عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
گفتم : بکنم دو دست کوتاه از تو
دل بر کنم ، ای صنم ، بیک راه از تو
اکنون چو برید خواهم ، ای ماه ، از تو
از جان کنم آغاز ، پس آنگاه از تو
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
ای همت من رسیده پاک از پی تو
در چشم خرد فکنده خاک از پی تو
هر لحظه دلم کند تراک از پی تو
ای بی معنی ، شدم هلاک از پی تو
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
ای شمع ، که پیش نور دود آوردی
یعنی خط اگر چه خوش نبود آوردی
گر دود دل منست دیرت بگرفت
ور خط به خون ماست زود آوردی
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
بی آنکه ز من بتو بدی گفت کسی
بر کشتن من چه تیز کردی هوسی؟
زین کار همی نیایدم باک بسی
صد کشته چو من به که تو غمگین نفسی
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
دردا و دریغا که چنین در هوسی
کردیم تن عزیز خس بهر خسی
زهر غم روزگار خوردیم بسی
از دست دل خویش ، نه از دست کسی
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
بس‌که من دل را به‌دام عشق خوبان بسته‌ام
از نشاط روی ایشان توبه‌ها بشکسته‌ام
جسته‌ام او را که او را دیده تیر انداخته است
تا دل و جان را به تیر غمزهٔ او خسته‌ام
هرکجا سوزنده‌ای را دیده‌ام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بسته‌ام
دوستانم بر سرکارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا درگوشهٔ بنشسته‌ام
گر به ظاهر بنگری درکار من‌گویی مگر
با سلامت همنشین و از خصومت رسته‌ام
این سلامت راکه من دارم ملامت در قفاست
تا نپنداری که از دام ملامت جسته‌ام
نوک خار هجر این یاران مشکین موی را
از جفای دوستان در دیدگان بشکسته‌ام
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ای پسر ما دل ز تو برداشتیم
بار عشق تو به تو بگذاشتیم
تا تو ما را دوست از دل داشتی
ما تو را چون جان و دل پنداشتیم
چون تو برگشتی و دل برداشتی
از تو برگشتیم و دل برداشتیم
ما همین پنداشتیم از تو نخست
هم چنان آمد که ما پنداشتیم
تا کی از بدمهری و بیگانگی
ما تو را بیگانه‌وار انگاشتیم
چند از این قلاشی و ناداشتی
ما نه قلاشیم و نه ناداشتیم
مهر خرسندی کنون بر دل زدیم
تخم صبر اندر دل و جان کاشتیم
بر سرکوی تو خواندیم این غزل
رخت بر بستیم و دل برداشتیم
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
جانا کجا شدی‌ که ز بهر تو غم خوریم
هر ساعت از غمان تو آشفته دل‌تریم
لیلی دیگری تو به خوبی و دلبری
ما در غم فراق تو مجنون دیگریم
ما را به عشقت اندر بیکار شد دو دست
یک دست بر دلیم و دگردست بر سریم
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بربود روزگار تو را از کنار من
وز تن ببرد داغ فراقت قرار من
جفت دگر کسی و غمان تو جفت من
یار دگر کسی و فراق تو یار من
تو شادمانه جای دگر بر مراد خویش
وینجا به جان رسیده زعشق تو کار من
تا از کنار من تو کرانه گرفته‌ای
بی‌خون دل نبود زمانی کنار من
هر جایگاه که روزی با تو نشسته‌ام
آن جایگه شدست‌ کنون غمگسار من
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
آن‌ که از سنبل نقاب ارغوان آرد همی
عیش او بر چهرهٔ من زعفران کارد همی
هر کجا خواهم‌ که دریابم سبک دیدار او
باز یابم زو که با من سرگران دارد همی
ابر دیدستی‌ که باران بارد اندر نوبهار
دیدهٔ من خون دل را همچنان بارد همی
تا گل وصلش فرو پژمرده در باغ دلم
خار هجرانش مرا در دیدگان خارد همی
روزگار و کار من در وصل او آمد به سر
روزگار هجر او کارم به‌ جان آرد همی
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آه ازین کودکان مشکین موی
آه ازین دلبران زیباروی
رخ ایشان چو لاله بر سر کوه
قد ایشان چو سرو بر لب جوی
عالم از رنگ و بویشان چو نگار
چون گل و چون ‌سمن به ‌روی و به ‌بوی
گاه تن را جدا کنند از جان
گاه زن را جدا کنند از شوی
زلف ایشان به‌سان چوگان است
دل مسکین من چو گردان گوی
چون من مستمند مسکین دل
هر یکی را هزار بر سر کوی
گرچه در عشقشان چو موی شدم
در غزلشان همی شکافم موی
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۶
تیر شه را به‌ نظم بستودم
شکر کرد و به‌ فخر سر بفراشت
آمد و بوسه داد سینهٔ من
رفت و پیکان به‌ سینه در بگذاشت
من ندانم که این ودیعت را
سینه تا کی نگاه خواهد داشت
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
در عشق توام امید بهروزی نیست
وز عهد شب وصال تو روزی نیست
از آتش تو دلم چرا می‌سوزد
چون هیچ تو را عادت دلسوزی نیست
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
تا از برم آن یار پسندیده برفت
آرام و قرار از دل شوریده برفت
خون دلم از دیده رواست از آنک
از دل برود هر آنچه از دیده برفت
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
هرگز دل تو به هیچکس شاد مباد
وز بند تو بندهٔ تو آزاد مباد
تا عشق تو را دلم عمارت نکند
ویران شدهٔ عشق تو آباد مباد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
در عشق تو ای صنم مرا رای نماند
وان طبع لطیف حکمت آرای نماند
بر جای همی بود دلم بی‌غم تو
تا جای غم تو گشت بر جای نماند
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
ای سیمبر از عشق تو در رشته شدم
در خون دل از غم تو آغشته شدم
در بادیهٔ فراق سرگشته شدم
تو زنده بمانیا که من‌کشته شدم
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
هر شب غم تو به مه اشارت‌کُنَدَم
وز چشم پر آب خواب غارت کندم
یک شب نگذارد که کنم دیده فراز
چندان که خیال تو زیادت کندم
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
ای یار شبی که بی‌رخت بگذارم
پروین بود از غم تو آن شب یارم
یک نیمه زشب چشم به پروین دارم
یک نیمه همی ز چشم‌ پروین بارم
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
هر شب ز غم تو دل ز جان برگیرم
پندی که خرد دهد من آن نپذیرم
تا روز نهد خیال تو در پیشم
صد چشمه و من ز تشنگی می‌میرم