عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
اگر مخالف طبع و هواتوانی بود
بدل موافق اهل صفا توانی بود
اگر ز کبر و ریا بگذری چو اهل خدا
مقیم در حرم کبریا توانی بود
جفای هر کس و ناکس اگر کشی ای دل
بعشق دوست زاهل وفا توانی بود
اگر حجاب توئی از میانه برخیزد
یقین که ناظر نور لقا توانی بود
چو مست و بیخبر از باده فنا گردی
حریف شاهد و جام بقا توانی بود
اگر گردای در اهل دل بجان گردی
بملک فقر و فنا پادشا توانی بود
چو اقتداء حقیقی باهل دل کردی
اسیریا بجهان مقتدا توانی بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
در آرزوی روی تو گشتیم بیقرار
بردار پرده از رخ و مقصود ما برآر
ساقی مجو بهانه که فرصت غنیمت است
بگشا سربسو و بتعجیل می بیار
دیوانه ایم و عاشق و مست مدام عشق
با عقل و پارسائی و تقوی مرا چه کار
با عاشقان حکایت معشوق و باده گو
با زاهدان ز جنت و حوران گلعذار
تا دل ز فکر غیر مبرا نمی شود
در بزم وصل یار ترا کی دهند بار
بینی جمال عشق و زمعشوق برخوری
در راه عاشقان خدا گر شوی نثار
هرکو قدم براه طریقت نهد بحق
از دامن اسیری ما دست گو مدار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
مثنوی عین الحیات است ای پسر
آینه ذات و صفاتست ای پسر
مثنوی بحریست پر در یقین
بی گمان آب حیاتست ای پسر
مثنوی مجموعه اسرار هوست
جامع سر و نکاتست ای پسر
مثنوی در شش مجلد همچو خور
نوربخش شش جهاتست ای پسر
مثنوی دیوان عشق و حیرتست
مصحف آیات ذاتست ای پسر
مثنوی قوت دل هر عارفست
جان ما را زو حیاتست ای پسر
مثنوی جام شراب وحدتست
زو اسیری را نجاتست ای پسر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
ای دل براه عشق ز کونین در گذر
گر زانک عاشقی ز سر جان و سرگذر
خواهی ببزمگاه وصالت دهند راه
از جان و دل ز جمله جهان پیشتر گذر
مردانه گر براه طریقت قدم نهی
ز امید باغ جنت و بیم سقرگذر
با عقل کی بمنزل وصلش توان رسید
شو مست جام عشق و ز ره بیخبر گذر
داری هوس که شاهد جان رو نمایدت
بیخود بکوی میکده کن یک سحر گذر
جانم نیاورد بنظر مهر و ماه را
تا روی جان فزای ترا دید در گذر
باید که ره بسر اسیری بری چو ما
اول قدم برو ز سرجاه و زر گذر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
مائیم و کنج خلوت و سودای عشق یار
ناصح تو کار خود کن و ما را باو گذار
جانها معطر و دو جهان پر نسیم شد
تا برفشاند باد صبا زلف مشکبار
بازم خیال زهد مبادا برد ز راه
ساقی مدار منتظرم جام می بیار
تا خانه کرد در دل من عشق مغ بچه
گشتم ز فکر کفر و ز اسلام برکنار
زاهد که توبه میدهد از عاشقی مرا
رویت چو دید می شود از توبه شرمسار
هربار رخ بشیوه دیگر نمایدم
هر روز اگر جمال تو بینم هزار بار
هرکو قدم نهد چو اسیری برای عشق
بازش بگو که با غم دنیا و دین چه کار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
در خرابات آمدم دوشینه هنگام سحر
جمله را دیدم ز مستی گشته از خود بیخبر
مطربان اندر سرود و ساز داده چنگ و عود
ساقی و جمله حریفان مست و بیخود سربسر
جملگی گردان بپهلو بی سرو پا در سماع
در گرفته شور و مستی در همه دیوار و در
آنچنان حالی چو دیدم در من آمد حالتی
بیخود از خود گشتم و دیگر ندیدم خیر و شر
هرکه بیند یک نظر آن بزم و ساقی و حریف
می پرستی پیشه کرد و نیستش کاری دگر
جان رندان واقف سر خراباتست و بس
دیگران نسبت بدان سر گوئیا کورند و کر
در خرابات آنچه برجان اسیری کشف شد
صوفی خلوت نشین را نیست در مسجد خبر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
من عاشق و رندم و نظرباز
با شاهد و می حریف و دمساز
در بزمگه وصال با دوست
بودم همه دم ندیدم وهمراز
ساز ره وصل، جان سپاریست
این ره مرو ار نداری این ساز
صد بحر بیک نفس کشیدیم
هستیم هنوز ما و من باز
دادیم قرار و صبر از دست
مطرب چو بساز شد هم آواز
مائیم و نیاز و عجز و زاری
دلبر همه کبر و عشوه و ناز
تا محرم یار شد اسیری
فاش است بکاینات این راز
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
تا شد سپر بلایش دل درویش
هر لحظه رسد زخم دگر برجگر ریش
پیوسته بشمشیر جفا یار ستمکار
بی رحم زند بردل بیچاره من ریش
گویی که رسد بر دل و جان مرهم تازه
هر تیر که بر سینه من آید از آن کیش
با ما مگرش مهر و وفا هست ز یادت
چون جور و جفایش بمن آید ز همه بیش
بنگر که چه سانست نکو خواهی نادان
از عقل دهد توبه مرا عقل بداندیش
زین بادیه هرگز نبرد راه بمنزل
هر کس که نهد پای درین ره بسر خویش
خواهی که اسیری بودت بار بوصلش
از خود گذر و مرد صفت نه قدمی پیش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
جفا بگذر و یار با وفا باش
مشو بیگانه با ماآشنا باش
اگر تو عاشقی ورند مطلق
ز قید کفر و دین کلی جدا باش
دوئی شرکست یکتا شو درین راه
ببزم وصل بی ما و شما باش
بملک دل منادی میکند عشق
که بگذر از من و مائی و ما باش
زمال و ملک عالم رو بگردان
گدای کوی یار و پارسا باش
اگر خواهی که یارت رو نماید
قبول خاطر اهل صفا باش
اسیری گر وصال دوست خو(ا)هی
خودی بگذر و دایم با خدا باش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ای دل بکوی نیستی چون خاک پست و خوار باش
با دشمن و با دوستان یکسر گل بی خار باش
گر عاشقی یکرنگ شو، از نام و شهرت درگذر
در عشق ثابت کن قدم، جویای ننگ و عارباش
بگذار حظ نفس را، روپاکبازی پیشه کن
شو مونس یاد خدا، فارغ ز خلد و نار باش
در راه جست و جوی او سر بر خط فرمان بنه
یکدم میاسا در طلب، سرگشته چون پرگارباش
از فکر دنیا و ز دین در راه عشقش درگذر
ز اغیار دل را پاک کن، جویای وصل یار باش
خواهی برآیی بر فلک، گردی مجرد چون ملک
ترسا صفت در دیر دین رو طالب زنار باش
هستی و پندارخودی، کن غرقه در بحر فنا
در کوی عشق و بیخودی از ما و من بیزار باش
گر عاشق دل زنده معشوق را جوینده
گفتار را یکسو فکن، اندر پی کردار باش
از دست جور رهزنان بگزین کرانه زین میان
شو چو اسیری درامان، بایار یار غار باش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
برقص آمد جهان ز آهنگ حافظ
ز چشم بد خدایش باد حافظ
چو من مست مدام جام عشقم
مده بیهوده ما را پند واعظ
حدیث واعظ از تقلید و زهداست
ز عارف گوش کن در مواعظ
بیک لحظه دل غمگین شود شاد
بحال زارم ارباشی ملاحظ
براه عشق چون گشتم روانه
اسیری خوش بگو والله حافظ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
هرکه عاشق شد بباید گفت جان را الوداع
زانکه در بازار عشقش نیست رایج این متاع
عشق گوید پا منه اندر طریق عاشقی
با غم معشوق اگر داری بجان و دل نزاع
زاهدا با ما سخن از عاشقی و عشق گو
گر ز زهد خشک گوئی کی کنیمش استماع
واعظ نادان چه گوید از جمال روی دوست
چون بسر این سخن هرگز نبودش اطلاع
سالکا گر عاشقی زهد ریا را ترک کن
زانکه زهد و عشق را هرگز نباشد اجتماع
گر شدی عاشق دلا قطع نظر کن از دو کون
نیستی محرم بعشقش گر نداری انقطاع
هرچه میگویی ز زلف و روی آن دلدار گو
غیر از این از کفر و دین گرگوئیم باشد صداع
پرتو خورشید حسنت محو گرداند جهان
گر ز روی نوربخش خود براندازی قناع
در طریقت کی شوی متبوع پیش خاص و عام
در شریعت گر نداری چون اسیری اتباع
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
گر بگرد کعبه کوی تو باشد یک طواف
آن یکی بهتر ز صد حج پیاده بی گزاف
در هوای حور و جنت زاهد از دیدار ماند
با چنین جهلی ز دانش میزند بیهوده لاف
ذوق عشقت در نمی یابد مذاق زاهدان
در میان عاشق و زاهد ازین شد اختلاف
مرد حق بین را نباشد احتیاجی با دلیل
از دلیل روز مستغنی است بینا بی خلاف
نیست عالم جز نمودهست مطلق در شهود
یک اشارت اهل کشف و ذوق را باشد کفاف
عارف ذات و صفات حق شوی بی قیل و قال
گر به او صاف کمال او بیابی اتصاف
چون اسیری غرق بحر وحدت آمد زاهدا
موج را گر عین دریا گفت میدارش معاف
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
بگرفت صیت حسن تو از قاف تا بقاف
تا او فتاد پرتو رویت بنون و کاف
آئینه جمال تو دیدیم هرچه بود
عارف کسی بود که بدین دارد اعتراف
یارست هرچه هست درین دار غیر نیست
برحق چرا تو نسبت باطل کنی گزاف
عشاق او بمذهب عشقند متفق
در دین عشق کفر بود گر کنی خلاف
بر فقر و نیستی است تولای عاشقان
زاهد ز کبر و هستی خود این همه ملاف
عنقای وحدتم همه جا قاف قرب ماست
مجموع کاینات مرا گشته کوه قاف
آئینه دل تو چو صافست اسیریا
دارد همیشه میل ازین روبروی صاف
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
وقت کوچ آمد نفیرالطریقست الطریق
ره خطرناکست یاران وا ممانید از رفیق
در طریق عشق جانان عاشق جانباز باش
گر همی خواهی که حاصل گرددت ذوق طریق
هیچ سالک ره نیابد در مقام وصل دوست
فی طریق العشق لولم یهده شیخ شفیق
جز نمود هست مطلق نیست نفس کاینات
کل مافی الکون موج و هوکالبحرالعمیق
ز اشتیاق جام وصلت در خمارم ساقیا
لطف فرما از لب لعلت شرابی چون عقیق
عاشق دیوانه را با عقل و هشیاری چه کار
چون ز جام عشق دایم میکشد جانش رحیق
از غم دنیا و دین پیوسته باشد در کنار
هرکه در بحر فنا همچو اسیری شد غریق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
عاشقان را دین و مذهب شد وفاق
عشق ورزی راست ناید با نفاق
تا درآمد پای عشق اندر میان
عاشق و معشوق دارند اتفاق
عاشقان در نیستی جا کرده اند
زاهد از هستی نماید طمطراق
خان و مان عقل ویران کرده ام
تا بکوی عشق بگرفتم وثاق
زاهدان را ذوق عرفان از کجا
غیر عارف را ندادند این مذاق
هست مشتاق جمالش هر دو کون
در دو عالم نیست کس بی اشتیاق
ناصحم گوید بترک عشق گو
ترک جان گفتن اسیری هست شاق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
تا جامه هستی ز غم عشق نشد پاک
در جستن معشوق نه عاشق چالاک
تا روح مجرد نشد از قید علایق
کی همچو مسیحا بتوان رفت برافلاک
کی نور تجلی جمال تو توان دید
تا لوح دل از نقش دو عالم نشود پاک
من مست می عشق توام هرچه که هستم
گر زاهد زراقم و گر عاشق بی باک
دلدار در آید بنهد رخت اقامت
چون خانه دل پاک شود از خس و خاشاک
زاهد بره عشق چو عاشق دل و جان، باز
کی راست شود کار ز تسبیح و ز مسواک
شو پست و بجو منصب عالی چو اسیری
تو مرکز دور فلکی چونکه شدی خاک
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
تا کرد شاه عشق بملک دلم نزول
برخاستست از سر جان عقل بوالفضول
خورشید عمرم ار بفراقت زوال یافت
لیکن ز جان خیال وصال تو لایزول
آن یار عین ماست نه از روی اتحاد
این خانه پر ازوست ولیکن نه از حلول
بی بهره نیست ذره از مهر روی دوست
نور ترا بظلمت عالم بود شمول
کی با خودی ببزم وصالت توان رسید
فانی ز خویش شو که بحق یافتی وصول
دانش همه بمذهب من هست معرفت
در دین ما جز این نه فروعست و نه اصول
از قیل و قال هیچکس آگه نشد ز حال
مفتی ز قول راست مرنج و مشو ملول
زاهد رسد بجان تو بوئی ز عشق یار
گفتار عاشقان اگرت اوفتد قبول
کس واقف ار ز حال اسیری نشد چه شد
بهتر ز شهرت دگرانست این خمول
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
ما عاشق مست آن لقائیم
معشوقه پرست بی نوائیم
شیدائی عشق و بیخود از خود
مست می لعل جانفزائیم
بیگانه ز عقل و صبر و هوشیم
با عشق و جنون آشنائیم
وقت است بدر شویم از خود
در کوی قلندری درآئیم
ما رند و قمارباز و بی باک
هم گوشه نشین و پارسائیم
اوباش و حریف شاهد و می
هم صاحب ورد و با دعائیم
پیوسته شدست جان بجانان
تا ماز خودی خود جدائیم
مائی و منی حجاب ره بود
مائی چو برفت مانه مائیم
با دوست یکی شویم اسیری
از قید خودی اگر برائیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
گه مست و بیخبر ز می صاف وحدتیم
گه درد نوش خانه خمار کثرتیم
در پرتو جمال جهان سوز روی دوست
شیدا و والهیم و همه مست حیرتیم
ما با وجود دولت عرفان و گنج فقر
از ملک کیقباد و فریدون فراغتیم
مفتی اگر ز روی حقیقت نظر کنی
ما هر یکی کتاب و کلامیم و آیتیم
مارند و مست و عاشق و فارغ ز هست و نیست
تنها نه این زمان که هم از روز فطرتیم
پرواز ما برون ز مکانست و لامکان
ما شاهباز حضرت و عنقای قربتیم
مجموعه جمیع صفات است ذات ما
دیویم و هم فرشته و هم نور و ظلمتیم
در ظاهر ار گدا و فقیریم باطنا
سلطان تخت کشور معنی و صورتیم
ازما بجوی نور هدایت اسیریا
ما مهر نوربخش سپهر ولایتیم