عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
اگرچه خانه خرابی زباده ای ساقی است
خراب جام شرابیم تا دمی باقی است
ز شوق روی تو خورشید را اشعه نور
بصد هزار زبان در حدیث مشتاقی است
مرا نیاز درونی ز صدق دل با تست
که زهد ظاهر یاران طریق زراقی است
ببر تو این دل زارم گر آدمی زادی
نه آدمی صفتی در فرشته اخلاقی است
خموش اهلی ازین درس و توبه و تقوی
که بخت ما و تو موقوف صحبت ساقی است
خراب جام شرابیم تا دمی باقی است
ز شوق روی تو خورشید را اشعه نور
بصد هزار زبان در حدیث مشتاقی است
مرا نیاز درونی ز صدق دل با تست
که زهد ظاهر یاران طریق زراقی است
ببر تو این دل زارم گر آدمی زادی
نه آدمی صفتی در فرشته اخلاقی است
خموش اهلی ازین درس و توبه و تقوی
که بخت ما و تو موقوف صحبت ساقی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
مارا تنی چو صورت دیوار مانده است
چشم و زبان و دست و دل از کار مانده است
خواهم که بشکنم قفس تن که دور ازو
بیهوده مرغ روح گرفتار مانده است
از دیده یار رفت وزخون خشک شد مژه
زان گل که بود در نظرم خار مانده است
از زخم تیر غمزه او زنده نیست کس
وان هم که زنده است دل افکار مانده است
در عشق هرکه رشته جان بگسلد ز شوق
آن خود بدست بسته زنار مانده است
اهلی اسیر ششدر غم گشت چاره نیست
بیچاره نامراد بناچار مانده است
چشم و زبان و دست و دل از کار مانده است
خواهم که بشکنم قفس تن که دور ازو
بیهوده مرغ روح گرفتار مانده است
از دیده یار رفت وزخون خشک شد مژه
زان گل که بود در نظرم خار مانده است
از زخم تیر غمزه او زنده نیست کس
وان هم که زنده است دل افکار مانده است
در عشق هرکه رشته جان بگسلد ز شوق
آن خود بدست بسته زنار مانده است
اهلی اسیر ششدر غم گشت چاره نیست
بیچاره نامراد بناچار مانده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
مجال حلقه صحبت کرابخانه تست؟
که کعبه حلقه چشمش بر آستانه تست
میانه تن و جان باوجود مهر ازل
کجاست آنچه میان من و میانه تست
بهانه جویی و کامم نمیدهی دانم
غرض ز خواهش من عشوه و بهانه تست
مرا به خازن جنت چکار و نسیه خلد
که آنچه نقد مرا دست در خزانه تست
نشان نماند ز تیرت جز استخوان از ما
ولی خوشیم که این استخوان نشانه تست
من از زبانه آتش چه ترسم ای دوزخ
مگر زبان ملامت کم از زبانه تست
بیا که صحبت مارا صفا تویی اهلی
چراغ مجلس ما آه عاشقانه تست
که کعبه حلقه چشمش بر آستانه تست
میانه تن و جان باوجود مهر ازل
کجاست آنچه میان من و میانه تست
بهانه جویی و کامم نمیدهی دانم
غرض ز خواهش من عشوه و بهانه تست
مرا به خازن جنت چکار و نسیه خلد
که آنچه نقد مرا دست در خزانه تست
نشان نماند ز تیرت جز استخوان از ما
ولی خوشیم که این استخوان نشانه تست
من از زبانه آتش چه ترسم ای دوزخ
مگر زبان ملامت کم از زبانه تست
بیا که صحبت مارا صفا تویی اهلی
چراغ مجلس ما آه عاشقانه تست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ما عاشقیم و روی بتان قبله گاه ماست
بر جرم عاشقی همه عالم گواه ماست
از شوخی نظر دل ما خون بریخت
هر بد که کرد دیده ما پیش راه ماست
ما برق آه خود بفلک بر کشیده ایم
جرم ستاره سوختگی هم گناه ماست
گر در ره وفا نکنیم استخوان سفید
پس وای بر خجالت روی سیاه ماست
از آفتاب حسن تو شب در جهان نماند
مارا اگر شبی است هم از دود آه ماست
دشمن که قصد کشتن ما آرزو کند
بدخواه حال ما نبود نیکخواه ماست
تاب نظر نیاورد آن گل زناز کی
اهلی نگه مکن که ملول از نگاه ماست
بر جرم عاشقی همه عالم گواه ماست
از شوخی نظر دل ما خون بریخت
هر بد که کرد دیده ما پیش راه ماست
ما برق آه خود بفلک بر کشیده ایم
جرم ستاره سوختگی هم گناه ماست
گر در ره وفا نکنیم استخوان سفید
پس وای بر خجالت روی سیاه ماست
از آفتاب حسن تو شب در جهان نماند
مارا اگر شبی است هم از دود آه ماست
دشمن که قصد کشتن ما آرزو کند
بدخواه حال ما نبود نیکخواه ماست
تاب نظر نیاورد آن گل زناز کی
اهلی نگه مکن که ملول از نگاه ماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
شمع را پیش رخت اشک نیاز اینهمه چیست
گرنه سر گرم تو شد سوز و نیاز اینهمه چیست
صد کنار از غم سرد تو پر آب است ز اشک
بکناری بنشین شوخی و ناز اینهمه چیست
گر بمحراب حقیقت بود ابروی بتان
سجده اهل حقیقت به مجاز اینهمه چیست
ای خضر گر نشوی کشته آن آب حیات
خود بگو خاصیت عمر دراز اینهمه چیست
ماچو در پای تو نقد دو جهان یافته ایم
چشم شوخ تو بما شعبد باز اینهمه چیست
اهلی،آن عهد شکن گرنه پشیمان زوفاست
خشم و نازش بمن غمزده باز اینهمه چیست
گرنه سر گرم تو شد سوز و نیاز اینهمه چیست
صد کنار از غم سرد تو پر آب است ز اشک
بکناری بنشین شوخی و ناز اینهمه چیست
گر بمحراب حقیقت بود ابروی بتان
سجده اهل حقیقت به مجاز اینهمه چیست
ای خضر گر نشوی کشته آن آب حیات
خود بگو خاصیت عمر دراز اینهمه چیست
ماچو در پای تو نقد دو جهان یافته ایم
چشم شوخ تو بما شعبد باز اینهمه چیست
اهلی،آن عهد شکن گرنه پشیمان زوفاست
خشم و نازش بمن غمزده باز اینهمه چیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
کسی زکعبه کوی تو نامراد نرفت
که حلقه بر در این خانه زد؟ که شاد نرفت
به خاک پای تو کز خاک درگهت دل ما
بسنگ تفرقه چون مرغ خانه زاد نرفت
بجان دوست که هرچند مهر ورزیدم
جفا زخاطر این چرخ کج نهاد نرفت
بتخت بخت مکن تکیه گر سلیمانی
کدام تخت که آخر چو گل بباد نرفت
رهین منت پیر مغان بود اهلی
که حق خدمت او هرگزش زیاد نرفت
که حلقه بر در این خانه زد؟ که شاد نرفت
به خاک پای تو کز خاک درگهت دل ما
بسنگ تفرقه چون مرغ خانه زاد نرفت
بجان دوست که هرچند مهر ورزیدم
جفا زخاطر این چرخ کج نهاد نرفت
بتخت بخت مکن تکیه گر سلیمانی
کدام تخت که آخر چو گل بباد نرفت
رهین منت پیر مغان بود اهلی
که حق خدمت او هرگزش زیاد نرفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
منم که حاصل من غیر نامرادی نیست
درخت بخت مرا برگ عیش و شادی نیست
ز فسحت دو جهان خاطرم به تنگ آمد
فراغت دل مجنون بهیچ وادی نیست
چون برق میگذرد عمر بر فروز از وی
چراغ عیش که تا چشم بر گشادی نیست
گمان مبر که فلاک با توراست خواهد شد
که در طبیعت او غیر کج نهادی نیست
بر آستان تو خاکیم و چشم همت ما
بتخت خسروی و تاج کیقبادی نیست
پرستش تو ز نیک اعتقادی اهلی است
طریق اهل محبت بد اعتقادی نیست
درخت بخت مرا برگ عیش و شادی نیست
ز فسحت دو جهان خاطرم به تنگ آمد
فراغت دل مجنون بهیچ وادی نیست
چون برق میگذرد عمر بر فروز از وی
چراغ عیش که تا چشم بر گشادی نیست
گمان مبر که فلاک با توراست خواهد شد
که در طبیعت او غیر کج نهادی نیست
بر آستان تو خاکیم و چشم همت ما
بتخت خسروی و تاج کیقبادی نیست
پرستش تو ز نیک اعتقادی اهلی است
طریق اهل محبت بد اعتقادی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
عشق آتش است و در دل دیوانه در گرفت
برق قبول شمع به پروانه در گرفت
از چشم سرخوش تو که مست است بی شراب
صحبت بیک کرشمه مستانه درگرفت
اندک مبین سرشک دل گرم عاشقان
کاتش زیک شراره بیک خانه درگرفت
گفتم خوش است سوز درون شمع بر فروخت
این حرف آشنا چه به بیگانه درگرفت
اهلی فروغ دل ز خرابات عشق یافت
دیوانه را چراغ به پروانه در گرفت
برق قبول شمع به پروانه در گرفت
از چشم سرخوش تو که مست است بی شراب
صحبت بیک کرشمه مستانه درگرفت
اندک مبین سرشک دل گرم عاشقان
کاتش زیک شراره بیک خانه درگرفت
گفتم خوش است سوز درون شمع بر فروخت
این حرف آشنا چه به بیگانه درگرفت
اهلی فروغ دل ز خرابات عشق یافت
دیوانه را چراغ به پروانه در گرفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
روی کسی چو صورت آینه سوی تست
کز خویشتن تهی و پر از مهر روی تست
ای آفتاب بر فلک همچو ماه تو
پشتش از آن خمیده که مایل بسوی تست
تنها نه از حدیث تو من در حکایتم
هر جا که میروم همه این گفتگوی تست
گل را بخاک کوی تو لاف صفا چراست
چون آب روی گل همه از خاک کوی تست
ای نوگل بهشت که مستم زبوی تو
بوی بهشت گر بودم هم ببوی تست
مارا ز جعد موی تو مشکل حکایتی است
گر مشکلی گشاده شود هم زموی تست
اهلی چو شیشه خنده ساقی ره توزد
کاین گریه های تلخ گره در گلوی تست
کز خویشتن تهی و پر از مهر روی تست
ای آفتاب بر فلک همچو ماه تو
پشتش از آن خمیده که مایل بسوی تست
تنها نه از حدیث تو من در حکایتم
هر جا که میروم همه این گفتگوی تست
گل را بخاک کوی تو لاف صفا چراست
چون آب روی گل همه از خاک کوی تست
ای نوگل بهشت که مستم زبوی تو
بوی بهشت گر بودم هم ببوی تست
مارا ز جعد موی تو مشکل حکایتی است
گر مشکلی گشاده شود هم زموی تست
اهلی چو شیشه خنده ساقی ره توزد
کاین گریه های تلخ گره در گلوی تست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
هر کرا حسنی بود آیینه دار روی اوست
هرکه دارد بوی عشقی از سگان کوی اوست
فتنه پیران نه تنها شد که طفل مکتبی
چون الف گوید مرادش قامت دلجوی اوست
عشق خود یاری دهد یعنی که کار کوهکن
قوت بازوی عشق است این نه از بازوی اوست
دیدنش جان بخشد اما زهر چشمش میکشد
زهر و تریاکی عجب با نرگش جادوی اوست
گاه گاه از شرم مردم روی ازو پوشم ولی
تا نظر در خود کنم بینم که چشمم سوی اوست
مست آن چشمند اهلی، نوغر الان جهان
وه که هر جا هست صیادی سگ آهوی اوست
هرکه دارد بوی عشقی از سگان کوی اوست
فتنه پیران نه تنها شد که طفل مکتبی
چون الف گوید مرادش قامت دلجوی اوست
عشق خود یاری دهد یعنی که کار کوهکن
قوت بازوی عشق است این نه از بازوی اوست
دیدنش جان بخشد اما زهر چشمش میکشد
زهر و تریاکی عجب با نرگش جادوی اوست
گاه گاه از شرم مردم روی ازو پوشم ولی
تا نظر در خود کنم بینم که چشمم سوی اوست
مست آن چشمند اهلی، نوغر الان جهان
وه که هر جا هست صیادی سگ آهوی اوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
جور آن بت همه بر جان پریشان من است
سخت تر زان دل چونسنگ مگر جان من است
که گزیدست بدندان لب لعلش که بر او
زخم دندان نه باندازه دندان من است
در غم او همه کس مست و گریبان چاکند
از میان همه دستش بگریبان من است
عاقبت کار حریفان همه سامان بگرفت
آنچه سامان نپذیرد سر و سامان من است
دین عاشق برضای دل معشوق بود
کفر اگر یار قبولش بود ایمان من است
غافل از حال من امشب مشو ای همسایه
کامشبم می کشد آن شمع که مهمان من است
امشب از گرمی مجلس جگر شمع بسوخت
وین نه از شورمی، از آتش پنهان من است
ابر رحمت بگنه شویی اهلی نرسد
چشم امید بدین دیده گریان من است
سخت تر زان دل چونسنگ مگر جان من است
که گزیدست بدندان لب لعلش که بر او
زخم دندان نه باندازه دندان من است
در غم او همه کس مست و گریبان چاکند
از میان همه دستش بگریبان من است
عاقبت کار حریفان همه سامان بگرفت
آنچه سامان نپذیرد سر و سامان من است
دین عاشق برضای دل معشوق بود
کفر اگر یار قبولش بود ایمان من است
غافل از حال من امشب مشو ای همسایه
کامشبم می کشد آن شمع که مهمان من است
امشب از گرمی مجلس جگر شمع بسوخت
وین نه از شورمی، از آتش پنهان من است
ابر رحمت بگنه شویی اهلی نرسد
چشم امید بدین دیده گریان من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
محبوب من چه حاجت گفتن بود که کیست
چون آفتاب بر همه روشن بود که کیست
کوته نظر مشاهده برق عیش کرد
ما را نظر به سوخته خرمن بود که کیست
حاجت به قصه نیست که در دل که خانه ساخت
کو خود عیان ز چاک دل من بود که کیست
چون پوشم آن حریف که همسایه را چو شمع
روشن ز روشنایی روزن بود که کیست
دشمن به طعنه گفت که اهلی ترا که سوخت؟
ظاهر هم از حکایت دشمن بود که کیست
چون آفتاب بر همه روشن بود که کیست
کوته نظر مشاهده برق عیش کرد
ما را نظر به سوخته خرمن بود که کیست
حاجت به قصه نیست که در دل که خانه ساخت
کو خود عیان ز چاک دل من بود که کیست
چون پوشم آن حریف که همسایه را چو شمع
روشن ز روشنایی روزن بود که کیست
دشمن به طعنه گفت که اهلی ترا که سوخت؟
ظاهر هم از حکایت دشمن بود که کیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
کور شد از غم رقیب کان پری از بام ماست
کوری چشم رقیب روشنی چشم ماست
از همه عالم بود منزل من کوی دوست
منزل ازین خوبتر در همه عالم کجاست
بیهده تا کی زنم دست بسر از غمش
دست من از کار شد نوبت دست دعاست
یار طبیب دل است گر ز جفا سوخت دل
دست چو برهم نهد مرهم داغ جفاست
خاک رهی کش بود نقش قدمهای او
قبله اهل وفا کعبه اهل صفاست
لاله صفت کام ماست داغ جفا از حبیب
چشم و دل بوالهوس بر گل باغ وفاست
کوهکن از هجریار گر کند افغان رواست
کوه بنالد ز هجر، هجر بلای خداست
از آن شاه حسن پادشه وقت شد
ظل همایون دوست سایه فر هماست
کوری چشم رقیب روشنی چشم ماست
از همه عالم بود منزل من کوی دوست
منزل ازین خوبتر در همه عالم کجاست
بیهده تا کی زنم دست بسر از غمش
دست من از کار شد نوبت دست دعاست
یار طبیب دل است گر ز جفا سوخت دل
دست چو برهم نهد مرهم داغ جفاست
خاک رهی کش بود نقش قدمهای او
قبله اهل وفا کعبه اهل صفاست
لاله صفت کام ماست داغ جفا از حبیب
چشم و دل بوالهوس بر گل باغ وفاست
کوهکن از هجریار گر کند افغان رواست
کوه بنالد ز هجر، هجر بلای خداست
از آن شاه حسن پادشه وقت شد
ظل همایون دوست سایه فر هماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
دل را نمک از گریه گرم است شکی نیست
بی چاشنی گریه کبابش نمکی نیست
ای گل ز غم خویش یکی با تو چگوید
درد دل عشاق هزارست یکی نیست
از قصه مجنون که بصد رنگ شنیدی
بیش است غم ما و درین قصه شکی نیست
خوبان دل پاک از دل آلوده شناسد
در قلب شناسی به ازیشان محکی نیست
اهلی سگ خوبان شد و از زهد بری گشت
باری نبود دیو رهی گر ملکی نیست
بی چاشنی گریه کبابش نمکی نیست
ای گل ز غم خویش یکی با تو چگوید
درد دل عشاق هزارست یکی نیست
از قصه مجنون که بصد رنگ شنیدی
بیش است غم ما و درین قصه شکی نیست
خوبان دل پاک از دل آلوده شناسد
در قلب شناسی به ازیشان محکی نیست
اهلی سگ خوبان شد و از زهد بری گشت
باری نبود دیو رهی گر ملکی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
هر جا که بنگری رخ او در تجلی است
مجنون اگر شوی همه آفاق لیلی است
دور از توام بصورت و در معنیم قرین
صورت تفاوتی نکند اصل معنی است
ما را که دل بطرفه غزالی گرفته انس
مجنون صفت گریختن از خلق اولی است
گر سرو با تو لاف زد آزاده اش مخوان
آزاده نیست هر که گرفتار دعوی است
پیش کسی که باده ز دست تو خورده است
زهرست آب خضر اگر از دست عیسی است
مست تو گر ز کار جهان فرد شد چه شد
بخت مجردان تو در کار عقبی است
گر پوست بر کنند ز صورت پرمست
اورا چه غم که زنده دل از مغز معنی است
اهلی حریف مغبچه و جام می کسی است
کورانه فکر دین و نه پروای دنیی است
مجنون اگر شوی همه آفاق لیلی است
دور از توام بصورت و در معنیم قرین
صورت تفاوتی نکند اصل معنی است
ما را که دل بطرفه غزالی گرفته انس
مجنون صفت گریختن از خلق اولی است
گر سرو با تو لاف زد آزاده اش مخوان
آزاده نیست هر که گرفتار دعوی است
پیش کسی که باده ز دست تو خورده است
زهرست آب خضر اگر از دست عیسی است
مست تو گر ز کار جهان فرد شد چه شد
بخت مجردان تو در کار عقبی است
گر پوست بر کنند ز صورت پرمست
اورا چه غم که زنده دل از مغز معنی است
اهلی حریف مغبچه و جام می کسی است
کورانه فکر دین و نه پروای دنیی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
به زهر چشم دهی جان و دل فرحناک است
چه دلبری تو که زهر از کف تو تریاک است
چه شد که جامه یوسف شد از زلیخا چاک
هنوز جان زلیخا ز دست او چاک است
مباش همدم هرخس کز او بود جان بخش
حیات خضر کز آلایش جنان پاک است
فرشته محرم دل نیست دیوره چه سگ است
چو گل مجال ندارد چه جای خاشاک است
گرت هوای بلندیست میل پستی کن
که پای خاک نشینان بر اوج افلاک است
درین چمن چه گل چشم بسته یی اهلی
بزخم کشته غم بین که در دل چاک است
چه دلبری تو که زهر از کف تو تریاک است
چه شد که جامه یوسف شد از زلیخا چاک
هنوز جان زلیخا ز دست او چاک است
مباش همدم هرخس کز او بود جان بخش
حیات خضر کز آلایش جنان پاک است
فرشته محرم دل نیست دیوره چه سگ است
چو گل مجال ندارد چه جای خاشاک است
گرت هوای بلندیست میل پستی کن
که پای خاک نشینان بر اوج افلاک است
درین چمن چه گل چشم بسته یی اهلی
بزخم کشته غم بین که در دل چاک است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
عیب پری مکن که نهان از تو گشته است
دیوی که عیب خود بشناسد فرشته است
از باغ بخت سبزه عیشش کجا دمد
عاشق که غیر ملامت نکشته است
گر سر نهم بپای سگت عیب مکن
تا حکم حق چه بر سر مردم نوشته است
ناصح مده ز عشق بتان توبه ام که چرخ
خاک مرا ز عشق نکویان سرشته است
سر رشته امید بدستم کی افکند
چرخ فلک که رشته بختم نرشته است
اهلی اگرچه رخت عدم از درت ببست
دل را بیاد گار در آن کوی هشته است
دیوی که عیب خود بشناسد فرشته است
از باغ بخت سبزه عیشش کجا دمد
عاشق که غیر ملامت نکشته است
گر سر نهم بپای سگت عیب مکن
تا حکم حق چه بر سر مردم نوشته است
ناصح مده ز عشق بتان توبه ام که چرخ
خاک مرا ز عشق نکویان سرشته است
سر رشته امید بدستم کی افکند
چرخ فلک که رشته بختم نرشته است
اهلی اگرچه رخت عدم از درت ببست
دل را بیاد گار در آن کوی هشته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
کدورت غم هجرت بیک نگاه برفت
جمال کعبه چو دیدم غبار راه برفت
به آستان تو چندان بسجده سودم رخ
که سوده گشت رخ و نقش سجده گاه برفت
خوشم که طاعتم از سجده درت افزود
دریغ، باقی عمرم که در گناه برفت
عزیز مصر وصال است یوسف دل باز
ز خاطرش غم چاه از غرور جاه برفت
نوای مرغ سحر تا خبر ز عشق تو داد
صفای ورد سحرگه ز خانقاه برفت
بصد امید نگه داشتم ولی آن هم
دریغ و درد که با صد دریغ و آه برفت
چه طعن نامه سیاهی است بر منت اهلی
مگر گناه تو از نامه سیاه برفت
جمال کعبه چو دیدم غبار راه برفت
به آستان تو چندان بسجده سودم رخ
که سوده گشت رخ و نقش سجده گاه برفت
خوشم که طاعتم از سجده درت افزود
دریغ، باقی عمرم که در گناه برفت
عزیز مصر وصال است یوسف دل باز
ز خاطرش غم چاه از غرور جاه برفت
نوای مرغ سحر تا خبر ز عشق تو داد
صفای ورد سحرگه ز خانقاه برفت
بصد امید نگه داشتم ولی آن هم
دریغ و درد که با صد دریغ و آه برفت
چه طعن نامه سیاهی است بر منت اهلی
مگر گناه تو از نامه سیاه برفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
از عالم جان آنچه بما فیض رسان است
حسن خوش و آواز خوش خوش نفسان است
صید دل من زاهد و صوفی نتوانند
سیمرغ من آزاده ز دام مگسان است
بیدرد که از زخم محبت نشد آگه
درد دل عشاق چه داند که چه سان است
عاشق طلبش چاشنی غم بود از دوست
گر وصل هوس میکند از بوالهوسان است
در کوی خرد هیچکسان منکر عشقند
صد شکر که اهلی نه از آن هیچکسان است
حسن خوش و آواز خوش خوش نفسان است
صید دل من زاهد و صوفی نتوانند
سیمرغ من آزاده ز دام مگسان است
بیدرد که از زخم محبت نشد آگه
درد دل عشاق چه داند که چه سان است
عاشق طلبش چاشنی غم بود از دوست
گر وصل هوس میکند از بوالهوسان است
در کوی خرد هیچکسان منکر عشقند
صد شکر که اهلی نه از آن هیچکسان است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
یار اگر میکشدت دل بنه ایدل گله چیست؟
غیر تسلیم و رضا چاره درین مسیله چیست
خرد سالی که هنوز آبله نشناخته است
او چه داند که درون دل ما آبله چیست
نقد جانم همه در قافله اهل وفاست
رهزن عقل چه داند که در این قافله چیست
پیش مرغان چمن تخت سلیمان با دست
نازش از افسر زر هدهد کم حوصله چیست
همرهان در حرم کعبه مقصود شدند
ماندن اهلی بیچاره در این مرحله چیست
غیر تسلیم و رضا چاره درین مسیله چیست
خرد سالی که هنوز آبله نشناخته است
او چه داند که درون دل ما آبله چیست
نقد جانم همه در قافله اهل وفاست
رهزن عقل چه داند که در این قافله چیست
پیش مرغان چمن تخت سلیمان با دست
نازش از افسر زر هدهد کم حوصله چیست
همرهان در حرم کعبه مقصود شدند
ماندن اهلی بیچاره در این مرحله چیست