عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
در گرد غربت آینه دار خودیم ما
یعنی ز بیکسان دیار خودیم ما
دیگر ز ساز بیخودی ما صدا مجوی
آوازی از گسستن تار خوردیم ما
از بس که خاطر هوس گل عزیز بود
خون گشته ایم و باغ و بهار خودیم ما
ما جمله وقف خویش و دل ما ز ما پرست
گویی هجوم حسرت کار خودیم ما
از جوش قطره همچو سرشک آب گشته ایم
اما همان به جیب و کنار خودیم ما
مشت غبار ماست پراگنده سو به سو
یارب به دهر در چه شمار خودیم ما؟
با چون تویی معامله بر خویش منت است
از شکوه تو شکرگزار خودیم ما
روی سیاه خویش ز خود هم نهفته ایم
شمع خموش کلبه تار خودیم ما
در کار ماست ناله و ما در هوای او
پروانه چراغ مزار خودیم ما
خاک وجود ماست به خون جگر خمیر
رنگینی قماش غبار خودیم ما
هر کس خبر ز حوصله خویش می دهد
بدمستی حریف و خمار خودیم ما
تار نگاه پیرو ما سلک گوهرست
رفتار پای آبله دار خودیم ما
غالب چو شخص و عکس در آیینه خیال
با خویشتن یکی و دوچار خودیم ما
یعنی ز بیکسان دیار خودیم ما
دیگر ز ساز بیخودی ما صدا مجوی
آوازی از گسستن تار خوردیم ما
از بس که خاطر هوس گل عزیز بود
خون گشته ایم و باغ و بهار خودیم ما
ما جمله وقف خویش و دل ما ز ما پرست
گویی هجوم حسرت کار خودیم ما
از جوش قطره همچو سرشک آب گشته ایم
اما همان به جیب و کنار خودیم ما
مشت غبار ماست پراگنده سو به سو
یارب به دهر در چه شمار خودیم ما؟
با چون تویی معامله بر خویش منت است
از شکوه تو شکرگزار خودیم ما
روی سیاه خویش ز خود هم نهفته ایم
شمع خموش کلبه تار خودیم ما
در کار ماست ناله و ما در هوای او
پروانه چراغ مزار خودیم ما
خاک وجود ماست به خون جگر خمیر
رنگینی قماش غبار خودیم ما
هر کس خبر ز حوصله خویش می دهد
بدمستی حریف و خمار خودیم ما
تار نگاه پیرو ما سلک گوهرست
رفتار پای آبله دار خودیم ما
غالب چو شخص و عکس در آیینه خیال
با خویشتن یکی و دوچار خودیم ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
از وهم قطرگی ست که در خود گمیم ما
اما چو وارسیم همان قلزمیم ما
در خاک از هوای گل و شمع فارغیم
از توسن تو طالب نقش سمیم ما
تمکین ما ز چرخ سبکسر به باد رفت
خوش دستگاه انجمن انجمیم ما
مردم به کینه تشنه خون همند و بس
خون می خوریم چون هم از این مردمیم ما
از حد گذشت شمله دستار و ریش شیخ
حیران این درازی یال و دمیم ما
دستت ز ما بشوی مسیحا که زیر خاک
آب از تف نهیب صدای قمیم ما
پنهان به عالمیم ز بس عین عالمیم
چون قطره در روانی دریا گمیم ما
ما را مدد ز فیض ظهوری ست در سخن
چون جام باده را تبه خوار خمیم ما
غالب ز هند نیست نوایی که می کشیم
گویی ز اصفهان و هرات و قمیم ما
اما چو وارسیم همان قلزمیم ما
در خاک از هوای گل و شمع فارغیم
از توسن تو طالب نقش سمیم ما
تمکین ما ز چرخ سبکسر به باد رفت
خوش دستگاه انجمن انجمیم ما
مردم به کینه تشنه خون همند و بس
خون می خوریم چون هم از این مردمیم ما
از حد گذشت شمله دستار و ریش شیخ
حیران این درازی یال و دمیم ما
دستت ز ما بشوی مسیحا که زیر خاک
آب از تف نهیب صدای قمیم ما
پنهان به عالمیم ز بس عین عالمیم
چون قطره در روانی دریا گمیم ما
ما را مدد ز فیض ظهوری ست در سخن
چون جام باده را تبه خوار خمیم ما
غالب ز هند نیست نوایی که می کشیم
گویی ز اصفهان و هرات و قمیم ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
راز خویت از بدآموز تو می جوییم ما
از تو می گوییم گر با غیر می گوییم ما
حشر مشتاقان همان بر صورت مژگان بود
مر ز خاک خویشتن چون سبزه می روییم ما
راز عاشق از شکست رنگ رسوا می شود
با وجود سخت جانیها تنک روییم ما
زین بهار آیین نگاهان بو که بپذیرد یکی
عمرها شد، رخ به خون دیده می شوییم ما
آفتاب عالم سرگشتگی های خودیم
می رسد بوی تو از هر گل که می بوییم ما
تا چه ها مجموعه لطف بهاران بوده ای
تا به زانو، سوده پای ما و می پوییم ما
زحمت احباب نتوان داد غالب بیش از این
هر چه می گوییم بهر خویش می گوییم ما
از تو می گوییم گر با غیر می گوییم ما
حشر مشتاقان همان بر صورت مژگان بود
مر ز خاک خویشتن چون سبزه می روییم ما
راز عاشق از شکست رنگ رسوا می شود
با وجود سخت جانیها تنک روییم ما
زین بهار آیین نگاهان بو که بپذیرد یکی
عمرها شد، رخ به خون دیده می شوییم ما
آفتاب عالم سرگشتگی های خودیم
می رسد بوی تو از هر گل که می بوییم ما
تا چه ها مجموعه لطف بهاران بوده ای
تا به زانو، سوده پای ما و می پوییم ما
زحمت احباب نتوان داد غالب بیش از این
هر چه می گوییم بهر خویش می گوییم ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
از تست اگر ساخته، پرداخته ما
کفری نبود مطلب بی ساخته ما
پرورده نازیم به رحمتکده عجز
بر پای تو باشد سرافراخته ما
هم طرحی سودازدگان تو بلا شد
کاشانه اغیار برانداخته ما
در عشق تو بر ماست دیت اهل نظر را
ابروی تو تیغ به خیال آخته ما
حیرانی ما آینه شهرت یارست
شد جاده به کویش نفس باخته ما
وقتست که چون گرد ز تحریک نسیمی
ریزد پر و بال از قفس فاخته ما
بودیم نظرباز و تو بر دل زده ای باز
ای دیده نوازش ز تو ننواخته ما
هر جاده که از نقش پی تست به گلشن
چاکی ست به جیب هوس انداخته ما
غالب مدم افسون اقامت که بلایی ست
دیوانه از بند برون تاخته ما
کفری نبود مطلب بی ساخته ما
پرورده نازیم به رحمتکده عجز
بر پای تو باشد سرافراخته ما
هم طرحی سودازدگان تو بلا شد
کاشانه اغیار برانداخته ما
در عشق تو بر ماست دیت اهل نظر را
ابروی تو تیغ به خیال آخته ما
حیرانی ما آینه شهرت یارست
شد جاده به کویش نفس باخته ما
وقتست که چون گرد ز تحریک نسیمی
ریزد پر و بال از قفس فاخته ما
بودیم نظرباز و تو بر دل زده ای باز
ای دیده نوازش ز تو ننواخته ما
هر جاده که از نقش پی تست به گلشن
چاکی ست به جیب هوس انداخته ما
غالب مدم افسون اقامت که بلایی ست
دیوانه از بند برون تاخته ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
مدام محرم صهبا بود پیاله ما
به گرد مهر تنیده ست خط هاله ما
زهی ز گرمی خویت نفس گرانمایه
گداز ناله ما آبیار ناله ما
چمن طراز جنونیم و دشت و کوه از ماست
به مهر داغ شقایق بود قباله ما
به دل ز جور تو دندان فشرده ایم و خوشیم
ز استخوان اثری نیست در نواله ما
تو زودمستی و ما رازدار خوی توایم
شراب درکش و پیمانه کن حواله ما
درازی شب هجران ز حد گذشت، بیا
فدای روی تو عمر هزار ساله ما
جنون به بادیه پرداز گلستان بخشید
سواد دیده آهوست داغ لاله ما
ز سعی هرزه به بیحاصلی علم گشتیم
چو باد بید پدید آمد از اماله ما
همین گداختن است آبروی ما غالب
گهر چه ناز فروشد به پیش ژاله ما
به گرد مهر تنیده ست خط هاله ما
زهی ز گرمی خویت نفس گرانمایه
گداز ناله ما آبیار ناله ما
چمن طراز جنونیم و دشت و کوه از ماست
به مهر داغ شقایق بود قباله ما
به دل ز جور تو دندان فشرده ایم و خوشیم
ز استخوان اثری نیست در نواله ما
تو زودمستی و ما رازدار خوی توایم
شراب درکش و پیمانه کن حواله ما
درازی شب هجران ز حد گذشت، بیا
فدای روی تو عمر هزار ساله ما
جنون به بادیه پرداز گلستان بخشید
سواد دیده آهوست داغ لاله ما
ز سعی هرزه به بیحاصلی علم گشتیم
چو باد بید پدید آمد از اماله ما
همین گداختن است آبروی ما غالب
گهر چه ناز فروشد به پیش ژاله ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
لرزه دارد خطر از هیبت ویرانه ما
سیل را پای به سنگ آمده در خانه ما
تفی از برق بلا تعبیه دارد در خویش
دهن خاک کند آبله از دانه ما
چشم بر تازگی شور جنون دوخته است
در خزان بیش بود مستی دیوانه ما
می به اندازه حرام آمده ساقی برخیز
شیشه خود بشکن بر سر پیمانه ما
تنگیش نام برآورده تماشا دارد
در پی مور فرو رفتن کاشانه ما
به چراغی نرسیدیم درین تیره سرا
شمع خاموش بود طالع پروانه ما
دم تیغت تنک و گردن ما باریک است
آفرین بر تو و بر همت مردانه ما
دود آه از جگر چاک دمیدن دارد
زلف خیزست زهی دستگه شانه ما
خوش فرو می رود افسون رقیبت در دل
پنبه گوش تو گردد مگر افسانه ما
مو برآید ز کف دست اگر دهقان را
نیست ممکن که کشد ریشه سر از دانه ما
داده بر تشنگی خویش گواهی غالب
دهن ما به زبان خط پیمانه ما
سیل را پای به سنگ آمده در خانه ما
تفی از برق بلا تعبیه دارد در خویش
دهن خاک کند آبله از دانه ما
چشم بر تازگی شور جنون دوخته است
در خزان بیش بود مستی دیوانه ما
می به اندازه حرام آمده ساقی برخیز
شیشه خود بشکن بر سر پیمانه ما
تنگیش نام برآورده تماشا دارد
در پی مور فرو رفتن کاشانه ما
به چراغی نرسیدیم درین تیره سرا
شمع خاموش بود طالع پروانه ما
دم تیغت تنک و گردن ما باریک است
آفرین بر تو و بر همت مردانه ما
دود آه از جگر چاک دمیدن دارد
زلف خیزست زهی دستگه شانه ما
خوش فرو می رود افسون رقیبت در دل
پنبه گوش تو گردد مگر افسانه ما
مو برآید ز کف دست اگر دهقان را
نیست ممکن که کشد ریشه سر از دانه ما
داده بر تشنگی خویش گواهی غالب
دهن ما به زبان خط پیمانه ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
محو کن نقش دویی از ورق سینه ما
ای نگاهت الف صیقل آیینه ما
وقف تاراج غم تست چه پیدا چه نهان
همچو رنگ از رخ ما، رفت دل از سینه ما
چه تماشاست ز خود رفته خویشت بودن
صورت ما شده کس تو در آیینه ما
عرصه بر الفت اغیار چه تنگ آمده است
خوش فرو رفته به طبع تو خوشا کینه ما
محتشم زاده اطراف بساط عدمیم
گوهر از بیضه عنقاست به گنجینه ما
نیست مستان ترا تفرقه بدر و هلال
باده مهتاب بود در شب آدینه ما
غالب امشب همه از دیده چکیدن دارد
خون دل بود مگر باده دوشینه ما
ای نگاهت الف صیقل آیینه ما
وقف تاراج غم تست چه پیدا چه نهان
همچو رنگ از رخ ما، رفت دل از سینه ما
چه تماشاست ز خود رفته خویشت بودن
صورت ما شده کس تو در آیینه ما
عرصه بر الفت اغیار چه تنگ آمده است
خوش فرو رفته به طبع تو خوشا کینه ما
محتشم زاده اطراف بساط عدمیم
گوهر از بیضه عنقاست به گنجینه ما
نیست مستان ترا تفرقه بدر و هلال
باده مهتاب بود در شب آدینه ما
غالب امشب همه از دیده چکیدن دارد
خون دل بود مگر باده دوشینه ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
ای خداوند خردمند و جهان داور دانا
وی به نیروی خرد بر همه کردار توانا
ای به رفتار و به دیدار ز زیبائی و خوبی
سرو نوخاسته آسا مه ناکاسته مانا
به ادا پایه فزایا به نظر عقده گشایا
به کرم ابر عطایا به غضب برق سنانا
به نگه خسته نوازا به سخن بذله طرازا
به قلم غالیه سایا به نفس عطرفشانا
شه نشان کلب علیخان که تویی یوسف ثانی
نبود ثانی و همتای تو در دهر همانا
دانم از حال و مآلم خبری داشته باشی
سرنوشت ازلی گر چه ندارد خط خوانا
دشمنم چرخ تو بینی و نسوزی به عتابش
به عدو صاعقه ریزا به محب فیض رسانا
جانشین تو کند نام ترا زنده به گیتی
باد فردوس برین جای تو فردوس مکانا
غالب از غم چه خروشی به تو زیباست خموشی
با کریم همه دان هیچ مگو هیچ مدانا
وی به نیروی خرد بر همه کردار توانا
ای به رفتار و به دیدار ز زیبائی و خوبی
سرو نوخاسته آسا مه ناکاسته مانا
به ادا پایه فزایا به نظر عقده گشایا
به کرم ابر عطایا به غضب برق سنانا
به نگه خسته نوازا به سخن بذله طرازا
به قلم غالیه سایا به نفس عطرفشانا
شه نشان کلب علیخان که تویی یوسف ثانی
نبود ثانی و همتای تو در دهر همانا
دانم از حال و مآلم خبری داشته باشی
سرنوشت ازلی گر چه ندارد خط خوانا
دشمنم چرخ تو بینی و نسوزی به عتابش
به عدو صاعقه ریزا به محب فیض رسانا
جانشین تو کند نام ترا زنده به گیتی
باد فردوس برین جای تو فردوس مکانا
غالب از غم چه خروشی به تو زیباست خموشی
با کریم همه دان هیچ مگو هیچ مدانا
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
به شغل انتظار مهوشان در خلوت شبها
سر تار نظر شد رشته تسبیح کوکبها
به روی برگ گل تا قطره شبنم نپنداری
بهار از حسرت فرصت به دندان می گزد لبها
به خلوتخانه کام «نهنگ لا» زدم خود را
ستوه آمد دل از هنگامه غوغای مطلبها
کند گر فکر تعمیر خرابیهای ما گردون
نیاید خشت مثل استخوان بیرون ز قالبها
خوشا بیرنگی دل دستگاه شوق را نازم
نمی بالد به خویش این قطره از طوفان مشربها
ندارد حسن در هر حال از مشاطگی غفلت
بود ته بندی خط سبزه خط در ته لبها
خوشا رندی و جوش ژنده رود و مشرب عذبش
به لب خشکی چه میری در سرابستان مذهبها؟
تو خوی پنداری و دانی که جان بردم نمی دانی
که آتش در نهادم آب شد، از گرمی تبها
مبادا همچو تار سبحه از هم بگسلد غالب
نفس با این ضعیفی برنتابد شور یا ربها
سر تار نظر شد رشته تسبیح کوکبها
به روی برگ گل تا قطره شبنم نپنداری
بهار از حسرت فرصت به دندان می گزد لبها
به خلوتخانه کام «نهنگ لا» زدم خود را
ستوه آمد دل از هنگامه غوغای مطلبها
کند گر فکر تعمیر خرابیهای ما گردون
نیاید خشت مثل استخوان بیرون ز قالبها
خوشا بیرنگی دل دستگاه شوق را نازم
نمی بالد به خویش این قطره از طوفان مشربها
ندارد حسن در هر حال از مشاطگی غفلت
بود ته بندی خط سبزه خط در ته لبها
خوشا رندی و جوش ژنده رود و مشرب عذبش
به لب خشکی چه میری در سرابستان مذهبها؟
تو خوی پنداری و دانی که جان بردم نمی دانی
که آتش در نهادم آب شد، از گرمی تبها
مبادا همچو تار سبحه از هم بگسلد غالب
نفس با این ضعیفی برنتابد شور یا ربها
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
پس از عمری که فرسودم به مشق پارسایی ها
گدا گفت و به من تن درنداد از خودنمایی ها
فغان زان بلهوس برکش محبت پیشه کش کز من
رباید حرف و آموزد به دشمن آشنایی ها
بت مشکل پسند از ابتذال شیوه می رنجد
بگوییدش که از عمرست آخر بی وفایی ها
نشد روزی که سازم طره اجزای گریبان را
به دستم چاکها چون شانه ماند از نارسایی ها
نیرزم التفات دزد و رهزن، بی نیازی بین
متاعم را به غارت داده اند از ناروایی ها
به روز رستخیز از جنبش خاکم پرآشوبی
تو و یزدان، چه سازد کس بدین صبرآزمایی ها؟
کدویی چون ز می یابم، چنان بر خویشتن بالم
که پندارم سرآمد روزگار بی نوایی ها
چه خوش باشد دو شاهد را به بحث ناز پیچیدن
نگه در نکته زایی ها نفس در سرمه سایی ها
سخن کوته مرا هم دل به تقوی مایل ست اما
ز ننگ زاهد افتادم به کافر ماجرایی ها
نرنجم گر به صورت از گدایان بوده ام غالب
به دارالملک معنی می کنم فرمانروایی ها
گدا گفت و به من تن درنداد از خودنمایی ها
فغان زان بلهوس برکش محبت پیشه کش کز من
رباید حرف و آموزد به دشمن آشنایی ها
بت مشکل پسند از ابتذال شیوه می رنجد
بگوییدش که از عمرست آخر بی وفایی ها
نشد روزی که سازم طره اجزای گریبان را
به دستم چاکها چون شانه ماند از نارسایی ها
نیرزم التفات دزد و رهزن، بی نیازی بین
متاعم را به غارت داده اند از ناروایی ها
به روز رستخیز از جنبش خاکم پرآشوبی
تو و یزدان، چه سازد کس بدین صبرآزمایی ها؟
کدویی چون ز می یابم، چنان بر خویشتن بالم
که پندارم سرآمد روزگار بی نوایی ها
چه خوش باشد دو شاهد را به بحث ناز پیچیدن
نگه در نکته زایی ها نفس در سرمه سایی ها
سخن کوته مرا هم دل به تقوی مایل ست اما
ز ننگ زاهد افتادم به کافر ماجرایی ها
نرنجم گر به صورت از گدایان بوده ام غالب
به دارالملک معنی می کنم فرمانروایی ها
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
خیز و بیراهه روی را سر راهی دریاب
شورش افزا نگه حوصله کاهی دریاب
عالم آیینه رازست چه پیدا چه نهان
تاب اندیشه نداری به نگاهی دریاب
گر به معنی نرسی جلوه صورت چه کم ست
خم زلف و شکن طرف کلاهی دریاب
غم افسردگیم سوخت کجایی ای شوق
نفسم را به پرافشانی آهی دریاب
بر توانایی ناز تو گواهیم ز عجز
تاب بیجاده به جذب پر کاهی دریاب
تا چه ها آینه حسرت دیدار توایم
جلوه بر خود کن و ما را به نگاهی دریاب
تو در آغوشی و دست و دلم از کار شده
تشنه بی دلو و رسن بر سر چاهی دریاب
داغ ناکامی حسرت بود آیینه وصل
شب روشن طلبی روز سیاهی دریاب
فرصت از کف مده و وقت غنیمت پندار
نیست گر صبح بهاری شب ماهی دریاب
غالب و کشمکش بیم و امیدش هیهات
یا به تیغی بکش و یا به نگاهی دریاب
شورش افزا نگه حوصله کاهی دریاب
عالم آیینه رازست چه پیدا چه نهان
تاب اندیشه نداری به نگاهی دریاب
گر به معنی نرسی جلوه صورت چه کم ست
خم زلف و شکن طرف کلاهی دریاب
غم افسردگیم سوخت کجایی ای شوق
نفسم را به پرافشانی آهی دریاب
بر توانایی ناز تو گواهیم ز عجز
تاب بیجاده به جذب پر کاهی دریاب
تا چه ها آینه حسرت دیدار توایم
جلوه بر خود کن و ما را به نگاهی دریاب
تو در آغوشی و دست و دلم از کار شده
تشنه بی دلو و رسن بر سر چاهی دریاب
داغ ناکامی حسرت بود آیینه وصل
شب روشن طلبی روز سیاهی دریاب
فرصت از کف مده و وقت غنیمت پندار
نیست گر صبح بهاری شب ماهی دریاب
غالب و کشمکش بیم و امیدش هیهات
یا به تیغی بکش و یا به نگاهی دریاب
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
گر پس از جور به انصاف گراید چه عجب؟
از حیا روی به ما گر ننماید چه عجب؟
بودش از شکوه خطر ور نه سری داشت به من
به مزارم اگر از مهر بیاید چه عجب؟
رسم پیمان به میان آمده خود را نازم
گفته باشد که ز گفتن چه گشاید چه عجب؟
شیوه ها دارد و من معتقد خوی ویم
شوقم از رنجش او گر بفزاید چه عجب؟
چون کشد می، کشدم رشک که در پرده جام
از لب خویش اگر بوسه رباید چه عجب؟
طره درهم و پیراهن چاکش نگرید
اگر از ناز به خود هم نگراید چه عجب؟
هرزه میرم شمرد، وز پی تعلیم رقیب
به وفا پیشگیم گر بستاید چه عجب؟
کار با مطربه زهره نهادی دارم
گر لبم ناله به هنجار سراید چه عجب؟
آن که چون برق به یک جای نگیرد آرام
گله اش در دل اگر دیر نپاید چه عجب؟
با چنین شرم که از هستی خویشش باشد
غالب ار رخ به ره دوست نساید چه عجب؟
از حیا روی به ما گر ننماید چه عجب؟
بودش از شکوه خطر ور نه سری داشت به من
به مزارم اگر از مهر بیاید چه عجب؟
رسم پیمان به میان آمده خود را نازم
گفته باشد که ز گفتن چه گشاید چه عجب؟
شیوه ها دارد و من معتقد خوی ویم
شوقم از رنجش او گر بفزاید چه عجب؟
چون کشد می، کشدم رشک که در پرده جام
از لب خویش اگر بوسه رباید چه عجب؟
طره درهم و پیراهن چاکش نگرید
اگر از ناز به خود هم نگراید چه عجب؟
هرزه میرم شمرد، وز پی تعلیم رقیب
به وفا پیشگیم گر بستاید چه عجب؟
کار با مطربه زهره نهادی دارم
گر لبم ناله به هنجار سراید چه عجب؟
آن که چون برق به یک جای نگیرد آرام
گله اش در دل اگر دیر نپاید چه عجب؟
با چنین شرم که از هستی خویشش باشد
غالب ار رخ به ره دوست نساید چه عجب؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
جنون محمل به صحرای تحیر رانده است امشب
نگه در چشم و آهم در جگر وامانده است امشب
به ذوق وعده سامان نشاطی کرده پندارم
ز فرش گل به روی آتشم بنشانده است امشب
خیال وحشت از ضعف روان صورت نمی بندد
بیابان بر نگه دامان ناز افشانده است امشب
دل از من عاریت جستند اهل لاف و دانستم
سمندر این غریبان را به دعوت خوانده است امشب
زهی آسایش جاوید همچون صورت دیبا
نم زخمم تن و بستر به هم چسبانده است امشب
به قدر شام هجرانش درازی باد عمرش را
فلک نیز از کواکب سبحه ها گردانده است امشب
به خوابم می رسد بند قبا واکرده از مستی
ندانم شوق من بر وی چه افسون خوانده است امشب؟
به دست کیست زلف کاین دل شوریده می نالد
سر زنجیر مجنون را که می جنبانده است امشب؟
خوش ست افسانه درد جدائی مختصر غالب
به محشر می توان گفت آنچه در دل مانده است امشب
نگه در چشم و آهم در جگر وامانده است امشب
به ذوق وعده سامان نشاطی کرده پندارم
ز فرش گل به روی آتشم بنشانده است امشب
خیال وحشت از ضعف روان صورت نمی بندد
بیابان بر نگه دامان ناز افشانده است امشب
دل از من عاریت جستند اهل لاف و دانستم
سمندر این غریبان را به دعوت خوانده است امشب
زهی آسایش جاوید همچون صورت دیبا
نم زخمم تن و بستر به هم چسبانده است امشب
به قدر شام هجرانش درازی باد عمرش را
فلک نیز از کواکب سبحه ها گردانده است امشب
به خوابم می رسد بند قبا واکرده از مستی
ندانم شوق من بر وی چه افسون خوانده است امشب؟
به دست کیست زلف کاین دل شوریده می نالد
سر زنجیر مجنون را که می جنبانده است امشب؟
خوش ست افسانه درد جدائی مختصر غالب
به محشر می توان گفت آنچه در دل مانده است امشب
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
از انده نایافت قلق می کنم امشب
گر پرده هستی ست که شق می کنم امشب؟
هان آینه بگذار که عکسم نفریبد
نظاره یکتایی حق می کنم امشب
آتش به نهادم شده آب، از تف مغزم
از تب نبود این که عرق می کنم امشب
جان بر لبم اندازه دریا کشییم نیست
از می طلب سد رمق می کنم امشب
از هر بن مو چشمه خون بازگشادم
آرایش بستر ز شفق می کنم امشب
می می چکد از لعل لبش در طلب نقل
مشتی ز کواکب به طبق می کنم امشب
نازم سخنش را و نیابم دهنش را
خوش تفرقه در باطل و حق می کنم امشب
عمری ست که قانون طرب رفته ز یادم
آموخته را باز سبق می کنم امشب
غالب نبود شیوه من قافیه بندی
ظلمی است که بر کلک و ورق می کنم امشب
گر پرده هستی ست که شق می کنم امشب؟
هان آینه بگذار که عکسم نفریبد
نظاره یکتایی حق می کنم امشب
آتش به نهادم شده آب، از تف مغزم
از تب نبود این که عرق می کنم امشب
جان بر لبم اندازه دریا کشییم نیست
از می طلب سد رمق می کنم امشب
از هر بن مو چشمه خون بازگشادم
آرایش بستر ز شفق می کنم امشب
می می چکد از لعل لبش در طلب نقل
مشتی ز کواکب به طبق می کنم امشب
نازم سخنش را و نیابم دهنش را
خوش تفرقه در باطل و حق می کنم امشب
عمری ست که قانون طرب رفته ز یادم
آموخته را باز سبق می کنم امشب
غالب نبود شیوه من قافیه بندی
ظلمی است که بر کلک و ورق می کنم امشب
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
آن که بی پرده به صد داغ نمایانم سوخت
دیده پوشید و گمان کرد که پنهانم سوخت
نه بدر جسته شرار و نه بجا مانده رماد
سوختم لیک ندانم به چه عنوانم سوخت
سینه از اشک جدا، دیده جدا می سوزد
این رگ ابر شرربار پریشانم سوخت
حاجت افتاد به روزم ز سیاهی به چراغ
دل به بی رونقی مهر درخشانم سوخت
سودم از ارزشم افزون بود آن خار و خسم
کز پی پشه توان در چمنستانم سوخت
کافر عشقم و دوزخ نبود در خور من
غیرت گرمی هنگامه صنعانم سوخت
پایم از گرمی رفتار نمی سوخت به راه
در قدم سوختن خار بیابانم سوخت
تا ندانی به فسون تو در آتش رفتم
خود به داغ تو دل دیر پشیمانم سوخت
کردم از سنگ جگر تا نشوم خسته عشق
هم بدان سنگ به هم خوردن پیکانم سوخت
دیگر از خاتمه کفر چه گویم غالب
من که رخشندگی جوهر ایمانم سوخت
دیده پوشید و گمان کرد که پنهانم سوخت
نه بدر جسته شرار و نه بجا مانده رماد
سوختم لیک ندانم به چه عنوانم سوخت
سینه از اشک جدا، دیده جدا می سوزد
این رگ ابر شرربار پریشانم سوخت
حاجت افتاد به روزم ز سیاهی به چراغ
دل به بی رونقی مهر درخشانم سوخت
سودم از ارزشم افزون بود آن خار و خسم
کز پی پشه توان در چمنستانم سوخت
کافر عشقم و دوزخ نبود در خور من
غیرت گرمی هنگامه صنعانم سوخت
پایم از گرمی رفتار نمی سوخت به راه
در قدم سوختن خار بیابانم سوخت
تا ندانی به فسون تو در آتش رفتم
خود به داغ تو دل دیر پشیمانم سوخت
کردم از سنگ جگر تا نشوم خسته عشق
هم بدان سنگ به هم خوردن پیکانم سوخت
دیگر از خاتمه کفر چه گویم غالب
من که رخشندگی جوهر ایمانم سوخت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
نگه به چشم نهان و ز جبهه چین پیداست
شگرفی تو ز انداز مهر و کین پیداست
نظاره عرض جمالت ز نوبهار گرفت
شکوه صاحب خرمن ز خوشه چین پیداست
رسید تیغ توام بر سر و ز سینه گذشت
زهی شکفتگی دل که از جبین پیداست
به جرم دیده خونبار کشته ای ما را
ترا ز دامن و ما را ز آستین پیداست
زهی لطافت پرداز سعی ابر بهار
که هر چه در دل بادست از زمین پیداست
فتیله رگ جان سر به سر گداخته شد
ز پیچ و تاب نفسهای آتشین پیداست
نفس گداختن جلوه در هوای قدش
ز خوی فشانی آن روی نازنین پیداست
عیار فطرت پیشینیان ز ما خیزد
صفای باده از این درد ته نشین پیداست
زهی شکوه تو کاندر طراز صورت تو
ز خود برآمدن صورت آفرین پیداست
نهاد نرم ز شیرینی سخن غالب
به سان موم ز اجزای انگبین پیداست
شگرفی تو ز انداز مهر و کین پیداست
نظاره عرض جمالت ز نوبهار گرفت
شکوه صاحب خرمن ز خوشه چین پیداست
رسید تیغ توام بر سر و ز سینه گذشت
زهی شکفتگی دل که از جبین پیداست
به جرم دیده خونبار کشته ای ما را
ترا ز دامن و ما را ز آستین پیداست
زهی لطافت پرداز سعی ابر بهار
که هر چه در دل بادست از زمین پیداست
فتیله رگ جان سر به سر گداخته شد
ز پیچ و تاب نفسهای آتشین پیداست
نفس گداختن جلوه در هوای قدش
ز خوی فشانی آن روی نازنین پیداست
عیار فطرت پیشینیان ز ما خیزد
صفای باده از این درد ته نشین پیداست
زهی شکوه تو کاندر طراز صورت تو
ز خود برآمدن صورت آفرین پیداست
نهاد نرم ز شیرینی سخن غالب
به سان موم ز اجزای انگبین پیداست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
منع ز صهبا چرا باده روان پرور است
خوف ز عصیان عبث خواجه شفاعتگر است
پرتو مهر و مه است نور به چشم اندرون
گر چه بود در قدح اصل می از کوثر است
عهد جوانی گذشت توبه نکردم هنوز
باده به پیران سری نیک به من در خور است
ای به من آویخته پاره ای از جا بگرد
تا نفتد بر زمین باده که در ساغر است
هند به هنگام دی خوش بود آب و هواش
ور نه بود گل ز گل محمل گل خوشتر است
ای که ز نظاره حسن بتان مانعی
چشم تو گر بسته اند رو که دو گوشم کر است
خسته یار خودم باغ و بهار خودم
هر مژه خونفشان شاخ گل احمر است
صبح رسید از هوا مرغ همایون هما
گفت که مکتوب تو در خور این شهپر است
گفتم اگر خوش کنی ور نکنی حرف من
بال تو از بهر دوست مروحه را در خور است
ور به سوی جاوره می روی البته رو
سایه به فرقش فگن آن که همایون فر است
نامه من سوی دوست خانجهان خان ببر
آن که ز پهلوی دوست نامی و نام آور است
خود ز کف نامه بر نامه ستاند به مهر
آن که مهان را مه است آن که سران را سر است
ابر بهارش مخوان بحر روانش مدان
محتشم الدوله را دست و دلی دیگر است
آن شه خوبان چرا ناز ز افسر کشد
خود کله از فرخی بر سر او افسر است
نامه که بی نام اوست طایر بی بال و پر
شعر که بی مدح اوست شاهد بی زیور است
مدح چنین شه نشان سهل شمارد همی
غالب وحشی نگر کش چه هوا در سر است
خوف ز عصیان عبث خواجه شفاعتگر است
پرتو مهر و مه است نور به چشم اندرون
گر چه بود در قدح اصل می از کوثر است
عهد جوانی گذشت توبه نکردم هنوز
باده به پیران سری نیک به من در خور است
ای به من آویخته پاره ای از جا بگرد
تا نفتد بر زمین باده که در ساغر است
هند به هنگام دی خوش بود آب و هواش
ور نه بود گل ز گل محمل گل خوشتر است
ای که ز نظاره حسن بتان مانعی
چشم تو گر بسته اند رو که دو گوشم کر است
خسته یار خودم باغ و بهار خودم
هر مژه خونفشان شاخ گل احمر است
صبح رسید از هوا مرغ همایون هما
گفت که مکتوب تو در خور این شهپر است
گفتم اگر خوش کنی ور نکنی حرف من
بال تو از بهر دوست مروحه را در خور است
ور به سوی جاوره می روی البته رو
سایه به فرقش فگن آن که همایون فر است
نامه من سوی دوست خانجهان خان ببر
آن که ز پهلوی دوست نامی و نام آور است
خود ز کف نامه بر نامه ستاند به مهر
آن که مهان را مه است آن که سران را سر است
ابر بهارش مخوان بحر روانش مدان
محتشم الدوله را دست و دلی دیگر است
آن شه خوبان چرا ناز ز افسر کشد
خود کله از فرخی بر سر او افسر است
نامه که بی نام اوست طایر بی بال و پر
شعر که بی مدح اوست شاهد بی زیور است
مدح چنین شه نشان سهل شمارد همی
غالب وحشی نگر کش چه هوا در سر است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
هر چه فلک نخواسته ست هیچ کس از فلک نخواست
ظرف فقیه می نجست باده ما گزک نخواست
غرقه به موجه تاب خورد تشنه ز دجله آب خورد
زحمت هیچ یک نداد راحت هیچ یک نخواست
جاه ز علم بی خبر علم ز جاه بی نیاز
هم محک تو زر ندید هم زر من محک نخواست
شحنه دهر بر ملا هر چه گرفت پس نداد
کاتب بخت در خفا هر چه نوشت حک نخواست
خون جگر به جای می مستی ما قدح نداشت
ناله دل، نوای نی رامش ما غچک نخواست
زاهد و ورزش سجود آه ز دعوی وجود
تا نزد اهرمن رهش بدرقه ملک نخواست
بحث و جدل به جای مان میکده جوی کاندر آن
کس نفس از جمل نزد کس سخن از فدک نخواست
گشته در انتظار پور دیده پیر ره سفید
در ره شوق همرهی دیده ز مردمک نخواست
حسن چه کام دل دهد چون طلب از حریف نیست؟
خست نگاه گر جگر خسته ز لب نمک نخواست
خرقه خوش ست در برم پرده چنین خشن خوش ست
عشق به خارخار غم پیرهنم تنک نخواست
رند هزار شیوه را طاعت حق گران نبود
لیک صنم به سجده در ناصیه مشترک نخواست
سهل شمرد و سرسری تا تو ز عجز نشمری
غالب اگر به داوری داد خود از فلک نخواست
ظرف فقیه می نجست باده ما گزک نخواست
غرقه به موجه تاب خورد تشنه ز دجله آب خورد
زحمت هیچ یک نداد راحت هیچ یک نخواست
جاه ز علم بی خبر علم ز جاه بی نیاز
هم محک تو زر ندید هم زر من محک نخواست
شحنه دهر بر ملا هر چه گرفت پس نداد
کاتب بخت در خفا هر چه نوشت حک نخواست
خون جگر به جای می مستی ما قدح نداشت
ناله دل، نوای نی رامش ما غچک نخواست
زاهد و ورزش سجود آه ز دعوی وجود
تا نزد اهرمن رهش بدرقه ملک نخواست
بحث و جدل به جای مان میکده جوی کاندر آن
کس نفس از جمل نزد کس سخن از فدک نخواست
گشته در انتظار پور دیده پیر ره سفید
در ره شوق همرهی دیده ز مردمک نخواست
حسن چه کام دل دهد چون طلب از حریف نیست؟
خست نگاه گر جگر خسته ز لب نمک نخواست
خرقه خوش ست در برم پرده چنین خشن خوش ست
عشق به خارخار غم پیرهنم تنک نخواست
رند هزار شیوه را طاعت حق گران نبود
لیک صنم به سجده در ناصیه مشترک نخواست
سهل شمرد و سرسری تا تو ز عجز نشمری
غالب اگر به داوری داد خود از فلک نخواست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
گر بار نیست سایه خود از بید بوده است
باری بگو که از تو چه امید بوده است؟
شادم ز درد دل که به مغز شکیب ریخت
نومیدیی که راحت جاوید بوده است
ظالم هم از نهاد خود آزار می کشد
بر فرق اره اره تشدید بوده است
شبها کند ز روی تو دریوزه ضیا
مه کاسه گدایی خورشید بوده است
تلخ ست تلخ رشک تمنای خویشتن
شادم که دل ز وصل تو نومید بوده است
در ماه روزه طره پریشان چه می روی؟
می خور که در زمانه شب عید بوده است
از رشک خوشنوایی ساز خیال من
مضراب نی به ناخن ناهید بوده است
هرگونه حسرتی که ز ایام می کشیم
درد ته پیاله امید بوده است
حق را ز خلق جو که نوآموز دید را
آیینه خانه مکتب توحید بوده است
نادان حریف مستی غالب مشو که او
دردی کش پیاله جمشید بوده است
باری بگو که از تو چه امید بوده است؟
شادم ز درد دل که به مغز شکیب ریخت
نومیدیی که راحت جاوید بوده است
ظالم هم از نهاد خود آزار می کشد
بر فرق اره اره تشدید بوده است
شبها کند ز روی تو دریوزه ضیا
مه کاسه گدایی خورشید بوده است
تلخ ست تلخ رشک تمنای خویشتن
شادم که دل ز وصل تو نومید بوده است
در ماه روزه طره پریشان چه می روی؟
می خور که در زمانه شب عید بوده است
از رشک خوشنوایی ساز خیال من
مضراب نی به ناخن ناهید بوده است
هرگونه حسرتی که ز ایام می کشیم
درد ته پیاله امید بوده است
حق را ز خلق جو که نوآموز دید را
آیینه خانه مکتب توحید بوده است
نادان حریف مستی غالب مشو که او
دردی کش پیاله جمشید بوده است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
سموم وادی امکان ز بس جگر تابست
گداز زهره خاکست هر کجا آبست
مرنج از شب تار و بیا به بزم نشاط
که پنبه سر مینای باده مهتابست
به خوابم آمدنش جز ستم ظریفی نیست
خدا نخواسته باشد به غیر همخوابست
ز وضع روزن دیوار می توان دانست
که چشم غمکده ما به راه سیلابست
ز ناله کار به اشک اوفتاده دل خون باد
ز شرم بی اثری ها فغان ما آبست
ز وهم نقش خیالی کشیده ای ور نه
وجود خلق چو عنقا به دهر نایابست
نگه ز شعله حسنت چه طرف بربندد
چنین که طاقت ما را بنا ز سیمابست
به عرض دعوی همطرحی تو خوبان را
نگه در آینه همچون خسی به گردابست
زمین ز نقش سم توسن تو ساغرزار
هوا ز گرد رهت شیشه می نابست
قوی فتاده چو نسبت ادب مجو غالب
ندیده ای که سوی قبله پشت محرابست
گداز زهره خاکست هر کجا آبست
مرنج از شب تار و بیا به بزم نشاط
که پنبه سر مینای باده مهتابست
به خوابم آمدنش جز ستم ظریفی نیست
خدا نخواسته باشد به غیر همخوابست
ز وضع روزن دیوار می توان دانست
که چشم غمکده ما به راه سیلابست
ز ناله کار به اشک اوفتاده دل خون باد
ز شرم بی اثری ها فغان ما آبست
ز وهم نقش خیالی کشیده ای ور نه
وجود خلق چو عنقا به دهر نایابست
نگه ز شعله حسنت چه طرف بربندد
چنین که طاقت ما را بنا ز سیمابست
به عرض دعوی همطرحی تو خوبان را
نگه در آینه همچون خسی به گردابست
زمین ز نقش سم توسن تو ساغرزار
هوا ز گرد رهت شیشه می نابست
قوی فتاده چو نسبت ادب مجو غالب
ندیده ای که سوی قبله پشت محرابست