عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
کاش می‌داد خدا هر نفسم جانی چند
تا به گام تو می‌کردم قربانی چند
چشم بد دور ز حسن تو پریچهره که کشت
حسرت خاتم لعل تو سلیمانی چند
چه غم از کشمکش گردش دوران دارد
هر که با چشم تو ساغر زده دورانی چند
ساقی چشم تواش باده به پیمانه نکرد
هر که بشکست در این میکده پیمانی چند
کسی از کافر چشم تو نپرسید آخر
کز چه روی ریخته‌ای خون مسلمانی چند
آه اگر دامن پاک تو نیارند به دست
خستگانی که دریدند گریبانی چند
از سر زلف پریشان تو معلومم گشت
که چرا جمع نشد حال پریشانی چند
بر نمی‌خورد دل از عمر گران‌مایهٔ خویش
که نمی‌خورد ز مژگان تو پیکانی چند
ای دریغا که به دامان تو دستم نرسید
با وجودی که زدم دست به دامانی چند
مژده ای دل که ز دیوان محبت امروز
از پی قتل تو صادر شده فرمانی چند
تا فروغی هوس چهرهٔ نیر دارد
پای تا سر شده آمادهٔ نیرانی چند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
ای به دل ها زده مژگان تو پیکانی چند
منت ناوک دل‌دوز تو بر جانی چند
گوشه چاک گریبانت اگر بگشایی
بشکنی رونق بازار گلستانی چند
تا بریدند بر اندام تو پیراهن ناز
بر دریدند ز هر گوشه گریبانی چند
جمع کن سلسلهٔ زلف پریشانت را
تا مگر جمع کنی حال پریشانی چند
یوسف دل که شد از چاه زنخدانت خلاص
از خم زلف تو افتاد به زندانی چند
تنگ شد جای ز بسیاری مرغان قفس
بودی ای کاش مرا قوت افغانی چند
ناصحا منع فروغی ز محبت تا کی
گو به آن مه نکند عشوهٔ پنهانی چند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
کام من از آن کنج دهان هیچ ندادند
جز رنجم از این گنج نهان هیچ ندادند
در وصف دهانش همه را ناطقه لال است
اینجاست که تقریر زبان هیچ ندادند
آتش زدگان ستم یار خموشند
اینجاست که یارای فغان هیچ ندادند
باریک تر از موی شدند اهل دل اما
آگاهی از آن موی میان هیچ ندادند
از بوالهوسان مسالهٔ عشق مپرسید
زیرا که در این مرحله جان هیچ ندادند
یک باره سبک‌بار شد از غصهٔ دوران
آن را که به جز رطل گران هیچ ندادند
آسایشی از مغبچگان هیچ ندیدم
آسایشم از دیر مغان هیچ ندادند
رفتم به سراغ دل گم گشته به کویش
زین یوسف گم گشته نشان هیچ ندادند
چون شاد نباشم که دل غمزده‌ام را
غیر از غم آن سرو روان هیچ ندادند
در مردن آن شمع برافروخته ما را
الا نفس شعله‌فشان هیچ ندادند
تیری به نشان دل ما هیچ نینداخت
انصاف بدان سخت کمان هیچ ندادند
از خوان قضا قسمت ابنای جهان را
بی همت دارای جهان هیچ ندادند
بخشنده ملک ناصردین آن که به خصمش
آسودگی از دور زمان هیچ ندادند
فریاد که ترکان ستم‌پیشه فروغی
در کشتن عشاق امان هیچ ندادند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
ای خوش آنان که قدم در ره میخانهٔ زدند
بوسه دادند لب شاهد و پیمانه زدند
به حقارت منگر باده‌کشان را کاین قوم
پشت پا بر فلک از همت مردانه زدند
خون من باد حلال لب شیرین دهنان
که به کام دل ما خندهٔ مستانه زدند
جانم آمد به لب امروز مگر یاران دوش
قدح باده به یاد لب جانانه زدند
مردم از حسرت جمعی که از آن حلقهٔ زلف
سر زنجیر به پای دل دیوانه زدند
بنده حضرت شاهی شدم از دولت عشق
که گدایان درش افسر شاهانه زدند
عاقبت یک تن از آن قوم نیامد به کنار
که به دریای غمش از پی دردانه زدند
هیچ کس در حرمش راه ندارد کانجا
دست محرومی بر محرم و بیگانه زدند
گرنه کاشانهٔ دل خلوت خاص غم تست
پس چرا مهر تو را بر در این خانه زدند
کس نجست از دل گم گشتهٔ ما هیچ نشان
مو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدند
آخر از پیرهن شمع فروغی سر زد
آتشی را که نهان بر پر پروانه زدند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
بر زلف تو باید که ره شانه ببندند
یا مشک‌فروشان در کاشانه ببندند
آن جا که تویی جای نظر بستن ما نیست
گو اهل نصیحت لب از افسانه ببندند
خرم دل قومی که به یاد لب لعلت
پیمان همه با گردش پیمانه ببندند
عیشی به از این نیست که از روی تو عشاق
برقع بگشاند و در خانه ببندند
بگشا گرهی از شکن جعد مسلسل
تا گردن یک سلسله دیوانه ببندند
بنمای به مرغان چمن دانهٔ خالت
تا دل به خریداری این دانه ببندند
شاید که به تحصیل تو ای گوهر شهوار
شاهان جهان همت شاهانه ببندند
کیفیت چشم تو کفاف همه را کرد
گو باده‌فروشان در میخانه ببندند
بیرون نرود رنج خمار از سر مردم
گر دیده از آن نرگس مستانه ببندند
اهل نظر از زلف تو خواهند کمندی
تا دست عدوی شه فرزانه ببندند
کوشنده محمدشه غازی که سپاهش
دست فلک از بازوی مردانه ببندند
ای شاه فروغی به تجلی گه آن شمع
مپسند رقیبان پر پروانه ببندند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
مرا با چشم گریان آفریدند
تو را با لعل خندان آفریدند
جهان را تیره‌رو ایجاد کردند
تو را خورشید تابان آفریدند
خطت را عین ظلمت خلق کردند
لبت را آب حیوان آفریدند
خم موی تو را دیدند بر روی
قرین کفر و ایمان آفریدند
پریشان زلف تو تا جمع گردید
دل جمعی پریشان آفریدند
سرم گوی خم چوگان او شد
چو گوی از بهر چوگان آفریدند
من از روز جزا واقف نبودم
شب یلدای هجران آفریدند
به مصر آن دم زلیخا جامه زد چاک
که یوسف را به کنعان آفریدند
به چه افتاد وقتی یوسف دل
که آن چاه زنخدان آفریدند
زمانی سرو را از پا فکندند
که آن قد خرامان آفریدند
صف عشاق را روزی شکستند
که آن صف های مژگان آفریدند
فروغی را شبی پروانه کردند
که آن شمع شبستان آفریدند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
چینیان گر به کف از جعد تو یک تار آرند
آن چه خواهی به سر نافهٔ تاتار آرند
زال گردون به کلافی نخرد یوسف را
گر بدین حسن تو را بر سر بازار آرند
روز روشن ندهد کاش فلک جمعی را
کز مه روی تو شمعی به شب تار آرند
کشتگان تو کجا زندگی از سر گیرند
که نه بر تربتشان مژدهٔ دیدار آرند
مردم آخر همه مردند ز بیماری دل
به امیدی که تو را بر سر بیمار آرند
گر به کیش تو گناه است محبت، ترسم
که جهان را به صف حشر گنه کار آرند
اندکی صبر کن از قابل صاحب نظران
تا ز میدان غمت کشتهٔ بسیار آرند
ناله هم در شکن دام تو نتوان که مباد
خط آزادی مرغان گرفتار آرند
بلبل از شاخ گل افتد به زمین از مستی
گر سحر بوی خوشت جانب گل‌زار آرند
سخت بی چشم تو در عین خمارم، ای کاش
یک دو جامم ز در خانه خمار آرند
خون بها را نبرد نام فروغی در حشر
اگرش بر دم تیغ تو دگر بار آرند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
گر به چین بویی از آن سنبل مشکین آرند
عوض نافه همی خون دل از چین آرند
همه ایجاد بتان بهر همین کرد خدا
کز سر زلف دو تا چین به سر چین آرند
کوه کن زنده نخواهد شدن از نفخهٔ صور
مگرش مژدهٔ وصل از بر شیرین آرند
گر تو زیبا صنم از کعبه درآیی در دیر
کافران بهر نثارت بت سیمین آرند
دردمندان همه در بستر حسرت مردند
به امیدی که تو را بر سر بالین آرند
پرده ز آیینهٔ رخسار، خدا را بردار
تا بلاها به سر واعظ خودبین آرند
شب که روی تو عرق ریز شود از می ناب
کی توانند مثال از مه و پروین آرند
گر پیام تو بیارند از آن به که مرا
مژدهٔ سرو و گل و سوسن و نسرین آرند
هر کجا تازه کنند اهل هوس بزم نشاط
عشق‌بازان تو یاد از غم دیرین آرند
رخ زردم نشود سرخ فروغی از عشق
مگر آن دم ز خم بادهٔ رنگین آرند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
بهل ز صورت خوبت نقاب بردارند
که با وجود تو عشاق نقش دیوارند
چگونه خواری عشق تو را به جان بکشم
که پیش روی تو گل های گلستان خوارند
با خلد خواندمان شیخ شهر و زین غافل
که ساکنان درت از بهشت بیزارند
تو گر به سینه دل سخت آهنین داری
شکستگان تو هم آه آتشین دارند
به سخت‌گیری ایام هیچ کم نشوند
گرفتگان کمندت ز بس که بسیارند
تو شادکامی و شهری مسخر غم عشق
تو مست خوابی و خلقی ز غصه بیدارند
به جز بنفشه نروید ز خاک پاکانی
که از طپانچهٔ عشقت کبودرخسارند
حساب خون من افتاده است با قومی
که خون بی گنهان را به هیچ نشمارند
گناهکار تر از من کسی فروغی نیست
به کیش دولت اگر عاشقان گنه کارند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
چون بتان دستی به ناز زلف پر چین می‌برند
شیخ را از کعبه در بت‌خانهٔ چین می‌برند
چون شهیدان طلب را زنده می‌سازند باز
کوه‌کن را بر سر بازار شیرین می‌برند
چون خداوندان خوبی کوش شاهی می‌زنند
صبر و آرام از دل عشاق مسکین می‌برند
چون به یاد چشم او اهل نظر را می‌کشند
یک جهان کیفیت جام جهان‌بین می‌برند
ترک جان می‌بایدم گفتن که این شیرین‌لبان
بوسه می‌بخشند، اما جان شیرین می‌برند
تنگ شد کار شکر امشب مگر میخوارگان
نقل مجلس را از آن لب های نوشین می‌برند
هر که سر از عنبری خط جوانان می‌کشد
حلقه‌ها در حلقش از گیسوی مشکین می‌برند
من به باغی باغبانی می‌کنم با چشم تر
کز درختش دیگران گل های رنگین می‌برند
من به بزمی باده می‌نوشم که مستانش مدام
مایهٔ مستی از آن چشم خمارین می‌برند
من بتی را قبله می‌سازم که در دیر و حرم
اسم او را مؤمن و ترسا به تمکین می‌برند
بر همه گردن فرازان سجده واجب می‌شود
چون به مجلس نام سلطان ناصرالدین می‌برند
هم دعای دولتش خیل ملائک می‌کنند
هم غبار موکبش چشم سلاطین می‌برند
هر کجا بر تخت شاهی می‌نشیند شاد کام
نو عروس بخت را آن جا به آیین می‌برند
چون فروغی در سر هر هفته می‌سازد غزل
نزد شاهش از پی احسان و تحسین می‌برند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
صورتگران که صورت دل خواه می‌کشند
چون صورت تو می‌نگرند آه می‌کشند
جمعی شریک حال پراکندهٔ من‌اند
کز طرهٔ تو دست به اکراه می‌کشند
لب تشنگان چاه زنخدان دلکشت
آب حیات دم به دم از چاه می‌کشند
یارب چه گلبنی تو که با نقش قامتت
سرو بلند را همه کوتاه می‌کشند
من مات صورت تو که در کارگاه حسن
خورشید را گدا و تو را شاه می‌کشند
تو در حجاب رفته به چندین هزار ناز
من منتظر که دامن خرگاه می‌کشند
می‌گیرد آفتاب ز دود درون ما
چون عنبرین نقاب تو بر ماه می‌کشند
ترسم خدا نکرده کشد از تو انتقام
آهی که عاشقان به سحرگاه می‌کشند
این است اگر صعوبت عشق تو، رهروان
در اولین قدم، قدم از راه می‌کشند
برداشت عشق پرده به حدی که عاشقان
بر لوح سینه نقش انا الله می‌کشند
فارغ ز رشک بوالهوسانم فروغیا
چون داغ عشق بر دل آگاه می‌کشند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
مگر خدا ز رقیبان تو را جدا بکند
عجب خیال خوشی کرده‌ام، خدا بکند
سزای مردم بیگانه را دهم روزی
که روزگار تو را با من آشنا بکند
خبر نمی‌شوی از سوز ما مگر وقتی
که آه سوختگان در دل تو جا بکند
بر آن سرم که جفای تو را به جان بخرم
در این معامله گر عمر من وفا بکند
قبول حضرت صاحب دلان نخواهد شد
اگر به درد تو دل خواهش دوا بکند
پسند خواجه ما هیچ بنده‌ای نشود
که قصد بندگی از بهر مدعا بکند
طریق عاشقی و رسم دلبری این است
که ما وفا بنماییم و او جفا بکند
کمال بندگی و عین خواجگی این است
که ما خطا بنماییم و او عطا بکند
ندانم این دل صدپاره را چه چاره کنم
خدا نکرده اگر تیر او خطا بکند
به یاد زلف و بناگوش او دلم تا چند
شب دراز بنالد، سحر دعا بکند
فروغی از پی آن نازنین غزال برو
که در قلمرو عشقت غزل سرا بکند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
کاشکی ساقی ز لعلش می به جام من کند
چرخ مینا تا سحر گردش به کام من کند
گر به جنت هم نشین با ابلهان باید شدن
کاش دوزخ را خدا یک جا مقام من کند
گرم‌تر از آتش حسرت بباید آتشی
تا علاج سردی سودای خام من کند
تا نریزم دانه‌های اشک رنگین را به خاک
طایر دولت کجا تمکین دام من کند
پنجه‌ای در پنجهٔ شیر فلک خواهم زدن
گر چنین آهو رمی را بخت رام من کند
آفتاب آید ز گردون بر سجود بام من
گر چنین تابنده ماهی رو به یاد من کند
با خیال روی و مویش غرق نور و ظلمتم
کو نظربازی که سیر صبح و شام من کند
قامتی دیدم که می‌گوید گه برخاستن
کو قیامت تا تماشای قیام من کند
گر بدان درگاه عالی گام من خواهد رسید
سیرگاهش را فلک در زیر گام من کند
گر غلام خویشتن خواند مرا سلطان عشق
هر چه سلطان است از این منصب غلام من کند
گر به درویشی برد نام مرا آن شاه حسن
هر خطیبی خطبه در منبر به نام من کند
گوهر شهوار شد نظم گهربارم بلی
شاه می‌باید که تحسین کلام من کند
ناصرالدین شه که فرماید به شاه اختران
لشکرت باید که تعظیم نظام من کند
دیگر از مشرق نمی‌تابد فروغی آفتاب
گر نظر بر منظر ماه تمام من کند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
دل نداند که فدای سر جانان چه کند
گر فدای سر جانان نکند جان چه کند
لب شکر شکنت رونق کوثر بشکست
تا دهان تو به سرچشمهٔ حیوان چه کند
جنبش اهل جنون سلسله‌ها را بگسست
تا خم طرهٔ آن سلسله جنبان چه کند
گرهٔ کار مرا دست فلک باز نگرد
تا قوی پنجه آن طرهٔ پیچان چه کند
جمع کردم همه اسباب پریشانی را
تا پریشانی آن زلف پریشان چه کند
شام من صبح ز خورشید فروزنده نشد
تا فروغ رخ آن ماه درخشان چه کند
رازم از پردهٔ دل هیچ هویدا نشده‌ست
تا که غمازی آن غمزهٔ پنهان چه کند
به خضر آب بقا داد و به جمشید شراب
تا به پیمانهٔ ما ساقی دوران چه کند
جنبشی کرد صنوبر که قیامت برخاست
تا سهی قامت آن سرو خرامان چه کند
نرگس مست به باغ آمد و پیمانه به دست
تا قدح بخشی آن نرگس فتان چه کند
بسته‌های شکر از هند به ری آمده باز
تا شکر خندهٔ آن پستهٔ خندان چه کند
صف ترکان ختایی همه آراسته شد
تا صف آرایی آن صف زده مژگان چه کند
پایه طبع فروغی ز نهم چرخ گذشت
تا علو نظر همت سلطان چه کند
ناصرالدین شه بخشنده که دست کرمش
می‌نداند که به سرمایهٔ عمان چه کند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
چون دم تیغ تو قصد جان ستانی می‌کند
بار سر بر دوش جانان زان گرانی می‌کند
چشم بیمار تو را نازم که با صاحب دلان
دعوی زورآوری در ناتوانی می‌کند
من غلام آن نظربازم که با منظور خود
شرح حال خویش را در بی زبانی میکند
حالتی در باغ او دارم که با من هر سحر
بلبل دستان‌سرا هم داستانی می‌کند
چون ننالد مرغ مسکینی که او را داده‌اند
دامن باغی که گل چین باغبانی می‌کند
من کجا و بزم آن شاهنشه اقلیم حسن
صعوه با شهباز کی هم آشیانی می‌کند
گر نه باد صبح دم در گلشن او جسته راه
برق آهم پس چرا آتش فشانی می‌کند
ساقیا من ده که آخر گنبد نیلوفری
ارغوانی رنگ ما را زعفرانی می‌کند
عافیت خواهی زمین بوس در می‌خانه باش
زان که می دفع بلای آسمانی می‌کند
رهروی از کعبه مقصود می‌جوید نشان
کاو وطن در کوی بی نام و نشانی می‌کند
عاشق صادق فروغی بر سر سودای عشق
نقد جان را کی دریغ از یار جانی می‌کند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
ای خنده تو راهزن کاروان قند
ما نیش عشق خورده و لعل تو نوشخند
برخاست نیشکر که ز قد تو دم زند
از هم جدا جدا شد و ببریده بندبند
مردم سپند بر سر آتش نهند و تو
آتش زدی به عالم از آن خال چون سپند
ماهی ندیده‌ام چو تو در چارسوی حسن
خودرای و خودنما، خودآرای خودپسند
بالا گرفت آه من از شمع قد تو
چون شعله‌ای که از سر آتش شود بلند
من مو به مو جراحت و جعد تو مشک بو
تو سر به سر ملاحت من خسته گزند
چشم از فراق روی تو در گریه تا به کی
دل ز اشتیاق موی تو در مویه تا به چند
عشاق را کشیده‌ای از زلف چین به چین
آفاق را گرفته‌ای از خم به خم کمند
جمعی اسیر آن سر زلفین تاب دار
شهری شهید آن خم ابروی تیغ بند
بیرون نمی‌رود غم لیلی به هیچ روی
عاقل نمی‌شود دل مجنون به هیچ بند
بر آن دو زلف دست فروغی نمی‌رسد
بی همت بلند خداوند هوشمند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
هر جا حدیث حسن تو تقریر می‌کنند
آیات رحمت است که تفسیر می‌کنند
یارب چه صورتی تو که در کارگاه چشم
مردم همی خیال تو تصویر می‌کنند
هر خواب فتنه‌خیز که بینند مردمان
آن را به چشم مست تو تعبیر می‌کنند
خون می‌چکد ز خامهٔ خونین دلان شوق
چون نامه فراق تو تحریر می‌کنند
دل بسته‌ام به زلف تو زیرا که عاقلان
دیوانه را به حلقهٔ زنجیر می‌کنند
خرسندم از خرابی دل زان که عاقبت
ویران‌سرای عشق تو تعمیر می‌کنند
در صیدگاه عشق همه زخم کاری است
اول ترحمی که به نخجیر می‌کنند
عشقم کشیده بر سر میدان لشکری
کز غمزه کار خنجر و شمشیر می‌کنند
ملکی که در تصرف شاهان نیامده
ترکان به یک مشاهده تسخیر می‌کنند
کاری که از کمند نیاید، سهی قدان
از حلقه حلقهٔ زلف گره گیر می‌کنند
شاهان همه اسیر بتان سیاه چشم
این آهوان نگر که چه با شیر می‌کنند
مژگان او به جان فروغی کجا رسد
کی لاشه را نشان چنین تیر می‌کنند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
هر که را که بخت، دیده می‌دهد، در رخ تو بیننده می‌کند
وان که می‌کند سیر صورتت، وصف آفریننده می‌کند
خوی ناخوشش می‌کشد مرا، روی مهوشش زنده می‌کند
یار نازنین هر چه می‌کند، جمله را خوشانده می‌کنند
هر گه از درش خیمه می‌کنم، جامه می‌درم، نعره می‌زنم
من به حال دل گریه می‌کنم، دل به کار من خنده می‌کند
هست مدتی کان شکر دهن، می‌دهد مرا ره در انجمن
من حکایت از رفته می‌کنم، او حدیث از آینده می‌کند
گر در این چمن من به بوی یار، زندگی کنم بس عجب مدار
کز شمیم خود باد نوبهار، خاک مرده را زنده می‌کند
چون به روی خود پرده می‌کشد، روز روشنم تیره می‌شود
چون به زلف خود شانه می‌زند، خاطرم پراکنده می‌کند
چون به بام حسن می‌زند علم، ماه را پس پرده می‌برد
چون به باغ ناز می‌نهد قدم، سرو را سرافکنده می‌کند
کاسهٔ تهی هر چه باقی است، پر کننده‌اش دست ساقی است
ما در این گمان کانچه می‌کند، آسمان گردنده می‌کند
گاه می‌دهد جام می به جم، گاه می‌زند پشت پا به غم
پیر می فروش از سر کرم، کارهای فرخنده می‌کند
جام باده چیست، کشتی نجات، باده خور کز اوست مایهٔ حیات
ورنه عاقبت سیل حادثات، خانهٔ تو برکنده می‌کند
گاهی آگهم، گاه بی‌خبر، گاه ایمنم، گاه در خطر
گاهم اختیار شاه تاجور، گاهم اضطرار بنده می‌کند
نو عروس بخت هر شب از دری، جلوه می‌دهد ماه انوری
وان چه می‌کند مشق دلبری، بهر خان بخشنده می‌کند
خازن ملک، گنج خوش دلی، نام او حسین، اسم وی علی
کز جبین اوست هر چه منجلی، آفتاب تابنده می‌کند
زان فروغی از شور آن پری، مشتهر شدم در سخنوری
کز فروغ خود مهر خاوری، ذره را فروزنده می‌کند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
آتش‌زدگان ستم آب از تو نخواهند
دل سوختگان غیر عذاب از تو نخواهند
فردای قیامت که حساب همه خواهند
خونین کفنان هیچ حساب از تو نخواهند
گر بی‌گنهان را کشی امروز به محشر
تقصیر تو بخشند و عقاب از تو نخواهند
گر خون محبان خوری از تاب محبت
پاداش عمل در همه باب از تو نخواهند
قومی که جگر سوخته آتش عشقند
شاید که به جز بادهٔ ناب از تو نخواهند
جمعی که به بیداریشان کام ندادی
جور است که یک بوسه به خواب از تو نخواهند
تا چند ز خون مژه در کوی تو احباب
صد نامه نویسند و جواب از تو نخواهند
مردم ز سیه چشم تو در میکدهٔ عشق
مستند به حدی که شراب از تو نخواهند
هر جا که برآید ز غمت نالهٔ عشاق
ارباب طرب چنگ و رباب از تو نخواهند
الحق که غزالان سیه چشم فروغی
حیف است غزلهای خوش آب از تو نخواهند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
عاشقی کز خون دل جام شرابش می‌دهند
چشم تر، اشک روان، حال خرابش می‌دهند
هر که را امروز ساقی می‌کشد پای حساب
ایمنی از هول فردای حسابش می‌دهند
هر که ماهی خدمت می را به صافی می‌کند
سالها فرماندهی آفتابش می‌دهند
هیچ هشیاری نمی‌خواهد خمارآلوده‌ای
کز لب میگون او صهبای نابش می‌دهند
گرد بیداری نمی‌گردد کسی در روزگار
کز خمارین چشم او داروی خوابش می‌دهند
تشنه کامی کز پی ابروی ترکان می‌رود
آخر از سرچشمه شمشیر آبش می‌دهند
هر که اول زان صف مژگان سالی می‌کند
آخرالامر از دم خنجر جوابش می‌دهند
گر کمند حلق عاشق طرهٔ معشوق نیست
پس چرا بر چهره چندین پیچ و تابش می‌دهند
چون ز جعد پر گره آن ترک می‌سازد زره
ره به جیش خسرو مالک رقابش می‌دهند
ناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگ
فتح و نصرت بوسه بر زرین رکابش می‌دهند
کی فروغی روز وصل او به راحت می‌رود
بس که شبها از غم هجران عذابش می‌دهند