عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
حور بهشتی ز یاد آن بت کشمیر برد
بیم صراط از نهاد آن دم شمشیر برد
شبروی غمزه ای صبر و دل و دین ربود
جان که ازو بازماند شحنه تقدیر برد
ناله در ایوار شوق توشه راهی نداشت
بست به غارت کمر فرصت شبگیر برد
شوق بلندی گرای پایه منصور جست
حوصله نارسا پی به سر تیر برد
زد نگهت بر دلم مخزن اسرار دید
خواست کلیدش برد طاقت تقریر بود
جنبش ابرو نبود از پی قتلم ضرور
غمزه ز بی طاقتی دست به شمشیر برد
روشنیی داشت عشق چاشنیی داشت مهر
آن خس از آتش گرفت این شکر از شیر برد
خانه زنبور شد کلبه ام از دست چرخ
بس که ز آب و گلم رغبت تعمیر بود
سردی مهر کسی آب رخ شعله ریخت
گرمی نبض دلم عرض تباشیر بود
عشق ز خاک درت سرمه بینش گرفت
یاوه درآمد هوس نسخه اکسیر برد
با خودش افتاده کار باک ز غالب مدار
ذوق فغانش ز دل ورزش تأثیر بود
بیم صراط از نهاد آن دم شمشیر برد
شبروی غمزه ای صبر و دل و دین ربود
جان که ازو بازماند شحنه تقدیر برد
ناله در ایوار شوق توشه راهی نداشت
بست به غارت کمر فرصت شبگیر برد
شوق بلندی گرای پایه منصور جست
حوصله نارسا پی به سر تیر برد
زد نگهت بر دلم مخزن اسرار دید
خواست کلیدش برد طاقت تقریر بود
جنبش ابرو نبود از پی قتلم ضرور
غمزه ز بی طاقتی دست به شمشیر برد
روشنیی داشت عشق چاشنیی داشت مهر
آن خس از آتش گرفت این شکر از شیر برد
خانه زنبور شد کلبه ام از دست چرخ
بس که ز آب و گلم رغبت تعمیر بود
سردی مهر کسی آب رخ شعله ریخت
گرمی نبض دلم عرض تباشیر بود
عشق ز خاک درت سرمه بینش گرفت
یاوه درآمد هوس نسخه اکسیر برد
با خودش افتاده کار باک ز غالب مدار
ذوق فغانش ز دل ورزش تأثیر بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
اگر به دل نخلد هر چه از نظر گذرد
زهی روانی عمری که در سفر گذرد
به وصل لطف به اندازه ای تحمل کن
که مرگ تشنه بود آب چون ز سر گذرد
هلاک ناله خویشم که در دل شبها
دود به عربده چندان که از اثر گذرد
از این اوریب نگاهان حذر که ناوکشان
به هر دلی که رسد راست از جگر گذرد
نفس ز آبله های دلم برآرد سر
چنان که رشته در آمودن از گهر گذرد
حریف شوخی اجزای ناله نیست شرر
که آن برون جهد و این ز خاره درگذرد
ز شعله خیزی دل بر مزار ما چه عجب
که برق مرغ هوا را ز بال و پر گذرد
شکست ما به عدم نیز همچنان پیداست
به صورت سر زلفی که از کمر گذرد
خوشا گلی که به فرق بلندبالایی ست
دمد ز شاخ و ازین سبز کاخ برگذرد
دماغ محرمی دل رساندن آسان نیست
چه ها که بر سر خارا ز شیشه گر گذرد؟
حریف منت احباب نیستم غالب
خوشم که کار من از سعی چاره گر گذرد
زهی روانی عمری که در سفر گذرد
به وصل لطف به اندازه ای تحمل کن
که مرگ تشنه بود آب چون ز سر گذرد
هلاک ناله خویشم که در دل شبها
دود به عربده چندان که از اثر گذرد
از این اوریب نگاهان حذر که ناوکشان
به هر دلی که رسد راست از جگر گذرد
نفس ز آبله های دلم برآرد سر
چنان که رشته در آمودن از گهر گذرد
حریف شوخی اجزای ناله نیست شرر
که آن برون جهد و این ز خاره درگذرد
ز شعله خیزی دل بر مزار ما چه عجب
که برق مرغ هوا را ز بال و پر گذرد
شکست ما به عدم نیز همچنان پیداست
به صورت سر زلفی که از کمر گذرد
خوشا گلی که به فرق بلندبالایی ست
دمد ز شاخ و ازین سبز کاخ برگذرد
دماغ محرمی دل رساندن آسان نیست
چه ها که بر سر خارا ز شیشه گر گذرد؟
حریف منت احباب نیستم غالب
خوشم که کار من از سعی چاره گر گذرد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
صاحبدلست و نامور عشقم به سامان خوش نکرد
آشوب پیدا ننگ او اندوه پنهان خوش نکرد
دانست بی حس ناخنم الماس زد بر ریش من
سنجید شست خود قوی در تیر پیکان خوش نکرد
آن خود به بازی می برد دین را دو جو می نشمرد
بنمودش دین خنده زد آوردمش جان خوش نکرد
در نامه تا بنوشتمش کز شهر پنهان می روم
دل بست در مضمون ولی نامم به عنوان خوش نکرد
دارم هوای آن پری کو بس که نغز و سرکش ست
ز افسون مسخر شد ولی زهد پریخوان خوش نکرد
فریاد زان شرمندگی کارند چون در محشرم
گویند اینک خیره سر کز دوست فرمان خوش نکرد
عام ست لطف دلبران جز عام ننهد دل بر آن
عاشق ز خاصانش بدان گر دل به حرمان خوش نکرد
شرع از سلامت پیشگی عشق مجازی برنتافت
زاهد به کنج صومعه غوغای سلطان خوش نکرد
با من میاویز ای پدر فرزند آزر را نگر
هر کس که شد صاحب نظر دین بزرگان خوش نکرد
گویند صنعان توبه کرد از کفر نادان بنده ای
کز خودفروشی های دین بخشش ز یزدان خوش نکرد
غالب به فن گفتگو نازد بدین ارزش که او
ننوشت در دیوان غزل تا مصطفی خان خوش نکرد
آشوب پیدا ننگ او اندوه پنهان خوش نکرد
دانست بی حس ناخنم الماس زد بر ریش من
سنجید شست خود قوی در تیر پیکان خوش نکرد
آن خود به بازی می برد دین را دو جو می نشمرد
بنمودش دین خنده زد آوردمش جان خوش نکرد
در نامه تا بنوشتمش کز شهر پنهان می روم
دل بست در مضمون ولی نامم به عنوان خوش نکرد
دارم هوای آن پری کو بس که نغز و سرکش ست
ز افسون مسخر شد ولی زهد پریخوان خوش نکرد
فریاد زان شرمندگی کارند چون در محشرم
گویند اینک خیره سر کز دوست فرمان خوش نکرد
عام ست لطف دلبران جز عام ننهد دل بر آن
عاشق ز خاصانش بدان گر دل به حرمان خوش نکرد
شرع از سلامت پیشگی عشق مجازی برنتافت
زاهد به کنج صومعه غوغای سلطان خوش نکرد
با من میاویز ای پدر فرزند آزر را نگر
هر کس که شد صاحب نظر دین بزرگان خوش نکرد
گویند صنعان توبه کرد از کفر نادان بنده ای
کز خودفروشی های دین بخشش ز یزدان خوش نکرد
غالب به فن گفتگو نازد بدین ارزش که او
ننوشت در دیوان غزل تا مصطفی خان خوش نکرد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
هم «انا الله » خوان درختی را به گفتار آورد
هم «انا الحق » گوی مردی را سر دار آورد
ای که پنداری که ناچارست گردون در روش
نیست ناچار آن که گردون را به رفتار آورد
نکته ای داریم و با یاران همی گوییم فاش
طالب دیدار باید تاب دیدار آورد
دانه ها چون ریزد از تسبیح تاری بیش نیست
این مشعبد دیر گاه از سبحه زنار آورد
جذب شوقش بین که در هنگام برگشتن ز دیر
در قفای خویشتن بت را به رفتار آورد
آن کند قطع بیابان این شکافد مغز کوه
عشق هر یک را به طرز خاص در کار آورد
آه ما را بین که نارد از دل سختش خبر
باد را نازم که ابر از سوی کهسار آورد
نزد ما حیف ست گو نزد زلیخا میل باش
جذبه ای کز چاه یوسف را به بازار آورد
نیست چون در منطقش جز ذکر شاهد حرف و صوت
شاهدی باید که غالب را به گفتار آورد
هم «انا الحق » گوی مردی را سر دار آورد
ای که پنداری که ناچارست گردون در روش
نیست ناچار آن که گردون را به رفتار آورد
نکته ای داریم و با یاران همی گوییم فاش
طالب دیدار باید تاب دیدار آورد
دانه ها چون ریزد از تسبیح تاری بیش نیست
این مشعبد دیر گاه از سبحه زنار آورد
جذب شوقش بین که در هنگام برگشتن ز دیر
در قفای خویشتن بت را به رفتار آورد
آن کند قطع بیابان این شکافد مغز کوه
عشق هر یک را به طرز خاص در کار آورد
آه ما را بین که نارد از دل سختش خبر
باد را نازم که ابر از سوی کهسار آورد
نزد ما حیف ست گو نزد زلیخا میل باش
جذبه ای کز چاه یوسف را به بازار آورد
نیست چون در منطقش جز ذکر شاهد حرف و صوت
شاهدی باید که غالب را به گفتار آورد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
صبح ست خوش بود قدحی بر شراب زد
یاقوت باده بر قوه آفتاب زد
نشتر به مغز پنبه مینا فرو برید
کافاق امتلا ز هجوم سحاب زد
ذوقی می مغانه ز کردار بازداشت
آه از فسون دیو که راهم به آب زد
تا خاک کشتگان فریب وفای کیست
کاندر هزار مرحله موج سراب زد
رنگی که در خیال خود اندوختم ز دوست
تا جلوه کرد چشمک برق عتاب زد
گفتم گره ز کار دل و دیده باز کن
از جبهه ناگشوده به بند نقاب زد
گر هوش ما بساط ادای خرام نیست
نقشی توان به صفحه دیبای خواب زد
تا در هجوم ناله نفس باختم به کوه
سنگ از گداز خویش به رویم گلاب زد
ای لاله بر دلی که سیه کرده ای مناز
داغ تو بر دماغ که بوی کباب زد؟
غم مشربان به چشمه حیوان نمی دهند
موجی که دشنه در جگر از پیچ و تاب زد
غالب کسان ز جهل حکیمش گرفته اند
بی دانشی که طعنه بر اهل کتاب زد
یاقوت باده بر قوه آفتاب زد
نشتر به مغز پنبه مینا فرو برید
کافاق امتلا ز هجوم سحاب زد
ذوقی می مغانه ز کردار بازداشت
آه از فسون دیو که راهم به آب زد
تا خاک کشتگان فریب وفای کیست
کاندر هزار مرحله موج سراب زد
رنگی که در خیال خود اندوختم ز دوست
تا جلوه کرد چشمک برق عتاب زد
گفتم گره ز کار دل و دیده باز کن
از جبهه ناگشوده به بند نقاب زد
گر هوش ما بساط ادای خرام نیست
نقشی توان به صفحه دیبای خواب زد
تا در هجوم ناله نفس باختم به کوه
سنگ از گداز خویش به رویم گلاب زد
ای لاله بر دلی که سیه کرده ای مناز
داغ تو بر دماغ که بوی کباب زد؟
غم مشربان به چشمه حیوان نمی دهند
موجی که دشنه در جگر از پیچ و تاب زد
غالب کسان ز جهل حکیمش گرفته اند
بی دانشی که طعنه بر اهل کتاب زد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
من به وفا مردم و رقیب به در زد
نیمه لبش انگبین و نیمه تبر زد
در نمکش بین و اعتماد نفوذش
گر به می افگند هم به زخم جگر زد
کیست درین خانه کز خطوط شعاعی
مهر نفس ریزه ها به روزن در زد؟
دعوی او را بود دلیل بدیهی
خنده دندان نما به حسن گهر زد
غیرت پروانه هم به روز مبارک
ناله چه آتش به بال مرغ سحر زد
لشکر هوشم به زور می نشکستی
غمزه ساقی نخست راه نظر زد
زان بت نازک چه جای دعوی خونست
دست وی و دامنی که او به کمر زد
برگ طرب ساختیم و باده گرفتیم
هر چه ز طبع زمانه بیهده سر زد
شاخ چه بالد گر ارمغان گل آرد
تاک چه نازد اگر صلای ثمر زد
کام نبخشیده ای گنه چه شماری
غالب مسکین به التفات نیرزد
نیمه لبش انگبین و نیمه تبر زد
در نمکش بین و اعتماد نفوذش
گر به می افگند هم به زخم جگر زد
کیست درین خانه کز خطوط شعاعی
مهر نفس ریزه ها به روزن در زد؟
دعوی او را بود دلیل بدیهی
خنده دندان نما به حسن گهر زد
غیرت پروانه هم به روز مبارک
ناله چه آتش به بال مرغ سحر زد
لشکر هوشم به زور می نشکستی
غمزه ساقی نخست راه نظر زد
زان بت نازک چه جای دعوی خونست
دست وی و دامنی که او به کمر زد
برگ طرب ساختیم و باده گرفتیم
هر چه ز طبع زمانه بیهده سر زد
شاخ چه بالد گر ارمغان گل آرد
تاک چه نازد اگر صلای ثمر زد
کام نبخشیده ای گنه چه شماری
غالب مسکین به التفات نیرزد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
گرسنه به که برآید ز فاقه جانش و لرزد
از آن که دررسد از راه میهمانش و لرزد
نفس به گرد دل از مهر می تپد به فراقت
چو طایری که بسوزانی آشیانش و لرزد
منم به وصل به گنجینه راه یافته دزدی
که در ضمیر بود بیم پاسبانش و لرزد
دگر به کام خود ای دل چه بهره برد توانی
ز ساده ای که زنی بوسه بر دهانش و لرزد
نترسد ار ز گسستن خدا نخواسته باشد
چرا رسد سر آن طره بر میانش و لرزد؟
ز شور ناله دل دارد اضطراب روانم
چو رایضی که ز کف در رود عنانش و لرزد
ز جنبش مژه مانی دم نگاه به مستی
که بی اراده جهد تیر از کمانش و لرزد
ز شیخ وجد به ذوق نشاط نغمه نیابی
مگر به دل گذرد مرگ ناگهانش و لرزد
فغان ز خجلت صراف کم عیار که ناگه
برآورند زر قلب از دکانش و لرزد
گر از فشاندن جان شور نیست در سر غالب
چرا به سجده نهد سر بر آستانش و لرزد
از آن که دررسد از راه میهمانش و لرزد
نفس به گرد دل از مهر می تپد به فراقت
چو طایری که بسوزانی آشیانش و لرزد
منم به وصل به گنجینه راه یافته دزدی
که در ضمیر بود بیم پاسبانش و لرزد
دگر به کام خود ای دل چه بهره برد توانی
ز ساده ای که زنی بوسه بر دهانش و لرزد
نترسد ار ز گسستن خدا نخواسته باشد
چرا رسد سر آن طره بر میانش و لرزد؟
ز شور ناله دل دارد اضطراب روانم
چو رایضی که ز کف در رود عنانش و لرزد
ز جنبش مژه مانی دم نگاه به مستی
که بی اراده جهد تیر از کمانش و لرزد
ز شیخ وجد به ذوق نشاط نغمه نیابی
مگر به دل گذرد مرگ ناگهانش و لرزد
فغان ز خجلت صراف کم عیار که ناگه
برآورند زر قلب از دکانش و لرزد
گر از فشاندن جان شور نیست در سر غالب
چرا به سجده نهد سر بر آستانش و لرزد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
تا کیم دود شکایت ز بیان برخیزد
بزن آتش که شنیدن ز میان برخیزد
می رمی از من و خلقی به گمانست ز تو
بی محابا شو و بنشین که گمان برخیزد
گر دهم شرح عتابی که به دلها داری
دود از کارگه شیشه گران برخیزد
با قدت سرو چو شخصی ست که ناگه یکبار
بیخود از جا ز هجوم خفقان برخیزد
به چه گیرند عیار هوس و عشق دگر
رسم بیداد مبادا ز جهان برخیزد
کشته دعوی پیدایی خویشیم همه
وای گر پرده ازین راز نهان برخیزد
زینهار از تعب دوزخ جاوید مترس
خوش بهاری ست کزو بیم خزان برخیزد
ناله برخاست دم جستن از آتش ز سپند
کو شگرفی که چو ما از سر جان برخیزد
جزوی از عالمم و از همه عالم بیشم
همچو مویی که بتان را ز میان برخیزد
عمرها چرخ بگردد که جگر سوخته ای
چون من از دوده آذرنفسان برخیزد
گر دهم شرح ستمهای عزیزان غالب
رسم امید همانا ز جهان برخیزد
بزن آتش که شنیدن ز میان برخیزد
می رمی از من و خلقی به گمانست ز تو
بی محابا شو و بنشین که گمان برخیزد
گر دهم شرح عتابی که به دلها داری
دود از کارگه شیشه گران برخیزد
با قدت سرو چو شخصی ست که ناگه یکبار
بیخود از جا ز هجوم خفقان برخیزد
به چه گیرند عیار هوس و عشق دگر
رسم بیداد مبادا ز جهان برخیزد
کشته دعوی پیدایی خویشیم همه
وای گر پرده ازین راز نهان برخیزد
زینهار از تعب دوزخ جاوید مترس
خوش بهاری ست کزو بیم خزان برخیزد
ناله برخاست دم جستن از آتش ز سپند
کو شگرفی که چو ما از سر جان برخیزد
جزوی از عالمم و از همه عالم بیشم
همچو مویی که بتان را ز میان برخیزد
عمرها چرخ بگردد که جگر سوخته ای
چون من از دوده آذرنفسان برخیزد
گر دهم شرح ستمهای عزیزان غالب
رسم امید همانا ز جهان برخیزد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
نگاهش ار به سر نامه وفا ریزد
سواد صفحه ز کاغذ چو توتیا ریزد
به فرق ما اگرش ناگهان گذار افتد
چو گرد سایه ز بال و پر هما ریزد
خوشا بریدن راه وفا که در هر گام
جبین ز پای به انداز نقش پا ریزد
ز ناله ریخت جگرپاره های داغ آلود
چو برگ لاله که در گلشن از هوا ریزد
تبسمی ست به بالین کشتگان خودت
که گل به جیب تمنای خونبها ریزد
دماغ ما ز بلا می رسد مگر ساقی
گداز زهره ما در ایاغ ما ریزد
خوش آن که عجز منش بر سر عتاب آرد
خسک به پیرهن شعله جفا ریزد
بهشت خویش توانی شدن اگر داری
دلی که خون شود و رنگ مدعا ریزد
به روز وصل در آغوشم آنچنان بفشار
که بی من از لب من شکوه تو واریزد
به چاره درد تو اکسیر بی نیازیهاست
که دل گدازد و در قالب دوا ریزد
به روی عقده کارم به شکل برگ خزان
ز لرزه ناخن دست گره گشا ریزد
غبار شوق به خونابه امید سرشت
دمی که خواست قضا طرح این بنا ریزد
شباب و زهد چه ناقدردانی هستی ست
بلا به جان جوانان پارسا ریزد
به سجده بر در یار اوفتیم تا غالب
خط جبین چو غبار از جبین ما ریزد
سواد صفحه ز کاغذ چو توتیا ریزد
به فرق ما اگرش ناگهان گذار افتد
چو گرد سایه ز بال و پر هما ریزد
خوشا بریدن راه وفا که در هر گام
جبین ز پای به انداز نقش پا ریزد
ز ناله ریخت جگرپاره های داغ آلود
چو برگ لاله که در گلشن از هوا ریزد
تبسمی ست به بالین کشتگان خودت
که گل به جیب تمنای خونبها ریزد
دماغ ما ز بلا می رسد مگر ساقی
گداز زهره ما در ایاغ ما ریزد
خوش آن که عجز منش بر سر عتاب آرد
خسک به پیرهن شعله جفا ریزد
بهشت خویش توانی شدن اگر داری
دلی که خون شود و رنگ مدعا ریزد
به روز وصل در آغوشم آنچنان بفشار
که بی من از لب من شکوه تو واریزد
به چاره درد تو اکسیر بی نیازیهاست
که دل گدازد و در قالب دوا ریزد
به روی عقده کارم به شکل برگ خزان
ز لرزه ناخن دست گره گشا ریزد
غبار شوق به خونابه امید سرشت
دمی که خواست قضا طرح این بنا ریزد
شباب و زهد چه ناقدردانی هستی ست
بلا به جان جوانان پارسا ریزد
به سجده بر در یار اوفتیم تا غالب
خط جبین چو غبار از جبین ما ریزد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
خوشا که گنبد چرخ کهن فرو ریزد
اگر چه خود همه بر فرق من فرو ریزد
بریده ام ره دوری که گر بیفشانم
به جای گرد، روان از بدن فرو ریزد
ز جوش شکوه بیداد دوست می ترسم
مباد مهر سکوت از دهن فرو ریزد
دهد به مجلسیان باده و به نوبت من
به من نماید و در انجمن فرو ریزد
مرا چه قدر به کویی که نازنینان را
غبار بادیه از پیرهن فرو ریزد
ز خارخار چنین کس چه نالمی که خسک
به رختخواب گل و یاسمن فرو ریزد
ترا که عالم نازی به غمزه بستاید
کسی که گل به کنار چمن فرو ریزد
مکن به پرسشم از شکوه منع کاین خونی ست
که خود ز زخم دم دوختن فرو ریزد
به من بساز و بدان غمزه می به جام مریز
که هوشم از سر و تابم ز تن فرو ریزد
بترس زانکه به محشر ز طره طرار
دل شکسته ام از هر شکن فرو ریزد
به ذوق باده ز بس آب در دهن گردد
می نخورده مرا از دهن فرو ریزد
رواست غالب اگر «در قائلش » گویی
که از لبش ز روانی سخن فرو ریزد
اگر چه خود همه بر فرق من فرو ریزد
بریده ام ره دوری که گر بیفشانم
به جای گرد، روان از بدن فرو ریزد
ز جوش شکوه بیداد دوست می ترسم
مباد مهر سکوت از دهن فرو ریزد
دهد به مجلسیان باده و به نوبت من
به من نماید و در انجمن فرو ریزد
مرا چه قدر به کویی که نازنینان را
غبار بادیه از پیرهن فرو ریزد
ز خارخار چنین کس چه نالمی که خسک
به رختخواب گل و یاسمن فرو ریزد
ترا که عالم نازی به غمزه بستاید
کسی که گل به کنار چمن فرو ریزد
مکن به پرسشم از شکوه منع کاین خونی ست
که خود ز زخم دم دوختن فرو ریزد
به من بساز و بدان غمزه می به جام مریز
که هوشم از سر و تابم ز تن فرو ریزد
بترس زانکه به محشر ز طره طرار
دل شکسته ام از هر شکن فرو ریزد
به ذوق باده ز بس آب در دهن گردد
می نخورده مرا از دهن فرو ریزد
رواست غالب اگر «در قائلش » گویی
که از لبش ز روانی سخن فرو ریزد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
گویم سخنی گر چه شنیدن نشناسد
صبحی ست شبم را که دمیدن نشناسد
از بند چه بگشاید و از دام چه خیزد؟
ماییم و غزالی که رمیدن نشناسد
گوهر چه شکایت کند از بی سر و پایی
ماییم و سرشکی که چکیدن نشناسد
ساقی چه شگرفی کند و باده چه تندی
خون باد دماغی که رسیدن نشناسد
ما لذت دیدار ز پیغام گرفتیم
مشتاق تو دیدن ز شنیدن نشناسد
بی پرده شو از ناز و میندیش که ما را
چون آینه چشمی ست که دیدن نشناسد
بینم چه بلا بر سر جیب و کفن آرد
دستی که به جز خامه(جامه) دریدن نشناسد
پیوسته روان از مژه خون جگرستم
رنگی ست رخم را که پریدن نشناسد
شوقم می گلگون به سبو می زند امشب
پیمانه ز ساقی طلبیدن نشناسد
با لذت اندوه تو در ساخته غالب
گویی همه دل گشت و تپیدن نشناسد
صبحی ست شبم را که دمیدن نشناسد
از بند چه بگشاید و از دام چه خیزد؟
ماییم و غزالی که رمیدن نشناسد
گوهر چه شکایت کند از بی سر و پایی
ماییم و سرشکی که چکیدن نشناسد
ساقی چه شگرفی کند و باده چه تندی
خون باد دماغی که رسیدن نشناسد
ما لذت دیدار ز پیغام گرفتیم
مشتاق تو دیدن ز شنیدن نشناسد
بی پرده شو از ناز و میندیش که ما را
چون آینه چشمی ست که دیدن نشناسد
بینم چه بلا بر سر جیب و کفن آرد
دستی که به جز خامه(جامه) دریدن نشناسد
پیوسته روان از مژه خون جگرستم
رنگی ست رخم را که پریدن نشناسد
شوقم می گلگون به سبو می زند امشب
پیمانه ز ساقی طلبیدن نشناسد
با لذت اندوه تو در ساخته غالب
گویی همه دل گشت و تپیدن نشناسد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
خوبان نه آن کنند که کس را زیان رسد
دل برد تا دگر چه از آن دلستان رسد؟
دارد خبر دریغ و من از سادگی هنوز
سنجم همی که دوست مگر ناگهان رسد
مقصود ما ز دیر و حرم جز حبیب نیست
هر جا کنیم سجده بدان آستان رسد
دردی کشان میکده در هم فتاده اند
نازم به خواریی که به من زین میان رسد
گم شد نشان من چو رسیدم به کنج در
مانند آن صدا که به گوش گران رسد
در دام بهر دانه نیفتم مگر قفس
چندان کنی بلند که تا آشیان رسد
راهی که تا منست همانا نه ایمنست
خون می خورم که چون بخورم می چه سان رسد؟
رفتم سوی وی و مژه اندر جگر خلید
زان پیشتر که سینه به نوک سنان رسد
تیر نخست را غلط انداز گفته ام
ای وای گر نه تیر دگر بر نشان رسد
امید غلبه نیست به کیش مغان درآی
می گر به جزیه دست نداد ارمغان رسد
خوارم نه آنچنان که دگر مژده وصال
باور کنم اگر همه از آسمان رسد
صاحبقران ثانی اگر در جهان نماند
گفتار من به ثانی صاحبقران رسد
چون نیست تاب برق تجلی کلیم را
کی در سخن به غالب آتش بیان رسد
دل برد تا دگر چه از آن دلستان رسد؟
دارد خبر دریغ و من از سادگی هنوز
سنجم همی که دوست مگر ناگهان رسد
مقصود ما ز دیر و حرم جز حبیب نیست
هر جا کنیم سجده بدان آستان رسد
دردی کشان میکده در هم فتاده اند
نازم به خواریی که به من زین میان رسد
گم شد نشان من چو رسیدم به کنج در
مانند آن صدا که به گوش گران رسد
در دام بهر دانه نیفتم مگر قفس
چندان کنی بلند که تا آشیان رسد
راهی که تا منست همانا نه ایمنست
خون می خورم که چون بخورم می چه سان رسد؟
رفتم سوی وی و مژه اندر جگر خلید
زان پیشتر که سینه به نوک سنان رسد
تیر نخست را غلط انداز گفته ام
ای وای گر نه تیر دگر بر نشان رسد
امید غلبه نیست به کیش مغان درآی
می گر به جزیه دست نداد ارمغان رسد
خوارم نه آنچنان که دگر مژده وصال
باور کنم اگر همه از آسمان رسد
صاحبقران ثانی اگر در جهان نماند
گفتار من به ثانی صاحبقران رسد
چون نیست تاب برق تجلی کلیم را
کی در سخن به غالب آتش بیان رسد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
نیست وقتی که به ما کاهشی از غم نرسد
نوبت سوختن ما به جهنم نرسد
دوری درد ز درمان نشناسی هشدار
کز تپیدن دل افگار به مرهم نرسد
می به زهاد مکن عرض که این جوهر ناب
پیش این قوم به شورابه زمزم نرسد
خواجه فردوس به میراث تمنا دارد
وای گر در روش نسل به آدم نرسد
صله و مزد میندیش که در ریزش عام
لاله از داغ و گل از چاک به شبنم نرسد
بهره از سرخوشیم نیست دماغم عالی ست
باده گر خود بود از میکده جم نرسد
هر چه بینی به جهان حلقه زنجیری هست
هیچ جا نیست که این دایره با هم نرسد
فرخا لذت بیداد کزین راهگذر
به کسان می رسد آن کس که به خود هم نرسد
هر کجا دشنه شوق تو جراحت بارد
جز خراشی به جگرگوشه ادهم نرسد
طوبی فیض تو هر جا گل و بار افشاند
جز نسیمی به پرستشگه مریم نرسد
سوزد از تاب سموم دم گرمم غالب
دل گرش تازگی از اشک دمادم نرسد
نوبت سوختن ما به جهنم نرسد
دوری درد ز درمان نشناسی هشدار
کز تپیدن دل افگار به مرهم نرسد
می به زهاد مکن عرض که این جوهر ناب
پیش این قوم به شورابه زمزم نرسد
خواجه فردوس به میراث تمنا دارد
وای گر در روش نسل به آدم نرسد
صله و مزد میندیش که در ریزش عام
لاله از داغ و گل از چاک به شبنم نرسد
بهره از سرخوشیم نیست دماغم عالی ست
باده گر خود بود از میکده جم نرسد
هر چه بینی به جهان حلقه زنجیری هست
هیچ جا نیست که این دایره با هم نرسد
فرخا لذت بیداد کزین راهگذر
به کسان می رسد آن کس که به خود هم نرسد
هر کجا دشنه شوق تو جراحت بارد
جز خراشی به جگرگوشه ادهم نرسد
طوبی فیض تو هر جا گل و بار افشاند
جز نسیمی به پرستشگه مریم نرسد
سوزد از تاب سموم دم گرمم غالب
دل گرش تازگی از اشک دمادم نرسد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
هر ذره را فلک به زمین بوس می رسد
گر خاک راست دعوی ناموس می رسد
زان می که صاف آن به بتان وقف کرده اند
درد ته پیاله به طاووس می رسد
زین سان که خو گرفته عاشق کشی ست حسن
مر شمع را شکایت فانوس می رسد
خود پیش خود کفیل گرفتاری منست
هر دم به پرسش دل مأیوس می رسد
بیرون میا ز خانه به هنگام نیمروز
رشک آیدم که سایه به پابوس می رسد
ارباب جاه را ز رعونت گزیر نیست
کاین نشئه از شراب خم کوس می رسد
گفتم به وهم پرسش عبرت برای چه؟
گفتا ز طوف دخمه کاووس می رسد
سجاده رهن می نپذیرفت میفروش
کاین را نسب به خرقه سالوس می رسد
خون موجزن ز مغز رگ جان ندیده ای
دانی که از تراوش کیموس می رسد
خشکست گر دماغ ورع غالبا چه بیم
کز ذوق سودن کف افسوس می رسد
گر خاک راست دعوی ناموس می رسد
زان می که صاف آن به بتان وقف کرده اند
درد ته پیاله به طاووس می رسد
زین سان که خو گرفته عاشق کشی ست حسن
مر شمع را شکایت فانوس می رسد
خود پیش خود کفیل گرفتاری منست
هر دم به پرسش دل مأیوس می رسد
بیرون میا ز خانه به هنگام نیمروز
رشک آیدم که سایه به پابوس می رسد
ارباب جاه را ز رعونت گزیر نیست
کاین نشئه از شراب خم کوس می رسد
گفتم به وهم پرسش عبرت برای چه؟
گفتا ز طوف دخمه کاووس می رسد
سجاده رهن می نپذیرفت میفروش
کاین را نسب به خرقه سالوس می رسد
خون موجزن ز مغز رگ جان ندیده ای
دانی که از تراوش کیموس می رسد
خشکست گر دماغ ورع غالبا چه بیم
کز ذوق سودن کف افسوس می رسد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
ز رشک ست این که در عشق آرزوی مردنم باشد
تو جان عالمی، حیف ست گر جان در تنم باشد
زهی قسمت که ساز طالع عیشم کنند آن را
اگر خود جزوی از گردون به کام دشمنم باشد
بیاسا ساعتی تا بر دم تیغت گلو سایم
که از خود نیز در کشتن حقی بر گردنم باشد
شناسم سعی بخت خویش در نامهربانیها
بلرزم بر گلستان گر گلی در دامنم باشد
تو داری دین و ایمانی بترس از دیو و نیرنگش
چو نبود توشه راهی چه باک از رهزنم باشد
به ذوق عافیت یاران روند از خویش و چون من هم
خلد در پای من خاری که در پیراهنم باشد
بدان تا با من آویزد چو حرف رنگ و بو گوید
دلم با اوستی اما زبان با گلشنم باشد
بدین آهنگ های پست نتوان غم برون دادن
مگر صور قیامت ساز شور شیونم باشد
به سودایت همان انداز از خود رفتنی دارم
اگر چون ناله زنجیر بند از آهنم باشد
به زر همدوش قارون خفتن از دون همتی خیزد
بیا تا در سخن پیچم که از غالب همفنم باشد
تو جان عالمی، حیف ست گر جان در تنم باشد
زهی قسمت که ساز طالع عیشم کنند آن را
اگر خود جزوی از گردون به کام دشمنم باشد
بیاسا ساعتی تا بر دم تیغت گلو سایم
که از خود نیز در کشتن حقی بر گردنم باشد
شناسم سعی بخت خویش در نامهربانیها
بلرزم بر گلستان گر گلی در دامنم باشد
تو داری دین و ایمانی بترس از دیو و نیرنگش
چو نبود توشه راهی چه باک از رهزنم باشد
به ذوق عافیت یاران روند از خویش و چون من هم
خلد در پای من خاری که در پیراهنم باشد
بدان تا با من آویزد چو حرف رنگ و بو گوید
دلم با اوستی اما زبان با گلشنم باشد
بدین آهنگ های پست نتوان غم برون دادن
مگر صور قیامت ساز شور شیونم باشد
به سودایت همان انداز از خود رفتنی دارم
اگر چون ناله زنجیر بند از آهنم باشد
به زر همدوش قارون خفتن از دون همتی خیزد
بیا تا در سخن پیچم که از غالب همفنم باشد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
ترا گویند عاشق دشمنی آری چنین باشد
ز رشک غیر باید مرد گر مهر تو کین باشد
از آن سرمایه خوبی به وصلم کام دل جستن
بدان ماند که موری خرمنی را در کمین باشد
محبت هر چه با آن تیشه زن کرد از ستم نبود
چنین افتد چو عاشق سخت و شاهد نازنین باشد
به روزی کش شبی با مدعی باید به سر بردن
به من ضایع کند گر صد نگاه خشمگین باشد
نسوزد بر خودم دل گر بسوزد برق خرمن را
که دانم آنچه از من رفت حق خوشه چین باشد
به پیر خانقه در روضه یکجا خوش توان بودن
به شرط آن که از ما باده وز شیخ انگبین باشد
جفاهای ترا آخر وفایی هست پندارم
درین میخانه صاف می به جام واپسین باشد
بری از شحنه دل تا خون بریزی بی گناهی را
نترسی از خدا آیین بی باکی نه این باشد
چه رفت از زهره با هاروت خاکم در دهن بادا
تو مریم باشی و کار تو با روح الامین باشد
از آن گردی که در راهش نشیند بر رخم غالب
چه خیزد چون هم از من رخ هم از من آستین باشد
ز رشک غیر باید مرد گر مهر تو کین باشد
از آن سرمایه خوبی به وصلم کام دل جستن
بدان ماند که موری خرمنی را در کمین باشد
محبت هر چه با آن تیشه زن کرد از ستم نبود
چنین افتد چو عاشق سخت و شاهد نازنین باشد
به روزی کش شبی با مدعی باید به سر بردن
به من ضایع کند گر صد نگاه خشمگین باشد
نسوزد بر خودم دل گر بسوزد برق خرمن را
که دانم آنچه از من رفت حق خوشه چین باشد
به پیر خانقه در روضه یکجا خوش توان بودن
به شرط آن که از ما باده وز شیخ انگبین باشد
جفاهای ترا آخر وفایی هست پندارم
درین میخانه صاف می به جام واپسین باشد
بری از شحنه دل تا خون بریزی بی گناهی را
نترسی از خدا آیین بی باکی نه این باشد
چه رفت از زهره با هاروت خاکم در دهن بادا
تو مریم باشی و کار تو با روح الامین باشد
از آن گردی که در راهش نشیند بر رخم غالب
چه خیزد چون هم از من رخ هم از من آستین باشد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
به ره با نقش پای خویشم از غیرت سری باشد
که ترسم دوست جویان را به کویش رهبری باشد
نمی گیری به خون خلق بی پروانگاهان را
تواند بود یا رب بعد محشر محشری باشد؟
چه گویم سوز دل با چون تو غم نادیده بدمستی؟
مثالی وانمایم گر کباب و اخگری باشد
رسد هر روزم از خلد برین ناخوانده مهمانی
جحیم من گر از داغ بهشتی پیکری باشد
نخواهد بود رسم آنجا به دیوان داوری بردن
گرفتم کشور مهر و وفا را داوری باشد
توان صیقل بهای تیغ قاتل هم ادا کردن
اگر فصاد را در دهر مزد نشتری باشد
مکیدم آنقدر کز بوسه و دشنام خالی شد
لب یارست و حرفی چند گو با دیگری باشد
به ذوق لذتی کز خاره و خاراست پهلو را
بنالم همچنین گر هم ز نسرین بستری باشد
به جانی گر خود از کوه ست در وی لرزه اندازد
به چشمی گر خود از سام است گردی لشکری باشد
ستایم حق شناسی های محبوبی که در محفل
دلش با چشم پر خون و لبش با ساغری باشد
نبود ار تیشه پیدا سر به سنگی می زدم لیکن
ستم باشد که در بیهوده میری همسری باشد
بیابد هم ز من آنچه از ظهوری یافتم غالب
اگر جادوبیانان را ز من واپستری باشد
که ترسم دوست جویان را به کویش رهبری باشد
نمی گیری به خون خلق بی پروانگاهان را
تواند بود یا رب بعد محشر محشری باشد؟
چه گویم سوز دل با چون تو غم نادیده بدمستی؟
مثالی وانمایم گر کباب و اخگری باشد
رسد هر روزم از خلد برین ناخوانده مهمانی
جحیم من گر از داغ بهشتی پیکری باشد
نخواهد بود رسم آنجا به دیوان داوری بردن
گرفتم کشور مهر و وفا را داوری باشد
توان صیقل بهای تیغ قاتل هم ادا کردن
اگر فصاد را در دهر مزد نشتری باشد
مکیدم آنقدر کز بوسه و دشنام خالی شد
لب یارست و حرفی چند گو با دیگری باشد
به ذوق لذتی کز خاره و خاراست پهلو را
بنالم همچنین گر هم ز نسرین بستری باشد
به جانی گر خود از کوه ست در وی لرزه اندازد
به چشمی گر خود از سام است گردی لشکری باشد
ستایم حق شناسی های محبوبی که در محفل
دلش با چشم پر خون و لبش با ساغری باشد
نبود ار تیشه پیدا سر به سنگی می زدم لیکن
ستم باشد که در بیهوده میری همسری باشد
بیابد هم ز من آنچه از ظهوری یافتم غالب
اگر جادوبیانان را ز من واپستری باشد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
دیگر از گریه به دل رسم فغان یاد آمد
رنگ پیمانه زدم شیشه به فریاد آمد
دل در افروختنش منت دامن نکشید
شادم از آه که هم آتش و هم باد آمد
تا ندانی جگر سنگ گشودن هدرست
تیشه داند که چه ها بر سر فرهاد آمد
داغم از گرمی شوق تو که صد ره به دلم
همچنان بر اثر شکوه بیداد آمد
خیز و در ماتم ما سرمه فرو شوی ز چشم
وقت مشاطگی حسن خداداد آمد
رفته بودی دگر از جا به سخن سازی غیر
منت از بخت که خاموشی ما یاد آمد
خشک و تر سوزی این شعله تماشا داد
عشق یکرنگ کن بنده و آزاد آمد
دید پر ریخته و از قفسم کرد آزاد
رحم در طینت ظالم ستم ایجاد آمد
بر در یار چه غوغاست عزیزان بروید
خونبها مزد سبکدستی جلاد آمد
داده خونین نفسی درس خیالم غالب
رنگ بر روی من از سیلی استاد آمد
رنگ پیمانه زدم شیشه به فریاد آمد
دل در افروختنش منت دامن نکشید
شادم از آه که هم آتش و هم باد آمد
تا ندانی جگر سنگ گشودن هدرست
تیشه داند که چه ها بر سر فرهاد آمد
داغم از گرمی شوق تو که صد ره به دلم
همچنان بر اثر شکوه بیداد آمد
خیز و در ماتم ما سرمه فرو شوی ز چشم
وقت مشاطگی حسن خداداد آمد
رفته بودی دگر از جا به سخن سازی غیر
منت از بخت که خاموشی ما یاد آمد
خشک و تر سوزی این شعله تماشا داد
عشق یکرنگ کن بنده و آزاد آمد
دید پر ریخته و از قفسم کرد آزاد
رحم در طینت ظالم ستم ایجاد آمد
بر در یار چه غوغاست عزیزان بروید
خونبها مزد سبکدستی جلاد آمد
داده خونین نفسی درس خیالم غالب
رنگ بر روی من از سیلی استاد آمد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ز گرمی نگهت خون دل به جوش آمد
ز شادی ستمت سینه در خروش آمد
به جان نوید، که شرم از میانه هم رفت
به عیش مژده که وقت وداع هوش آمد
خیال یار در آغوشم آنچنان بفشرد
که شرم امشبم از شکوه های دوش آمد
به آستین بفشان و به تیغ خوش بردار
که جان غبار تن و سر وبال دوش آمد
فدای شیوه رحمت که در لباس بهار
به عذرخواهی رندان باده نوش آمد
ز وصل یار قناعت کنون به پیغامی ست
خزان چشم رسید و بهار گوش آمد
زمام حوصله نگرفت و کوهکن جان داد
چه نرم شانه گذشت و چه سخت کوش آمد
شهید چشم تو گشتم که خوش سخن گویی ست
هلاک طرز لبم شو که پر خموش آمد
ترا جمال و مرا مایه سخن سازی ست
بهار، زینت دکان گلفروش آمد
مپرس وجه سواد سفینه ها غالب
سخن به مرگ سخن رس سیاه پوش آمد
ز شادی ستمت سینه در خروش آمد
به جان نوید، که شرم از میانه هم رفت
به عیش مژده که وقت وداع هوش آمد
خیال یار در آغوشم آنچنان بفشرد
که شرم امشبم از شکوه های دوش آمد
به آستین بفشان و به تیغ خوش بردار
که جان غبار تن و سر وبال دوش آمد
فدای شیوه رحمت که در لباس بهار
به عذرخواهی رندان باده نوش آمد
ز وصل یار قناعت کنون به پیغامی ست
خزان چشم رسید و بهار گوش آمد
زمام حوصله نگرفت و کوهکن جان داد
چه نرم شانه گذشت و چه سخت کوش آمد
شهید چشم تو گشتم که خوش سخن گویی ست
هلاک طرز لبم شو که پر خموش آمد
ترا جمال و مرا مایه سخن سازی ست
بهار، زینت دکان گلفروش آمد
مپرس وجه سواد سفینه ها غالب
سخن به مرگ سخن رس سیاه پوش آمد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
چو زه به قصد نشان بر کمان بجنباند
تپد ز رشک دلم تا نشان بجنباند
دعا کدام و چه دشنام؟ تشنه سخنیم
به کام ماست زبان چون زبان بجنباند
ز قتل غیر چه خواهد گوش غرض شغل ست
بگو به لهو سرم بر سنان بجنباند
ز غیر نیست ز حسنست کش مجال نداد
که لب به زمزمه الامان بجنباند
به ناله ذوق سماع از تو چشم نتوان داشت
اگر به جنبش مهر آسمان بجنباند
که رفته از در زندان که بی قراری من
کلید در به کف پاسبان بجنباند؟
به خانقه چه کند تا پریوشی که به باغ
ز غمزه خون به رگ ارغوان بجنباند؟
سپهر از رخ ناشسته تو شرمش باد
که عکس ماه در آب روان بجنباند
هنوز بی خبری زانکه جبهه بر در تو
نسوده ایم چنان کاستان بجنباند
نشسته ام به ره دوست پر ز دوست مباد
که کس به من رسد و ناگهان بجنباند
خبر ز حال اسیران باغ چون نبود؟
مرا که چیدن دام آشیان بجنباند
جنون ساخته دارم چه خوش بود غالب
که دوست سلسله امتحان بجنباند
تپد ز رشک دلم تا نشان بجنباند
دعا کدام و چه دشنام؟ تشنه سخنیم
به کام ماست زبان چون زبان بجنباند
ز قتل غیر چه خواهد گوش غرض شغل ست
بگو به لهو سرم بر سنان بجنباند
ز غیر نیست ز حسنست کش مجال نداد
که لب به زمزمه الامان بجنباند
به ناله ذوق سماع از تو چشم نتوان داشت
اگر به جنبش مهر آسمان بجنباند
که رفته از در زندان که بی قراری من
کلید در به کف پاسبان بجنباند؟
به خانقه چه کند تا پریوشی که به باغ
ز غمزه خون به رگ ارغوان بجنباند؟
سپهر از رخ ناشسته تو شرمش باد
که عکس ماه در آب روان بجنباند
هنوز بی خبری زانکه جبهه بر در تو
نسوده ایم چنان کاستان بجنباند
نشسته ام به ره دوست پر ز دوست مباد
که کس به من رسد و ناگهان بجنباند
خبر ز حال اسیران باغ چون نبود؟
مرا که چیدن دام آشیان بجنباند
جنون ساخته دارم چه خوش بود غالب
که دوست سلسله امتحان بجنباند