عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
ما که از اول بلی گفتیم با دلدار خویش
تا قیامت بر نمیگردیم از گفتار خویش
می بمستان ده که عاشق تشنه دیدار تست
جان ما را مست کن از شربت دیدار خویش
کفر و ایمان هر دو را سررشته از یکرنگی است
کافری باید که ننگش آید از زناز خویش
شیخ اگر از خواب لافد مرد راه عشق نیست
مرد را باید که بیداری بود در کار خویش
چشم یاری کی بود از بخت بی سامان مرا
یار کس هرگز نگردد هرکه نبود یار خویش
همت هر کس که بینم در پی آسایش است
اهلی دیوانه دایم در پی آزار خویش
گرچه در بازار خوبان نقد دولت میخرند
دردمندان هم سری دارند با دستار خویش
تا قیامت بر نمیگردیم از گفتار خویش
می بمستان ده که عاشق تشنه دیدار تست
جان ما را مست کن از شربت دیدار خویش
کفر و ایمان هر دو را سررشته از یکرنگی است
کافری باید که ننگش آید از زناز خویش
شیخ اگر از خواب لافد مرد راه عشق نیست
مرد را باید که بیداری بود در کار خویش
چشم یاری کی بود از بخت بی سامان مرا
یار کس هرگز نگردد هرکه نبود یار خویش
همت هر کس که بینم در پی آسایش است
اهلی دیوانه دایم در پی آزار خویش
گرچه در بازار خوبان نقد دولت میخرند
دردمندان هم سری دارند با دستار خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
من نه آنم که بنالم ز دل افکاری خویش
که مرا غایت کام است جگر خواری خویش
کام دل از تو نجویم که بسی خوش دارم
خار خار جگر و سوز دل و زاری خویش
ای طبیب ار نکنی چاره من وقت خوش است
که من خسته خوشم نیز به بیماری خویش
گر نشد روزی من روز وصال تو بس است
شب تنهایی و کنج غم و بیداری خویش
صبر اگر یار بود در غم دل اهلی را
گر تو یارش نشوی بس بودش یاری خویش
که مرا غایت کام است جگر خواری خویش
کام دل از تو نجویم که بسی خوش دارم
خار خار جگر و سوز دل و زاری خویش
ای طبیب ار نکنی چاره من وقت خوش است
که من خسته خوشم نیز به بیماری خویش
گر نشد روزی من روز وصال تو بس است
شب تنهایی و کنج غم و بیداری خویش
صبر اگر یار بود در غم دل اهلی را
گر تو یارش نشوی بس بودش یاری خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
بصبح وصل کشد این شب ستم خوشباش
رسد بخانه ما آفتاب هم خوشباش
غمی که میرسد از دوست عاشقانه بکش
کسی همیشه نماند اسیر غم خوشباش
تو مرغ زیرکی از خار و گل منال ایدل
چو خار و گل همه خواهد شدن عدم خوشباش
ز بهر جام جم و آب خضر غصه مخور
نه آب خضر بماند نه جام جم خوشباش
ز آفتاب به خیبت متاب رخ اهلی
که بر تو نیز فتد سایه کرم خوشباش
رسد بخانه ما آفتاب هم خوشباش
غمی که میرسد از دوست عاشقانه بکش
کسی همیشه نماند اسیر غم خوشباش
تو مرغ زیرکی از خار و گل منال ایدل
چو خار و گل همه خواهد شدن عدم خوشباش
ز بهر جام جم و آب خضر غصه مخور
نه آب خضر بماند نه جام جم خوشباش
ز آفتاب به خیبت متاب رخ اهلی
که بر تو نیز فتد سایه کرم خوشباش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
از یار مکن ناله و لب بسته ز غم باش
گر همنفس آیینه یی حاضر دم باش
در پرده ناموس محبت نتوان یافت
ناموس خود آتش زن و چون شمع علم باش
در عشق فراغت طلبی همت پست است
مارا سر راحت نبود گو همه غم باش
خوشباش اگرت چهره بخون سرخ کند یار
هر رنگ که مقصود دل اوست تو هم باش
از کشتن عشاق پشیمان مشو ایشوخ
آنجا که تویی گو همه آفاق عدم باش
با اهل نظر ترک جف غایت جورست
زنهار که رحمی کن و در بند ستم باش
اهلی که سگ تست اگر زد نفسی گرم
او را بکرم عفو کن از اهل کرم باش
از غیر ببر همدم این بی دل و دین باش
تا چند چنانی نفسی نیز چنین باش
چون ملک تو شد ملک ملاحت بوفا کوش
آن خود همه آن تو بود در پی این باش
باری چو ستم میکنی ای مه چو فلک کن
ظاهر بنما مهر و نهان در پی کین باش
من شاد بدرد غمی از جام وصالم
گو بخش من از بزم وصال تو همین باش
بی مهر پری مهر سلیمان چکند کس
گو روی زمینش همه در زیر نگین باش
با خلق مزن اشک صفت دم ز کدورت
دل صاف کن و آینه روی زمین باش
جاییکه کند جلوه گری زاغ چو طاووس
اهلی تو چو سیمرغ برو گوشه نشین باش
گر همنفس آیینه یی حاضر دم باش
در پرده ناموس محبت نتوان یافت
ناموس خود آتش زن و چون شمع علم باش
در عشق فراغت طلبی همت پست است
مارا سر راحت نبود گو همه غم باش
خوشباش اگرت چهره بخون سرخ کند یار
هر رنگ که مقصود دل اوست تو هم باش
از کشتن عشاق پشیمان مشو ایشوخ
آنجا که تویی گو همه آفاق عدم باش
با اهل نظر ترک جف غایت جورست
زنهار که رحمی کن و در بند ستم باش
اهلی که سگ تست اگر زد نفسی گرم
او را بکرم عفو کن از اهل کرم باش
از غیر ببر همدم این بی دل و دین باش
تا چند چنانی نفسی نیز چنین باش
چون ملک تو شد ملک ملاحت بوفا کوش
آن خود همه آن تو بود در پی این باش
باری چو ستم میکنی ای مه چو فلک کن
ظاهر بنما مهر و نهان در پی کین باش
من شاد بدرد غمی از جام وصالم
گو بخش من از بزم وصال تو همین باش
بی مهر پری مهر سلیمان چکند کس
گو روی زمینش همه در زیر نگین باش
با خلق مزن اشک صفت دم ز کدورت
دل صاف کن و آینه روی زمین باش
جاییکه کند جلوه گری زاغ چو طاووس
اهلی تو چو سیمرغ برو گوشه نشین باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
کوی او خواهی دلا محنت کش اغیار باش
دم مزن خاموش همچون صورت دیوار باش
امشبم خواب اجل خواهد ربود ای دل ولی
شایدم آن مه بپرسد دیده گو بیدار باش
لاف عشقت میزند هر بی خبر ای مهربان
یک دو روزی از برای امتحان خونخوار باش
گفتگوی مردمت غافل نگرداند ز یار
از برون باغیر گوی و از درون با یار باش
تا نرانندت دگر اهلی ز کوی آن طبیب
نیست درمانی دگر افتاده و بیمار باش
دم مزن خاموش همچون صورت دیوار باش
امشبم خواب اجل خواهد ربود ای دل ولی
شایدم آن مه بپرسد دیده گو بیدار باش
لاف عشقت میزند هر بی خبر ای مهربان
یک دو روزی از برای امتحان خونخوار باش
گفتگوی مردمت غافل نگرداند ز یار
از برون باغیر گوی و از درون با یار باش
تا نرانندت دگر اهلی ز کوی آن طبیب
نیست درمانی دگر افتاده و بیمار باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
نیست عیب از لاله گر لافد به گلبرگ ترش
هرکه در صحرا رآید عقل باشد کمترش
شمع من کاش از سر بیمار هجران بگذرد
کز نظر خواهد شد امشب تا بروز محشرش
بر لب آمد جان بیمارم چه باشد کز کرم
تازه سازد جانم از بوی لب جان پرورش
تابش آتش اگر از آب ننشیند چرا
سوز دیگر میکند پیدا دلم از خنجرش
ما و سوز دل که عالم گر پر از آب بقاست
مرغ آتشخواره جز آتش نباشد در خورش
اینچنین کز سوختن اهلی به بیماری فتاد
خیزد از جا گر برانگیزد صبا خاکسترش
هرکه او لب تشنه مرد از عشق گر باشد در بهشت
آتش لب تشنگی بنشاند آب کوثرش
من کز از استغنای عشقم سوی شاهان چشم نیست
چشم دارم التفاتی از گدایان درش
هرکه در صحرا رآید عقل باشد کمترش
شمع من کاش از سر بیمار هجران بگذرد
کز نظر خواهد شد امشب تا بروز محشرش
بر لب آمد جان بیمارم چه باشد کز کرم
تازه سازد جانم از بوی لب جان پرورش
تابش آتش اگر از آب ننشیند چرا
سوز دیگر میکند پیدا دلم از خنجرش
ما و سوز دل که عالم گر پر از آب بقاست
مرغ آتشخواره جز آتش نباشد در خورش
اینچنین کز سوختن اهلی به بیماری فتاد
خیزد از جا گر برانگیزد صبا خاکسترش
هرکه او لب تشنه مرد از عشق گر باشد در بهشت
آتش لب تشنگی بنشاند آب کوثرش
من کز از استغنای عشقم سوی شاهان چشم نیست
چشم دارم التفاتی از گدایان درش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
عاقبت بگذرد این تیره شب غم خوشباش
صبح امید شود همدم ما هم خوشباش
همه عالم بتو ای خواجه گرفتم که بدند
تو گرانی مکن و با همه عالم خوشباش
زخم دل به بود از منت مرهم ز طبیب
دست بر دل نه و بی منت مرهم خوشباش
یکدم ای صبح سعادت که چراغم باقی است
تو هم آخر بمن سوخته یکدم خوشباش
خوش برآ بر در آن مه بسگانش اهلی
سخن اینست که با عالم و آدم خوشباش
صبح امید شود همدم ما هم خوشباش
همه عالم بتو ای خواجه گرفتم که بدند
تو گرانی مکن و با همه عالم خوشباش
زخم دل به بود از منت مرهم ز طبیب
دست بر دل نه و بی منت مرهم خوشباش
یکدم ای صبح سعادت که چراغم باقی است
تو هم آخر بمن سوخته یکدم خوشباش
خوش برآ بر در آن مه بسگانش اهلی
سخن اینست که با عالم و آدم خوشباش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
تا تو زیر پوست همچون گرگی ای پشمینه پوش
دوری از یوسف بکش ای خرقه پشمین ز دوش
از جوانان ما جوانمردی ز ساقی یافتیم
در صف پیران صفا از روی پیر میفروش
سر معراج محبت از دلم سر میزند
عشق میگوید بگو و عقل میگوید خموش
یا رخی چون شمع باید یا دم گرمی چو نی
تا نباشد آتشی صحبت نمی آید به جوش
هر کجا این لعبت چین در زبان آید چو شمع
دیگران چون صورت دیوار چشمانند و گوش
وه که در بزم تو از دست رقیبان دمبدم
میخورم زهری ز جام عیش و میگویند نوش
تا بکی اهلی خروشی یکنفس خاموش باش
کین دل مجروح ما را میخراشی زین خروش
دوری از یوسف بکش ای خرقه پشمین ز دوش
از جوانان ما جوانمردی ز ساقی یافتیم
در صف پیران صفا از روی پیر میفروش
سر معراج محبت از دلم سر میزند
عشق میگوید بگو و عقل میگوید خموش
یا رخی چون شمع باید یا دم گرمی چو نی
تا نباشد آتشی صحبت نمی آید به جوش
هر کجا این لعبت چین در زبان آید چو شمع
دیگران چون صورت دیوار چشمانند و گوش
وه که در بزم تو از دست رقیبان دمبدم
میخورم زهری ز جام عیش و میگویند نوش
تا بکی اهلی خروشی یکنفس خاموش باش
کین دل مجروح ما را میخراشی زین خروش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
از ضعف اگر در آینه بینم جمال خویش
آهی کشم که آینه گردد ز حال خویش
مرغ شکسته بالم و در وادی امید
پیدا بود که چند توان شد ببال خویش
لاف کمال پیش سگان تو چون زنم
کز دولت سگان تو یابم کمال خویش
ساقی مرا به چشمه کوثر نشان چو داد
زآنم چه غم که خضر نبخشد زلال خویش
ابرو ترش مکن که بگوید نیاز خود
اکنون که یافت پیش تو اهلی مجال خویش
آهی کشم که آینه گردد ز حال خویش
مرغ شکسته بالم و در وادی امید
پیدا بود که چند توان شد ببال خویش
لاف کمال پیش سگان تو چون زنم
کز دولت سگان تو یابم کمال خویش
ساقی مرا به چشمه کوثر نشان چو داد
زآنم چه غم که خضر نبخشد زلال خویش
ابرو ترش مکن که بگوید نیاز خود
اکنون که یافت پیش تو اهلی مجال خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
هرکو بهشت وصل او امروز باشد حاصلش
فردا بدوزخ گر رود دردی نباشد در دلش
رویش چو گل افروخته نازش جهانی سوخته
حسنی چنان نازی چنین چون دل نگردد مایلش
مایل بداغ بندگی هر کس نگشت از عشق او
داغ قبول عشق هم بختی بباید مقبلش
مشکل اگر شمع فلک هرگز در آرد در نظر
هر کسکه ماهی اینچنین گاهی بود در منزلش
مجنون چو نتواند شدن با محمل لیلی قرین
باری بهل ایساربان کز دور بیند محملش
اهلی بگرداب غمش بحر کرم جو شد مگر
کاین کشتی امید من افتد گذر بر ساحلش
فردا بدوزخ گر رود دردی نباشد در دلش
رویش چو گل افروخته نازش جهانی سوخته
حسنی چنان نازی چنین چون دل نگردد مایلش
مایل بداغ بندگی هر کس نگشت از عشق او
داغ قبول عشق هم بختی بباید مقبلش
مشکل اگر شمع فلک هرگز در آرد در نظر
هر کسکه ماهی اینچنین گاهی بود در منزلش
مجنون چو نتواند شدن با محمل لیلی قرین
باری بهل ایساربان کز دور بیند محملش
اهلی بگرداب غمش بحر کرم جو شد مگر
کاین کشتی امید من افتد گذر بر ساحلش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
تا شسته شد ز شیر لب روح پرورش
هیچ از دهان کس نشد آلوده شکرش
آن شاخ گل که نخل مرادیست این زمان
جز باد صبح کس نگرفته است در برش
آه از بتی که چشم اگر برمنش فتد
هرگز نمی فتد ز حیا چشم دیگرش
گر لوح سینه پاک نسازم ز نقش غیر
نتوان که همچو آینه باشم برابرش
آهن رباست خاطر اهلی بجذب مهر
هرچند از آهن است دل سخت دلبرش
هیچ از دهان کس نشد آلوده شکرش
آن شاخ گل که نخل مرادیست این زمان
جز باد صبح کس نگرفته است در برش
آه از بتی که چشم اگر برمنش فتد
هرگز نمی فتد ز حیا چشم دیگرش
گر لوح سینه پاک نسازم ز نقش غیر
نتوان که همچو آینه باشم برابرش
آهن رباست خاطر اهلی بجذب مهر
هرچند از آهن است دل سخت دلبرش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
ره ز مستی بزنم باز به ویرانه خویش
چون مرا شوق تو بیرون برد از خانه خویش
سنگ بر سینه زنان زان در دل می کوبم
که ترا یافته ام در دل ویرانه خویش
تو و بانک طرب انگیز نی و جام شراب
من و خون جگر و نعره مستانه خویش
میدهی عاشق بی خویشتن از خود خبرش
نه ز بیداد ز نی سنگ بدیوانه خویش
حال اهلی برسانید به مجنون که کند
گریه بر حال من و خنده بر افسانه خویش
چون مرا شوق تو بیرون برد از خانه خویش
سنگ بر سینه زنان زان در دل می کوبم
که ترا یافته ام در دل ویرانه خویش
تو و بانک طرب انگیز نی و جام شراب
من و خون جگر و نعره مستانه خویش
میدهی عاشق بی خویشتن از خود خبرش
نه ز بیداد ز نی سنگ بدیوانه خویش
حال اهلی برسانید به مجنون که کند
گریه بر حال من و خنده بر افسانه خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
چند سوزیم ز داغ دل بیحاصل خویش
آه ازین داغ دل و وای ز دست دل خویش
هرکه در دست غمم دید بدین سوختگی
گفت بازآمده مجنون سوی سرمنزل خویش
میگدازد همه شب همنفسم شمع صفت
بسکه از آتش دل گرم کنم محفل خویش
دانه مهر ز آب و گل یاران ندمید
جای این دانه ندیدم بجز آب و گل خویش
اینچنین صید صفت کشته که اهلی افتاد
وه که بر گیردش از خاک مگر قاتل خویش
آه ازین داغ دل و وای ز دست دل خویش
هرکه در دست غمم دید بدین سوختگی
گفت بازآمده مجنون سوی سرمنزل خویش
میگدازد همه شب همنفسم شمع صفت
بسکه از آتش دل گرم کنم محفل خویش
دانه مهر ز آب و گل یاران ندمید
جای این دانه ندیدم بجز آب و گل خویش
اینچنین صید صفت کشته که اهلی افتاد
وه که بر گیردش از خاک مگر قاتل خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۲
در غمت گر جان غم پرور نباشد گو مباش
چون تو باشی جان من جان گر نباشد گو مباش
سجده روی تو ای بت کفر و ایمان منست
سر نمیتابم ازین گر سر نباشد گو مباش
از عدم بهر تو جان در ملک هستی آمده
گر تو میگویی درین کشور نباشد گو مباش
یوسف جان باتو میباید که باشد همنفس
گر ترا ایخواجه سیم و زر نباشد گو مباش
گر دم آبی دهد ساقی شراب کوثر است
مست ساقی باش اگر کوثر نباشد گو مباش
کار ما لب تشنگان طوطی صفت شکرست و بس
لب بخون تر کن اگر شکر نباشد گو مباش
یار باید مهربان اهلی مرا چون آفتاب
یاری چرخ ستمگر گر نباشد گو مباش
چون تو باشی جان من جان گر نباشد گو مباش
سجده روی تو ای بت کفر و ایمان منست
سر نمیتابم ازین گر سر نباشد گو مباش
از عدم بهر تو جان در ملک هستی آمده
گر تو میگویی درین کشور نباشد گو مباش
یوسف جان باتو میباید که باشد همنفس
گر ترا ایخواجه سیم و زر نباشد گو مباش
گر دم آبی دهد ساقی شراب کوثر است
مست ساقی باش اگر کوثر نباشد گو مباش
کار ما لب تشنگان طوطی صفت شکرست و بس
لب بخون تر کن اگر شکر نباشد گو مباش
یار باید مهربان اهلی مرا چون آفتاب
یاری چرخ ستمگر گر نباشد گو مباش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۴
نقش پای او که محراب دعا می یابمش
سجده شکری کنم در هر کجا می یابمش
زهره دیدن ندارم از جفای خوی او
گرچه با خود باز در عین وفا وی یابمش
جور خوبان آتش افروزست و مهر آتشفشان
در وفا آن ذوق نبود کز جفا می یابمش
بعد عمری چون گرفتم دامنش ندهم ز دست
گر نگیرم کام از او دیگر کجا می یابمش
خانه یی کز برق دیدار بتی روشن نگشت
گر حریم کعبه باشد بی صفا می یابمش
من نمیدانم که جانست اینکه دارم یا خیال
زین دو بیرون نیست باری آشنا می یابمش
بر سر کوی مغان اهلی به کنج عافیت
پادشاه وقت بود اکنون گدا می یابمش
سجده شکری کنم در هر کجا می یابمش
زهره دیدن ندارم از جفای خوی او
گرچه با خود باز در عین وفا وی یابمش
جور خوبان آتش افروزست و مهر آتشفشان
در وفا آن ذوق نبود کز جفا می یابمش
بعد عمری چون گرفتم دامنش ندهم ز دست
گر نگیرم کام از او دیگر کجا می یابمش
خانه یی کز برق دیدار بتی روشن نگشت
گر حریم کعبه باشد بی صفا می یابمش
من نمیدانم که جانست اینکه دارم یا خیال
زین دو بیرون نیست باری آشنا می یابمش
بر سر کوی مغان اهلی به کنج عافیت
پادشاه وقت بود اکنون گدا می یابمش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
صد تلخ دهان میگزد از غصه لب خویش
ای نخل کرم تابکه بخشی رطب خویش
آن چاشنی ذوق که فرهاد ز غم یافت
خسرو نچشیده است ز عیش و طرب خویش
خواهی که نچیند گل مقصود ز رویت
چون مرغ سحر روز کن از ناله شب خویش
هرچند کشد دوست عنان تو به بازی
زنهار نگهدار عنان ادب خویش
نومید مشو زآب بقا همچو سکندر
چون خضر قدم بازمکش از طلب خویش
ما خاک نشینان مغانیم و ز خاکیم
ایخواجه تو میدانی و اصل و نسب خویش
مرغ از رخ گل سرخوش و اهلی ز رخ یار
مستند ازین می همه کس بر حسب خویش
ای نخل کرم تابکه بخشی رطب خویش
آن چاشنی ذوق که فرهاد ز غم یافت
خسرو نچشیده است ز عیش و طرب خویش
خواهی که نچیند گل مقصود ز رویت
چون مرغ سحر روز کن از ناله شب خویش
هرچند کشد دوست عنان تو به بازی
زنهار نگهدار عنان ادب خویش
نومید مشو زآب بقا همچو سکندر
چون خضر قدم بازمکش از طلب خویش
ما خاک نشینان مغانیم و ز خاکیم
ایخواجه تو میدانی و اصل و نسب خویش
مرغ از رخ گل سرخوش و اهلی ز رخ یار
مستند ازین می همه کس بر حسب خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۸
عیش اگر خواهی سگ خوبان مردم زاده باش
بنده ایشان شو از فکر جهان آزاده باش
لاله تا در بند جام می بود با می بود
نکته یی گفتم توهم دربند جام باده باش
کس نگوید لاابالی شو بده مستی ز دست
همچو صوفی باده نوش و بر سر سجاده باش
منزل عشق است خواهی کعبه خواهی میکده
راه یکرنگش مده از دست و بر یک جاده باش
بیخبر منشین که ناگه میشود محمل روان
گر هوای کعبه جان میکنی آماده باش
گر دلت آیینه عشق است روی از خود متاب
پاک کن خاطر زهر نقشی و لوح ساده باش
میوه کز خامی نیفتد سنگ نا اهلان خورد
فارغند افتادگان اهلی تو هم افتاده باش
بنده ایشان شو از فکر جهان آزاده باش
لاله تا در بند جام می بود با می بود
نکته یی گفتم توهم دربند جام باده باش
کس نگوید لاابالی شو بده مستی ز دست
همچو صوفی باده نوش و بر سر سجاده باش
منزل عشق است خواهی کعبه خواهی میکده
راه یکرنگش مده از دست و بر یک جاده باش
بیخبر منشین که ناگه میشود محمل روان
گر هوای کعبه جان میکنی آماده باش
گر دلت آیینه عشق است روی از خود متاب
پاک کن خاطر زهر نقشی و لوح ساده باش
میوه کز خامی نیفتد سنگ نا اهلان خورد
فارغند افتادگان اهلی تو هم افتاده باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
خسته یی کان عنبرین مو بگذرد زود از سرش
همچو شمع از آتش حسرت رود دود از سرش
چون نمیرد خسته مسکین که بر بالین او
دیر آمد آن طبیب و زود فرمود از سرش
غم ز درویشی ندارد رند دیر ای مغبچه
زانکه خم گنج است و ساقی مهر بگشود از سرش
هر شهی کز فر تاج زر نشد خاک رهت
باد غیرت تاج زر چون لاله بر بود از سرش
اهلی از داغ تو خواهد سوختن تا زنده است
کی چو شمع این آتش سودا رود زود از سرش
همچو شمع از آتش حسرت رود دود از سرش
چون نمیرد خسته مسکین که بر بالین او
دیر آمد آن طبیب و زود فرمود از سرش
غم ز درویشی ندارد رند دیر ای مغبچه
زانکه خم گنج است و ساقی مهر بگشود از سرش
هر شهی کز فر تاج زر نشد خاک رهت
باد غیرت تاج زر چون لاله بر بود از سرش
اهلی از داغ تو خواهد سوختن تا زنده است
کی چو شمع این آتش سودا رود زود از سرش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
چون در کعبه به تقلید گرفتار مباش
پشت بر کعبه مکن پشت بدیوار مباش
دل میازار که مرغان حرم میگویند
تا درین مرحله یی در پی آزار مباش
شکر از خنده شیرین بحریفان مچشان
نمک ریش اسیران دل افکار مباش
خارخارم مده از سنگ به بیگانه زدن
خار دلها مشو و نخل رطب بار مباش
اهلی خاک نشین را تو چه دانی چه کس است
معتقد گر نشوی در پی انکار مباش
پشت بر کعبه مکن پشت بدیوار مباش
دل میازار که مرغان حرم میگویند
تا درین مرحله یی در پی آزار مباش
شکر از خنده شیرین بحریفان مچشان
نمک ریش اسیران دل افکار مباش
خارخارم مده از سنگ به بیگانه زدن
خار دلها مشو و نخل رطب بار مباش
اهلی خاک نشین را تو چه دانی چه کس است
معتقد گر نشوی در پی انکار مباش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
خوش آن ساعت که آن ساقی نشاننم پیش خود مستش
نهد آن کاسه بر دست من و من بوسه بر دستش
فغان از زهر چشم او چه مرد افکن شرابست این
می تلخی چنین آنگاه ساقی نرگس مستش
دل از سرو بلند او بطوبی کی شود مایل
وگر مایل شود باشد گناه از همت پستش
درین نخجیرگه هردم هزاران صید می افتد
سگ آن صید مقبولم که بر فتراک خود بستش
به پابوس سهی قدان ز کوته دستی طالع
ندارد فرصتی اهلی ولیکن همتی هستش
نهد آن کاسه بر دست من و من بوسه بر دستش
فغان از زهر چشم او چه مرد افکن شرابست این
می تلخی چنین آنگاه ساقی نرگس مستش
دل از سرو بلند او بطوبی کی شود مایل
وگر مایل شود باشد گناه از همت پستش
درین نخجیرگه هردم هزاران صید می افتد
سگ آن صید مقبولم که بر فتراک خود بستش
به پابوس سهی قدان ز کوته دستی طالع
ندارد فرصتی اهلی ولیکن همتی هستش