عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۹۱
الهی تو در ازل ما را بر گرفتی و کسی نگفت که بردار، اکنون که بر گرفتی نه بگذار، و در سایهٔ لطف تو خود میدار.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۹۷
الهی کار تو بی ما به نیکویی در گرفتی، چراغ خود را بی ما به مهربانی افروختی، خلعت نور از غیب بی ما، به بنده نوازی فرستادی، چون رهی را به لطف خود به این آرزو آوردی چه شود به لطف خود ما را به سربری.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۰۱
الهی راهم نما بخود و باز رهان مرا از بنده خود، ای رساننده بخود برسانم که کسی نرسیده بخود، بار الها یاد تو عیش است و مهر تو سور، شناخت تو ملک است و یاد تو سرور، و صحبت و نزدیکی تو نور، جویندهٔ تو کُشتهٔ با جان است و یافت تتو رستخیز بی صور.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۰۵
الهی به عنایت هدایت دادی و به معونت ها بذر خدمت رویانیدی و به پیغام آب پذیرش دادی، بنظر خویش میوهٔ محبت وارسانیدی اکنون سزد که سموم مکر از آن باز داری و بنایی که خود ساختهٔ بگناه ما خراب نکنی. خداوندا تو ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی و وجدان را گواهی چه باشد فزایی و نکاهی.
روضهٔ روح من رضای تو باد
قبله گاهم در سرای تو باد
سُرمهٔ دیدهٔ جهان بینم
تا بود گرد خاک پای تو باد
گر همه رای تو فنای من است
کار من بر مُراد رای تو باد
شد دلم ذرّه وار در هوست
دلم این ذرّ در هوای تو باد
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۰۶
الهی تو آنی که از احاطت ادهام بیرونی و از ادراک عقول مصونی، نه مَدَرک عیونی کار سازهر مفتونی و شاد ساز هر محزونی، در حکم بی چرا و در ذات بی چند و در صفات بی چونی.
تو لاله سُرخ لولو مکنونی
من مجنونم تو لیلی مجنونی
تو مشتریان با بضاعت داری
با مشتریان بی بضاعت چونی
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۰۸
الهی در دل دوستان تو نور عنایت پیداست و جانها در آرزوی وصال تو حیران و شیداست، چون تو مولا کراست ؟ و چون تو دوست کجاست ؟
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۱۰
الهی در ذات بی نظیری در صفات بی مانندی و گناهکاران را آمرزگاری و ایشانرا راز داری زیبا صنع و شیرین گفتاری دانای راز ها، عالم اسرار و معیوبان را خریداری، درمانده را دستگیر وبیچاره را دستیاری.
ای مونس دیده با ضمیرم یاری
اندر دل من نشستهٔ بیداری
گر با دگری قرار گیرد دل من
از جان خودش مباد برخورداری
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۱۳
الهی ای یادگار جانها و یاد رشتهٔ دلها، به فضل خود ما را یاد کن ف و بیاد لطفی ما را شاد کن.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۱۴
الهی تو به یاد خودی و من بیاد تو، تو بر خواست خودی و من بر نهاد تو :
سر سروران بستهٔ دام تو
دل دلبران دفتر نام تو
بیک دم دو صد جان آزاد را
کند بنده یک دانه از دام تو
بسا عقل آسوده دل را که کرد
سراسیمه یک قطره از جام تو
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۱۵
الهی ذکر تو بهرهٔ مشتاق است و روشنایی دیده و دولتی جان و آیین جهان یک ذرّه فزودن به دوستی از دو جهان است یک لحظه با دوست خوشتر از جان است پس یک نفس با دوست ملک جاودان است، عزیز آن بنده که سزاوار آنست این چه کار است که بی نام و نشان است، شغل بنده است واز بنده نهان است، رفیقی از آن بی طاقت و به آن یازان است و او که طالب آنست در میان آتش نازان است.
ار دستت ز آتش بود
ما را گل مفرش بود
هر چه از تو آی خوش بود
خواهی شفا خواهم الم
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۱۶
الهی بقدر تو نادانم و سزای تو را ناتوانم در بیچارگی خود سرگردانم، روز بروز بر زیانم، چون منی چون بود چنانم، و از نگریستن در تاریکی بفغانم که بر هیچ چیز هست ما ندانند چشم بر روزی دارم که تو بمانی و من نمانم پس چون من کیست که آنروز به بینم پس ور به بینم فدایی آنم.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۱۸
الهی دریغا که روزگار بر باد دادیم و شکر نعمت ولی نعمت نگُذاردیم، دریغا که قدر عُمر خویشتن نشناختیم و از کار دنیا به اطاعت مولا نپرداختیم، دریغا که عُمر عزیز بسر آمد و روزگار بگُذشت.
ای خداوندان مال العتبار الاعتبار
ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
پیش ازاین کاین جان عذرآورفروماند ز نطق
پیش از آن کین چشم عبرت بین فرو ماند زکار
توبه پیش آرید و نادم از گُنه کاری خویش
چشم گریان جان لرزان رو سوی پروردگار
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۱۹
الهی ای نا دریافته یافته و نا دیدهٔ عیان، ای در نهانی پیدا و در پیدایی نهان یافت تو روز است که خود بر آید ناگهان یابندهٔ تو نه بشادی پرداز نه باندوهان، بر سر ما را کاری که از آن عبارت نتوان.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۲۰
الهی زندگی همه با یاد تو، شادی همه با یافت تو و جان آنست که در او شناخت تو است، خدایا موجود نفسهای جوانمردانی، حاضر دلهای ذکر کنندگانی ازنزدیکت نشان می دهند و بر تر از آنی، از دورت می پندارند و نزدیکتر از جانی، ندانم که در جانی یا خود جانی، نه اینی و نه آنی جان را زندگی می یابد تو آنی.
روزی که مرا وصل تو در چنگ آید
از حال بهشتیان مرا ننگ آید
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۲۴
الهی تو آنی که از بنده نا سزا بینی و به عقوبت نشتابی، از بنده کفر می شنوی و نعمت از او باز نگیری و توبت و انابت بر او عرصه کنی و به پیغام و خطاب خود او را باز خوانی و اگر باز آمد او را وعدهٔ مغفرت دهی پس چون با دشمن بد کردار چنینی با دوستان نیکو کار چونی ؟
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۳۲
الهی هر چند ما گُنه کاریم تو غفاری هر چند ما زشت کاریم تو ستاری، پادشاهان گنج فضل تو داری وبی نظیر و بی یاری سزاست که خطاهای ما را درگذاری.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۳۳
الهی به نشانت بینندگانیم به نامت زندگانیم، به فضلت شادانیم به مهرت نازانیم از جام مهر تو مست ماییم، به صید عشق تو در دام ماییم.
زنجیر معنبر تو دام دل ماست
عنبر ز نسیم او غلام دل ماست
در عشق تو چون خطی به نام دل ماست
گویی که همه جهان به کام دل ماست
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۳۵
الهی کدام زبان به ستایش تو رسد؟ کدام خرد صفت تو را برتابد، کدام شکر با نیکویی تو برابر آید، کدام بنده به گُذاران عبادت تو رسد. خدایا از ما هر که را بینی معیوب بینی، هر کردار بینی همه با تقصیر بینی، با اینهمه باران رحمت تو باز ایستد و
جُز گُل کَرَم نروید، چون با دشمن چنان، پس با دوستان چه اندازه و چارپایان.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۳۹
الهی بقدر تو نادانم، سزای تو را ناتوانم، به بیچارگی خود سرگردانم و روزبروز در زیانم، چون منی چون بود ؟ چنانم و از نگریستن در تاریکی به فغانم که خود هستمان را بر هیچ دانم و چشم بر روزی دارم که تو مانی و من نمانم، چون من کیست ؟ اگر آن روز ببینم به جان فدای آنم
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴۰
الهی در دل دوستانت نور عنایت پیداست و جانها در آرزوی وصالت حیران و شیداست چون تو مولا کراست ؟ چون تو دوست کجاست ؟ هر چه دادی نشان است و آیین فرداست، آنچه یافتیم پیغام است و خلعت بر خاست، نشانت بیقراری دل و غارت جان است و خلعت وصال در مشاهده جمال.
روزی که سر از پرده برون خواهی کرد
دانم که زمانه را زبون خواهی کرد
گر زیب و جمال از این فزون خواهی کرد
یارب چه جگرهاست که خون خواهی کرد