در کوی تو جانستی
راز تو شهیدان را در سینه نمی گنجد
هر سبزه درین مشهد مانا به زبانستی
ساقی به زرافشانی دانم ز کریمانی
پیمانه گرانتر ده گر باده گرانستی
فیض ازلی نبود مخصوص گروهی را
حرفی ست که می خوردن آیین مغانستی
هم جلوه دیدارش در دیده نگاهستی
هم لذت آزارش در سینه روانستی
غالب سر خم بگشا پیمانه به می درزن
آخر نه شب ماهست گیرم رمضانستی
خون ناشده رنگ اکنون از دیده روانستی
غم راست به دلسوزی سعی ادب آموزی
انداختگانش را اندازه نشنانستی
صد ره به هوس خود را با وصل تو سنجیدم
یک مرحله تن وانگه صد قافله جانستی
ذوق دل خودکامش دریاب ز فرجامش
هر حلقه گلدامش چشمی نگرانستی
رو تن به خرابی ده تا کار روان گردد
طوفانزده زورق را هر موج عنانستی
چشمی که بها دارد هم رو به قفا دارد
خود نیز رخ خود را از حیرتیانستی
جان باغ و بهار اما در پیش تو خاکستی
تن مشت غبار اما در کوی تو جانستی
راز تو شهیدان را در سینه نمی گنجد
هر سبزه درین مشهد مانا به زبانستی
ساقی به زرافشانی دانم ز کریمانی
پیمانه گرانتر ده گر باده گرانستی
فیض ازلی نبود مخصوص گروهی را
حرفی ست که می خوردن آیین مغانستی
هم جلوه دیدارش در دیده نگاهستی
هم لذت آزارش در سینه روانستی
غالب سر خم بگشا پیمانه به می درزن
آخر نه شب ماهست گیرم رمضانستی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
ای موج گل نوید تماشای کیستی؟
انگاره مثال سراپای کیستی؟
بیهوده نیست سعی صبا در دیار ما
ای بوی گل پیام تمنای کیستی؟
خون گشتم از تو باغ و بهار که بوده ای؟
کشتی مرا به غمزه مسیحای کیستی؟
یادش به خیر تا چه قدر سبز بوده ای
ای طرف جویبار چمن جای کیستی؟
از خاک غرقه کف خونی دمیده ای
ای داغ لاله نقش سویدای کیستی؟
نشنیده لذت تو فرو می رود به دل
ای حرف محو لعل شکرخای کیستی؟
با نوبهار این همه سامان ناز نیست
فهرست کارخانه یغمای کیستی؟
در شوخی تو چاشنی پرفشانی ست
بی پرده صید دام تپشهای کیستی؟
از هیچ نقش غیر نکویی ندیده ای
ای دیده محو چهره زیبای کیستی؟
با هیچ کافر این همه سختی نمی رود
ای شب به مرگ من که تو فردای کیستی؟
غالب نوای کلک تو دل می برد ز دست
تا پرده سنج شیوه انشای کیستی؟
انگاره مثال سراپای کیستی؟
بیهوده نیست سعی صبا در دیار ما
ای بوی گل پیام تمنای کیستی؟
خون گشتم از تو باغ و بهار که بوده ای؟
کشتی مرا به غمزه مسیحای کیستی؟
یادش به خیر تا چه قدر سبز بوده ای
ای طرف جویبار چمن جای کیستی؟
از خاک غرقه کف خونی دمیده ای
ای داغ لاله نقش سویدای کیستی؟
نشنیده لذت تو فرو می رود به دل
ای حرف محو لعل شکرخای کیستی؟
با نوبهار این همه سامان ناز نیست
فهرست کارخانه یغمای کیستی؟
در شوخی تو چاشنی پرفشانی ست
بی پرده صید دام تپشهای کیستی؟
از هیچ نقش غیر نکویی ندیده ای
ای دیده محو چهره زیبای کیستی؟
با هیچ کافر این همه سختی نمی رود
ای شب به مرگ من که تو فردای کیستی؟
غالب نوای کلک تو دل می برد ز دست
تا پرده سنج شیوه انشای کیستی؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
ای به صدمه ای آهی بر دلت ز ما باری
اینقدر گران نبود ناله ای ز بیماری
وه که با چنین طاقت راه بر دم تیغ ست
پای برنمی تابد رنج کاوش خاری
در جنون به من ماناست گر ز عجز خون گردد
ناله ای که برخیزد از دل گرفتاری
غم چه درربود از ما اینک آنچه بود از ما
سینه ای و اندوهی خاطری و آزاری
ای فنا دری بگشا بو که در تو بگریزد
هم ز خلق نومیدی هم ز خویش بیزاری
بهره از وجودم نیست زین کشش گشودم نیست
پا و داغ رفتاری دست و حسرت کاری
ناز مؤمن و کافر بر چه دستگاه آخر
سبحه ای و مسواکی، قشقه ای و زناری
بر جنون صلایی زن عقل را قفایی زن
داده ای ز نامردی سر به بند دستاری
شوخی شمیمش بین جنبش نسیمش بین
غنچه راست آهنگی سرو راست رفتاری
کاش کان بت کاشی درپذیردم غالب
بنده توام گویم گویدم ز ناز آری
اینقدر گران نبود ناله ای ز بیماری
وه که با چنین طاقت راه بر دم تیغ ست
پای برنمی تابد رنج کاوش خاری
در جنون به من ماناست گر ز عجز خون گردد
ناله ای که برخیزد از دل گرفتاری
غم چه درربود از ما اینک آنچه بود از ما
سینه ای و اندوهی خاطری و آزاری
ای فنا دری بگشا بو که در تو بگریزد
هم ز خلق نومیدی هم ز خویش بیزاری
بهره از وجودم نیست زین کشش گشودم نیست
پا و داغ رفتاری دست و حسرت کاری
ناز مؤمن و کافر بر چه دستگاه آخر
سبحه ای و مسواکی، قشقه ای و زناری
بر جنون صلایی زن عقل را قفایی زن
داده ای ز نامردی سر به بند دستاری
شوخی شمیمش بین جنبش نسیمش بین
غنچه راست آهنگی سرو راست رفتاری
کاش کان بت کاشی درپذیردم غالب
بنده توام گویم گویدم ز ناز آری
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
نفس را بر در این خانه صد غوغاست پنداری
دلی دارم که سرکار تمناهاست پنداری
حباب از فرق عشاق ست و موج از تیغ خوبانش
شهادتگاه ارباب وفا دریاست پنداری
به گوشم می رسد از دور آواز درا امشب
دلی گم گشته ای دارم که در صحراست پنداری
ازو باور ندارد دعوی ذوق شهادت را
نگاهش با رقیب و خاطرش با ماست پنداری
در و دیوار را در زر گرفت آه شرربارم
شب آتش نوایان آفتاب انداست پنداری
فدایش جان که بهر کشتنم تدبیرها دارد
عتاب من به بخت خویشتن بیجاست پنداری
گرستیم آنقدر کز خون بیابان لاله زاری شد
خزان ما بهار دامن صحراست پنداری
جنون الفت همچون خودی دارد تماشا کن
شکست صد دل از رنگ رخش پیداست پنداری
نوید وعده قتلی به گوشم می رسد غالب
لب لعلش به کام بیدلان گویاست پنداری
دلی دارم که سرکار تمناهاست پنداری
حباب از فرق عشاق ست و موج از تیغ خوبانش
شهادتگاه ارباب وفا دریاست پنداری
به گوشم می رسد از دور آواز درا امشب
دلی گم گشته ای دارم که در صحراست پنداری
ازو باور ندارد دعوی ذوق شهادت را
نگاهش با رقیب و خاطرش با ماست پنداری
در و دیوار را در زر گرفت آه شرربارم
شب آتش نوایان آفتاب انداست پنداری
فدایش جان که بهر کشتنم تدبیرها دارد
عتاب من به بخت خویشتن بیجاست پنداری
گرستیم آنقدر کز خون بیابان لاله زاری شد
خزان ما بهار دامن صحراست پنداری
جنون الفت همچون خودی دارد تماشا کن
شکست صد دل از رنگ رخش پیداست پنداری
نوید وعده قتلی به گوشم می رسد غالب
لب لعلش به کام بیدلان گویاست پنداری
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
دیده ور آن که تا نهد دل به شمار دلبری
در دل سنگ بنگرد رقص بتان آزری
فیض نتیجه ورع از می و نغمه یافتیم
زهره ما برین افق داده فروغ مشتری
تا نبود به لطف و قهر هیچ بهانه در میان
شکر گرفت نارسا شکوه شمرد سرسری
ای تو که هیچ ذره را جز به ره تو روی نیست
در طلبت توان گرفت بادیه را به رهبری
هر که دل ست در برش داغ تو رویدش ز دل
تا چو به دیگری دهد باز بری به داوری
بس که به فن عاشقی غیرت غیر جانگزاست
با تو خوشم که جز تو نیست روی به هر که آوری
رشک ملک چه و چرا؟ چون به تو ره نمی برد
بیهده در هوای تو می پرد از سبکسری
حیف که من به خون تپم وز تو سخن رود که تو
اشک به دیده بشمری ناله به سینه بنگری
کوثر اگر به من رسد خاک خورم ز بی نمی
طوبی اگر ز من شود هیمه کشم ز بی بری
درد ترا به وقت جنگ قاعده تهمتنی
فکر مرا به زیر زنگ آینه سکندری
بینیم ار گداز دل در جگر آتشی چو سیل
غالب اگر دم سخن ره به ضمیر من بری
در دل سنگ بنگرد رقص بتان آزری
فیض نتیجه ورع از می و نغمه یافتیم
زهره ما برین افق داده فروغ مشتری
تا نبود به لطف و قهر هیچ بهانه در میان
شکر گرفت نارسا شکوه شمرد سرسری
ای تو که هیچ ذره را جز به ره تو روی نیست
در طلبت توان گرفت بادیه را به رهبری
هر که دل ست در برش داغ تو رویدش ز دل
تا چو به دیگری دهد باز بری به داوری
بس که به فن عاشقی غیرت غیر جانگزاست
با تو خوشم که جز تو نیست روی به هر که آوری
رشک ملک چه و چرا؟ چون به تو ره نمی برد
بیهده در هوای تو می پرد از سبکسری
حیف که من به خون تپم وز تو سخن رود که تو
اشک به دیده بشمری ناله به سینه بنگری
کوثر اگر به من رسد خاک خورم ز بی نمی
طوبی اگر ز من شود هیمه کشم ز بی بری
درد ترا به وقت جنگ قاعده تهمتنی
فکر مرا به زیر زنگ آینه سکندری
بینیم ار گداز دل در جگر آتشی چو سیل
غالب اگر دم سخن ره به ضمیر من بری
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
از جسم به جان نقاب تا کی؟
این گنج درین خراب تا کی؟
این گوهر پرفروغ یارب
آلوده خاک و آب تا کی؟
این راهرو مسالک قدس
وامانده خورد و خواب تا کی؟
بی تابی برق جز دمی نیست
ما وین همه اضطراب تا کی؟
جان در طلب نجات تا چند
دل در تعب عتاب تا کی؟
پرسش ز تو بی حساب باید
غمهای مرا حساب تا کی؟
غالب به چنین کشاکش اندر
یا حضرت بوتراب تا کی؟
این گنج درین خراب تا کی؟
این گوهر پرفروغ یارب
آلوده خاک و آب تا کی؟
این راهرو مسالک قدس
وامانده خورد و خواب تا کی؟
بی تابی برق جز دمی نیست
ما وین همه اضطراب تا کی؟
جان در طلب نجات تا چند
دل در تعب عتاب تا کی؟
پرسش ز تو بی حساب باید
غمهای مرا حساب تا کی؟
غالب به چنین کشاکش اندر
یا حضرت بوتراب تا کی؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
نخواهم از صف حوران ز صد هزار یکی
مرا بس ست ز خوبان روزگار یکی
سراغ وحدت ذاتش توان ز کثرت جست
که سایرست در اعداد بی شمار یکی
کسی که مدعی سستی اساس وفاست
نشان دهد ز بناهای استوار یکی
چه گویم از دل و جانی که در بساط من ست؟
ستم رسیده یکی ناامیدوار یکی
دو برق فتنه نهفتند در کف خاکی
بلای جبر یکی رنج اختیار یکی
دلا منال که گویند در صف عشاق
ستوه آمده از جور خوی یار یکی
ز ناله ام به دلت می رسد هزار آسیب
نشد که سنگ تو بیرون دهد شرار یکی
مرو ز آینه خانه که خوش تماشایی ست
یکی تو محو خودی و چو تو هزار یکی
زهی نگاه سبک سیر و شرم دوراندیش
یکی به دزدی دل رفت و پرده دار یکی
قماش هستی من یکسر آتش ست آتش
مرا چو شعله بود پشت و روی کار یکی
چه شد که ریخت زبان رنگ صد هزار سخن؟
به خون سرشته نوایی ز دل برآر یکی
دم از ریاست دهلی نمی زنم غالب
منم ز خاک نشینان آن دیار یکی
مرا بس ست ز خوبان روزگار یکی
سراغ وحدت ذاتش توان ز کثرت جست
که سایرست در اعداد بی شمار یکی
کسی که مدعی سستی اساس وفاست
نشان دهد ز بناهای استوار یکی
چه گویم از دل و جانی که در بساط من ست؟
ستم رسیده یکی ناامیدوار یکی
دو برق فتنه نهفتند در کف خاکی
بلای جبر یکی رنج اختیار یکی
دلا منال که گویند در صف عشاق
ستوه آمده از جور خوی یار یکی
ز ناله ام به دلت می رسد هزار آسیب
نشد که سنگ تو بیرون دهد شرار یکی
مرو ز آینه خانه که خوش تماشایی ست
یکی تو محو خودی و چو تو هزار یکی
زهی نگاه سبک سیر و شرم دوراندیش
یکی به دزدی دل رفت و پرده دار یکی
قماش هستی من یکسر آتش ست آتش
مرا چو شعله بود پشت و روی کار یکی
چه شد که ریخت زبان رنگ صد هزار سخن؟
به خون سرشته نوایی ز دل برآر یکی
دم از ریاست دهلی نمی زنم غالب
منم ز خاک نشینان آن دیار یکی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
اگر به شرع سخن در بیان بگردانی
ز سوی کعبه رخ کاروان بگردانی
به نیم ناز که طرح جهان نو فگنی
زمین بگستری و آسمان بگردانی
به یک کرشمه که بر گلبن خزان ریزی
بهار را به در بوستان بگردانی
به خاطری که درآیی به جلوه آرایی
بلای ظلمت مرگ از روان بگردانی
به گلشنی که خرامی به باده آشامی
قدح ز جوش گل و ارغوان بگردانی
به کوی غیر روی چون مرا به ره نگری
به جبهه چین فگنی و عنان بگردانی
وفاستای شوی چون مرا به یاد آری
به خویش طعنه زنی و زبان بگردانی
به بیم خوی خودم در عدم بخوابانی
به ذوق روی خودم در جهان بگردانی
به بذله خاطر اسلامیان بیازاری
به جلوه قبله زردشتیان بگردانی
اجازتی که کنم ناله، تا کجا غالب
ز لب به سینه تنگم فغان بگردانی
ز سوی کعبه رخ کاروان بگردانی
به نیم ناز که طرح جهان نو فگنی
زمین بگستری و آسمان بگردانی
به یک کرشمه که بر گلبن خزان ریزی
بهار را به در بوستان بگردانی
به خاطری که درآیی به جلوه آرایی
بلای ظلمت مرگ از روان بگردانی
به گلشنی که خرامی به باده آشامی
قدح ز جوش گل و ارغوان بگردانی
به کوی غیر روی چون مرا به ره نگری
به جبهه چین فگنی و عنان بگردانی
وفاستای شوی چون مرا به یاد آری
به خویش طعنه زنی و زبان بگردانی
به بیم خوی خودم در عدم بخوابانی
به ذوق روی خودم در جهان بگردانی
به بذله خاطر اسلامیان بیازاری
به جلوه قبله زردشتیان بگردانی
اجازتی که کنم ناله، تا کجا غالب
ز لب به سینه تنگم فغان بگردانی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
بدین خوبی خرد گوید که کام دل مخواه از وی
نکوروی و نکوکار و نکونام ست آه از وی
نگارم ساده و من رند رنگ آمیز رسوایم
چه نقش مدعا بندم بدین روی سیاه از وی
به موج ناله می روبم غبار از دامن زینش
کمین ها دیده ام غافل نیم در صیدگاه از وی
جنون رشک را نازم که چون قاصد روان گردد
دوم بی خویش و گیرم نامه اندر نیمه راه از وی
چه سنجم داوری با سامری سرمایه محبوبی
که باشد چون دل داور زبان دادخواه از وی
ز هم دوریم با این مایه نسبت نامرادی بین
شب تاریک از ما باشد و روی چو ماه از وی
شکستن را خدایا هم بدین اندازه قسمت کن
دلی از ما و عهد و طره و طرف کلاه از وی
بتان را جلوه نازش به وجد آرد شگرفی بین
برهمن باشد اما دیر گردد خانقاه از وی
شدم غرق شط نظاره و با غیر در تابم
که دانم می تراود دعوی ذوق نگاه از وی
نگاهش شرمگین باشد چو مژگان سرکش ست آری
فروماند سپه داری که برگردد سپاه از وی
به غالب آشتی کردیم دیگر داوری نبود
گزاف دائمی از ما شراب گاه گاه از وی
نکوروی و نکوکار و نکونام ست آه از وی
نگارم ساده و من رند رنگ آمیز رسوایم
چه نقش مدعا بندم بدین روی سیاه از وی
به موج ناله می روبم غبار از دامن زینش
کمین ها دیده ام غافل نیم در صیدگاه از وی
جنون رشک را نازم که چون قاصد روان گردد
دوم بی خویش و گیرم نامه اندر نیمه راه از وی
چه سنجم داوری با سامری سرمایه محبوبی
که باشد چون دل داور زبان دادخواه از وی
ز هم دوریم با این مایه نسبت نامرادی بین
شب تاریک از ما باشد و روی چو ماه از وی
شکستن را خدایا هم بدین اندازه قسمت کن
دلی از ما و عهد و طره و طرف کلاه از وی
بتان را جلوه نازش به وجد آرد شگرفی بین
برهمن باشد اما دیر گردد خانقاه از وی
شدم غرق شط نظاره و با غیر در تابم
که دانم می تراود دعوی ذوق نگاه از وی
نگاهش شرمگین باشد چو مژگان سرکش ست آری
فروماند سپه داری که برگردد سپاه از وی
به غالب آشتی کردیم دیگر داوری نبود
گزاف دائمی از ما شراب گاه گاه از وی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
ای که گفتم ندهی داد دل آری ندهی
تا چو من دل به مغان شیوه نگاری ندهی
چشمه نوش همانا نتراود ز دلی
کش نگیری و در اندیشه فشاری ندهی
ماه و خورشید درین دایره بیکار نیند
تو که باشی که به خود زحمت کاری ندهی؟
پای را خضر قدم سنجی کویی نشوی
دوش را قدر گرانسنگی باری ندهی
سر به راه دم شمشیر جوانی ننهی
تن به بند خم فتراک سواری ندهی
سینه را خسته انداز فغانی نکنی
دیده را مالش بیداد غباری ندهی
خون به ذوق غم یزدان نشناسی نخوری
دین به مهر حق الفت مگزاری ندهی
آخر کار نه پیداست که در تن فسرد
کف خونی که بدان زینت داری ندهی
حیف گر تن به سگان سر کویی نرسد
وای گر جان به سر راهگذاری ندهی
رهزنان اجل از دست تو ناگاه برند
نقد هوشی که به سودای بهاری ندهی
به خم طره حوران بهشت آویزند
نازپرورده دلی را که به یاری ندهی
گر تنزل نبود ابر بهاری غالب
که درافشانی و زافشانده شماری ندهی
تا چو من دل به مغان شیوه نگاری ندهی
چشمه نوش همانا نتراود ز دلی
کش نگیری و در اندیشه فشاری ندهی
ماه و خورشید درین دایره بیکار نیند
تو که باشی که به خود زحمت کاری ندهی؟
پای را خضر قدم سنجی کویی نشوی
دوش را قدر گرانسنگی باری ندهی
سر به راه دم شمشیر جوانی ننهی
تن به بند خم فتراک سواری ندهی
سینه را خسته انداز فغانی نکنی
دیده را مالش بیداد غباری ندهی
خون به ذوق غم یزدان نشناسی نخوری
دین به مهر حق الفت مگزاری ندهی
آخر کار نه پیداست که در تن فسرد
کف خونی که بدان زینت داری ندهی
حیف گر تن به سگان سر کویی نرسد
وای گر جان به سر راهگذاری ندهی
رهزنان اجل از دست تو ناگاه برند
نقد هوشی که به سودای بهاری ندهی
به خم طره حوران بهشت آویزند
نازپرورده دلی را که به یاری ندهی
گر تنزل نبود ابر بهاری غالب
که درافشانی و زافشانده شماری ندهی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
تابم ز دل برد کافرادایی
بالا بلندی کوته قبایی
از خوی ناخوش دوزخ نهیبی
وز روی دلکش مینولقایی
در دیرگیری غافل نوازی
در زودمیری عاشق ستایی
زردشت کیشی آتش پرستی
برسم گزاری زمزم سرایی
چون مرگ ناگه بسیارتلخی
چون جان شیرین اندک وفایی
در کام بخشی ممسک امیری
در دلستانی مبرم گدایی
گستاخ سازی پوزش پسندی
طاقت گدازی صبرآزمایی
در کینه ورزی تفسیده دشتی
در مهربانی بستانسرایی
از زلف پر خم مشکین نقابی
از تابش تن زرین ردایی
در عرض دعوی لیلی نکوهی
بر رغم غالب مجنون ستایی
بالا بلندی کوته قبایی
از خوی ناخوش دوزخ نهیبی
وز روی دلکش مینولقایی
در دیرگیری غافل نوازی
در زودمیری عاشق ستایی
زردشت کیشی آتش پرستی
برسم گزاری زمزم سرایی
چون مرگ ناگه بسیارتلخی
چون جان شیرین اندک وفایی
در کام بخشی ممسک امیری
در دلستانی مبرم گدایی
گستاخ سازی پوزش پسندی
طاقت گدازی صبرآزمایی
در کینه ورزی تفسیده دشتی
در مهربانی بستانسرایی
از زلف پر خم مشکین نقابی
از تابش تن زرین ردایی
در عرض دعوی لیلی نکوهی
بر رغم غالب مجنون ستایی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
زاهد که و مسجد چه و محراب کجایی؟
عیدست و دم صبح می ناب کجایی؟
دریا ز حباب آبله پای طلب تست
نور نظر ای گوهر نایاب کجایی؟
بوی گل و شبنم نسزد کلبه ما را
صرصر تو کجا رفتی و سیلاب کجایی؟
حشرست و خدا داور و هنگامه به پایان
ای شکوه بی مهری احباب کجایی؟
آن شور که گرداب جگر داشت ندارد
ای لخت دل غرقه به خوناب کجایی؟
با گرمی هنگامه خواهش نشکیبم
آتش به شبستان زدم ای آب کجایی؟
چون نیست نمکسایی اشکم به فغانم
کای روشنی دیده بی خواب کجایی؟
غواصی اجزای نفس دیر ندارد
از دل ندمی داغ جگرتاب کجایی؟
شوری ست نواریزی تار نفسم را
پیدا نه ای ای جنبش مضراب کجایی؟
بنمای به گوساله پرستان ید بیضا
غالب به سخن صاحب فرتاب کجایی؟
عیدست و دم صبح می ناب کجایی؟
دریا ز حباب آبله پای طلب تست
نور نظر ای گوهر نایاب کجایی؟
بوی گل و شبنم نسزد کلبه ما را
صرصر تو کجا رفتی و سیلاب کجایی؟
حشرست و خدا داور و هنگامه به پایان
ای شکوه بی مهری احباب کجایی؟
آن شور که گرداب جگر داشت ندارد
ای لخت دل غرقه به خوناب کجایی؟
با گرمی هنگامه خواهش نشکیبم
آتش به شبستان زدم ای آب کجایی؟
چون نیست نمکسایی اشکم به فغانم
کای روشنی دیده بی خواب کجایی؟
غواصی اجزای نفس دیر ندارد
از دل ندمی داغ جگرتاب کجایی؟
شوری ست نواریزی تار نفسم را
پیدا نه ای ای جنبش مضراب کجایی؟
بنمای به گوساله پرستان ید بیضا
غالب به سخن صاحب فرتاب کجایی؟