عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
آنکه لعلش دم عیسی به کرامت دارد
عالمی کشت چه پروای قیامت دارد
عشق را خاصیت این است که با هرکه بود
روزگار از همه دردش بسلامت دارد
داشت دعوی بقدت قامت طوبی که فلک
تا ابد بر سر پایش بغرامت دارد
عاقبت خاک شود در ره سروی به هوس
هرکه در سر هوس آن قد و قامت دارد
اهلی از راهروان است درین خانه خاک
دو سه روزی بهوای تو اقامت دارد
عالمی کشت چه پروای قیامت دارد
عشق را خاصیت این است که با هرکه بود
روزگار از همه دردش بسلامت دارد
داشت دعوی بقدت قامت طوبی که فلک
تا ابد بر سر پایش بغرامت دارد
عاقبت خاک شود در ره سروی به هوس
هرکه در سر هوس آن قد و قامت دارد
اهلی از راهروان است درین خانه خاک
دو سه روزی بهوای تو اقامت دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
مرا تصور وصلت خیال باطل بود
بجز تصور باطل دگر چه حاصل بود
غم تو در دل من صد هزار عقده فکند
اجل گشود گره ورنه کار مشکل بود
نسیم عشق اگر پرده در شد ای غنچه
چو گل بجلوه گری هم دل تو مایل بود
بیک نظر ز رخت شد خراب ناصح من
طبیب درد من از حال خویش غافل بود
نگار قبله جان بود و مدعی نشناخت
سجود قبله جان کرد هرکه مقبل بود
بسوخت روز سیاهم کجا شد آن شبها
که شمع روی تو ما را چراغ محفل بود
رسید درد تو اهلی ز عشق او جایی
که با وجود تو مجنون حریف عاقل بود
بجز تصور باطل دگر چه حاصل بود
غم تو در دل من صد هزار عقده فکند
اجل گشود گره ورنه کار مشکل بود
نسیم عشق اگر پرده در شد ای غنچه
چو گل بجلوه گری هم دل تو مایل بود
بیک نظر ز رخت شد خراب ناصح من
طبیب درد من از حال خویش غافل بود
نگار قبله جان بود و مدعی نشناخت
سجود قبله جان کرد هرکه مقبل بود
بسوخت روز سیاهم کجا شد آن شبها
که شمع روی تو ما را چراغ محفل بود
رسید درد تو اهلی ز عشق او جایی
که با وجود تو مجنون حریف عاقل بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
مه دو هفته اگر رفت عمر ساقی باد
اگر ستاره نماند آفتاب باقی باد
خوش است دولت وصلت گر اتفاق افتد
مرا سعادت این دولت اتفاقی باد
به خاکپای تو مردن مذاق زاهد نیست
که خاک بر سر این زهد و بی مذاقی باد
چو جان برید دل از من بیاد آن سر کوی
به ساکنان بهشت درت ملاقی باد
گر آب خضر نشد روزی تو ای اهلی
شراب خلد نصیبت زدست ساقی باد
نصیب ما ز ازل درد و داغ و هجران شد
نصیبه ازل است این ملول نتوان شد
شکستگان محبت ره عدم رفتند
دل شکسته ماهم یکی از ایشان شد
چو غنچه جامه جانم درید و دلشادم
که دست خاری ایامم از گریبان شد
کجاست ساقی مجلس که در خمار ستم
دلم ز تشنه لبی سیر از آب حیوان شد
بجان خیال رخت خانه ساخت وه چه کنم
که ذره یی چو مرا آفتاب مهمان شد
محبتی که مرا غایبانه بود به تو
کنون که با تو نشستم هزار چندان شد
دلیکه زنده چو شمع از چراغ وصلت گشت
ز پای تا بسر از فرق تا قدم جان شد
ز بخت تیره خود مشکلی که اهلی داشت
بنور دولت آن آفتاب آسان شد
اگر ستاره نماند آفتاب باقی باد
خوش است دولت وصلت گر اتفاق افتد
مرا سعادت این دولت اتفاقی باد
به خاکپای تو مردن مذاق زاهد نیست
که خاک بر سر این زهد و بی مذاقی باد
چو جان برید دل از من بیاد آن سر کوی
به ساکنان بهشت درت ملاقی باد
گر آب خضر نشد روزی تو ای اهلی
شراب خلد نصیبت زدست ساقی باد
نصیب ما ز ازل درد و داغ و هجران شد
نصیبه ازل است این ملول نتوان شد
شکستگان محبت ره عدم رفتند
دل شکسته ماهم یکی از ایشان شد
چو غنچه جامه جانم درید و دلشادم
که دست خاری ایامم از گریبان شد
کجاست ساقی مجلس که در خمار ستم
دلم ز تشنه لبی سیر از آب حیوان شد
بجان خیال رخت خانه ساخت وه چه کنم
که ذره یی چو مرا آفتاب مهمان شد
محبتی که مرا غایبانه بود به تو
کنون که با تو نشستم هزار چندان شد
دلیکه زنده چو شمع از چراغ وصلت گشت
ز پای تا بسر از فرق تا قدم جان شد
ز بخت تیره خود مشکلی که اهلی داشت
بنور دولت آن آفتاب آسان شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
عیسی دم من کز نفسش جان بتن آید
گر مرده حدیثش شنود در سخن آید
ماییم و سجودی و نیازی بر آن بت
جز سجده دیدار چه از برهمن آید
چون لاله ز داغت کفنم گر بگشایند
بیرون کف خاک سیهم از کفن آید
نامردم اگر از ستم دوست بنالم
گر محنت عالم همه بر جان من آید
هر دلکه سفر کرد چو اهلی بسوی دوست
بسیار غریب است اگر با وطن آید
گر مرده حدیثش شنود در سخن آید
ماییم و سجودی و نیازی بر آن بت
جز سجده دیدار چه از برهمن آید
چون لاله ز داغت کفنم گر بگشایند
بیرون کف خاک سیهم از کفن آید
نامردم اگر از ستم دوست بنالم
گر محنت عالم همه بر جان من آید
هر دلکه سفر کرد چو اهلی بسوی دوست
بسیار غریب است اگر با وطن آید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
عاشق آشفته دل از طعنه خامی نشود
دامن پاک کس آلوده بجامی نشود
می خور و سبحه و سجاده صد پاره بهل
مزغ زیرک ز پی دانه بدامی نشود
پیش مرغ دل ما کعبه و بتخانه یکیست
طایر سدره مقیم لب بامی نشود
صد ملامت ز بتان بینم و اینطایفه را
کم به بینم که مرا ذوق سلامی نشود
سوخت پروانه و شمع از رخ او یاد نکرد
هیچکس سوخته در آتش خامی نشود
عشق از خواجگی و بندگی آزاد بود
ورنه محمود گرفتار غلامی نشود
هرکه رفتار بتان دید چو اهلی عجبست
که سرش خاک ره کبک خرامی نشود
دامن پاک کس آلوده بجامی نشود
می خور و سبحه و سجاده صد پاره بهل
مزغ زیرک ز پی دانه بدامی نشود
پیش مرغ دل ما کعبه و بتخانه یکیست
طایر سدره مقیم لب بامی نشود
صد ملامت ز بتان بینم و اینطایفه را
کم به بینم که مرا ذوق سلامی نشود
سوخت پروانه و شمع از رخ او یاد نکرد
هیچکس سوخته در آتش خامی نشود
عشق از خواجگی و بندگی آزاد بود
ورنه محمود گرفتار غلامی نشود
هرکه رفتار بتان دید چو اهلی عجبست
که سرش خاک ره کبک خرامی نشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
هیچ لب تشنه به میخانه سری بر نکند
گر لبی از کرم پیر مغان تر نکند
توسن ناز مکن زین پی گلگشت چمن
تا صبا خاک ره از دست تو بر سر نکند
نکند نرگس خونخوار تو ساغر گیری
تا کسی خون دل از دیده بساغر نکند
وعده کام مکن از دهن خویش بکس
کاین سخن یکسر مو کس ز تو باور نکند
ملکت عشق کلیدش بکف فرهادست
خسرو این ملک بشمشیر مسخر نکند
هجر و وصل و غم و شادی همه از دوست خوشست
عاشق آن به که بخود هیچ مقرر نکند
اهلی از ساقی دوران طمع صاف مکن
تا دل صافیت از درد مکدر نکند
گر لبی از کرم پیر مغان تر نکند
توسن ناز مکن زین پی گلگشت چمن
تا صبا خاک ره از دست تو بر سر نکند
نکند نرگس خونخوار تو ساغر گیری
تا کسی خون دل از دیده بساغر نکند
وعده کام مکن از دهن خویش بکس
کاین سخن یکسر مو کس ز تو باور نکند
ملکت عشق کلیدش بکف فرهادست
خسرو این ملک بشمشیر مسخر نکند
هجر و وصل و غم و شادی همه از دوست خوشست
عاشق آن به که بخود هیچ مقرر نکند
اهلی از ساقی دوران طمع صاف مکن
تا دل صافیت از درد مکدر نکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
هر شمع جمالی که بر افروخته باشد
پروانه او جان من سوخته باشد
چشم از تو که پوشد مگر آن طفل که چون زاد
از مادر ایام نظر دوخته باشد
خواهد به نثار قدمت دیده من ریخت
لعلی که بخون جگر اندوخته باشد
میخانه ما کعبه فیض است کز آنجا
صد تیره درون شمع دل افروخته باشد
در مهر و وفا حاجت آموختنش نیست
اهلی که وفا از ازل آموخته باشد
پروانه او جان من سوخته باشد
چشم از تو که پوشد مگر آن طفل که چون زاد
از مادر ایام نظر دوخته باشد
خواهد به نثار قدمت دیده من ریخت
لعلی که بخون جگر اندوخته باشد
میخانه ما کعبه فیض است کز آنجا
صد تیره درون شمع دل افروخته باشد
در مهر و وفا حاجت آموختنش نیست
اهلی که وفا از ازل آموخته باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
گنجی است عشق کز وی صد جان هلاک گردد
صد دل خراب گردد صد سینه چاک گردد
صافی دلان کدورت بر دل ز کس ندارند
باشد که مدعی را آیینه پاک گردد
هر کسکه دیده باشد چون عشق رستخیزی
از فتنه قیامت کی هولناک گردد
در کوی آن پریوش صد سر ببرگ کاهی
دیوانه است کآنجا بی ترس و باک گردد
پیش سگانش افکن اهلی دلت که از وی
فیضی رسد بغیری به زانکه خاک گردد
صد دل خراب گردد صد سینه چاک گردد
صافی دلان کدورت بر دل ز کس ندارند
باشد که مدعی را آیینه پاک گردد
هر کسکه دیده باشد چون عشق رستخیزی
از فتنه قیامت کی هولناک گردد
در کوی آن پریوش صد سر ببرگ کاهی
دیوانه است کآنجا بی ترس و باک گردد
پیش سگانش افکن اهلی دلت که از وی
فیضی رسد بغیری به زانکه خاک گردد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
صید یوسف صورتان دل از ره معنی کند
گرگ بیمعنی چه سگ باشد که این دعوی کند
آنچه بیند دیده مجنون نبیند چشم غیر
گرچه چشم ظالمی نظاره لیلی کند
فیض جانبخشی به فضل و نکته دانی کی بود؟
کی فسون سحر کار معجز عیسی کند
با چنین شکل و شمایل گر در آید از درم
دوزخ بیت الحزن را جنت اعلی کند
دم مزن اهلی که عشق آیین خاموشان بود
نیست عاشق آنکه او از دوست واویلا کند
گرگ بیمعنی چه سگ باشد که این دعوی کند
آنچه بیند دیده مجنون نبیند چشم غیر
گرچه چشم ظالمی نظاره لیلی کند
فیض جانبخشی به فضل و نکته دانی کی بود؟
کی فسون سحر کار معجز عیسی کند
با چنین شکل و شمایل گر در آید از درم
دوزخ بیت الحزن را جنت اعلی کند
دم مزن اهلی که عشق آیین خاموشان بود
نیست عاشق آنکه او از دوست واویلا کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
مشاطه تو جلوه ناز ای پسر بود
طاووس را چه حاجت مشاطه گر بود
با سایه همرهی نکنم شب بکوی تو
صاحب نظر ز سایه خود بر حذر بود
گر سیل خون ز دیده فشانیم دور نیست
ماراکه از تو آنهمه خون در جگر بود
ذوقی است کشته کشتن عاشق ز بهر تو
ور جان دهد بپای تو ذوقی دگر بود
از نخل آرزو رطبی گر نمیدهی
سنگی بزن که از تو مرا این ثمر بود
هرچند عاشقان گله از دلبران کنند
مارا شکایت از دل خود بیشتر بود
گر شمع راه مرغ سحر شد چراغ گل
ما را چراغ راه زآه سحر بود
اهلی چو بنده نگهی شد بیک نظر
او را بخر که قیمت او یک نظر بود
طاووس را چه حاجت مشاطه گر بود
با سایه همرهی نکنم شب بکوی تو
صاحب نظر ز سایه خود بر حذر بود
گر سیل خون ز دیده فشانیم دور نیست
ماراکه از تو آنهمه خون در جگر بود
ذوقی است کشته کشتن عاشق ز بهر تو
ور جان دهد بپای تو ذوقی دگر بود
از نخل آرزو رطبی گر نمیدهی
سنگی بزن که از تو مرا این ثمر بود
هرچند عاشقان گله از دلبران کنند
مارا شکایت از دل خود بیشتر بود
گر شمع راه مرغ سحر شد چراغ گل
ما را چراغ راه زآه سحر بود
اهلی چو بنده نگهی شد بیک نظر
او را بخر که قیمت او یک نظر بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
بغیر خون جگر دل شراب ناب نخورد
بتلخی د من هیچکس شراب نخورد
ز بسکه بود دل من بخون او تشنه
مرا بتیغ تو تا خون نریخت آب نخورد
به خنده نمیکنم جگر خورد لب تو
بدین نمک مه من، هیچکس کباب نخورد
خوشا دلی که گر افتاد در جهان طوفان
شراب خورد و غم عالم خراب نخورد
جز از سفال سگ آستان او اهلی
بکام دل دم آبی بهیچ باب نخورد
بتلخی د من هیچکس شراب نخورد
ز بسکه بود دل من بخون او تشنه
مرا بتیغ تو تا خون نریخت آب نخورد
به خنده نمیکنم جگر خورد لب تو
بدین نمک مه من، هیچکس کباب نخورد
خوشا دلی که گر افتاد در جهان طوفان
شراب خورد و غم عالم خراب نخورد
جز از سفال سگ آستان او اهلی
بکام دل دم آبی بهیچ باب نخورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
گرمی کوثر بدان لبهای خندان داده اند
جرعه دردی بما هم دردمندان داده اند
آنهمه خوبی که یوسف داشت در مصر جمال
از ملاحت دلبر مارا دو چندان داده اند
شاخ گل میافتد از رشک سهی قدان بخاک
کاینهمه شوخی باین بالا بلندان داده اند
پیش آن مژگان ساحر سامری گوساله است
بازی صد سامری آن چشم بندان داده اند
آب چشم و آتش آ]م نگیرد در دلش
چون کنم کاو را دل سختی چو سندان داده اند
ازغم هجران بمردن رست جان و خرم است
چون کسی کاو را خلاص از بند و زندان داده اند
رفت اهلی از جهان چونشمع خندان لب برون
جان بجانان عاشقان سرمست و خندان داده اند
جرعه دردی بما هم دردمندان داده اند
آنهمه خوبی که یوسف داشت در مصر جمال
از ملاحت دلبر مارا دو چندان داده اند
شاخ گل میافتد از رشک سهی قدان بخاک
کاینهمه شوخی باین بالا بلندان داده اند
پیش آن مژگان ساحر سامری گوساله است
بازی صد سامری آن چشم بندان داده اند
آب چشم و آتش آ]م نگیرد در دلش
چون کنم کاو را دل سختی چو سندان داده اند
ازغم هجران بمردن رست جان و خرم است
چون کسی کاو را خلاص از بند و زندان داده اند
رفت اهلی از جهان چونشمع خندان لب برون
جان بجانان عاشقان سرمست و خندان داده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
مپرس یوسف من کز تو گلرخان چونند
چو گل بریده کف از رشک و غرقه در خونند
فتاده سلسله مو بپای مهرویان
کنایتی است که بهر تو جمله مجنونند
از آن حساب نپرسند از شهیدانت
که گر حساب کنند از حساب بیرونند
بهانه جام شراب است ورنه سرمستان
خراب نرگس ساقی و لعل میگونند
غمین مبین دل ناشاد عاشقان اهلی
که محض دل خوشی اند آنزمان که محزونند
چو گل بریده کف از رشک و غرقه در خونند
فتاده سلسله مو بپای مهرویان
کنایتی است که بهر تو جمله مجنونند
از آن حساب نپرسند از شهیدانت
که گر حساب کنند از حساب بیرونند
بهانه جام شراب است ورنه سرمستان
خراب نرگس ساقی و لعل میگونند
غمین مبین دل ناشاد عاشقان اهلی
که محض دل خوشی اند آنزمان که محزونند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
عاشقان ره بسر گنج الهی دارند
بجز از بخت دگر هرچه تو خواهی دارند
پیش رندان به ادب باش که این سرمستان
صورت بندگی و سیرت شاهی دارند
عیب عاشق مکن از نامه سیاهی ایشیخ
بت پرستان چه غم از نامه سیاهی دارند
آشنایان محبت که نهنگان غمند
کی ز طوفان فنا فکر تباهی دارند
لعل جانبخش تو عاشق کشد و زنده کند
زنده و مرده بر این حال گواهی دارند
با وجود چو تو خورشید رخی کج نظران
چشم بر حسن رخ یوسف چاهی دارند
رنگ چون کاه تو اهلی نبود رو زردی
عاشقان آب رخ از چهره کاهی دارند
بجز از بخت دگر هرچه تو خواهی دارند
پیش رندان به ادب باش که این سرمستان
صورت بندگی و سیرت شاهی دارند
عیب عاشق مکن از نامه سیاهی ایشیخ
بت پرستان چه غم از نامه سیاهی دارند
آشنایان محبت که نهنگان غمند
کی ز طوفان فنا فکر تباهی دارند
لعل جانبخش تو عاشق کشد و زنده کند
زنده و مرده بر این حال گواهی دارند
با وجود چو تو خورشید رخی کج نظران
چشم بر حسن رخ یوسف چاهی دارند
رنگ چون کاه تو اهلی نبود رو زردی
عاشقان آب رخ از چهره کاهی دارند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
وه که این شیرین غزالان بازی ما میدهند
هر کرا کردند مجنون سر بصحرا میدهند
حیرتی دارم که این دنیا پرستان ازچه رو
با وجود روی خوبان دل بدنیا میدهند
شربت کوثر بنقد امروز ساقی میدهد
بی نصیبان جان برای عیش فردا میدهند
گر بنقد جان دلا نوشی دهندت زان دو لب
فرصتی زین به چه باشد میستان تا میدهند
عشوه شیرین لبان اهلی مخر کاین ساقیان
زهر پنهان است هر جامی که پیدا میدهند
هر کرا کردند مجنون سر بصحرا میدهند
حیرتی دارم که این دنیا پرستان ازچه رو
با وجود روی خوبان دل بدنیا میدهند
شربت کوثر بنقد امروز ساقی میدهد
بی نصیبان جان برای عیش فردا میدهند
گر بنقد جان دلا نوشی دهندت زان دو لب
فرصتی زین به چه باشد میستان تا میدهند
عشوه شیرین لبان اهلی مخر کاین ساقیان
زهر پنهان است هر جامی که پیدا میدهند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
گرچه بر فرهاد شیرین جور بی اندازه کرد
یک سخن گفت از لب شیرین که جانش تازه کرد
عقل اگرچه بر رخت دروازه چشمم ببست
فتنه در ملک دل آخر رخنه زین دروازه کرد
تا تو پیدا گشتی ایمه نام شیرین گشت گم
گرچه حسن روی او عالم پر از آوازه کرد
بسته خط تو دل زان شد که استاد ازل
رشته جان نسخه حسن ترا شیرازه کرد
کار عشقت ای پری اندازه اهلی نبود
لاجرم دیوانه شد چون کار بی اندازه کرد
یک سخن گفت از لب شیرین که جانش تازه کرد
عقل اگرچه بر رخت دروازه چشمم ببست
فتنه در ملک دل آخر رخنه زین دروازه کرد
تا تو پیدا گشتی ایمه نام شیرین گشت گم
گرچه حسن روی او عالم پر از آوازه کرد
بسته خط تو دل زان شد که استاد ازل
رشته جان نسخه حسن ترا شیرازه کرد
کار عشقت ای پری اندازه اهلی نبود
لاجرم دیوانه شد چون کار بی اندازه کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
چون لاله جهانی بغمت غرقه بخونند
یکبار نگه کن که اسیران تو چونند
عشاق ترا در خط فرمان نکشد عقل
کاینطایفه از دایره عقل برونند
چون سلسله عشق سراسر همه قیدست
آزاده دل آن قوم که در قید جنونند
بر خاک شهیدان گذر ای سرو بعزت
کز خاک رهت کمتر و از عرش فزونند
ثابت قدمانرا منگر در ره خود سهل
کاین طایفه در خیمه افلاک ستونند
ای من سگ آن قوم که از آهوی چشمت
چون نافه دهان دوخته باداغ جنونند
بی صبری اهلی نبود عیب ز شوقت
مستان محبت همه بی صبر و سکونند
یکبار نگه کن که اسیران تو چونند
عشاق ترا در خط فرمان نکشد عقل
کاینطایفه از دایره عقل برونند
چون سلسله عشق سراسر همه قیدست
آزاده دل آن قوم که در قید جنونند
بر خاک شهیدان گذر ای سرو بعزت
کز خاک رهت کمتر و از عرش فزونند
ثابت قدمانرا منگر در ره خود سهل
کاین طایفه در خیمه افلاک ستونند
ای من سگ آن قوم که از آهوی چشمت
چون نافه دهان دوخته باداغ جنونند
بی صبری اهلی نبود عیب ز شوقت
مستان محبت همه بی صبر و سکونند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
سرو من تا چو مه از خانه زین گشت بلند
آفتابی دگر از روی زمین گشت بلند
برحذر باش دلازان بت خونخواره که باز
رنگش افروخت می و چین جبین گشت بلند
عاشق آنست که پروا نکند بد نامی
در جهان نام زلیخا بهمین گشت بلند
منم آن صید که تا چشم فکندم به بتان
هر طرف دست و کمانی ز کمین گشت بلند
اهلی از دار فنا سرنکشی چون منصور
که مقام همه در عشق ازین گشت بلند
آفتابی دگر از روی زمین گشت بلند
برحذر باش دلازان بت خونخواره که باز
رنگش افروخت می و چین جبین گشت بلند
عاشق آنست که پروا نکند بد نامی
در جهان نام زلیخا بهمین گشت بلند
منم آن صید که تا چشم فکندم به بتان
هر طرف دست و کمانی ز کمین گشت بلند
اهلی از دار فنا سرنکشی چون منصور
که مقام همه در عشق ازین گشت بلند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
خوبان که فرق تاقدم از جان سرشته اند
مردم کشند اگرچه بصورت فرشته اند
در کوی گلرخان پی خواری کشان عشق
یک گل زمین نماند که خاری نکشته اند
زخم بتی است هر سر مویم که بر تن است
بی زخم خویش یکسر مویم نهشته اند
از تیغ نو خطان سر ما را گریز نیست
کاین حرف از ازل بسر ما نوشته اند
اهلی قبای عافیت کارزو بود
چون پوشی این قبا که هنوزش نرشته اند
مردم کشند اگرچه بصورت فرشته اند
در کوی گلرخان پی خواری کشان عشق
یک گل زمین نماند که خاری نکشته اند
زخم بتی است هر سر مویم که بر تن است
بی زخم خویش یکسر مویم نهشته اند
از تیغ نو خطان سر ما را گریز نیست
کاین حرف از ازل بسر ما نوشته اند
اهلی قبای عافیت کارزو بود
چون پوشی این قبا که هنوزش نرشته اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
گر کاکلی بتان بسر خود رها کنند
صاحبدلان تفرج صنع خدا کنند
پر دل منه بوعده خوبان که این گروه
از صد هزار وعده یکی را وفا کنند
آن به که پیش دوست نگویند حال من
ترسم حکایتم بشکایت ادا کنند
زان زنده است شمع که میرد بپای دوست
گر سر کشی سرش از تن جدا کنند
حاجت بکعبه رفتن و حج قبول نیست
گر حاجت شکسته دلی را روا کنند
من آن کنم که دوست پسندد نه دشمنان
خواهی کنند غیبت و خواهی ثنا کنند
اهلی صبور باش درین کوره گداز
مس پاره وجود ترا کیمیا کنند
صاحبدلان تفرج صنع خدا کنند
پر دل منه بوعده خوبان که این گروه
از صد هزار وعده یکی را وفا کنند
آن به که پیش دوست نگویند حال من
ترسم حکایتم بشکایت ادا کنند
زان زنده است شمع که میرد بپای دوست
گر سر کشی سرش از تن جدا کنند
حاجت بکعبه رفتن و حج قبول نیست
گر حاجت شکسته دلی را روا کنند
من آن کنم که دوست پسندد نه دشمنان
خواهی کنند غیبت و خواهی ثنا کنند
اهلی صبور باش درین کوره گداز
مس پاره وجود ترا کیمیا کنند