عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
در سجود آستانت از سفر باز آمدیم
گر بپا رفتیم از کویت بسر باز آمدیم
چو مگس هر چند مارا راندی از خوان وصال
ما اسیران بلا کش بیشتر باز آمدیم
ریختیم از دیده خون تا ره بکویت یافتیم
عاقبت سویت بصد خون جگر باز آمدیم
بس شب هجران سبر کردیم تا صبح وصال
در گلستان تو چون مرغ سحر باز آمدیم
گر چه رفتیم از نظر چون اشک اهلی یکدوروز
با هزاران دردمندی در نظر باز آمدیم
گر بپا رفتیم از کویت بسر باز آمدیم
چو مگس هر چند مارا راندی از خوان وصال
ما اسیران بلا کش بیشتر باز آمدیم
ریختیم از دیده خون تا ره بکویت یافتیم
عاقبت سویت بصد خون جگر باز آمدیم
بس شب هجران سبر کردیم تا صبح وصال
در گلستان تو چون مرغ سحر باز آمدیم
گر چه رفتیم از نظر چون اشک اهلی یکدوروز
با هزاران دردمندی در نظر باز آمدیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۴
هر چند از وصالت ای آفتاب دورم
یکذره نیست هرگز در دوستی قصورم
چندان رخ تو دیدم کز دیده در دل آمد
اکنون بدیده دل می بینم و صبورم
در غیبت از خیالت جانم حضور دارد
چون در حضورت آیم از غیر بیحضورم
امروز ای پریرخ کز حسن آفتابی
در سایه توام من از خود مساز دورم
از سوز عشق اهلی دل زنده شد چو شمعم
روزیکه هم بمیرم خیزد ز خاک نورم
یکذره نیست هرگز در دوستی قصورم
چندان رخ تو دیدم کز دیده در دل آمد
اکنون بدیده دل می بینم و صبورم
در غیبت از خیالت جانم حضور دارد
چون در حضورت آیم از غیر بیحضورم
امروز ای پریرخ کز حسن آفتابی
در سایه توام من از خود مساز دورم
از سوز عشق اهلی دل زنده شد چو شمعم
روزیکه هم بمیرم خیزد ز خاک نورم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
ظن مبر کز دود دل پیشت شکایت میکنم
با تو از بیداد بخت خو حکایت میکنم
من که باشم؟ کارزو باشد بپا بوست مرا
از سگانت التماس این عنایت میکنم
نامت از غیرت نگویم لیک مقصودم تویی
قصه شیرین اگر گاهی روایت میکنم
گر چه قصد جان من دارد سگت با اینهمه
ترک جان میگیرم و او را حمایت میکنم
کعبه مقصود را اهلی نهان کردن ز خلق
غایت جهل است و من سعیی بغایت میکنم
با تو از بیداد بخت خو حکایت میکنم
من که باشم؟ کارزو باشد بپا بوست مرا
از سگانت التماس این عنایت میکنم
نامت از غیرت نگویم لیک مقصودم تویی
قصه شیرین اگر گاهی روایت میکنم
گر چه قصد جان من دارد سگت با اینهمه
ترک جان میگیرم و او را حمایت میکنم
کعبه مقصود را اهلی نهان کردن ز خلق
غایت جهل است و من سعیی بغایت میکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
هرگز از بخت نیامد قدحی در دستم
که بدیوانگی عاقبتش نشکستم
وه که چندان برخ جام من باده پرست
روزن دیده گشادم که در دل بستم
خواهم آنکنج فراغت که کس از دشمن و دوست
نکند یاد که من نیست شدم یا هستم
گرد آنشمع چو پروانه بسی گشتم لیک
تا بهستی خود آتش نزدم ننشستم
سوخت اهلی دلم از عاقبت اندیشی خود
ترک خود کردم و از آه و ستم وارستم
که بدیوانگی عاقبتش نشکستم
وه که چندان برخ جام من باده پرست
روزن دیده گشادم که در دل بستم
خواهم آنکنج فراغت که کس از دشمن و دوست
نکند یاد که من نیست شدم یا هستم
گرد آنشمع چو پروانه بسی گشتم لیک
تا بهستی خود آتش نزدم ننشستم
سوخت اهلی دلم از عاقبت اندیشی خود
ترک خود کردم و از آه و ستم وارستم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
عمریست کز عشق بتان این شور و مستی میکنم
پیرانه سر با کودکان صورت پرستی میکنم
جان طایر عشرست و من با دانه خالی خوشم
او سوی بالا میرود من میل پستی میکنم
همچون نسیم آسوده دل بودم بباغ نیستی
اکنون بسر اینخاک غم از دست هستی میکنم
من در پی آغوش او او خود نگنجد در جهان
اینتنگ چشمی بین که من با تنگدستی میکنم
اهلی بوصف گلرخان حسن ادب خاموشی است
من مرغ خاموشم ولی گه گاه مستی میکنم
پیرانه سر با کودکان صورت پرستی میکنم
جان طایر عشرست و من با دانه خالی خوشم
او سوی بالا میرود من میل پستی میکنم
همچون نسیم آسوده دل بودم بباغ نیستی
اکنون بسر اینخاک غم از دست هستی میکنم
من در پی آغوش او او خود نگنجد در جهان
اینتنگ چشمی بین که من با تنگدستی میکنم
اهلی بوصف گلرخان حسن ادب خاموشی است
من مرغ خاموشم ولی گه گاه مستی میکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۲
از برون چون مگس آلوده بشهد هوسیم
وز درون با ملک سدره نشین همنفسیم
گرچه در باغ جهان مرغ دل ما ننشست
چاره صبر است و تحمل که اسیر قفسیم
گلبن گلشن قدسیم بر اهل نظر
گرچه در چشم خسان خوار تر از خار و خسیم
نام ما را بشمار سگ او کس نگرفت
هر کجا ذکر سگ یار بود ما چه کسیم
یاری تشنه لبان گر کنی ای خضر کرم
یار ما باش که ما تشنه لب بازپسیم
چند کوشیم چو اهلی ز پی وعده وصل
بخدا تا برسد وعده وصلش نرسیم
وز درون با ملک سدره نشین همنفسیم
گرچه در باغ جهان مرغ دل ما ننشست
چاره صبر است و تحمل که اسیر قفسیم
گلبن گلشن قدسیم بر اهل نظر
گرچه در چشم خسان خوار تر از خار و خسیم
نام ما را بشمار سگ او کس نگرفت
هر کجا ذکر سگ یار بود ما چه کسیم
یاری تشنه لبان گر کنی ای خضر کرم
یار ما باش که ما تشنه لب بازپسیم
چند کوشیم چو اهلی ز پی وعده وصل
بخدا تا برسد وعده وصلش نرسیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۶
پیش تو ایطبیب جان بسکه ز خویش میروم
حال نگفته از درت بادل ریش میروم
از همه کس چو ذره ام پیش تو آفتاب پس
گر بمنت نظر بود از همه پیش میروم
پیش زبان مدعی چون مگسم چه غم بود
من که بباد نوش تو بر سر نیش میروم
پیش تو آفتاب اگر ذره صفت ز جا روم
مهر تو میکشد مرا من نه بخویش میروم
عشق بتان شد از ازل کیش من ایخدا پرست
عیب چه میکنی مرا کز پی کیش میروم
منکه چو طفل اشک خود زاده کوی دوستم
اهلی از آن درم مکن منع که بیش میروم
حال نگفته از درت بادل ریش میروم
از همه کس چو ذره ام پیش تو آفتاب پس
گر بمنت نظر بود از همه پیش میروم
پیش زبان مدعی چون مگسم چه غم بود
من که بباد نوش تو بر سر نیش میروم
پیش تو آفتاب اگر ذره صفت ز جا روم
مهر تو میکشد مرا من نه بخویش میروم
عشق بتان شد از ازل کیش من ایخدا پرست
عیب چه میکنی مرا کز پی کیش میروم
منکه چو طفل اشک خود زاده کوی دوستم
اهلی از آن درم مکن منع که بیش میروم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
سخن نگفته بهم جنگ و ماجرا داریم
عجب حکایت و حرفیست اینکه ما داریم
دل من و تو بهم آشنایی دارند
من و تو اینهمه بیگاننگی چرا داریم
نظر بهمت ما کن مبین بکسوت فقر
که زیر خرقه پشمینه کیمیا داریم
خبر ز حال درون ناله میدهد گاهی
وگرنه ما خبر از حال خود کجا داریم
ترا خدای نگیرد بکشتن اهلی
برآر تیغ که ما دست بر دعا داریم
عجب حکایت و حرفیست اینکه ما داریم
دل من و تو بهم آشنایی دارند
من و تو اینهمه بیگاننگی چرا داریم
نظر بهمت ما کن مبین بکسوت فقر
که زیر خرقه پشمینه کیمیا داریم
خبر ز حال درون ناله میدهد گاهی
وگرنه ما خبر از حال خود کجا داریم
ترا خدای نگیرد بکشتن اهلی
برآر تیغ که ما دست بر دعا داریم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۹
طوفان کنم از اشک و رخ خاک بشویم
گرد غم و محنت ز جهان پاک بشویم
گر بحر سرشکم به فلک موج بر آرد
نقش ستم از صفحه افلاک بشویم
تا چند کشد زخم دلم محنت مرهم
وقتست که دست از دل صد چاک بشویم
دیوانگی عشق خرد گر نپسندد
نام خرد از دفتر ادراک بشویم
ساقی چو من از گرد ره آیم بدهم می
تا چهره بدان آب طربناک بشویم
اهلی اگر از گریه خون سیل بر آرم
کی راه امید از خس و خاشاک بشویم
گرد غم و محنت ز جهان پاک بشویم
گر بحر سرشکم به فلک موج بر آرد
نقش ستم از صفحه افلاک بشویم
تا چند کشد زخم دلم محنت مرهم
وقتست که دست از دل صد چاک بشویم
دیوانگی عشق خرد گر نپسندد
نام خرد از دفتر ادراک بشویم
ساقی چو من از گرد ره آیم بدهم می
تا چهره بدان آب طربناک بشویم
اهلی اگر از گریه خون سیل بر آرم
کی راه امید از خس و خاشاک بشویم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
مردیم ز غم تا بتو محبوب رسیدیم
از خود بگذشتیم و بمطلوب رسیدیم
انصاف همین است که ما صبر نداریم
هرچند که در صبر به ایوب رسیدیم
از خون شهیدان تو خوش معرکه گرم است
ما نیز درین معرکه خوش خوب رسیدیم
مکتوبم اگر میبری ایباد روان باش
کاینک من و جان از پی مکتوب رسیدیم
اهلی نرسیدیم ز یوسف بوصالی
لیکن بغم و محنت یعقوب رسیدیم
از خود بگذشتیم و بمطلوب رسیدیم
انصاف همین است که ما صبر نداریم
هرچند که در صبر به ایوب رسیدیم
از خون شهیدان تو خوش معرکه گرم است
ما نیز درین معرکه خوش خوب رسیدیم
مکتوبم اگر میبری ایباد روان باش
کاینک من و جان از پی مکتوب رسیدیم
اهلی نرسیدیم ز یوسف بوصالی
لیکن بغم و محنت یعقوب رسیدیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۹
گرچه در رسم ادب از دگران کم نشدیم
تا ندیدیم سگ کوی تو آدم نشدیم
آه ازین گرمی بازری که پروانه صفت
سوخت شمع تو صد از ما و یکی کم نشدیم
بجز از مردمیی کاهوی چشم تو نمود
هرگز آسوده دل از مردم عالم نشدیم
دیگران یار تو و ما بگدایی راضی
بخت بد یار نشد آخر و آنهم نشدیم
گرچه بیدین و دل از عشق چو صنعان گشتیم
لله الحمد کز اقبال تو بیغم نشدیم
تا ندیدیم سگ کوی تو آدم نشدیم
آه ازین گرمی بازری که پروانه صفت
سوخت شمع تو صد از ما و یکی کم نشدیم
بجز از مردمیی کاهوی چشم تو نمود
هرگز آسوده دل از مردم عالم نشدیم
دیگران یار تو و ما بگدایی راضی
بخت بد یار نشد آخر و آنهم نشدیم
گرچه بیدین و دل از عشق چو صنعان گشتیم
لله الحمد کز اقبال تو بیغم نشدیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۲
من کز غمت ز دیده می لاله گون خورم
گر بیتو لب بلب جام خون خورم
تلخ است زهر مرگ و ز هجر تو تلخ تر
بی شربت وصال تو این زهر چون خورم
عشقم چنان گداخت که هر کسل نگاه کرد
دید از برون چو شیشه که خون از درون کنم
چون بیم سر نماند ز دیوانگی چه باک
کارم از آن گذشت که خوف از جنون کنم
اهلی جفای چرخ ز خونخواریم بکشت
تا چند خون ازین قدح واژگون خورم
گر بیتو لب بلب جام خون خورم
تلخ است زهر مرگ و ز هجر تو تلخ تر
بی شربت وصال تو این زهر چون خورم
عشقم چنان گداخت که هر کسل نگاه کرد
دید از برون چو شیشه که خون از درون کنم
چون بیم سر نماند ز دیوانگی چه باک
کارم از آن گذشت که خوف از جنون کنم
اهلی جفای چرخ ز خونخواریم بکشت
تا چند خون ازین قدح واژگون خورم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۳
دیوانه عشقم دهن از خنده نبندم
گریند بمن مردم و من برهمه خندم
داغی که مرا هست رقیب از تو مبیناد
کاین داغ جگر سوز بکافر نپسندم
گلدسته حسنی تو و من شاخ گیاهی
امید من آنست که خود را بتو بندم
من بهر تو در آتشم ایسرو تو خوشباش
پروا مکن از سوختن من که سپندم
مخمورم و درمان می تلخست طبیبان
بیمار نیم من که دهی شربت قندم
من با دل مجنون نتوانم که برآیم
پندم مده ایشیخ و منه بیهده بندم
من اهلی مجنونم و وحشی ز دو عالم
کو طرفه غزالی که درآرد به کمندم
گریند بمن مردم و من برهمه خندم
داغی که مرا هست رقیب از تو مبیناد
کاین داغ جگر سوز بکافر نپسندم
گلدسته حسنی تو و من شاخ گیاهی
امید من آنست که خود را بتو بندم
من بهر تو در آتشم ایسرو تو خوشباش
پروا مکن از سوختن من که سپندم
مخمورم و درمان می تلخست طبیبان
بیمار نیم من که دهی شربت قندم
من با دل مجنون نتوانم که برآیم
پندم مده ایشیخ و منه بیهده بندم
من اهلی مجنونم و وحشی ز دو عالم
کو طرفه غزالی که درآرد به کمندم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
توبه کردم عمری اکنون باده صافی میکنم
عمر ضایع کرده خود را تلافی میکنم
گر چو جام جم نگویم آگه از غیبم چه عیب
روزگاری شد که از می سینه صافی میکنم
همچو مویی شد تنم وز غم شکافم سینه را
در خیال آن میان من موشکافی میکنم
زهر هجران میخورم امید وصل نوش نیست
من بصبر این زهر را تریاک شافی میکنم
روز و شب در عیش و شادی از غمش چون اهلیم
هم غمش کرد اینوفا کان عیش وافی میکنم
عمر ضایع کرده خود را تلافی میکنم
گر چو جام جم نگویم آگه از غیبم چه عیب
روزگاری شد که از می سینه صافی میکنم
همچو مویی شد تنم وز غم شکافم سینه را
در خیال آن میان من موشکافی میکنم
زهر هجران میخورم امید وصل نوش نیست
من بصبر این زهر را تریاک شافی میکنم
روز و شب در عیش و شادی از غمش چون اهلیم
هم غمش کرد اینوفا کان عیش وافی میکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
ما از صفای سینه چو آیینه همیم
حاجت بقصه نیست که در سینه همیم
پیوند ما بمهر تو روز الست شد
امروز و دی نبود که دیرینه همیم
از مهر در دل هم و با هم چنان ترش
کاغیار را خیال که در کینه همیم
رندان نظر بخلعت شاهی نمیکنند
ما صوفیان بغیبت پشمینه همیم
اهلی بیا که همدم ما نیست غیر ما
ما محرمان گوهر گنجینه همیم
حاجت بقصه نیست که در سینه همیم
پیوند ما بمهر تو روز الست شد
امروز و دی نبود که دیرینه همیم
از مهر در دل هم و با هم چنان ترش
کاغیار را خیال که در کینه همیم
رندان نظر بخلعت شاهی نمیکنند
ما صوفیان بغیبت پشمینه همیم
اهلی بیا که همدم ما نیست غیر ما
ما محرمان گوهر گنجینه همیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۸
گمره شدیم بسکه بره مست رفته ایم
یارب تو دست گیر که از دست رفته ایم
رفتیم از آستان تو در سجده حرم
با همت بلند عجب پست رفته ایم
پیوسته گشت سلسله ما بکوی دوست
از بس چو مور صف زده پیوست رفته ایم
یاران ز دام عشق گریزان چو ماهی اند
ما خود به اختیار درین شست رفته ایم
اهلی دل تو چاره مستی چه میکند
گو نیست شو که ما و تو از هست رفته ایم
یارب تو دست گیر که از دست رفته ایم
رفتیم از آستان تو در سجده حرم
با همت بلند عجب پست رفته ایم
پیوسته گشت سلسله ما بکوی دوست
از بس چو مور صف زده پیوست رفته ایم
یاران ز دام عشق گریزان چو ماهی اند
ما خود به اختیار درین شست رفته ایم
اهلی دل تو چاره مستی چه میکند
گو نیست شو که ما و تو از هست رفته ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۹
کشت چون صیدم سگ یار و کشد در خاک هم
وه که کرد از تیغ او محرومم از فتراک هم
خوانده ام خاک رهت خود را و میترسم هنوز
کاشکی بودی فروتر پایه یی از خاک هم
گشته خاموشم ولیکن از شکاف سینه ام
ناله ها خیزد ز غم صد آه آتشناک هم
ایکه میگویی نهان کن راز عشقش چون کنم
چون دل صدپاره دارم سینه صد چاک هم
جان اهلی سوی هر آلوده یی منگر که نیست
قابل آیینه حسن تو جان پاک هم
وه که کرد از تیغ او محرومم از فتراک هم
خوانده ام خاک رهت خود را و میترسم هنوز
کاشکی بودی فروتر پایه یی از خاک هم
گشته خاموشم ولیکن از شکاف سینه ام
ناله ها خیزد ز غم صد آه آتشناک هم
ایکه میگویی نهان کن راز عشقش چون کنم
چون دل صدپاره دارم سینه صد چاک هم
جان اهلی سوی هر آلوده یی منگر که نیست
قابل آیینه حسن تو جان پاک هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۰
تا بکی توبه کنیم از می و دردم شکنیم
توبه کردیم که از توبه دگر دم نزنیم
چشم صاحب نظرانست بر آنگونه چشم
ما هم از گوشه کناری نظری می فکنیم
نیست ما را خبر از گفت و شنید دو جهان
بسکه از شوق بتان با دل خود در سخنیم
زاهدا، قبله پرستی تو و ما یار پرست
تو بدین عقل مسلمانی و ما برهمنیم
اهلی از ما سفر کعبه بعیدست بسی
زانکه در میکده افتاده حب الوطنیم
توبه کردیم که از توبه دگر دم نزنیم
چشم صاحب نظرانست بر آنگونه چشم
ما هم از گوشه کناری نظری می فکنیم
نیست ما را خبر از گفت و شنید دو جهان
بسکه از شوق بتان با دل خود در سخنیم
زاهدا، قبله پرستی تو و ما یار پرست
تو بدین عقل مسلمانی و ما برهمنیم
اهلی از ما سفر کعبه بعیدست بسی
زانکه در میکده افتاده حب الوطنیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۱
روزه بگذشت و هوای می بیغش دارم
از مه عید و شفق نعل در آتش دارم
هرکه بینی خوشی خود طلبد جز من زار
که بدین ناخوشی خویش عجب خوش دارم
خورده ام تیر تو چون آهو از آن بار دگر
از پی تیر دگر چشم به ترکش دارم
مکن ایدوست قیاس طرب از رنگ رخم
که بصد خون جگر چهره منقش دارم
جان جفا چند کشد کز تو بجان رحمت نیست
شرم باری من ازین جان بلاکش دارم
در چنین قحط کرم شاکرم از پیر مغان
که اگر هیچ ندارم می بیغش دارم
گفت اهلی چو طبیب تو منم دل خوشدار
من نه آنم که دل خسته مشوش دارم
از مه عید و شفق نعل در آتش دارم
هرکه بینی خوشی خود طلبد جز من زار
که بدین ناخوشی خویش عجب خوش دارم
خورده ام تیر تو چون آهو از آن بار دگر
از پی تیر دگر چشم به ترکش دارم
مکن ایدوست قیاس طرب از رنگ رخم
که بصد خون جگر چهره منقش دارم
جان جفا چند کشد کز تو بجان رحمت نیست
شرم باری من ازین جان بلاکش دارم
در چنین قحط کرم شاکرم از پیر مغان
که اگر هیچ ندارم می بیغش دارم
گفت اهلی چو طبیب تو منم دل خوشدار
من نه آنم که دل خسته مشوش دارم