عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
با من از مشکین غزالان گرنه بوی آشناست
آهویان را با من مجنون صفت انس از کجاست
نیست جای هر کسی در حلقه زنجیر عشق
هر کجا آزاده یی می بینم اینجا مبتلاست
من طبیب عاشقانم نیک میدانم علاج
بهترین درمان درد عاشقان ترک دواست
دست این شکر لبان در گردن ما کی رسد
گردن ما همچو قمری لایق طوق بلاست
روشن است از نور خورشید رخش هر ذره یی
بی نصیب این ذره یاب از سیه بختی چراست
مهربان با دشمنان با دوستان نامهربان
مهربانی حق آن نامهربان بی وفاست
بنده حسنم دگر دربند چیزی نیستم
همچو اهلی عاشق آزاده در عالم کجاست
آهویان را با من مجنون صفت انس از کجاست
نیست جای هر کسی در حلقه زنجیر عشق
هر کجا آزاده یی می بینم اینجا مبتلاست
من طبیب عاشقانم نیک میدانم علاج
بهترین درمان درد عاشقان ترک دواست
دست این شکر لبان در گردن ما کی رسد
گردن ما همچو قمری لایق طوق بلاست
روشن است از نور خورشید رخش هر ذره یی
بی نصیب این ذره یاب از سیه بختی چراست
مهربان با دشمنان با دوستان نامهربان
مهربانی حق آن نامهربان بی وفاست
بنده حسنم دگر دربند چیزی نیستم
همچو اهلی عاشق آزاده در عالم کجاست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
تا نشد چون نافه خون، دل بوی دلجویی نیافت
جز جگر خونی ازین وادی کسی بویی نیافت
هر سیه مستی که گفت اوصاف گل در روی تو
پیش رویت جز بعذر بیخودی بویی نیافت
گرچه سیب آن ز نخ گوید سخن با آدمی
جز زنخدانت کسی سیب سخنکویی نیافت
آنکه در اسرار پنهان موشکافی می نمود
تا دهانت در سخن نامد سر مویی نیافت
گرچه اهلی در وفاداری سگ خوبان بود
تا نشد بی خان و مان جابر سر کویی نیافت
جز جگر خونی ازین وادی کسی بویی نیافت
هر سیه مستی که گفت اوصاف گل در روی تو
پیش رویت جز بعذر بیخودی بویی نیافت
گرچه سیب آن ز نخ گوید سخن با آدمی
جز زنخدانت کسی سیب سخنکویی نیافت
آنکه در اسرار پنهان موشکافی می نمود
تا دهانت در سخن نامد سر مویی نیافت
گرچه اهلی در وفاداری سگ خوبان بود
تا نشد بی خان و مان جابر سر کویی نیافت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
گل نو آمد و ما را غم دیرینه گرفت
مرغ جان را نفس اندر قفس سینه گرفت
آن حریفی که شبش بودمی از خون دلم
بازش امروز هوای می دوشینه گرفت
چند جان همه را آن مه نو خط سوزد
آخرش دود دل خلق در آیینه گرفت
گنج سر دهنش تا نبرد راه کسی
مهر خط لب لعلش در گنجینه گرفت
دی مرا بود گذر بر سر کوی دگری
ره بمن دوش سک کویش ازان کینه گرفت
بسکه بر خرقه پشمین بودم داغ شراب
در دلم آتش ازین خرقه پشمینه گرفت
تازه گلزار جهان بر دل اهلی تنگ است
مرغ روحش ره آن گلشن دیرینه گرفت
مرغ جان را نفس اندر قفس سینه گرفت
آن حریفی که شبش بودمی از خون دلم
بازش امروز هوای می دوشینه گرفت
چند جان همه را آن مه نو خط سوزد
آخرش دود دل خلق در آیینه گرفت
گنج سر دهنش تا نبرد راه کسی
مهر خط لب لعلش در گنجینه گرفت
دی مرا بود گذر بر سر کوی دگری
ره بمن دوش سک کویش ازان کینه گرفت
بسکه بر خرقه پشمین بودم داغ شراب
در دلم آتش ازین خرقه پشمینه گرفت
تازه گلزار جهان بر دل اهلی تنگ است
مرغ روحش ره آن گلشن دیرینه گرفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ای سبز تلخ این نگه جان گداز چیست
مردم ز زهر چشم تو این خشم و ناز چیست
آنی که با تو هست جز از من کسی نیافت
محمود واقف است که حسن ایاز چیست
از عشوه تو غیر گمان وفا که برد؟
من آگهم که قصد تو ای عشوه ساز چیست
تا داغ عشق در دل شوخی اثر نکرد
واقف نشد چو شمع که سوز و گداز چیست
از راز عشق چون خبرت نیست ای فقیه
در حیرتم که بحث نو با اهل راز چیست
ما را ز طوف کوی تو چون کام دل رواست
مقصود کعبه وره دور و دراز چیست
اهلی رخ نیاز نهد بر رهت ولی
شوخی و ناز چه دانی نیاز چیست
مردم ز زهر چشم تو این خشم و ناز چیست
آنی که با تو هست جز از من کسی نیافت
محمود واقف است که حسن ایاز چیست
از عشوه تو غیر گمان وفا که برد؟
من آگهم که قصد تو ای عشوه ساز چیست
تا داغ عشق در دل شوخی اثر نکرد
واقف نشد چو شمع که سوز و گداز چیست
از راز عشق چون خبرت نیست ای فقیه
در حیرتم که بحث نو با اهل راز چیست
ما را ز طوف کوی تو چون کام دل رواست
مقصود کعبه وره دور و دراز چیست
اهلی رخ نیاز نهد بر رهت ولی
شوخی و ناز چه دانی نیاز چیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
سراپا شمع از آن نورست کز آلودگی دور است
اگر سوزد چنین پروانه هم نور علی نور است
بیمن دامن پاک تو صافی دل بود عاشق
که در آیینه ناظر صفا از عکس منظور است
نباید ذوق گفتارت بت چین باتو زان لافد
چه فهمد نقش دیواری مکن عیبش که معذور است
من از آب حیات آن دهان مستم توهم دانی
که این مستی که من دارم نه کار آب انگور است
میان ما و زاهد داغ می چون غنچه در گل شد
من از بی پردگی رسوا و او در پرده مستورست
حدیث سینه چاک تو اهلی شهرتی دارد
چه پوشی پرده عیبی را که در آفاق مشهورست
اگر سوزد چنین پروانه هم نور علی نور است
بیمن دامن پاک تو صافی دل بود عاشق
که در آیینه ناظر صفا از عکس منظور است
نباید ذوق گفتارت بت چین باتو زان لافد
چه فهمد نقش دیواری مکن عیبش که معذور است
من از آب حیات آن دهان مستم توهم دانی
که این مستی که من دارم نه کار آب انگور است
میان ما و زاهد داغ می چون غنچه در گل شد
من از بی پردگی رسوا و او در پرده مستورست
حدیث سینه چاک تو اهلی شهرتی دارد
چه پوشی پرده عیبی را که در آفاق مشهورست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
خوش نیست بی تو ساقی گر بزم خلد باقی است
از صحبت دو عالم مقصود روی ساقی است
خاکم بباد دادی دامن فشاندی اما
تا دامن قیامت گرد ملال باقی است
صحبت خوش است با تو گر اتفاق افتد
کوشش چه سود دارد چون دولت اتفاقی است
لعل ترا چه نسبت با چشمه حیات است
هرکس که این نیابد در عین بی مذاقی است
آیینه ام و ما را حال نهان عیان است
راز درون پاکان روشن ز بی نفاقی است
فیض دم مسیحا ار همنشین جان است
جان بخش شد نسیمی کو با گلی ملاقی است
از چنگ و بحث زاهد در خانقه بمردم
با او عذاب گورم خوشتر زهم و ثاقی است
باشد چراغ اهلی روشن شود ز شمعی
کز لمعه ای نورش یک لمعه با عراقی است
از صحبت دو عالم مقصود روی ساقی است
خاکم بباد دادی دامن فشاندی اما
تا دامن قیامت گرد ملال باقی است
صحبت خوش است با تو گر اتفاق افتد
کوشش چه سود دارد چون دولت اتفاقی است
لعل ترا چه نسبت با چشمه حیات است
هرکس که این نیابد در عین بی مذاقی است
آیینه ام و ما را حال نهان عیان است
راز درون پاکان روشن ز بی نفاقی است
فیض دم مسیحا ار همنشین جان است
جان بخش شد نسیمی کو با گلی ملاقی است
از چنگ و بحث زاهد در خانقه بمردم
با او عذاب گورم خوشتر زهم و ثاقی است
باشد چراغ اهلی روشن شود ز شمعی
کز لمعه ای نورش یک لمعه با عراقی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
نقد گنج کعبه جایش جز دل ویرانه نیست
حلقه بر در گو مزن زاهد که کس در خانه نیست
در حریم کعبه و بتخانه عاشق محرم است
هرکه با عاشق آشنا شد هیچ جا بیگانه نیست
سربسر احوال ما چون کوهکن جان کندن است
قصه صاحبدلان درد دل است افسانه نیست
همچو مجنون نوغزالی رام من هرگز نشد
چون کنم عقل معاشی با من دیوانه نیست
مست خون خویشتن چون مردم چشم خوردیم
مستی اهل نظر از ساغر و پیمانه نیست
تا سفال درد باشد جام زمزم گو مده
لذتی درمی پرستی نیست تا مردانه نیست
کس چو اهلی شمع من در خون گرم خود نکشت
رقص در آتش زدن جز شیوه پروانه نیست
حلقه بر در گو مزن زاهد که کس در خانه نیست
در حریم کعبه و بتخانه عاشق محرم است
هرکه با عاشق آشنا شد هیچ جا بیگانه نیست
سربسر احوال ما چون کوهکن جان کندن است
قصه صاحبدلان درد دل است افسانه نیست
همچو مجنون نوغزالی رام من هرگز نشد
چون کنم عقل معاشی با من دیوانه نیست
مست خون خویشتن چون مردم چشم خوردیم
مستی اهل نظر از ساغر و پیمانه نیست
تا سفال درد باشد جام زمزم گو مده
لذتی درمی پرستی نیست تا مردانه نیست
کس چو اهلی شمع من در خون گرم خود نکشت
رقص در آتش زدن جز شیوه پروانه نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
هرکه برخاست ز سودای تو بر جا ننشست
تا نیفکند به پای تو سر از پا ننشست
عرصه کوی تو صحرای قیامت باشد
زانکه هرگز ز سر کوی تو غوغا ننشست
گرچه عمری بنشستم به سر راه امید
جز سگ کوی تو کس با من شیدا ننشست
دل مجنون نه به دیوانگی از خلق رمید
عقل او بود که با مردم دانا ننشست
داد طوفان سرشکم همه عالم بر باد
در تنور دل من آتش سودا ننشست
گرد راهت به سر سرو سهی باد نشاند
خاک پای تو کجا رفت که بالا ننشست
پهلوی خار کسی سرو سهی را ننشاند
اهلی از یار مشو رنجه که با ما ننشست
تا نیفکند به پای تو سر از پا ننشست
عرصه کوی تو صحرای قیامت باشد
زانکه هرگز ز سر کوی تو غوغا ننشست
گرچه عمری بنشستم به سر راه امید
جز سگ کوی تو کس با من شیدا ننشست
دل مجنون نه به دیوانگی از خلق رمید
عقل او بود که با مردم دانا ننشست
داد طوفان سرشکم همه عالم بر باد
در تنور دل من آتش سودا ننشست
گرد راهت به سر سرو سهی باد نشاند
خاک پای تو کجا رفت که بالا ننشست
پهلوی خار کسی سرو سهی را ننشاند
اهلی از یار مشو رنجه که با ما ننشست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
صدهزاران چشم اگر بر روی یوسف ناظرست
از خریداران بیک دیدن محبت ظاهر است
گر کنی زینگونه در کار محبان زهر چشم
چشم تا برهم زنی کار حریفان آخر است
نقش ابروی ترا تا قبله دل ساختم
کافرم ای بت گرم نقشی دگر در خاطرست
شور و مستی از من و جور و جفا عیب از تو نیست
عشق و مستوری و حسن دلنوازی نادرست
دل بدرد و غم نهادم لاجرم شادم زبخت
شاد باشد هرکه او بر بخت و روزی شاکرست
کس نمی بینم که از دردت ندارد ناله یی
اینقدر باشد که اهلی دردمندی صابرست
از خریداران بیک دیدن محبت ظاهر است
گر کنی زینگونه در کار محبان زهر چشم
چشم تا برهم زنی کار حریفان آخر است
نقش ابروی ترا تا قبله دل ساختم
کافرم ای بت گرم نقشی دگر در خاطرست
شور و مستی از من و جور و جفا عیب از تو نیست
عشق و مستوری و حسن دلنوازی نادرست
دل بدرد و غم نهادم لاجرم شادم زبخت
شاد باشد هرکه او بر بخت و روزی شاکرست
کس نمی بینم که از دردت ندارد ناله یی
اینقدر باشد که اهلی دردمندی صابرست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
پیش سرمستان عشقت گلشن و گلخن یکیست
دار منصور و درخت وادی ایمن یکیست
حسن او در دل زجام دیده صد عکس افکند
در درون خانه صد خورشید و در روزن یکیست
خوبرویان همچو پروین اند و او ماه تمام
خوشه چین بسیار می بینم ولی خرمن یکیست
در گلستان جهان جز وی نمی بینم گلی
گر سراسر گل شود عالم بچشم من یکیست
دیده یعقوب روشن گشت و دشمن کور شد
در محل فرق است ورنه بوی پیراهن یکیست
جنگ و بحث خانقه بهم دشمن کند
ای خوشا میخانه کانجا دوست با دشمن یکیست
گر نظر بر غیر دارم غیر او مقصود نیست
دیده در صورت دو شد اهلی ولی دیدن یکیست
دار منصور و درخت وادی ایمن یکیست
حسن او در دل زجام دیده صد عکس افکند
در درون خانه صد خورشید و در روزن یکیست
خوبرویان همچو پروین اند و او ماه تمام
خوشه چین بسیار می بینم ولی خرمن یکیست
در گلستان جهان جز وی نمی بینم گلی
گر سراسر گل شود عالم بچشم من یکیست
دیده یعقوب روشن گشت و دشمن کور شد
در محل فرق است ورنه بوی پیراهن یکیست
جنگ و بحث خانقه بهم دشمن کند
ای خوشا میخانه کانجا دوست با دشمن یکیست
گر نظر بر غیر دارم غیر او مقصود نیست
دیده در صورت دو شد اهلی ولی دیدن یکیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
سر رشته غم دل چون شمع جانگدازست
کوته کنم حکایت کاین قصه بس درازست
او همچو سرو سرکش من خاک ره چو سایه
آن رسم ناز و شوخی وین شیوه نیازست
آن سرو ناز، کاری نگشاید از نیازم
تا من نیاز دارم او در مقام نازست
در کوی بت پرستان خاموش باش زاهد
کانجا می حقیقت در ساغر مجازست
مارا بحسن صورت مجنون نساخت آن مه
محمود را محبت با سیرت ایازست
گردون گرت نماید از حقه مهره مهر
بازی مخور که گردون تا هست حقه بازاست
گر گنج وصل خواهی لب تشنه دار اهلی
یعنی کلید این در دردست اهل رازست
کوته کنم حکایت کاین قصه بس درازست
او همچو سرو سرکش من خاک ره چو سایه
آن رسم ناز و شوخی وین شیوه نیازست
آن سرو ناز، کاری نگشاید از نیازم
تا من نیاز دارم او در مقام نازست
در کوی بت پرستان خاموش باش زاهد
کانجا می حقیقت در ساغر مجازست
مارا بحسن صورت مجنون نساخت آن مه
محمود را محبت با سیرت ایازست
گردون گرت نماید از حقه مهره مهر
بازی مخور که گردون تا هست حقه بازاست
گر گنج وصل خواهی لب تشنه دار اهلی
یعنی کلید این در دردست اهل رازست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
بی داغ عشق یکرگ من چون چراغ نیست
داغی نهاده ام که دگر جای داغ نیست
آشفته دل ز زلف توام با بنفشه گوی
تا ناز کم کند که مرا آن دماغ نیست
امروز با وجود تو یوسف بود عدم
در پیش آفتاب مجال چراغ نیست
ای بیخبر ز گریه تلخم بمن مخند
کاین چاشنی زهر ترا در ایاغ نیست
من هم مرید طاعتم ای پیر ره ولی
یکساعت از سجود بتانم فراغ نیست
مجنون بکوه و دشت و حریفان بباغ و گشت
صحرا گرفته را سر سودای باغ نیست
اهلی بمردی و نشدی صید باز وصل
مرغی که این شکار کند غیر زاغ نیست
داغی نهاده ام که دگر جای داغ نیست
آشفته دل ز زلف توام با بنفشه گوی
تا ناز کم کند که مرا آن دماغ نیست
امروز با وجود تو یوسف بود عدم
در پیش آفتاب مجال چراغ نیست
ای بیخبر ز گریه تلخم بمن مخند
کاین چاشنی زهر ترا در ایاغ نیست
من هم مرید طاعتم ای پیر ره ولی
یکساعت از سجود بتانم فراغ نیست
مجنون بکوه و دشت و حریفان بباغ و گشت
صحرا گرفته را سر سودای باغ نیست
اهلی بمردی و نشدی صید باز وصل
مرغی که این شکار کند غیر زاغ نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
ای لعبتی که مثل تو کس در زمانه نیست
خوشتر ز صورت تو درین کارخانه نیست
از زخم تیرتست مرا استخوان سفید
مت کشته توایم و ازین به نشانه نیست
شیرین حکایتی است که هر چند کوهکن
جان میکند حکایت او جز فسانه نیست
هرچند پا برهنه روم در رکاب تو
هیچم نوازشی بسر تازیانه نیست
در سجده ام تواضع و مستی بهانه ایست
زین بهترم بسجده ساقی بهانه نیست
سیرم ز خلد و گندم آدم فریب او
مرغ دل مرا هوس آب و دانه نیست
اهلی مسیح اگر بفلک رفت گو برو
مارا هوای رفتن ازین آستانه نیست
خوشتر ز صورت تو درین کارخانه نیست
از زخم تیرتست مرا استخوان سفید
مت کشته توایم و ازین به نشانه نیست
شیرین حکایتی است که هر چند کوهکن
جان میکند حکایت او جز فسانه نیست
هرچند پا برهنه روم در رکاب تو
هیچم نوازشی بسر تازیانه نیست
در سجده ام تواضع و مستی بهانه ایست
زین بهترم بسجده ساقی بهانه نیست
سیرم ز خلد و گندم آدم فریب او
مرغ دل مرا هوس آب و دانه نیست
اهلی مسیح اگر بفلک رفت گو برو
مارا هوای رفتن ازین آستانه نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
زاهد بره کعبه رود کاین ره دین است
خوش میرود اما ره مقصود نه این است
تا بود دل خسته غمی بود ز عشقت
هر چند که دیدیم همین بود و همین است
جان دادن و کام از لب معشوق گرفتن
این رسم حریفی است محبت نه چنین است
امروز که عشق تو بعالم زده آتش
آسوده حریفی است که در زیر زمین است
هرچند که شد فتنه چشم تو جهانسوز
تا خط تو بر خاسته او گوشه نشین است
خوشوقتی خلق از دل شادست ولیکن
خوشوقت دلی کز غم عشق تو حزین است
اهلی مکن از زخم جفا ناله که در عشق
گه مرهم لطفست و گهی نشتر کین است
خوش میرود اما ره مقصود نه این است
تا بود دل خسته غمی بود ز عشقت
هر چند که دیدیم همین بود و همین است
جان دادن و کام از لب معشوق گرفتن
این رسم حریفی است محبت نه چنین است
امروز که عشق تو بعالم زده آتش
آسوده حریفی است که در زیر زمین است
هرچند که شد فتنه چشم تو جهانسوز
تا خط تو بر خاسته او گوشه نشین است
خوشوقتی خلق از دل شادست ولیکن
خوشوقت دلی کز غم عشق تو حزین است
اهلی مکن از زخم جفا ناله که در عشق
گه مرهم لطفست و گهی نشتر کین است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
ایکه میپرسی که با دل همسخن در خانه کیست
طوطی حیران چه میداند که در آیینه کیست
مار گنج عشق یار از عقل ما کی دم زند
غیر محرم آگه از نقد دل گنجینه کیست
کی زند بر سینه سنگ از دست دل دیوانه وار
هر که دریابد که با دل همنشین در سینه کیست
من نمیگویم که بود از باده شب مست و خراب
نرگست گوید که مست از باده دوشینه کیست
چرخ هم در کینه عاشق بود سنگ غمش
جان من در عالم عشق از حسد بی کینه کیست
حال پیر می فروش از من مپرس ایشیخ شهر
من چه میدانم که شیخ مسجد آدینه کیست
جان من خلقی ز عشقت گر چو اهلی دم زنند
خود تو میدانی کز ایشان عاشق دیرینه کیست
طوطی حیران چه میداند که در آیینه کیست
مار گنج عشق یار از عقل ما کی دم زند
غیر محرم آگه از نقد دل گنجینه کیست
کی زند بر سینه سنگ از دست دل دیوانه وار
هر که دریابد که با دل همنشین در سینه کیست
من نمیگویم که بود از باده شب مست و خراب
نرگست گوید که مست از باده دوشینه کیست
چرخ هم در کینه عاشق بود سنگ غمش
جان من در عالم عشق از حسد بی کینه کیست
حال پیر می فروش از من مپرس ایشیخ شهر
من چه میدانم که شیخ مسجد آدینه کیست
جان من خلقی ز عشقت گر چو اهلی دم زنند
خود تو میدانی کز ایشان عاشق دیرینه کیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
خوشا کسی که بکوی تو بخت همدم اوست
سفال درد سگان تو ساغر جم اوست
دلم که در خم چو گان زلف تست چو گوی
شکسته شد همه عمر و هنوز در خم اوست
بمرگ مدعی از درد، دل بسوخت مرا
هنوز خانه بختم سیه بماتم اوست
دلا تو چند چو پروانه لافی از آتش
ترا چه طاقت یک شعله ز آتش غم اوست
ترا چه تاب جمالی که مه ازو تابی است
چه جای ماه که خورشید ذره کم اوست
ز سیل فتنه چه غم خانه دل ما را
که از اساس محبت بنای محکم اوست
بیمن ساقی عیسی نفس نخواهد مرد
چراغ خاطر اهلی که زنده از دم اوست
سفال درد سگان تو ساغر جم اوست
دلم که در خم چو گان زلف تست چو گوی
شکسته شد همه عمر و هنوز در خم اوست
بمرگ مدعی از درد، دل بسوخت مرا
هنوز خانه بختم سیه بماتم اوست
دلا تو چند چو پروانه لافی از آتش
ترا چه طاقت یک شعله ز آتش غم اوست
ترا چه تاب جمالی که مه ازو تابی است
چه جای ماه که خورشید ذره کم اوست
ز سیل فتنه چه غم خانه دل ما را
که از اساس محبت بنای محکم اوست
بیمن ساقی عیسی نفس نخواهد مرد
چراغ خاطر اهلی که زنده از دم اوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
با یکدم وصلت غم عالم نتوان گفت
صد ساله سخن باتو بیکدم نتوان گفت
ما وصل نجوییم و غم هجر تو خواهیم
وز نازکی خوی تو این هم نتوان گفت
با زخم تو خاموشم و زخمی دگرست این
کاحوال دل ریش بمرهم نتوان گفت
بسیار دهان تو کم از ذره بود لیک
در روی نکویان سخن کم نتوان گفت
هر کس که سگ یار نشد گرچه فرشته است
در مذهب ما هرگزش آدم نتوان گفت
ای من سگ آن گوشه نشین کو قدم از دیر
بیرون ننهاد و خبرش هم نتوان گفت
ساقی قدحی بخش و مترس از غم ایام
کانجا که تو باشی سخن از غم نتوان گفت
پیش تو هزار آینه جم به یکی جو
با چشمه خورشید ز شبنم نتوان گفت
ترسا بچه یی قاتل اهلی است که از ناز
با او سخن از عیسی مریم نتوان گفت
صد ساله سخن باتو بیکدم نتوان گفت
ما وصل نجوییم و غم هجر تو خواهیم
وز نازکی خوی تو این هم نتوان گفت
با زخم تو خاموشم و زخمی دگرست این
کاحوال دل ریش بمرهم نتوان گفت
بسیار دهان تو کم از ذره بود لیک
در روی نکویان سخن کم نتوان گفت
هر کس که سگ یار نشد گرچه فرشته است
در مذهب ما هرگزش آدم نتوان گفت
ای من سگ آن گوشه نشین کو قدم از دیر
بیرون ننهاد و خبرش هم نتوان گفت
ساقی قدحی بخش و مترس از غم ایام
کانجا که تو باشی سخن از غم نتوان گفت
پیش تو هزار آینه جم به یکی جو
با چشمه خورشید ز شبنم نتوان گفت
ترسا بچه یی قاتل اهلی است که از ناز
با او سخن از عیسی مریم نتوان گفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
گر به کوثر نظر ز نیکو عملی است
چشم ما بر کرم ساقی و بخش ازلی است
رند دردی کش ما را تو چه دانی چه کس است
بجز از پیر خرابات که داند که ولی است
ای طبیب دل و جان سوی خود از ناز مرا
کی محل میکنی و درد من از کم محلی است
پاک دل نیست کسی کز می صافی گذرد
احتراز از محک تجربه عین دغلی است
عمر باشد که درین میکده با خضر و مسیح
اهلی از جرعه کشان علی و آل علی است
چشم ما بر کرم ساقی و بخش ازلی است
رند دردی کش ما را تو چه دانی چه کس است
بجز از پیر خرابات که داند که ولی است
ای طبیب دل و جان سوی خود از ناز مرا
کی محل میکنی و درد من از کم محلی است
پاک دل نیست کسی کز می صافی گذرد
احتراز از محک تجربه عین دغلی است
عمر باشد که درین میکده با خضر و مسیح
اهلی از جرعه کشان علی و آل علی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
لعل جانبخشش که آرام دل شیدا ازوست
راحت جان است ما را بلکه جان ما ازوست
از گلستان جهان هرگز مبادا کم چو سرو
آن گل جنت که حسن گلشن دنیا ازوست
من ز رنگ آمیزی مشاطه او سوختم
کاین دورنگی بامنش آن نوگل زیبا ازوست
چشم مست او که بینی گوشه گیر از هر طرف
در جهان هرجا که گردد فتنه یی پیدا ازوست
زاهد از غوغای ما مشکن سبومی را چه جرم
گر توانی منع او کن کاین همه غوغا ازوست
لیلی و شیرین خریداران آن یوسف رخ اند
در سر مجنون و شان هم مایه سودا ازوست
وصف آن گل گوی اهلی کز نسیم روح بخش
عندلیب گلشن روحانیان گویا ازوست
راحت جان است ما را بلکه جان ما ازوست
از گلستان جهان هرگز مبادا کم چو سرو
آن گل جنت که حسن گلشن دنیا ازوست
من ز رنگ آمیزی مشاطه او سوختم
کاین دورنگی بامنش آن نوگل زیبا ازوست
چشم مست او که بینی گوشه گیر از هر طرف
در جهان هرجا که گردد فتنه یی پیدا ازوست
زاهد از غوغای ما مشکن سبومی را چه جرم
گر توانی منع او کن کاین همه غوغا ازوست
لیلی و شیرین خریداران آن یوسف رخ اند
در سر مجنون و شان هم مایه سودا ازوست
وصف آن گل گوی اهلی کز نسیم روح بخش
عندلیب گلشن روحانیان گویا ازوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
سرو بر خاک ره از رشک قد یار نشست
جلوه قامت او دید ز رفتار نشست
خاک در دیده آن رهرو بی صبر و ثبات
کز ره کعبه بآزردگی خار نشست
تا چو صورت تهی از جان نشود قالب ما
بفراغت نتوان پشت بدیوار نشست
حسن یوسف همه را پرده ناموس درید
بس زلیخا صفتی بر سر بازار نشست
دوش در مجلس ما باد سحر کرد گذار
شمع را گرمی بازار بیکبار نشست
تنم از شوق بتان هیزم آتشکده شد
رشته جان همه در وصله زنار نشست
تو درون آی که تا جان رود از خانه تن
که بسی ماند درین خانه و بسیار نشست
از گران باری تن جان سبکروحان رست
اهلی از زحمت جان نیز سبکبار نشست
جلوه قامت او دید ز رفتار نشست
خاک در دیده آن رهرو بی صبر و ثبات
کز ره کعبه بآزردگی خار نشست
تا چو صورت تهی از جان نشود قالب ما
بفراغت نتوان پشت بدیوار نشست
حسن یوسف همه را پرده ناموس درید
بس زلیخا صفتی بر سر بازار نشست
دوش در مجلس ما باد سحر کرد گذار
شمع را گرمی بازار بیکبار نشست
تنم از شوق بتان هیزم آتشکده شد
رشته جان همه در وصله زنار نشست
تو درون آی که تا جان رود از خانه تن
که بسی ماند درین خانه و بسیار نشست
از گران باری تن جان سبکروحان رست
اهلی از زحمت جان نیز سبکبار نشست