عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
دگر فریب بهارم سر جنون ندهد
گل ست و جامه آلی که بوی خون ندهد
گسسته تار امیدم دگر به خلوت انس
به زخمه گله سازم نوا برون ندهد
ز قاتلی به عذابم که تیغ و خنجر را
به حکم وسوسه زهراب بی شگون ندهد
بدان پری ست نیازم که بهر تسخیرش
ز مهر دل به زبان رخصت فسون ندهد
جنون مگو ادبش نیست بلکه خودداری ست
که تن به همدمی عقل ذوفنون ندهد
کفیل هوش خودم وقت می به بزم حبیب
به شرط آن که ز یک قلزمم فزون ندهد
به بوی گنج گزیدم خرابه ور نه جنون
به هرزه ذوق دلاویزی سکون ندهد
شریک کار نیاورد تاب سختی کار
جواب ناله ما غیر بیستون ندهد
به من گرای و وفا جو که ساده برهمنم
به سنگ هر که دهد دل به غمزه چون ندهد؟
ترا به حربه چه حاجت نه آن بود غالب
که جان به لذت آویزش درون ندهد؟
گل ست و جامه آلی که بوی خون ندهد
گسسته تار امیدم دگر به خلوت انس
به زخمه گله سازم نوا برون ندهد
ز قاتلی به عذابم که تیغ و خنجر را
به حکم وسوسه زهراب بی شگون ندهد
بدان پری ست نیازم که بهر تسخیرش
ز مهر دل به زبان رخصت فسون ندهد
جنون مگو ادبش نیست بلکه خودداری ست
که تن به همدمی عقل ذوفنون ندهد
کفیل هوش خودم وقت می به بزم حبیب
به شرط آن که ز یک قلزمم فزون ندهد
به بوی گنج گزیدم خرابه ور نه جنون
به هرزه ذوق دلاویزی سکون ندهد
شریک کار نیاورد تاب سختی کار
جواب ناله ما غیر بیستون ندهد
به من گرای و وفا جو که ساده برهمنم
به سنگ هر که دهد دل به غمزه چون ندهد؟
ترا به حربه چه حاجت نه آن بود غالب
که جان به لذت آویزش درون ندهد؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
غم چو به هم درافگند رو که مراد می دهد
دانه ذخیره می کند کاه به باد می دهد
آخر منزل نخست خوی تو راه می زند
اول منزل دگر بوی تو زاد می دهد
ای که به دیده نم ز تست وی که به سینه غم ز تست
نازش غم که هم ز تست خاطر شاد می دهد
شوخی دلگشا تنت برگ نبات می نهد
سختی بی وفا دلت رزق جماد می دهد
مست عطای خود کند ساقی ما نه مست می
داده ز یاد می برد بس که زیاد می دهد
دوست ز رفته بگذرد لیک غبار ما هنوز
در رهش از فزونسری مالش باد می دهد
آنچه به من نبشته ای نیست ز نامه بر نهان
شوخی نامه در کفش نامه گشاد می دهد
می دهیم به خلد جا رحم کجاست ای خدا
آب و هوای این فضا کوی که یاد می دهد؟
خو به جفا گرفته را تازه کند خراش دل
ور نه بهانه جوی من چیست که داد می دهد؟
توسن کلک غالبا مصرع فیضی ش عنانست
«صبح چو ترک مست من شیشه گشاد می دهد»
دانه ذخیره می کند کاه به باد می دهد
آخر منزل نخست خوی تو راه می زند
اول منزل دگر بوی تو زاد می دهد
ای که به دیده نم ز تست وی که به سینه غم ز تست
نازش غم که هم ز تست خاطر شاد می دهد
شوخی دلگشا تنت برگ نبات می نهد
سختی بی وفا دلت رزق جماد می دهد
مست عطای خود کند ساقی ما نه مست می
داده ز یاد می برد بس که زیاد می دهد
دوست ز رفته بگذرد لیک غبار ما هنوز
در رهش از فزونسری مالش باد می دهد
آنچه به من نبشته ای نیست ز نامه بر نهان
شوخی نامه در کفش نامه گشاد می دهد
می دهیم به خلد جا رحم کجاست ای خدا
آب و هوای این فضا کوی که یاد می دهد؟
خو به جفا گرفته را تازه کند خراش دل
ور نه بهانه جوی من چیست که داد می دهد؟
توسن کلک غالبا مصرع فیضی ش عنانست
«صبح چو ترک مست من شیشه گشاد می دهد»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
نه از شرمست کز چشم وی آسان بر نمی آید
نگاهش با درازی های مژگان بر نمی آید
ازین شرمندگی کز بند سامان بر نمی آید
سرشوریده ما از گریبان بر نمی آید
گر از سروایی ناز تو پروا نیست عاشق را
چرا دل خون نمی گردد چرا جان بر نمی آید
به بزم سوختن دود از چراغان برنمی خیزد
به باغ خون شدن بو از گلستان بر نمی آید
سرت گردم بزن تیغ و دری بر روی دل بگشا
دلم تنگست کار از زخم پیکان بر نمی آید
شکفتن عرض بی تابی ست هان ای غنچه می دانم
دلت با ناله مرغ سحرخوان بر نمی آید
همان خون کردن و از دیده بیرون ریختن دارد
دلی کز عهده غمهای پنهان برنمی آید
مگر آتش نفس دیوانه ای مرد از اسیرانت
که دود از روزن دیوار زندان بر نمی آید
چه گیرایی ست کاین تار ز مو باریکتر دارد
کسی از دام این نازک میانان برنمی آید
مجو آسودگی گر مرد راهی کاندرین وادی
چو خار از پا برآمد پا ز دامان بر نمی آید
برم پیش که یارب شکوه اندوه دلتنگی؟
نفس چندان که می نالم پریشان بر نمی آید
به دوش خلق نعشم عبرت صاحبدلان باشد
به پای خود کسی از کوی جانان برنمی آید
برآر از بزم بحث ای جذبه توحید غالب را
که ترک ساده ما با فقیهان بر نمی آید
نگاهش با درازی های مژگان بر نمی آید
ازین شرمندگی کز بند سامان بر نمی آید
سرشوریده ما از گریبان بر نمی آید
گر از سروایی ناز تو پروا نیست عاشق را
چرا دل خون نمی گردد چرا جان بر نمی آید
به بزم سوختن دود از چراغان برنمی خیزد
به باغ خون شدن بو از گلستان بر نمی آید
سرت گردم بزن تیغ و دری بر روی دل بگشا
دلم تنگست کار از زخم پیکان بر نمی آید
شکفتن عرض بی تابی ست هان ای غنچه می دانم
دلت با ناله مرغ سحرخوان بر نمی آید
همان خون کردن و از دیده بیرون ریختن دارد
دلی کز عهده غمهای پنهان برنمی آید
مگر آتش نفس دیوانه ای مرد از اسیرانت
که دود از روزن دیوار زندان بر نمی آید
چه گیرایی ست کاین تار ز مو باریکتر دارد
کسی از دام این نازک میانان برنمی آید
مجو آسودگی گر مرد راهی کاندرین وادی
چو خار از پا برآمد پا ز دامان بر نمی آید
برم پیش که یارب شکوه اندوه دلتنگی؟
نفس چندان که می نالم پریشان بر نمی آید
به دوش خلق نعشم عبرت صاحبدلان باشد
به پای خود کسی از کوی جانان برنمی آید
برآر از بزم بحث ای جذبه توحید غالب را
که ترک ساده ما با فقیهان بر نمی آید
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
چه عیش از وعده چون باور ز عنوانم نمی آید
به نوعی گفت می آیم که می دانم نمی آید
به ویرانی خشم لیکن جهان چون بی تو ویران است
اگر باشم به چین یاد از بیابانم نمی آید
گذشتم زان که بر زخم دل صد پاره خون گرید
خود او را خنده بر چاک گریبانم نمی آید
روش نگسسته و در سایه دیوار ننشسته
به کویش رشک بر مهر درخشانم نمی آید
دعای خیر شد در حق من نفرین به جان کردن
ز نفرین بس که می رنجد به لب جانم نمی آید
از آن بدخو ندانم چون دهد دلاله در پیدا
نویدی کز نوازش های پنهانم نمی آید
به راه کعبه زادم نیست، شادم کز سبکباری
به رفتن پای بر خار مغیلانم نمی آید
دلش خواهد که تنها سوی من روی آورد لیکن
فریب همرهان دانم ز نادانی نمی آید
دبیرم، شاعرم، رندم، ندیمم شیوه ها دارم
گرفتم رحم بر فریاد و افغانم نمی آید
شود بر هم ولی نز مهر، پندارد که در خوابم
شبی کآواز نالیدن ز زندانم نمی آید
ندارم باده غالب، گر سحرگاهش سر راهی
ببینی مست دانی کز شبستانم نمی آید
به نوعی گفت می آیم که می دانم نمی آید
به ویرانی خشم لیکن جهان چون بی تو ویران است
اگر باشم به چین یاد از بیابانم نمی آید
گذشتم زان که بر زخم دل صد پاره خون گرید
خود او را خنده بر چاک گریبانم نمی آید
روش نگسسته و در سایه دیوار ننشسته
به کویش رشک بر مهر درخشانم نمی آید
دعای خیر شد در حق من نفرین به جان کردن
ز نفرین بس که می رنجد به لب جانم نمی آید
از آن بدخو ندانم چون دهد دلاله در پیدا
نویدی کز نوازش های پنهانم نمی آید
به راه کعبه زادم نیست، شادم کز سبکباری
به رفتن پای بر خار مغیلانم نمی آید
دلش خواهد که تنها سوی من روی آورد لیکن
فریب همرهان دانم ز نادانی نمی آید
دبیرم، شاعرم، رندم، ندیمم شیوه ها دارم
گرفتم رحم بر فریاد و افغانم نمی آید
شود بر هم ولی نز مهر، پندارد که در خوابم
شبی کآواز نالیدن ز زندانم نمی آید
ندارم باده غالب، گر سحرگاهش سر راهی
ببینی مست دانی کز شبستانم نمی آید
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
کسی بامن چه در صورت پرستی حرف دین گوید
ز آزر گفت دانم گر ز صورت آفرین گوید
دلم در کعبه از تنگی گرفت، آواره ای خواهم
که با من وسعت بتخانه های هند و چین گوید
به خشمم ناسزا می گوید و از لطف گفتارش
گمان دارم که حرف دلنشینی بعد ازین گوید
شناسد جای غم دل را و خود را دلربا داند
عجب دارد اگر دلداده خود را غمین گوید
چو خواهم داد از غم در جوابم لب فرو بندد
وگر گویم که جان خواهم به غم داد آفرین گوید
رهم افتاده بهر دانه سوی دام صیادی
که حرف ذبح با همراز خویش اندر کمین گوید
ز بی تابی برون اندازد از خویش آستین دورش
گریبان آنچه دید از دست گر با آستین گوید
دل از پهلو برون آرم جمش جام خود انگارد
وگر لختی برافشانم سلیمانش نگین گوید
گذارد آنچه برق از خرمن اندر دشت بگذارم
که ترسم چون بچینم کس به طنزم خوشه چین گوید
چرا راندند غالب را از آن در؟ رهروی باید
که راز خلوت شه با گدای ره نشین گوید
ز آزر گفت دانم گر ز صورت آفرین گوید
دلم در کعبه از تنگی گرفت، آواره ای خواهم
که با من وسعت بتخانه های هند و چین گوید
به خشمم ناسزا می گوید و از لطف گفتارش
گمان دارم که حرف دلنشینی بعد ازین گوید
شناسد جای غم دل را و خود را دلربا داند
عجب دارد اگر دلداده خود را غمین گوید
چو خواهم داد از غم در جوابم لب فرو بندد
وگر گویم که جان خواهم به غم داد آفرین گوید
رهم افتاده بهر دانه سوی دام صیادی
که حرف ذبح با همراز خویش اندر کمین گوید
ز بی تابی برون اندازد از خویش آستین دورش
گریبان آنچه دید از دست گر با آستین گوید
دل از پهلو برون آرم جمش جام خود انگارد
وگر لختی برافشانم سلیمانش نگین گوید
گذارد آنچه برق از خرمن اندر دشت بگذارم
که ترسم چون بچینم کس به طنزم خوشه چین گوید
چرا راندند غالب را از آن در؟ رهروی باید
که راز خلوت شه با گدای ره نشین گوید
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
ز بس تاب خرام کلکم آذر بیزد از کاغذ
مداد اندوزم از دودی که هر دم خیزد از کاغذ
ندانم تا چه خواهد کرد با چشم و دل دشمن
رم کلکم که در جنبش غبار انگیزد از کاغذ
به کزلک از ورق چون بسترم سطر مکرر را
تو گویی سونش لعل و گهر می ریزد از کاغذ
ندانم حسرت روی که می خواهم رقم کردن
که هر جا بنگرم ذوق نگاهم خیزد از کاغذ
من و ناسازی خویی که در تحریر بیدادش
رمد حرف از قلم گر خود قلم نگریزد از کاغذ
چه باشد نامه گل جانب مرغ اسیر آن به
که کس گلدسته ای پیش قفس آویزد از کاغذ
چو استیلای شوقم دید کرد از نامه محرومم
مگر بر آتشم بی درد دامن می زد از کاغذ
ز بی تابی رقم سویش دود چون نامه بنویسم
به عنوانی که دانی دود برمی خیزد از کاغذ
چه گویم از خرام آن که در انگاره قدش
صریر خامه شور رستخیز انگیزد از کاغذ
ظهور آمد تنزل هان به چشم کم مبین غالب
به پیدایی ز خاکستم چو نام ایزد از کاغذ
مداد اندوزم از دودی که هر دم خیزد از کاغذ
ندانم تا چه خواهد کرد با چشم و دل دشمن
رم کلکم که در جنبش غبار انگیزد از کاغذ
به کزلک از ورق چون بسترم سطر مکرر را
تو گویی سونش لعل و گهر می ریزد از کاغذ
ندانم حسرت روی که می خواهم رقم کردن
که هر جا بنگرم ذوق نگاهم خیزد از کاغذ
من و ناسازی خویی که در تحریر بیدادش
رمد حرف از قلم گر خود قلم نگریزد از کاغذ
چه باشد نامه گل جانب مرغ اسیر آن به
که کس گلدسته ای پیش قفس آویزد از کاغذ
چو استیلای شوقم دید کرد از نامه محرومم
مگر بر آتشم بی درد دامن می زد از کاغذ
ز بی تابی رقم سویش دود چون نامه بنویسم
به عنوانی که دانی دود برمی خیزد از کاغذ
چه گویم از خرام آن که در انگاره قدش
صریر خامه شور رستخیز انگیزد از کاغذ
ظهور آمد تنزل هان به چشم کم مبین غالب
به پیدایی ز خاکستم چو نام ایزد از کاغذ
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
ای دل از گلبن امید نشانی به من آر
نیست گر تازه گلی برگ خزانی به من آر
تا دگر زخم به ناسور توانگر گردد
هدیه ای از کف الماس فشانی به من آر
همدم روز گدایی سبک از جا برخیز
جان گرو، جامه گرو رطل گرانی به من آر
دلم ای شوق ز آشوب غمی نگشاید
فتنه ای چند ز هنگامه ستانی به من آر
گیرم ای بخت هدف نیستم آخر گاهی
غلط انداز خدنگی ز کمانی به من آر
ای نیاورده به کف نامه شوقی ز کفی
بی زبان مژده وصلی ز زبانی به من آر
ای در اندوه تو جان داده جهانی از رشک
مکش از رشکم و اندوه جهانی به من آر
ای ز تار دم شمشیر توام بستر خواب
شمع بالین ز درخشنده سنانی به من آر
یارب این مایه وجود از عدم آورده تست
بوسه ای چند هم از گنج دهانی به من آر
سخن ساده دلم را نفریبد غالب
نکته ای چند ز پیچیده بیانی به من آر
نیست گر تازه گلی برگ خزانی به من آر
تا دگر زخم به ناسور توانگر گردد
هدیه ای از کف الماس فشانی به من آر
همدم روز گدایی سبک از جا برخیز
جان گرو، جامه گرو رطل گرانی به من آر
دلم ای شوق ز آشوب غمی نگشاید
فتنه ای چند ز هنگامه ستانی به من آر
گیرم ای بخت هدف نیستم آخر گاهی
غلط انداز خدنگی ز کمانی به من آر
ای نیاورده به کف نامه شوقی ز کفی
بی زبان مژده وصلی ز زبانی به من آر
ای در اندوه تو جان داده جهانی از رشک
مکش از رشکم و اندوه جهانی به من آر
ای ز تار دم شمشیر توام بستر خواب
شمع بالین ز درخشنده سنانی به من آر
یارب این مایه وجود از عدم آورده تست
بوسه ای چند هم از گنج دهانی به من آر
سخن ساده دلم را نفریبد غالب
نکته ای چند ز پیچیده بیانی به من آر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
بتی دارم ز شنگی روزگاران خو، بهاران بر
به مستی خویش را گرد آر و گوی از هوشیاران بر
خمی از می به ما بفرست وانگه هر قدر خواهی
روان کن جوی از شیر و دل از پرهیزگاران بر
مرا گویی که تقوی ورز قربانت شوم خود را
بیارای و به خلوتخانه تقوی شعاران بر
چه پرسی کاین چنین داغ از کدامین تخم می خیزد
دلم از سینه بیرون آر و پیش لاله کاران بر
درین بیهوده میری آنچه با من در میان داری
بگو لختی و از من زحمت انده گساران بر
ندارد شیر و خرما ذوق صهبا رحم می آید
نشاط عید از ما هدیه سوی روزه داران بر
بیا رضوان مگر ته جرعه ای بخشندت از ساغر
گل از گلبن بیفشان و به بزم شادخواران بر
پشیمان می شوی از ناز بگذر زین گرانجانان
دل از دلدادگان جوی و قرار بی قراران بر
نمک کم نیست هان همت بیا و داد شوخی ده
غرور ننگ زنهار از نهاد دلفگاران بر
مپرس ای قاصد اهل وطن از من که من چونم
سپارش نامه از اغیار گر یابی به یاران بر
شکست ما بود آرایش خویشان ما غالب
زنند از شیشه ما گل به فرق کوهساران بر
به مستی خویش را گرد آر و گوی از هوشیاران بر
خمی از می به ما بفرست وانگه هر قدر خواهی
روان کن جوی از شیر و دل از پرهیزگاران بر
مرا گویی که تقوی ورز قربانت شوم خود را
بیارای و به خلوتخانه تقوی شعاران بر
چه پرسی کاین چنین داغ از کدامین تخم می خیزد
دلم از سینه بیرون آر و پیش لاله کاران بر
درین بیهوده میری آنچه با من در میان داری
بگو لختی و از من زحمت انده گساران بر
ندارد شیر و خرما ذوق صهبا رحم می آید
نشاط عید از ما هدیه سوی روزه داران بر
بیا رضوان مگر ته جرعه ای بخشندت از ساغر
گل از گلبن بیفشان و به بزم شادخواران بر
پشیمان می شوی از ناز بگذر زین گرانجانان
دل از دلدادگان جوی و قرار بی قراران بر
نمک کم نیست هان همت بیا و داد شوخی ده
غرور ننگ زنهار از نهاد دلفگاران بر
مپرس ای قاصد اهل وطن از من که من چونم
سپارش نامه از اغیار گر یابی به یاران بر
شکست ما بود آرایش خویشان ما غالب
زنند از شیشه ما گل به فرق کوهساران بر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
در گریه از بس نازکی رخ مانده بر خاکش نگر
وان سینه سودن از تپش بر خاک نمناکش نگر
برقی که جانها سوختی دل از جفا سردش ببین
شوخی که خونها ریختی دست از حنا پاکش نگر
آن کو به خلوت با خدا هرگز نکردی التجا
نالان به پیش هر کسی از جور افلاکش نگر
تا نام غم بودی زبان می گفت دریا در میان
دریای خون اکنون روان از چشم سفاکش نگر
آن سینه کز چشم جهان مانند جان بودی نهان
اینک به پیراهن عیان از روزن چاکش نگر
بر مقدم صید افگنی گوشی بر آوازش ببین
در بازگشت توسنی چشمی به فتراکش نگر
بر آستان دیگری در شکر دربانش ببین
در کوی از خود کمتری در رشک خاشاکش نگر
تا گشته خود نفرین شنو تلخ ست بر لب خنده اش
زهری که پنهان می خورد پیدا ز تریاکش نگر
ها خوبی چشم و دلش ها گرمی آب و گلش
چشم گهربارش ببین آه شررناکش نگر
خواند به امید اثر اشعار غالب هر سحر
از نکته چینی در گذر فرهنگ و ادراکش نگر
وان سینه سودن از تپش بر خاک نمناکش نگر
برقی که جانها سوختی دل از جفا سردش ببین
شوخی که خونها ریختی دست از حنا پاکش نگر
آن کو به خلوت با خدا هرگز نکردی التجا
نالان به پیش هر کسی از جور افلاکش نگر
تا نام غم بودی زبان می گفت دریا در میان
دریای خون اکنون روان از چشم سفاکش نگر
آن سینه کز چشم جهان مانند جان بودی نهان
اینک به پیراهن عیان از روزن چاکش نگر
بر مقدم صید افگنی گوشی بر آوازش ببین
در بازگشت توسنی چشمی به فتراکش نگر
بر آستان دیگری در شکر دربانش ببین
در کوی از خود کمتری در رشک خاشاکش نگر
تا گشته خود نفرین شنو تلخ ست بر لب خنده اش
زهری که پنهان می خورد پیدا ز تریاکش نگر
ها خوبی چشم و دلش ها گرمی آب و گلش
چشم گهربارش ببین آه شررناکش نگر
خواند به امید اثر اشعار غالب هر سحر
از نکته چینی در گذر فرهنگ و ادراکش نگر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
بر دل نفس غمم سرآور
چون ناله مرا زمن برآور
یا پایه آرزو بیفزای
یا خواهش ما ز در درآور
عمری ز هلاک تلخ تر رفت
مرگی ز حیات خوشتر آور
دردی به شکست ما برانگیز
نی نی علیی به خیبر آور
بی کاری ما گدازش ماست
زخمی به تراوش اندر آور
وانگاه ز ما به عرصه حشر
چسبیده تنی به بستر آور
ور زان که به هیچ می نیرزیم
ما را بربای و دیگر آور
رنگین چمنی ز شعله آرای
ابراهیمی ز آذر آور
آثار سهیل از یمن جوی
خورشید ز طرف خاور آور
لبهای به شکر درفشان را
دلهای به غم توانگر آور
جانهای به راحت آشنا را
طوبی بنشان و کوثر آور
ای ساخته غالب از نظیری
ها قطره ربای گوهر آور
چون ناله مرا زمن برآور
یا پایه آرزو بیفزای
یا خواهش ما ز در درآور
عمری ز هلاک تلخ تر رفت
مرگی ز حیات خوشتر آور
دردی به شکست ما برانگیز
نی نی علیی به خیبر آور
بی کاری ما گدازش ماست
زخمی به تراوش اندر آور
وانگاه ز ما به عرصه حشر
چسبیده تنی به بستر آور
ور زان که به هیچ می نیرزیم
ما را بربای و دیگر آور
رنگین چمنی ز شعله آرای
ابراهیمی ز آذر آور
آثار سهیل از یمن جوی
خورشید ز طرف خاور آور
لبهای به شکر درفشان را
دلهای به غم توانگر آور
جانهای به راحت آشنا را
طوبی بنشان و کوثر آور
ای ساخته غالب از نظیری
ها قطره ربای گوهر آور
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ای ذوق نواسنجی بازم به خروش آور
غوغای شبیخونی بر بنگه هوش آور
گر خود نجهد از سر از دیده فرو بارم
دل خون کن و آن خون را در سینه به جوش آور
هان همدم فرزانه دانی ره ویرانه
شمعی که نخواهد شد از باد خموش آور
شورابه این وادی تلخ ست اگر رادی
از شهر به سوی من سرچشمه نوش آور
دانم که زری داری هر جا گذری داری
می گر ندهد سلطان از باده فروش آور
گر مغ به کدو ریزد بر کف نه و راهی شو
ور شه به سبو بخشد بردار و به دوش آور
ریحان دمد از مینا رامش چکد از قلقل
آن در ره چشم افگن این از پی گوش آور
گاهی به سبکدستی از باده ز خویشم بر
گاهی به سیه مستی از نغمه به هوش آور
غالب که بقایش باد همپای تو گر ناید
باری غزلی، فردی زان موینه پوش آور
غوغای شبیخونی بر بنگه هوش آور
گر خود نجهد از سر از دیده فرو بارم
دل خون کن و آن خون را در سینه به جوش آور
هان همدم فرزانه دانی ره ویرانه
شمعی که نخواهد شد از باد خموش آور
شورابه این وادی تلخ ست اگر رادی
از شهر به سوی من سرچشمه نوش آور
دانم که زری داری هر جا گذری داری
می گر ندهد سلطان از باده فروش آور
گر مغ به کدو ریزد بر کف نه و راهی شو
ور شه به سبو بخشد بردار و به دوش آور
ریحان دمد از مینا رامش چکد از قلقل
آن در ره چشم افگن این از پی گوش آور
گاهی به سبکدستی از باده ز خویشم بر
گاهی به سیه مستی از نغمه به هوش آور
غالب که بقایش باد همپای تو گر ناید
باری غزلی، فردی زان موینه پوش آور
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ای شوق به ما عربده بسیار میاموز
ابرام به درویزه دیدار میاموز
از نغمه مطرب نتوان لخت دل افشاند
ای ناله پریشان رو و هنجار میاموز
صورتکده شد کلبه من سر به سر ای چشم
انگیختن نقش ز دیوار میاموز
همت ز دم تیشه فرهاد طلب کن
مجنون مشو و مردن دشوار میاموز
ای غمزه ز همطرحی نخچیر چه خیزد؟
رم شیوه آهوست به دلدار میاموز
منگر به سوی نعش من و لب مگز از ناز
جان دادن بیهوده به اغیار میاموز
با غنچه مگردان ورق بحث شکفتن
برداشتن پرده ز رخسار میاموز
طوطی شکرش طعمه و بلبل جگرش قوت
جان تازه کن از ناله و گفتار میاموز
از ذوق میان تو شدن سر به سر آغوش
بی مهر فن ماست به زنار میاموز
بلبل ز خراش رخ گلبرگ بیندیش
شغل نگه شوق به منقار بیاموز
سررشته هر کار نگهدار به مستی
آشفتگی طره به دستار میاموز
غالب هله کردار گزاران به کمینند
گفتم به تو آزاده رو و کار میاموز
ابرام به درویزه دیدار میاموز
از نغمه مطرب نتوان لخت دل افشاند
ای ناله پریشان رو و هنجار میاموز
صورتکده شد کلبه من سر به سر ای چشم
انگیختن نقش ز دیوار میاموز
همت ز دم تیشه فرهاد طلب کن
مجنون مشو و مردن دشوار میاموز
ای غمزه ز همطرحی نخچیر چه خیزد؟
رم شیوه آهوست به دلدار میاموز
منگر به سوی نعش من و لب مگز از ناز
جان دادن بیهوده به اغیار میاموز
با غنچه مگردان ورق بحث شکفتن
برداشتن پرده ز رخسار میاموز
طوطی شکرش طعمه و بلبل جگرش قوت
جان تازه کن از ناله و گفتار میاموز
از ذوق میان تو شدن سر به سر آغوش
بی مهر فن ماست به زنار میاموز
بلبل ز خراش رخ گلبرگ بیندیش
شغل نگه شوق به منقار بیاموز
سررشته هر کار نگهدار به مستی
آشفتگی طره به دستار میاموز
غالب هله کردار گزاران به کمینند
گفتم به تو آزاده رو و کار میاموز
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
با همه گمگشتگی خالی بود جایم هنوز
گاه گاهی در خیال خویش می آیم هنوز
تا سر خار کدامین دشت در جان می خلد
کز هجوم شوق می خارد کف پایم هنوز
خشک شد چندان که می جزو بدن شد شیشه را
همچنان گویی در انگورست صهبایم هنوز
بعد مردن مشت خاکم در نورد صرصرست
بی قراری می زند موج از سراپایم هنوز
تازه دور افتاده طرف بساط عشرتم
می توان افشرد می از لای پالایم هنوز
چشمم از جوش نگه خون گشت و از مژگان چید
همچنان در حلقه دام تماشایم هنوز
صد قیامت در نورد هر نفس خون گشته است
من ز خامی در فشار بیم فردایم هنوز
تا کجا یارب فرو شست اشک من ظلمت ز خاک
لاله بی داغ از زمین روید به صحرایم هنوز
با تغافل بر نیامد طاقتم لیک از هوس
در تمنای نگاه بی محابایم هنوز
همرهان در منزل آرامیده و غالب ز ضعف
پا برون نارفته از نقش کف پایم هنوز
گاه گاهی در خیال خویش می آیم هنوز
تا سر خار کدامین دشت در جان می خلد
کز هجوم شوق می خارد کف پایم هنوز
خشک شد چندان که می جزو بدن شد شیشه را
همچنان گویی در انگورست صهبایم هنوز
بعد مردن مشت خاکم در نورد صرصرست
بی قراری می زند موج از سراپایم هنوز
تازه دور افتاده طرف بساط عشرتم
می توان افشرد می از لای پالایم هنوز
چشمم از جوش نگه خون گشت و از مژگان چید
همچنان در حلقه دام تماشایم هنوز
صد قیامت در نورد هر نفس خون گشته است
من ز خامی در فشار بیم فردایم هنوز
تا کجا یارب فرو شست اشک من ظلمت ز خاک
لاله بی داغ از زمین روید به صحرایم هنوز
با تغافل بر نیامد طاقتم لیک از هوس
در تمنای نگاه بی محابایم هنوز
همرهان در منزل آرامیده و غالب ز ضعف
پا برون نارفته از نقش کف پایم هنوز
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
یقین عشق کن و از سر گمان برخیز
به آشتی بنشین یا به امتحان برخیز
گل از تراوش شبنم به تست چشمک زن
ز رختخواب به لبهای می چکان برخیز
به بزم غیر چه جویی لب کرشمه ستای
به دور باش تقاضای الامان برخیز
چرا به سنگ و گیا پیچی ای زبانه طور
ز راه دیده به دل در رو و ز جان برخیز
تو دودی ای گله کام و زبان نه در خور تست
به دل فرو شو و از مغز استخوان برخیز
گر از کشاکش جا رفته ای خودی باقی ست
به ذوق آن که نباشی ازین میان برخیز
فناست آن که بدان کین ز روزگار کشی
غبار گرد و ازین تیره خاکدان برخیز
رقیب یافته تقریب رخ به پا سودن
ترا که گفت که از بزم سرگران برخیز؟
عیادت ست نه پرخاش تندخویی چیست؟
بیا و غمزده بنشین و لب گزان برخیز
سبوچه ای دهمت هر سحر ز می غالب
خدای را ز سر کوچه مغان برخیز
به آشتی بنشین یا به امتحان برخیز
گل از تراوش شبنم به تست چشمک زن
ز رختخواب به لبهای می چکان برخیز
به بزم غیر چه جویی لب کرشمه ستای
به دور باش تقاضای الامان برخیز
چرا به سنگ و گیا پیچی ای زبانه طور
ز راه دیده به دل در رو و ز جان برخیز
تو دودی ای گله کام و زبان نه در خور تست
به دل فرو شو و از مغز استخوان برخیز
گر از کشاکش جا رفته ای خودی باقی ست
به ذوق آن که نباشی ازین میان برخیز
فناست آن که بدان کین ز روزگار کشی
غبار گرد و ازین تیره خاکدان برخیز
رقیب یافته تقریب رخ به پا سودن
ترا که گفت که از بزم سرگران برخیز؟
عیادت ست نه پرخاش تندخویی چیست؟
بیا و غمزده بنشین و لب گزان برخیز
سبوچه ای دهمت هر سحر ز می غالب
خدای را ز سر کوچه مغان برخیز
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
یارب ز جنون طرح غمی در نظرم ریز
صد بادیه در قالب دیوار و درم ریز
از مهر جهانتاب امید نظرم نیست
این تشت پر از آتش سوزان به سرم ریز
دل را ز غم گریه بیرنگ به جوش آر
اجزای جگر حل کن و در چشم ترم ریز
هر برق که نظاره گدازست نهادش
بگداز و به پیمانه ذوق نظرم ریز
سرمست می لذت دردم به خرام آر
وین شیشه دل بشکن و در رهگذرم ریز
هر خون که عبث گرم شود در دلم افگن
هر برق که بی صرفه جهد بر اثرم ریز
هر جا نم آبی ست به مژگان ترم بخش
از قلزم و جیحون کف خاکی به سرم ریز
از شیشه گر آیین نتوان بست شبم را
باری گل پیمانه به جیب سحرم ریز
گیرم که به افشاندن الماس نیرزم
مشتی نمک سوده به زخم جگرم ریز
این سوز طبیعی نگدازد نفسم را
صد شعله بیفشار و به مغز شررم ریز
مسکین خبر از لذت آزار ندارد
خارم کن و در رهگذر چاره گرم ریز
وجهی که به پامزد توان داد ندارم
آبم کن و اندر قدم نامه برم ریز
دارم سر هم طرحی غالب چه جنونست؟
یارب ز جنون طرح غمی در نظرم ریز
صد بادیه در قالب دیوار و درم ریز
از مهر جهانتاب امید نظرم نیست
این تشت پر از آتش سوزان به سرم ریز
دل را ز غم گریه بیرنگ به جوش آر
اجزای جگر حل کن و در چشم ترم ریز
هر برق که نظاره گدازست نهادش
بگداز و به پیمانه ذوق نظرم ریز
سرمست می لذت دردم به خرام آر
وین شیشه دل بشکن و در رهگذرم ریز
هر خون که عبث گرم شود در دلم افگن
هر برق که بی صرفه جهد بر اثرم ریز
هر جا نم آبی ست به مژگان ترم بخش
از قلزم و جیحون کف خاکی به سرم ریز
از شیشه گر آیین نتوان بست شبم را
باری گل پیمانه به جیب سحرم ریز
گیرم که به افشاندن الماس نیرزم
مشتی نمک سوده به زخم جگرم ریز
این سوز طبیعی نگدازد نفسم را
صد شعله بیفشار و به مغز شررم ریز
مسکین خبر از لذت آزار ندارد
خارم کن و در رهگذر چاره گرم ریز
وجهی که به پامزد توان داد ندارم
آبم کن و اندر قدم نامه برم ریز
دارم سر هم طرحی غالب چه جنونست؟
یارب ز جنون طرح غمی در نظرم ریز
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
داغ تلخ گویانم لذت سم از من پرس
محو تندخویانم حیرت رم از من پرس
موجی از شرابستم لختی از کبابستم
شور من هم از من جوی سوز من هم از من پرس
نیست با غنودن ها برگ پر گشودن ها
از عدم برون آمد سعی آدم از من پرس
نفس چون زبون گردد دیو را به فرمان گیر
محرم سلیمانم نقش خاتم از من پرس
ای که در دل آزاری بیش را کم انگاری
در شمار غمخواری بیشی کم از من پرس
بوسه از لبانم ده عمر خضر از من خواه
جام می به پیشم نه عشرت جم از من پرس
تیغ غمزه با اغیار آنچه کرد می دانی
خنجر تغافل را تیزی دم از من پرس
خلد را نهادم من لطف کوثر از من جوی
کعبه را سوادم من شور زمزم از من پرس
ورد من بود غالب یا علی بوطالب
نیست بخل با طالب اسم اعظم از من پرس
محو تندخویانم حیرت رم از من پرس
موجی از شرابستم لختی از کبابستم
شور من هم از من جوی سوز من هم از من پرس
نیست با غنودن ها برگ پر گشودن ها
از عدم برون آمد سعی آدم از من پرس
نفس چون زبون گردد دیو را به فرمان گیر
محرم سلیمانم نقش خاتم از من پرس
ای که در دل آزاری بیش را کم انگاری
در شمار غمخواری بیشی کم از من پرس
بوسه از لبانم ده عمر خضر از من خواه
جام می به پیشم نه عشرت جم از من پرس
تیغ غمزه با اغیار آنچه کرد می دانی
خنجر تغافل را تیزی دم از من پرس
خلد را نهادم من لطف کوثر از من جوی
کعبه را سوادم من شور زمزم از من پرس
ورد من بود غالب یا علی بوطالب
نیست بخل با طالب اسم اعظم از من پرس
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
هر که را بینی ز می بیخود، ثنایش می نویس
بهر دفع فتنه حرزی از برایش می نویس
ای رقم سنج یمین دوست بیکاری چرا
خود سپاس دست خنجر آزمایش می نویس
آنچه همدم هر شب غم بر سرم می بگذرد
هر سحر یکسر به دیوار سرایش می نویس
گر همین دیو و غریو و رنگ و نیرنگست و بس
هر کجا شیخی ست کافر ماجرایش می نویس
خواریی کاندر طریق دوستداری رو دهد
از مداد سایه بال همایش می نویس
می فرستی نامه وین را چشم زخمی در پی ست
چشم حاسد کور بادا در دعایش می نویس
هر که بعد از مرگ عاشق بر مزارش گل برد
فتوی از من در بتان زود آشنایش می نویس
رحمی از معشوق هر جا در کتابی بنگری
بر کنار آن ورق جانها فدایش می نویس
ای که با یارم خرامی گر دل و دستیت هست
نام من در رهگذر بر خاک پایش می نویس
هر کجا غالب تخلص در غزل بینی مرا
می تراش آن را و مغلوبی به جایش می نویس
بهر دفع فتنه حرزی از برایش می نویس
ای رقم سنج یمین دوست بیکاری چرا
خود سپاس دست خنجر آزمایش می نویس
آنچه همدم هر شب غم بر سرم می بگذرد
هر سحر یکسر به دیوار سرایش می نویس
گر همین دیو و غریو و رنگ و نیرنگست و بس
هر کجا شیخی ست کافر ماجرایش می نویس
خواریی کاندر طریق دوستداری رو دهد
از مداد سایه بال همایش می نویس
می فرستی نامه وین را چشم زخمی در پی ست
چشم حاسد کور بادا در دعایش می نویس
هر که بعد از مرگ عاشق بر مزارش گل برد
فتوی از من در بتان زود آشنایش می نویس
رحمی از معشوق هر جا در کتابی بنگری
بر کنار آن ورق جانها فدایش می نویس
ای که با یارم خرامی گر دل و دستیت هست
نام من در رهگذر بر خاک پایش می نویس
هر کجا غالب تخلص در غزل بینی مرا
می تراش آن را و مغلوبی به جایش می نویس
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
من و نظاره رویی که وقت جلوه از تابش
همی بر خویشتن لرزد پس آیینه سیمابش
به ذوق باده داغ آن حریف دوزخ آشامم
که هر جا بنگرد آتش بگردد در دهن آبش
زلیخا چهره با یعقوب شد نازم محبت را
به بوی پیرهن ماند قماش پرده خوابش
به گیتی ترک ذوق کامجویی مشکل ست اما
نوید خرمی آن را که گیرد دل ز اسبابش
به فیض شرع بر نفس مزور یافتم دستی
چون آن دزدی که گیرد شحنه ناگاهان به مهتابش
به هستی چتر بستن های طاووس است پنداری
نشست ساقی و انگیز مینای می نابش
خرابی چون پدید آمد به طاعت داد تن زاهد
خمیدنهای دیوار سرا، گردید محرابش
بساطی نیست بزم عشرت قربانی ما را
مگر بافند از تار دم ساطور قصابش
ز تار شمع تیز آهنگ ذوق ناز می بالد
به شرط آن که سازی از پر پروانه مضرابش
مناز ای منعم و دیماه گلخن تاب را بنگر
که خوابش مخمل و خاکستر گرم ست سنجابش
از این رخت شراب آلوده ات ننگ آیدم غالب
خدا را یا بشو یا بفگن اندر راه سیلابش
همی بر خویشتن لرزد پس آیینه سیمابش
به ذوق باده داغ آن حریف دوزخ آشامم
که هر جا بنگرد آتش بگردد در دهن آبش
زلیخا چهره با یعقوب شد نازم محبت را
به بوی پیرهن ماند قماش پرده خوابش
به گیتی ترک ذوق کامجویی مشکل ست اما
نوید خرمی آن را که گیرد دل ز اسبابش
به فیض شرع بر نفس مزور یافتم دستی
چون آن دزدی که گیرد شحنه ناگاهان به مهتابش
به هستی چتر بستن های طاووس است پنداری
نشست ساقی و انگیز مینای می نابش
خرابی چون پدید آمد به طاعت داد تن زاهد
خمیدنهای دیوار سرا، گردید محرابش
بساطی نیست بزم عشرت قربانی ما را
مگر بافند از تار دم ساطور قصابش
ز تار شمع تیز آهنگ ذوق ناز می بالد
به شرط آن که سازی از پر پروانه مضرابش
مناز ای منعم و دیماه گلخن تاب را بنگر
که خوابش مخمل و خاکستر گرم ست سنجابش
از این رخت شراب آلوده ات ننگ آیدم غالب
خدا را یا بشو یا بفگن اندر راه سیلابش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
خوشا حالم تن آتش بستر آتش
سپندی کو که افشانم بر آتش
ز رشک سینه گرمی که دارم
کشد از شعله بر خود خنجر آتش
به خلد از سردی هنگامه خواهم
برافروزم به گرد کوثر آتش
خنک شوقی که در دوزخ بغلتد
می آتش شیشه آتش ساغر آتش
دلی دارم که در هنگامه شوق
سرشتش دوزخ ست و گوهر آتش
به سان موج می بالم به طوفان
به رنگ شعله می رقصم در آتش
بدان ماند ز شاهد دعوی مهر
که ریزد از دم افسونگر آتش
دلم را داغ سوز رشک مپسند
مزن یارب به جان کافر آتش
چهارست آن که هر یک را از آن چار
بود از ناخوشی آبشخور آتش
قمر در عقرب و غالب به دهلی
سمندر در شط و ماهی در آتش
سپندی کو که افشانم بر آتش
ز رشک سینه گرمی که دارم
کشد از شعله بر خود خنجر آتش
به خلد از سردی هنگامه خواهم
برافروزم به گرد کوثر آتش
خنک شوقی که در دوزخ بغلتد
می آتش شیشه آتش ساغر آتش
دلی دارم که در هنگامه شوق
سرشتش دوزخ ست و گوهر آتش
به سان موج می بالم به طوفان
به رنگ شعله می رقصم در آتش
بدان ماند ز شاهد دعوی مهر
که ریزد از دم افسونگر آتش
دلم را داغ سوز رشک مپسند
مزن یارب به جان کافر آتش
چهارست آن که هر یک را از آن چار
بود از ناخوشی آبشخور آتش
قمر در عقرب و غالب به دهلی
سمندر در شط و ماهی در آتش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
ز لکنت می تپد نبض رگ لعل گهربارش
شهید انتظار جلوه خویش ست گفتارش
ادای لاابالی شیوه مستی در نظر دارم
سر پرشورم از آشفتگی ماند به دستارش
ندانم رازدار کیست دل؟ کز ناشکیبایی
کشم تا یک نفس لرزد به خود صد ره ز هنجارش
بدین سوزم رواجی نیست هی فرهاد را نازم
که از تاب شرار تیشه ای گر مست بازارش
چو بینم زلف خم در خم به عارض هشته ای گویم
که اینک حلقه در گوش کمند عنبرین تارش
ز هم پاشیدن گل افگند در تاب بلبل را
اگر خود پاره های دل فرو ریزد ز منقارش
بتی دارم که گویی گر به روی سبزه بخرامد
زمین چون طوطی بسمل تپد از ذوق رفتارش
بدا گر دوست زندان مرا تاریک بگذارد
بدین حسنی که درگیرد چراغ از تاب رخسارش
بنای خانه ام ذوق خرابی داشت پنداری
کز آمد آمد سیلاب در رقص ست دیوارش
غمم افگند در دشتی که خورشید درخشان را
گدازد زهره وقت جذب شبنم از سر خارش
وکالت کرد خواهم روز محشر کشتگانش را
نباشد تا در آن هنگامه جز با من سر و کارش
نه از مهرست کز غالب به مردن نیستی راضی
سرت گردم تو می دانی که مردن نیست دشوارش
شهید انتظار جلوه خویش ست گفتارش
ادای لاابالی شیوه مستی در نظر دارم
سر پرشورم از آشفتگی ماند به دستارش
ندانم رازدار کیست دل؟ کز ناشکیبایی
کشم تا یک نفس لرزد به خود صد ره ز هنجارش
بدین سوزم رواجی نیست هی فرهاد را نازم
که از تاب شرار تیشه ای گر مست بازارش
چو بینم زلف خم در خم به عارض هشته ای گویم
که اینک حلقه در گوش کمند عنبرین تارش
ز هم پاشیدن گل افگند در تاب بلبل را
اگر خود پاره های دل فرو ریزد ز منقارش
بتی دارم که گویی گر به روی سبزه بخرامد
زمین چون طوطی بسمل تپد از ذوق رفتارش
بدا گر دوست زندان مرا تاریک بگذارد
بدین حسنی که درگیرد چراغ از تاب رخسارش
بنای خانه ام ذوق خرابی داشت پنداری
کز آمد آمد سیلاب در رقص ست دیوارش
غمم افگند در دشتی که خورشید درخشان را
گدازد زهره وقت جذب شبنم از سر خارش
وکالت کرد خواهم روز محشر کشتگانش را
نباشد تا در آن هنگامه جز با من سر و کارش
نه از مهرست کز غالب به مردن نیستی راضی
سرت گردم تو می دانی که مردن نیست دشوارش