عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۳
گر فراغت طلبی همنفس رندان باش
سر و سامان بهل و بیسر و بیسامان باش
بارخ مغبچکان کنج خرابات خوشست
گنج اگر با تو بود خانه بگو ویران باش
هرکه عشقت بخرد هر دو جهان بنده اوست
بنده عشق شو و بر دو جهان سلطان باش
چند حسرت خورد ایشاه جهان درویشی
بطفیل همه یکبار بگو مهمان باش
چشم آلوده دلان لایق دیدار تو نیست
ای بهشتی صفت از مدعیان پنهان باش
شربت وصل تو صد درد مرا درمان است
گو یکی زخم دل از لعل تو بیدرمان باش
نوجوانان همه سرمست می و بوس و کنار
اهلی پیر به این معرکه گوترخان باش
سر و سامان بهل و بیسر و بیسامان باش
بارخ مغبچکان کنج خرابات خوشست
گنج اگر با تو بود خانه بگو ویران باش
هرکه عشقت بخرد هر دو جهان بنده اوست
بنده عشق شو و بر دو جهان سلطان باش
چند حسرت خورد ایشاه جهان درویشی
بطفیل همه یکبار بگو مهمان باش
چشم آلوده دلان لایق دیدار تو نیست
ای بهشتی صفت از مدعیان پنهان باش
شربت وصل تو صد درد مرا درمان است
گو یکی زخم دل از لعل تو بیدرمان باش
نوجوانان همه سرمست می و بوس و کنار
اهلی پیر به این معرکه گوترخان باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۴
روشنی بخش دلم شد تن غم پرور خویش
روشنست آینه شمع ز خاکستر خویش
سگ آن رند قلندر صفت شاه وشم
کز سفال سگ او ساخته جام زر خویش
من بیمار چنان زار شدم کز تن من
هیچ فصاد بخون تر نکند نشتر خویش
کعبه گر در نگشاید برخم گو مگشای
تو گشا بر رخم ای کعبه دلها در خویش
عاقبت گوی ز میدان ببرد چون چوگان
هرکه با خاک رهت کرد برابر سر خویش
بسکه از آتش می همچو گل افروخته یی
لاله از دست تو بر سنگ زند ساغر خویش
اهلی از سبز خط خود طمع وصل مکن
که لبش طوطی جان را ندهد شکر خویش
روشنست آینه شمع ز خاکستر خویش
سگ آن رند قلندر صفت شاه وشم
کز سفال سگ او ساخته جام زر خویش
من بیمار چنان زار شدم کز تن من
هیچ فصاد بخون تر نکند نشتر خویش
کعبه گر در نگشاید برخم گو مگشای
تو گشا بر رخم ای کعبه دلها در خویش
عاقبت گوی ز میدان ببرد چون چوگان
هرکه با خاک رهت کرد برابر سر خویش
بسکه از آتش می همچو گل افروخته یی
لاله از دست تو بر سنگ زند ساغر خویش
اهلی از سبز خط خود طمع وصل مکن
که لبش طوطی جان را ندهد شکر خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
گر تشنه آب خضری از سر اخلاص
برخیز و بمیخانه درآ از سر اخلاص
میخانه بود کوثر و اخلاص تو رهبر
آنجا نرسد کس بجز از رهبر اخلاص
مرغ دل از اخلاص ببام تو گذر کرد
بر عرش توان رفت ببال و پر اخلاص
بی شوق تو کس حرفی از اخلاص نیابد
شد فاتحه شوق تو سر دفتر اخلاص
از پرتو اخلاص بظلمت نشوی گم
هشدار که تا گم نکنی گوهر اخلاص
اهلی به هوای شکرین لعل لب دوست
طوبی صتم فاتحه خوان از سر اخلاص
برخیز و بمیخانه درآ از سر اخلاص
میخانه بود کوثر و اخلاص تو رهبر
آنجا نرسد کس بجز از رهبر اخلاص
مرغ دل از اخلاص ببام تو گذر کرد
بر عرش توان رفت ببال و پر اخلاص
بی شوق تو کس حرفی از اخلاص نیابد
شد فاتحه شوق تو سر دفتر اخلاص
از پرتو اخلاص بظلمت نشوی گم
هشدار که تا گم نکنی گوهر اخلاص
اهلی به هوای شکرین لعل لب دوست
طوبی صتم فاتحه خوان از سر اخلاص
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۷
عاشق دم کشتن ز جان آسان برآید همچو شمع
بر کرسی دار فنا خندان برآید همچو شمع
ظاهر بمردم کی کنم زخمی که پنهان خورده ام
گر روشنم از استخوان پیکان برآید همچو شمع
از برق حیرت بی خبر سوزد چو نخل بادیه
مجنون وشی کز شوق او حیران برآید همچو شمع
گر آتش داغ درون آبم نسوزد در جگر
از اشک گرمم دمبدم طوفان برآید همچو شمع
افسرده دل لرزد چو گل گر بر تنش بادی وزد
اهلی بجان آتش زند تا جان برآید همچو شمع
بر کرسی دار فنا خندان برآید همچو شمع
ظاهر بمردم کی کنم زخمی که پنهان خورده ام
گر روشنم از استخوان پیکان برآید همچو شمع
از برق حیرت بی خبر سوزد چو نخل بادیه
مجنون وشی کز شوق او حیران برآید همچو شمع
گر آتش داغ درون آبم نسوزد در جگر
از اشک گرمم دمبدم طوفان برآید همچو شمع
افسرده دل لرزد چو گل گر بر تنش بادی وزد
اهلی بجان آتش زند تا جان برآید همچو شمع
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
ماییم همچو مجنون استاد مذهب عشق
شیران به حلقه ما طفلان مکتب عشق
در مشرب شهیدان زهرست آب حیوان
ای خضر زین نرنجی کاینست مشرب عشق
مطلوب پاکبازان در عشق ناامیدی است
هرکسکه کامجو شد گم کرد مطلب عشق
روز ازل که جانم مست تو شد چه دانست
کز روی همچو روزت سر بر زند شب عشق
گر بگذرم ز عالم بازم عنان که گیرد
من مستم و بغایت تندست مرکب عشق
اهلی به بحر مستی در ظلمت است کشتی
بیرون که میبرد ره بی نور کوکب عشق
شیران به حلقه ما طفلان مکتب عشق
در مشرب شهیدان زهرست آب حیوان
ای خضر زین نرنجی کاینست مشرب عشق
مطلوب پاکبازان در عشق ناامیدی است
هرکسکه کامجو شد گم کرد مطلب عشق
روز ازل که جانم مست تو شد چه دانست
کز روی همچو روزت سر بر زند شب عشق
گر بگذرم ز عالم بازم عنان که گیرد
من مستم و بغایت تندست مرکب عشق
اهلی به بحر مستی در ظلمت است کشتی
بیرون که میبرد ره بی نور کوکب عشق
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۲
یار مستغنی و ما مستغرق دریای عشق
آه از استغنای حسن و وای از استیلای عشق
شد بعشق آن جوان موی سیاه من سپید
وز سر من یکسر مو کم نشد سودای عشق
پرسش خون شهیدان روز محشر گر کنند
صد قیامت هر طرف برخیزد از غوغای عشق
شد دل مجنون ز من سرچشمه آب حیات
میخورد آب از دل من آهوی صحرای عشق
دولت معراج معنی عشق صورت میدهد
نیست در راه حقیقت پایه یی بالای عشق
درد عشق در دل ما گر بود جان گو مباش
بهتر از جان است ما را درد روح افزای عشق
لذت عشق از همه عیش جهان شیرین تر است
در دل اهلی نگیرد هیچ لذت جای عشق
آه از استغنای حسن و وای از استیلای عشق
شد بعشق آن جوان موی سیاه من سپید
وز سر من یکسر مو کم نشد سودای عشق
پرسش خون شهیدان روز محشر گر کنند
صد قیامت هر طرف برخیزد از غوغای عشق
شد دل مجنون ز من سرچشمه آب حیات
میخورد آب از دل من آهوی صحرای عشق
دولت معراج معنی عشق صورت میدهد
نیست در راه حقیقت پایه یی بالای عشق
درد عشق در دل ما گر بود جان گو مباش
بهتر از جان است ما را درد روح افزای عشق
لذت عشق از همه عیش جهان شیرین تر است
در دل اهلی نگیرد هیچ لذت جای عشق
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
با حسن دوست دل نشکیبد ز داغ عشق
تا شمع حسن هست نمیرد چراغ عشق
موسی صفت ز عشق طلب کن گل مراد
کاین آتشین گلی است که روید ز باغ عشق
عقلش خیال توبه زمهر بتان بود
ک گنجد این خیال غلط در دماغ عشق
پروا نمیکنیم به عیش و فراغ کس
ما را مگر کم است نشاط و فراغ عشق
اهلی بسوز کاتش دوزخ بود حرام
بر هر دلی که سوخته باشد ز داغ عشق
تا شمع حسن هست نمیرد چراغ عشق
موسی صفت ز عشق طلب کن گل مراد
کاین آتشین گلی است که روید ز باغ عشق
عقلش خیال توبه زمهر بتان بود
ک گنجد این خیال غلط در دماغ عشق
پروا نمیکنیم به عیش و فراغ کس
ما را مگر کم است نشاط و فراغ عشق
اهلی بسوز کاتش دوزخ بود حرام
بر هر دلی که سوخته باشد ز داغ عشق
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
عیبم مکن اگر (که) من هستم (خراب) عشق
کایزد سرشت (آبم و) خاکم بآب عشق
ساقی بیار (می) که برنکشد از چه غمم
سررشته خرد که درو نیست باب عشق
چون نحل موم کار خرد گرچه دلرباست
موقوف یک نظر بود از آفتاب عشق
مستی که خواب عشق ربودش دم نخست
کی سر به صبح حشر برآرد ز خواب عشق
دنیا و آخرت همه از یاد برده است
اهلی که مست دوست بود از شراب عشق
کایزد سرشت (آبم و) خاکم بآب عشق
ساقی بیار (می) که برنکشد از چه غمم
سررشته خرد که درو نیست باب عشق
چون نحل موم کار خرد گرچه دلرباست
موقوف یک نظر بود از آفتاب عشق
مستی که خواب عشق ربودش دم نخست
کی سر به صبح حشر برآرد ز خواب عشق
دنیا و آخرت همه از یاد برده است
اهلی که مست دوست بود از شراب عشق
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
من چون خم صافی دلم گر غرقه ام در خون چه باک
چون درون پاکست از آلایش بیرون چه باک
چشم خونریزت چه ترساند مرا از سیل اشک
من که از طوفان ندارم باک از جیحون چه باک
شیشه ناموس چون بشکست از طعنم چه غم
پیش ازین بودی غم رسواییم اکنون چه باک
رند اگر خون میخورد جام میش در گردن است
گر بکام او نگردد گردش گردون چه باک
هرکه دندان طمع بر لب گزیدن کرد تیز
گر بخونش تشنه باشد آن لب میگون چه باک
مست نازی و خماری محنت اهلی خوشی
چون دل لیلی خوش است از محنت مجنون چه باک
چون درون پاکست از آلایش بیرون چه باک
چشم خونریزت چه ترساند مرا از سیل اشک
من که از طوفان ندارم باک از جیحون چه باک
شیشه ناموس چون بشکست از طعنم چه غم
پیش ازین بودی غم رسواییم اکنون چه باک
رند اگر خون میخورد جام میش در گردن است
گر بکام او نگردد گردش گردون چه باک
هرکه دندان طمع بر لب گزیدن کرد تیز
گر بخونش تشنه باشد آن لب میگون چه باک
مست نازی و خماری محنت اهلی خوشی
چون دل لیلی خوش است از محنت مجنون چه باک
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
با سینه نالان ز نی و چنگ چه حاصل
با خون جگر ساغر گلرنگ چه حاصل
دیوانه وش از حسرت آن شوخ پری رو
با بخت به جنگیم و ازین جنگ چه حاصل
ابروی بت ماست که محراب مرادست
ای قبله پرستان ز گل و سنگ چه حاصل
در جلوه حسن است رخ یار ولیکن
مارا که بود آینه در زنگ چه حاصل
سررشته وصلت که بود حاصل اهلی
آخر چو بیرون میرود از چنگ چه حاصل
با خون جگر ساغر گلرنگ چه حاصل
دیوانه وش از حسرت آن شوخ پری رو
با بخت به جنگیم و ازین جنگ چه حاصل
ابروی بت ماست که محراب مرادست
ای قبله پرستان ز گل و سنگ چه حاصل
در جلوه حسن است رخ یار ولیکن
مارا که بود آینه در زنگ چه حاصل
سررشته وصلت که بود حاصل اهلی
آخر چو بیرون میرود از چنگ چه حاصل
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۰
پرتوی گر افکنی در چشم از شمع جمال
چشم من بتاخنه یی گردد چو فانوس خیال
کاش چشمم را بر آری وقت کشتن تا شود
کاسه چشم پر از خونم سگانت را سفال
وعده دیدار لیلی چون به عید افتاده است
جای آن دارد که گردد قامت مجنون هلال
مست وصلش پر مشو ایدل که می باید کشید
در شب هجران خمار مستی روز وصال
حسن او کز دست دانایان عنان دل ربود
چون نگه دارد دل از وی اهلی شوریده حال
چشم من بتاخنه یی گردد چو فانوس خیال
کاش چشمم را بر آری وقت کشتن تا شود
کاسه چشم پر از خونم سگانت را سفال
وعده دیدار لیلی چون به عید افتاده است
جای آن دارد که گردد قامت مجنون هلال
مست وصلش پر مشو ایدل که می باید کشید
در شب هجران خمار مستی روز وصال
حسن او کز دست دانایان عنان دل ربود
چون نگه دارد دل از وی اهلی شوریده حال
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۴
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
بزخم تیر تو جان رفت و خاک تن شد گل
هنوز لذت تیرت نمیرود از دل
دلا ز مشکل غم کار بر خود آسان کن
که مردنت بود آسان و زندگی مشکل
چه جای خار که گل گر فتد شود خارت
ز هرچه دامن همت نگیردت بگسل
به ذره یی چو تو خورشید صد نظر دارد
تا غافل از وی و مشغول خود زهی غافل
متاع عقل ببازار عشق کس نخرد
درین معامله دیوانه میشود عاقل
بیار می که ز مستی خجل شدن سهل است
هزار بار مرا توبه کرده است خجل
ز دیده حاصل اهلی همیشه خار غم است
ز شوره زار بجز خار کی شود حاصل
هنوز لذت تیرت نمیرود از دل
دلا ز مشکل غم کار بر خود آسان کن
که مردنت بود آسان و زندگی مشکل
چه جای خار که گل گر فتد شود خارت
ز هرچه دامن همت نگیردت بگسل
به ذره یی چو تو خورشید صد نظر دارد
تا غافل از وی و مشغول خود زهی غافل
متاع عقل ببازار عشق کس نخرد
درین معامله دیوانه میشود عاقل
بیار می که ز مستی خجل شدن سهل است
هزار بار مرا توبه کرده است خجل
ز دیده حاصل اهلی همیشه خار غم است
ز شوره زار بجز خار کی شود حاصل
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
ما تا حدیث سبز خطان گوش کرده ایم
هر نکته یی که هست فراموش کرده ایم
در گردن فرشته حمایل نمی کنیم
دستی که با سگ تو در آغوش کرده ایم
هرجا که گفته ایم حدیثی ز سوز خود
بس عاشقان سوخته خاموش کرده ایم
از دست دل که نیست ز یک قطره خون زیاد
هر دم هزار کاسه خون نوش کرده ایم
اهلی گرفته ره به در پیر خرقه پوش
ما رو بدان جوان قباپوش کرده ایم
هر نکته یی که هست فراموش کرده ایم
در گردن فرشته حمایل نمی کنیم
دستی که با سگ تو در آغوش کرده ایم
هرجا که گفته ایم حدیثی ز سوز خود
بس عاشقان سوخته خاموش کرده ایم
از دست دل که نیست ز یک قطره خون زیاد
هر دم هزار کاسه خون نوش کرده ایم
اهلی گرفته ره به در پیر خرقه پوش
ما رو بدان جوان قباپوش کرده ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۹
چندان ز خلق درد ترا گوش میکنیم
کاحوال درد خویش فراموش میکنیم
پیش بتان بخدمت اگر دست بسته ایم
دست خیال باتو در آغوش میکنیم
ما را مران ز شکر خود چون مگس به تیغ
کز یاد نوش بر سر خون جوش میکنیم
خون خوردنی که بر دل ما خوشگوار شد
زهریست کز هوای لبت نوش میکنیم
زان جیب غنچه چاک بود در چمن که ما
یادی ز گلرخان قباپوش میکنیم
اهلی به شعر از آن دل ما زنده میکند
کانفاس عیسی از لب او گوش میکنیم
کاحوال درد خویش فراموش میکنیم
پیش بتان بخدمت اگر دست بسته ایم
دست خیال باتو در آغوش میکنیم
ما را مران ز شکر خود چون مگس به تیغ
کز یاد نوش بر سر خون جوش میکنیم
خون خوردنی که بر دل ما خوشگوار شد
زهریست کز هوای لبت نوش میکنیم
زان جیب غنچه چاک بود در چمن که ما
یادی ز گلرخان قباپوش میکنیم
اهلی به شعر از آن دل ما زنده میکند
کانفاس عیسی از لب او گوش میکنیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
ما شیشه ناموس به میخانه شکستیم
پیمان دو عالم به دو پیمانه شکستیم
اول چه حکیمانه ره توبه گرفتیم
آخر که شکستیم چه رندانه شکستیم
بستیم ز تعلیم خرد نخل امیدی
آنهم بمراد دل دیوانه شکستیم
باشد که دل دوست نرنجد که غمی نیست
گر در نظر مردم بیگانه شکستیم
مردیم ز غم اهلی و بستیم زبان را
برخیز که هنگامه افسانه شکستیم
پیمان دو عالم به دو پیمانه شکستیم
اول چه حکیمانه ره توبه گرفتیم
آخر که شکستیم چه رندانه شکستیم
بستیم ز تعلیم خرد نخل امیدی
آنهم بمراد دل دیوانه شکستیم
باشد که دل دوست نرنجد که غمی نیست
گر در نظر مردم بیگانه شکستیم
مردیم ز غم اهلی و بستیم زبان را
برخیز که هنگامه افسانه شکستیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
چون مرغ نیم بسمل چندانکه می طپیدم
تسلیم تا نگشتم آسودگی ندیدم
خاک سیه کشیدم در دیده بیجمالش
پیرانه سر چو طفلان خوش سرمه یی کشیدم
آخر به سنگ جورم بشکست شیشه دل
دردا که در پی دل بیهوده میدویدم
خواهم بخاک بردن چون لاله داغ حسرت
کز گلشن وصالش هرگز گلی نچیدم
اهلی اگرچه گشتم دیوانه لیک شادم
کز قید خودپسندی وحشی صفت رمیدم
تسلیم تا نگشتم آسودگی ندیدم
خاک سیه کشیدم در دیده بیجمالش
پیرانه سر چو طفلان خوش سرمه یی کشیدم
آخر به سنگ جورم بشکست شیشه دل
دردا که در پی دل بیهوده میدویدم
خواهم بخاک بردن چون لاله داغ حسرت
کز گلشن وصالش هرگز گلی نچیدم
اهلی اگرچه گشتم دیوانه لیک شادم
کز قید خودپسندی وحشی صفت رمیدم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
سجده بردم بدرش دوش چو تنها گشتم
آمد آنشمع برون ناگه و رسوا گشتم
عاقبت نقد مرا دل خود داد بدست
سالها گرچه بدر یوزه دلها گشتم
منم آن ذره که بی نام و نشان میباشم
بهوا داری خورشید تو پیدا گشتم
وقت آنست که در میکده افتاده شوم
جبر آن عمر که بیهوده بهر جا گشتم
اهلی از کعبه چو حاجی نزنم لاف که من
خادم میکده بودم چه بصحرا گشتم
آمد آنشمع برون ناگه و رسوا گشتم
عاقبت نقد مرا دل خود داد بدست
سالها گرچه بدر یوزه دلها گشتم
منم آن ذره که بی نام و نشان میباشم
بهوا داری خورشید تو پیدا گشتم
وقت آنست که در میکده افتاده شوم
جبر آن عمر که بیهوده بهر جا گشتم
اهلی از کعبه چو حاجی نزنم لاف که من
خادم میکده بودم چه بصحرا گشتم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
گر صدهزار کاسه خون نوش میکنم
بر یاد دوست جمله فراموش میکنم
برما ز عشق گرچه نگویی سخن ولی
صد نکته فهم از آن لب خاموش میکنم
مشتی گدای سوخته ایم ای پسر مرنج
بر شکر تو گر چو مگس جوش میکنم
مجنون وشم ز آهوی چشم تو گوشه گیر
با شیر اگرچه دست در آغوش میکنم
ما عاشقیم و گر همه عالم دهند پند
مشنو که من نه پند کسی گوش میکنم
اهلی کجا به مصلحت پیر خرقه پوش
ترک سهی قدان قباپوش میکنم
بر یاد دوست جمله فراموش میکنم
برما ز عشق گرچه نگویی سخن ولی
صد نکته فهم از آن لب خاموش میکنم
مشتی گدای سوخته ایم ای پسر مرنج
بر شکر تو گر چو مگس جوش میکنم
مجنون وشم ز آهوی چشم تو گوشه گیر
با شیر اگرچه دست در آغوش میکنم
ما عاشقیم و گر همه عالم دهند پند
مشنو که من نه پند کسی گوش میکنم
اهلی کجا به مصلحت پیر خرقه پوش
ترک سهی قدان قباپوش میکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
ما فیض دل و فیض الهی همه داریم
جز بخت دگر هرچه تو خواهی همه داریم
در کنج دل ماست هر آن نقد که خواهی
کز مایه درویشی و شاهی همه داریم
گر لعل گهر چرخ نهد بر طبق مهر
ما بهر تو بر چهره کاهی همه داریم
عیب است ز ما دعوی خون بر تو وگرنه
زان خال و خط اسباب گواهی همه داریم
از عشق چه غم اهلی اگر نامه سیاهست
شکرست که این نامه سیاهی همه داریم
جز بخت دگر هرچه تو خواهی همه داریم
در کنج دل ماست هر آن نقد که خواهی
کز مایه درویشی و شاهی همه داریم
گر لعل گهر چرخ نهد بر طبق مهر
ما بهر تو بر چهره کاهی همه داریم
عیب است ز ما دعوی خون بر تو وگرنه
زان خال و خط اسباب گواهی همه داریم
از عشق چه غم اهلی اگر نامه سیاهست
شکرست که این نامه سیاهی همه داریم