عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۹
ابر بهار باران، وین چشم خونفشان هم
بلبل به باغ نالان، عاشق به صد فغان هم
صحرا و بوستان خوش، وین جان زار مانده
ناسایدی به صحرا، در باغ و بوستان هم
باز آ که شهر بی تو تاریک و تیره باشد
در شهر بی تو نتوان، والله که در جهان هم
نامم نشانه ای شد در تهمت ملامت
ای کاشکی نبودی نام من و نشان هم
این است مردن من، ای خیره کش، که هستی
ز آب حیات خوشتر، وز عمر جاودان هم
خواهی به دیده بنشین، خواهی به سینه جا کن
سلطان هر دو ملکی، این زان تست و آن هم
گفتی « به حجت خط شد ملک من دل تو»
گر راست پرسی از من، جانان تویی و جان هم
صد منت از تو بر من کز دولت جمالت
بدنام شهر گشتم، رسوای مردمان هم
شد نرخ بنده خسرو از چشم تو نگاهی
گر این قدر نیرزد، بنده به رایگان هم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۹
بهار آمد، ولی سرو گلستان چون توان کردن
که بی یاران خود، حیف است گشت بوستان کردن؟
گسسته سلک صحبت دوستانم باز و من زنده
بدین خواری نه از راهست یاد دوستان کردن
مرا گویی «فراموشش کن و آزاد شو از غم »
مسلمانان، چنین رویی فرامش چون توان کردن؟
بگویند آن مسافر را که صد پاره شده جانش
کم از یک نامه ای کز وی توان پیوند جان کردن؟
به فتراک تو دل بندم، مرا چون نیست آن پنجه
که بتواند ترا دست شفاعت در عنان کردن
کجااند آن همه مرغان که رفتند از چمن، یارب؟
ندانستند، پندارید، یاد آشیان کردن
بیا تا شکر غم گوییم، خسرو بعد از این، چو ما
ندانستیم در ایام شادی شکر آن کردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۱
برآمد ماه عید از اوج گردون
طرب چون ماه نو شد هر دم افزون
بر اوج آسمان نونی ست یا عین
که بیرون آمده ست از کلک بی چون
به گردش چیست چندین نقطه زانجم؟
اگر یک نقطه باشد بر سر نون
ببین اندر رکوع آن پاره نور
هلاکش گوی خواهی خواه ذوالنون
همانا حلقه گوش سپهر است
چو لیلی هست در پهلوی مجنون
شفق بین و سیاهی شب عید
تو پنداری که این مشک است، آن خون
چنین ماه نو و عید خجسته
مبارک باد بر ذات همایون
در اوصاف کمالت نظم خسرو
بنامیزد همه سحر است و افسون
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۱
آمد بهار، ای یار من، بشکفت گلها در چمن
شد در نوا هر بلبلی بر شاخ سرو و نارون
باد صبا گلریز شد، ساقی، بده می تا شوم
گه از خمار چشم تو مست و گه از دردی دن
با عارض زیبای تو ما را چه جای باغ و گل
با قامت رعنای تو چه جای سرو و نارون
چندان به یاد عارضت بارم ز جوی دیده خون
تا لاله هایت را دمد سنبل بر اطراف چمن
چشمم چو در هر گوشه ای سرشار دارد چشمه ای
در چشمم ار ناری گهی، باری بیا در چشم من
شادم اگر میرم زغم، باری ز محنت وارهم
از هجرت، ای زیبا صنم، تا چند باشم ممتحن؟
گاهیم سازد بی خبر، گاهیم نآرد در نظر
با عاشقان آن چشم را باز این چه سحر است و فتن؟
داریم با زلفت، بتا، وقت خوش و این قصه را
مگشای با باد صبا، وقت مرا بر هم مزن
از انتظارت دیده ها شد خسرو بیچاره را
ای یوسف فرخ لقا، بویی فرست از پیرهن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۸
آن که فصل گل همی گویند، اینک آمد آن
گل گریبان می درد از خجلت نسرین خزان
شکرستانی ست گویی باغ از شکرلبان
نیشکر زاری ست گوی گلشن، از عرعر مدان
این زمان آغاز سبزه ست و لب جو می رویم
کم ز جنت نیست گلشن، غیرت حورا مردان
طاعت ما شاهد و باده ست کز وی زنده ایم
محتسب بگذار تا میرد میان مرتدان
ما کیای زهد اهل فسق را خاک رهیم
چون مغان معتقد در زیر پای موبدان
بستر خاشاک کآسودیم و برخفتیم مست
بهتر از دیبای پر تشویش زرین مرقدان
ما به می خوردن ز بهر گور نگذاریم خشت
چون ز زر دیدیم سنگی قسم عالی گنبدان
هست فرق اندر میان دون و عالی همتی
خانه ای از عود و صندل ساخت این، اودر روان
چون جدایی خواست بود، ای دوست، دامن بر مچین
قدر صحبتها بدان و قدر گیر از بخردان
گر چه جوزاییم یا چون فرقدان هم محرم است
زان که هم جوزا جدا خواهد شدن هم فرقدان
خسروا، چون هیچ عاقل را ندیدی خوش دلی
خوش دل دیوانگان و عاشقان هجر دان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵۵
ای سبزه دمانید به گرد قمر از مو
سر سبزی خط سیهت سر به سر از مو
مویی ست دهان تو و در موی شکافی
هنگام سخن ریخته لؤلؤی تر از مو
کس موی میانت نکند یک سر مو فرق
تا ساخته ای موی میان را کمر از مو
بیرون ز خیال تو که ماننده مویی ست
کس بر تن سیمینت نبندد اثر از مو
جز عارض سیمین تو بر طره شبرنگ
هرگز نشنیدیم طلوع قمر از مو
بر طرف بناگوش تو آن طره مشکین
صد سلسله انگیخته بر یکدگر از مو
خسرو که به وصف دهنت موی شکاف ست
یک نکته نگوید ز دهانت مگر از مو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸۲
عشق نوست و یار نوست و بهار نو
زان روی خوب روز نو و روزگار تو
چون در نیاید از در من نوبهار من
زانم چه خوشدلی که در آید بهار نو
در نوبهار چون تو نه ای در چمن مرا
از سرو و گل چه خیزد و از لاله زار نو
بس نوبهار کهنه که بشکست زانکه کرد
در چشم نیم مست تو هر دم خمار تو
دارم دل غمین و ندانستم این که باز
هر روز نو شود غمم از غمگسار نو
با خاک یادگار برم درد تو که باز
هم یادگاریی شود و یادگار تو
بردی دلم مرنج ز گستاخیش، ازآنک
نوبرده ایست پیش خداونگار نو
خواهی ببین و خواه نه، باری من از دو چشم
ریزم به خاک کوی تو هر دم نثار تو
خسرو ز عشق لافی و جویی قرار دل
بخشد مگر خدای دلت را قرار نو!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹۲
ای گلستان ترا بالای سرو
وز تو زیب قامت زیبای سرو
شکل سرو ار چه به بستانها خوش است
با چنان قدی کرا پروای سرو
هر کرا با گلعذاری سر خوش است
کی سر باغ است با سودای سرو
راستی گویم مرا با تست کار
راست ناید کار از بالای سرو
می درم بر یاد بالایت چو گل
جامه پیش قامت یکتای سرو
هیچگه باشد که زیر پای تو
سر نهم چون سبزه زیر پای سرو
خسروت بر چشمها جا کرد، ازآنک
بر گذار سرو باشد جای سرو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۰
عید است خوبان نیم شب در کوی خمار آمده
سرمست گشته صبحدم، غلتان به بازار آمده
عید آمد از چرخ برین، پر شادمانی بین زمین
مه را چو زرین جام بین از بهر خمار آمده
با ظلمت شب شکل مه چون ناخن شیر سیه
آهوی مشرق رو به ره افتاده افسار آمده
اینک سپیده کرد اثر، در صبح عیدی کن نظر
وز می رخ مستان نگر چون برگ گلنار آمده
چشمه که آب آرد برون دیدی به کهسار اندرون
بین چشمه آتش که چون بیرون ز کهسار آمده
از دهرهای بی سکون چون سلخ شد مه بین که چون
پهلوگه سلخش که چون بی هیچ آزار آمده
باز از لطافت سر به سر کرده لبان نغزتر
هر یک بر آیین دگر خونریز و خونخوار آمده
گویی که ابر اندر فلک پیلی ست آن بی هیچ شک
وان پیل را زرین کجک بر سر نگونسار آمده
انگشترین بی نگین وز بهر آن انگشترین
چندین هزار انگشت بین هر سو پدیدار آمده
هر کس به کف کرده ملی، هر دل شکفته چون گلی
وز کوس هر سو غلغلی در چرخ دوار آمده
شب کس نخفته خواب را، خوبان گلاب ناب را
نقل و می و جلاب را هر سو خریدار آمده
خوش خوش گلاب مشکبو گشته روان از چار سو
زو خانه و بازار و کو چون صحن گلزار آمده
شب مار دودانگیز دان، صبح از دمش خنده زنان
گویی که ضحاکی ست آن اندر دم مار آمده
خورشید تیغ آتشین زنگار چرخش همنشین
آن تیغ را بر چرخ بین روشن ز زنگار آمده
در خانه هر خورشیدوش گلگونه تر کرده خوش
خورشید تیغ آتشین زنگار چرخش همنشین در
در خانه هر خورشیدوش گلگونه تر کرده خوش
مژگان چو تیر نیم کش، لبها چو سوفار آمده
در عید گه گشته روان هر سوی چون پیر و جوان
هم عقل برده هم روان دل دزد و طرار آمده
رانده براق صفت شکن در عیدگه شاه ز من
بسته به گردش آن چمن، چون شه به پیکار آمده
عالم گرفته نور خور، ور کس درو کرده نظر
عطش دماغش را نگر از تاب انوار آمده
برتافته جعد سیه، وز ناز کج کرده کله
وز روی ایشان عیدگه یغما و خونخوار آمده
جوشان به مرکب گرم رو، در دیده میدان کرده نو
در هر رکابش نوبه نو گنبدگری کار آمده
میخواره را امروز بین غرق شراب شکرین
موری ست اندر انگبین گویی گرفتار آمده
چنگ از نوای ارغنون از بس که جانی کرده خون
تن تن کنان جانی برون از زیر هر تار آمده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۹
نوبهار است و چمن جلوه جوزا کرده
ابرها ریختنی لؤلؤی لالا کرده
گره طره سنبل ز صبا جستم، گفت
«دامن لاله پر از عنبر سارا کرده »
بر گل و لاله تر می رود و نیک ببین
پای آلوده به خون پایچه بالا کرده
عاشقان رفته به گلزار و دل سوخته را
به تکلف ز گل و لاله شکیبا کرده
هر که را بر جگر از فتنه خوبان داغی ست
من هم از گل گله ای از رخ زیبا کرده
داشته چشم به نرگس بر هر گل که رسید
به هوس دیده خویشش به ته پا کرده
می شنودی که گل و لاله به باغ و نرگس
مطربان را به نوا بلبل گویا کرده
پس از این ما و شراب و چمن و مشتی چند
دل و دین را به سر شاهد و صهبا کرده
بنده خسرو ز شکر ریزی و صفت هر روز
کلک خود را به دو دندانه شکرخا کرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۷
باغ بین فصل بهاری ساخته
سرو چون سلطان کلاه افراخته
قمریان گشته غزلخوان یک طرف
پرده نوروز را بنواخته
برده باد اوراق اسناد خزان
غنچه نو مجموعه خوش ساخته
بلبل از اوراق گل کرده درست
منطق الطیر اصول فاخته
گل فروش از ریسمان شیرازه بست
دختر گل بین که چون پرداخته
وان بنفشه بین که خط سبز را
می بخواند سر فرو انداخته
مرغها چندان فرو خواند لطیف
عشقها با شعر خسرو باخته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۳
ماییم و مجلس می خوبی سه چار ساده
من در میانه پیری دین را به باد داده
مجلس میان بستان گل با صبا به بازی
نرگس به ناز خفته، سرو سهی ستاده
خوبان به باده خوردن، من جرعه نوش مجلس
هر جرعه ای که خورده سر بر زمین نهاده
من بی خبر ز ساقی وز چشم من به مجلس
چون جرعه های مستان خون خور بجای باده
ساقی، چو من ز باده مست و خراب میرم
بفرست خشت گورم، بستان سفال باده
سیراب خونست دایم زان می زند به سرخی
آن سبزه کت برآید گرد لبان ساده
مویت به زلف در هم نه خاسته نه خفته
چشمت به خواب مستی نی بسته نی گشاده
زان دم که دید خلقی مستانه خفت و خیزش
ما جاء کل شی رأسا علی بناده
چون راست است آخر با تو طریق خسرو
او نامراد مسکین تو شوخ خود مراده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۰
رسید وقت که هر روز بامداد پگه
خوریم باده و بر روی گل کنیم نگه
ز شاخ یک تن سرو است و صد هزار قبا
ز لاله یک سر کوه است و صد هزار کله
کلاه لاله که لعل است، اگر تو بشناسی
نمونه ای مگرش داغ کینه است سیه
چو از کرشمه بیاراست چشم را نرگس
بدید بلبل و گفتن علیک عین الله
دمید گل به ره نیکوان و گل در باغ
روان شدند و ببردند دجله را از ره
هزار سال خوشی بیش دارد اندر عمر
اگر چه مدت عمر گل است روزی ده
کنون به باغ و لب جوی خیمه باید زد
خوش آن حباب که برابر می زند خرگه
کجاست ساقی نوخیز ساده رو که ز شرم
نگه کند به زمین چون درو کنیم نگه
مرنج، ساقی، اگر چشم من به روی تو نیست
که هست دیده من زیر پای همچو توشه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۵
بکش به گرد رخ خط دلربا پرده
که هیچکس نکند آفتاب را پرده
ز بیم آنکه رسد چشم آفتاب به تو
ببست ابر به هر لحظه در هوا پرده
کند به پیش رخت پرده پوشی سبزه
چو گل به باغ کشد به سر گیا پرده
گل از رخ تو بدزدید روی و پنهان داشت
ولیک پاره شدش ناگه از صبا پرده
جمال روی تو پوشیده چون نخواهد ماند
مپوش پیش رخ از پرده دو تا پرده
تنت بجای نهفتن چنان بود که کشد
به روی باده ز جان جهان نما پرده
شها، ز بهر جدایی و مدح تو خسرو
گشاد از پس هر پرده ای جدا پرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۶
چو خاست صبحدم آن مه ز خواب پژمرده
گل رخش ز خمار شراب پژمرده
شدند خوبان پژمرده زان جمال چنانک
شود شکوفه تر ز آفتاب پژمرده
در آفتاب مرو ماه من که نآرد تاب
رخت که می شود از ماهتاب پژمرده
ببردی آب، همه گلرخان دو تا گشتند
چو آن گلی که کشندش گلاب پژمرده
بدید نرگس بستان به خواب چشم ترا
شد از تحیر آن هم به خواب پژمرده
مرا بگیر چو گل لعل بر رخ از دم سرد
که تو به توست همه خون ناب پژمرده
وصال خواست ز تو خسرو و جوانی یافت
که گشت غنچه دل زان جواب پژمرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۹
به باغ سایه ابرست و آب در سایه
ازین سبب من و جانان و خواب در سایه
به سایه خفته بدم دی که یارم آمد و گفت
چه خفته ای که رسید آفتاب در سایه
فروغ روی تو تیزست، زلف بر لب نوش
ز آفتاب نهد آن شراب در سایه
مه منی و دل از روی تو به خط زان رفت
که سوخته رود از ماهتاب در سایه
کنون چو باد بیاید پیش از صبح
به گلشنی که درو باشد آب در سایه
به بانگ چنگ مگر ساقیم کند بیدار
چو خفته باشم مست و خراب در سایه
به بوستان منم امروز مجلسی و گلی
روانه کرده میی چون گلاب در سایه
در آفتاب همین ساقی است از رخ خویش
دگر صراحی و نقل و شراب در سایه
هوای گرم و تو نازک، برون مرو، جانا
بنوش با من میهای ناب در سایه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۵
باز این ابر بهاری از کجا آید همی؟
کز برای جان مسکینان بلا آید همی
من نخواهم زیست، این بو می شناسم کز کجاست
خون من در گردنش، بر من چه ها آید همی
رو بگردان، ای صبا، بر من ببخشای و بیا
کز تو بوی آن نگار آشنا آید همی
بوی گل گه گه که می آید، ز من جان می رود
زانکه من می دانم و من کز کجا آید همی
یار حاضر، من نمی دانم ز بیهوشی خویش
کوست این یا می رسد یا رفت یا آید همی
صبر فرمایند و من بیخود که درد عشق را
دل که رفت از جای خود، کمتر به جا آید همی
خلق گوید، خسروا، غم کشت، از خود یاد کن
در چنین اندیشه یاد خود کرا آید همی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۶
سبزه نوخیز است و باران در فشان آید همی
میل دل بر سبزه و آب روان آید همی
ابر گوهر بار پنداری که از دریا کنار
بار مروارید بسته کاروان آید همی
جای آن باشد که دل چون گل ز شادی بشکفد
کز صبا امروز بوی آن جوان آید همی
می رود آن نازنین گیسوکشان از هر طرف
صد هزاران دل به دنبالش کشان آید همی
جان من گر زنده ماند جاودان نبود عجب
کآب حیوان از لبت در جوی جان آید همی
وه که هر شب با چنان فریاد کاندر کوی تست
خواب در چشمت ندانم بر چه سان آید همی
باد هر دم تازه تر گلزار حسنت کز چه رو
هر سحر خسرو چو بلبل در فغان آید همی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۲
نوبهار است و گل و موسم عید، ای ساقی
باده نوش و گذر از وعد و وعید، ای ساقی
روز محشر نبود هیچ حسابش به یقین
هر که در کوی مغان گشت شهید، ای ساقی
گشت پیمانه چو تسبیح روان در کف شیخ
تا ز لعل تو یکی جرعه کشید، ای ساقی
حاصل از عمر ندارد به جز از حسرت و درد
هر که عید است ز میخانه بعید، ای ساقی
آنکه در کوی محبت قدم از صدق نهاد
دگر او پند ادیبان نشنید، ای ساقی
بارها کرده بدم توبه ز می، باز مرا
چشم مست تو به میخانه کشید، ای ساقی
زاهد از شرم تو دایم سرانگشت گزد
جز در میکده جایی مگرید، ای ساقی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۰
ای باد باز بر سر کوی که می روی؟
بوی که رهبرت شد و سوی که می روی؟
چندان گل و شکوفه که هستند خاک پات
در جستجوی روی نکوی که می روی؟
با این نسیم خوش که تو داری به بوستان
جایی دگر بگو که به بوی که می روی؟
زینگونه کز تو طره سنبل معطر است
تو بهر بوی کردن بوی که می روی
خوش می شود دلت که گذر می کنی به باغ
دانی به گرد گلبن روی که می روی؟
آنجا روی مگر که جهانی اسیر دل
در کوی تو روان، تو به کوی که می روی؟
خسرو ز تشنگی بیابان هجر سوخت
ای آب زندگی، تو به جوی که می روی