عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
مژده گل چه میدهی عاشق مستمند را
داغ دل است هر گلی مرغ اسیر بند را
دود درون من ترا دفع گزند بس بود
جان کسی چه میکنی دود دل سپند را
چند ز بهر سوزمن گرم چو برق بگذری
سوختم آخر ای پسر تند مران سمند را
مست نه ای، چه می چمد قد خوش تو گویا
جلوه ناز میدهی سرو قد بلند را
تا بتو لاف زد پری کس نگهش نمی کند
دید بلی نمی توان مردم خودپسند را
صید توام مرا کشد غیرت زلف پر خمت
کز پی صید دیگران حلقه کنی کمند را
غم نخوری زسوز من گر چو سپند سوزیم
زانکه زسوختن کجا چاره بود سپند را
فایده یی نمیدهد گفتن درد دل به خلق
هم تو دوا کنی مگر اهلی دردمند را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
غم ندارد ز گدایی تن غم پرور ما
گو هما سایه دولت مفکن بر سرما
در سفالین قدح و ساغر باده یکی است
غایت این است که از زر نبود ساغر ما
آتش ما چه حدیث است که آبش بکشد
بلکه سوزد جگر دجله زخاکستر ما
حذر از شعله سوز دل ما باید کرد
زان که جز در رگ جان ها نخلد نشترها
چشم ما تشنه لبان بحر شد از اشگ چه سود
که لبی تر نکند گریه چشم تر ما
ما چنین پای به گل همچو نهال از غم تو
خوشتر از آب روان میگذری از بر ما
اهلی آن مه چو نخواندت سگ خود ناله مکن
ما گداییم تکلف نبود در خور ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
پنجه خطاست با بتان خسته دل خراب را
خاصه بتی که بشکند پنجه آفتاب را
ای به دو لعل آتشین آب حیات تشنگان
بی تو قرار کی بود تشنه دل کباب را
روز قیامت ای پری، هوش بری زآدمی
گر زبهشت روی خود برفکنی نقاب را
نیست زعشقت ای صنم خواب و خوری چو صورتم
عشق بتان حرام شد عاشق خورد و خواب را
حلقه کعبه گو بهل حاجت خویش عرضه ده
هرکه بصدق بوسه زد حلقه آن رکاب را
گرد وجودم ای صبا چند حجاب ره بود
خیز میان ما و او رفع کن این حجاب را
اهلی پیر ناتوان سوخت ز سر گرانیت
رطل گران دگر مده پیر تنک شراب را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ای خضر که همدم شده یی آب بقا را
زنهار بیاد آر لب تشنه ما را
زهرست غمت گر نبود وعده بوسی
بی چاشنی خون خورم این زهر بلا را
گل از تو چنان شد که به صد دیده چو شبنم
بر خواری گل گریه بود مرغ هوا را
تا کس نبرد بو زکباب دل مستان
در صحبت ما ره نبود باد صبا را
آن کعبه که از چارطرف سجده کنندش
خشتی بود از خاک درت اهل صفا را
از وادی مجنون صفتان بوی وفا جوی
کانجا که تویی نام ندانند وفا را
پیش تو شهان خاک نشین اند چو اهلی
در عشق تفاوت نبود شاه و گدا را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
به خلوت بهل شیخ دل مرده را
که دوزخ بهشت است افسرده را
دل زاهد از می کجا بشکفد
شکفتن محال است پژمره را
اگر درد جامی دهد لعل تو
زتریاک به زهر غم خورده را
ز خاکم چو بر داشتی مفکنم
میفکن نهال بر آورده را
مکن وعده از انتظارم مکش
میازار دیگر دل آزرده را
از آن لاله در خون خود غرقه است
که بر داغ دل می درد پرده را
دل اهلی از توبه بی چاره شد
بلی چاره یی نیست خود کرده را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
پس از اجل به که روشن شود نکویی ما
گر استخوان ننماید سفید رویی ما
کنون که سنگ ملامت رسید دانستم
که خالی از سببی بی سبویی ما
اگر شدیم چو مجنون فتیله موی زعشق
چراغ شوق فروزد فتیله مویی ما
تو خو و بوی که ای آهوی ختن داری
که رام ما نشوی با فرشته خویی ما
نشان پاکی دامن همین بود ای شیخ
که گریه دست ندارد ز خرقه شویی ما
ستوده ایم چو اهلی تو را به مهر ای سرو
بود که راست شود این دروغگویی ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
زلف چو مار او کشد در دهن بلا مرا
چون نروم که مو کشان می کشد اژدها مرا
همچو مگس در انگبین کوشش هرزه میکنم
دست ز خویش مگسلم تا تو کنی رها مرا
زخم دل از تو تابکی؟ صبر نماند و طاقتم
وه چه کنم مگر دهد صبر و دلی خدا مرا
با همه آفتاب من از سر مهر طالع است
هیچ وفا نمی کند طالع بی وفا مرا
کوه بلا چو اهلیم گر نه ز غم بیفکند
دست اجل به زور خود کی فکند ز پا مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
این حسن و ملاحت نگر آن کان نمک را
کاتش زده در رشته جان شمع فلک را
دامان ملک گرچه نیالود درین خاک
بر خاک نشینان تو رشک است ملک را
از حسرت ماه تو که بر اوج سماک است
صد قطره خون در جگر افتاده سمک را
زان کان نمک ای دل مجروح چه نالی
خاموش که ضایع نکنی حق نمک را
کس راز میان تو گمانی به یقین نیست
ره در دهنت هم نه یقین است و نه شک را
رسوایی من نیست ز سنگین دلی تو
من خود زر قلبم چه گناه است محک را
اهلی است چنان مست توای کعبه مقصود
کز شوق درون گل شمرد خار و خسک را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
پیش تو دیده گر نبود غرق خون مرا
خون می چکد زدیده و دل در درون مرا
من خود نشان تیر ملامت نگشته ام
عشقت نشانه ساخت به داغ جنون مرا
رخسار لاله رنگ تو در دیده بایدم
بی تو چه سود چهره بخون لاله گون مرا
این سرخ رویی ام بس اگر می کند فلک
موی سفید در قدمت غرق خون مرا
از گلشنم به گلخن محنت کشید هجر
بخت بد است در همه جا رهنمون مرا
اهلی چو لاله خاک رهم لیک خوشدلم
کز دل نرفت داغ غم او برون مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چون شمع اگرچه آنمه مهرش گداخت ما را
برق چراغ حسنش جان تازه ساخت ما را
ما را ز در سگ او گر راند ازو نرنجیم
ما قلب نارواییم او هم شناخت ما را
در کوی عشقبازی داویست هر دو عالم
چشم فضول ننشست تا در نباخت ما را
از شوق نعل اسبش سر خاک راه کردیم
وان مه ز ناز توسن بر سر نتاخت ما را
اکسیر عشق اهلی زر می کند مسیحا
در کوره محبت زانرو گداخت ما را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
پیش از آن کین گرد هستی سر زند از خاک ما
با رخ خوبت نظر می باخت چشم پاک را
دیگران از داغت ای گل همچو سرو آزاده اند
برق رخسارت نسوزد جز خس و خاشاک ما
آتش سوزنده یی ای شمع و ما پروانه ایم
گرد آتش کس نگردد جز دل بی باک ما
غیر شمع از اهل مجلس کس دلش بر ما نسوخت
در دل خوبان نگیرد آه آتش ناک ما
جان بیماران دل را جز اجل چاره نبود
گر اجل بر دیگران زهرست شد تریاک ما
در گلستان جهان زان روی خاک ره شدیم
تا به یاد لاله رویان گل دمد از خاک ما
غم مخور اهلی ز چاک سینه کز اقبال عشق
یوسف جان سرزند آخر زجیب چاک ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
در گریبان ریز ساغر زاهد سالوس را
تا بسوزد ز آتش می خرقه ناموس را
خسته دل را دمی جانبخش می باید طبیب
عیسیی جو کین کرامت نیست جالینوس را
چون گدایانم بهل کز دور می بوسم زمین
زانکه من لایق نبودم دولت پابوس را
گرنه در دل آتشین رویی بود از دل چه سود
شمع اگر نبود چه خاصیت بود فانوس را
کاسه می گیر چون نرگس که دوران فلک
کاسه سر خاک ره کردست کیکاوس را
زیور حسن تو از فر سعادت چون هماست
حاجت زیور نباشد جلوه طاوس را
بیش ازین اهلی، نشاید بت پرستی را نهفت
طبل پنهان چون توان زد فاش کن ناقوس را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
نقشبندی که کسان عاشق و مستند او را
گو چنین ساز بتی تا بپرستند او را
زاهدان سنگ که بر شیشه میخواره زدند
نه همان شیشه که دل نیز شکستند اورا
عالمی گر بکشد کیست که گوید که مکش
کز محبت همه کس واله و مستند اورا
شهسوارا بگذار این که ببوسم باری
پای صیدی که به فتراک تو بستند اورا
داغ عاشق منگر خوار که شد مردم چشم
مگسانی که بر آن داغ نشستند اورا
چشم صیاد تو شوخیست که صاحبنظران
با همه زیرکی از دام بجستند او را
شمع رخسار تو را سوخته یی چون اهلی
نبود زین همه پروانه که هستند اورا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
باز چون شمع سحر رشته جان سوخت مرا
مرده بودم دگر آن شمع بر افروخت مرا
چون شهیدان توشد جامه خونین کفنم
در ازل عشق تو این جامه بتن دوخت مرا
سخن اینست که می نوش و دگر هیچ مپرس
مرشد عشق همین یکسخن آموخت مرا
بنده ساقیم ای خواجه زغم آزادم
دردسر چند دهی کس بتو نفروخت مرا
اهلی از برق غمش حاصل عمرت همه سوخت
آه از آن خرمن حسرت که دل اندوخت مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
زفتراک سوار من چه معراجی است آهورا
سر آن آهویی گردم که قران می شود اورا
نکوخویی ز خوبان رشک عاشق بار می رد
از آن نیکویان دل می دهم خوبان بدخورا
به محراب دعا ابروی او می جویم و چون من
دعا گوییست در هر گوشه آن محراب ابرورا
کنون سختست محرومی که بعد از آشنایی ها
سر بیگانگی با من بود آن سرو دلجو را
از آن یوسف چو یعقوبم کجا روشن شود دیده
که بویی هم دریغ آید زمن آن عنبرین بورا
دل من گر پریشان شد مبادا زلفش آشفته
سر چو گان سلامت باد اگر زخمی رسد گورا
بیاد وصل او اهلی مکن افغان که در بزمش
ملک چون در نمیگنجد که یاد آرد سگ کورا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
گر شبی بردارد آن شمع از مه عارض نقاب
با وجود او عدم باشد وجود آفتاب
بیستون از پا در آرد آه سر مستان عشق
روز عشق است این نه روز مستی جام شراب
ایکه از طوفان غیرت غافلی در بحر عشق
در دماغ خود میفکن باد نخوت چون حباب
هر گه آن مه باده نوشد جرعه بخشد غیر را
مست من از آتش غیرت کند دلها کباب
مدعی ماراست ظاهر نقش و باطن پر ززهر
ما چو گنجیم از درون معمور و از بیرون خراب
گر بدوزخ این دل سوزان بود در پهلویم
آتش دوزخ بود از پهلوی من در عذاب
چشم اهلی تا بخوابت دید آسایش نیافت
دیده و دل خسته آسایش نبیند جز بخواب
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
یامن ناصبور را سوی خود از وفا طلب
یاتو که پاکدامنی صبر من از خدا طلب
روزشکار چون خورد بر دل صید تیر تو
گر طلبی خدنگ خود از دل ریش ما طلب
درد تو می کشد مرایا به کرم دوا کنش
یا قدری فزون ازین تا نکنم دوا طلب
آه چه پوشم این سخن وه که بکام غیر شد
آنچه دل من از خدا کرد بصد دعا طلب
خواب و خیال می برد در پی وصل تو مرا
فکر محال می کند مفلس کیمیا طلب
ای دلم آشنای تو همدم غیر من مشو
غیر کی آشنا شود، هم دل آشنا طلب
همنفسان دوست را مستی وصل بس بود
ساقی اگر کرم کنی اهلی بی نوا طلب
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
کرد بیدارم ز خواب بیخودی آن آفتاب
این چنین بیداریی هرگز نبیند کس بخواب
شب سگت سوی من آمد ره مگر گم کرده بود
یا شنید از سوز داغ سینه ام بوی کباب
صبر و آرامی کز ایشان راحتم بودی نماند
نیم جانی با من است آن نیز از بهر عذاب
من نه تنها گریم از شوقت که در آب روان
صورت خویشتن چو بیند گرددش دردیده آب
گر کشی جام و بریزی جرعه یی بر بتکده
صورت چین تا قیامت همچو من ماند خراب
زحمت عاشق مده زاهد که این مست ازل
در قیامت چون گل از گل سرزند مست شراب
جز دعای آنکه گردد در دل افزون درد تو
گر تمنایی کند اهلی نگردد مستجاب
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
سخن چه حاجت اگر دل مقابل افتادست
زبان چه کار کند کار بادل افتادست
دلا، تغافل او التفات پنهان است
مگو که یار زحال تو غافل افتادست
من از محیط محبت همین نشان دیدم
که استخوان شهیدان به ساحل افتادست
زمانه دشمن و من بی زبان و بخت زبون
تو رحم اگر نکنی کار مشکل افتادست
بر آستان تو اهلی غلام دیرین است
ولی به داغ قبول تو مقبل افتادست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
باز از بویت دل پژمرده در نشوو نماست
معجز عیسا که می گویند بوی آشناست
مردم از این رفتن و باز آمدن بنشین دمی
کان چنین بالا به هر شکلی که می بینم بلاست
گر قدت سروست گلشن جنت بود
ور رخت آیینه است آیینه گیتی نماست
تیره بختم یار از آن یک ذره با من تیره است
ورنه آن خورشید با ذرات عالم در صفاست
گر وفایی می کنی ما را مکش از جور خویش
کانچه پیش دیگران جورست پیش ما وفاست
کوی تو شب تا به روز از برق آهی روشن است
روشن است ای شمع من کین روشنایی از کجاست
خسته تیغ بلا نا کشتنش از رحم نیست
رحمتی گرمی کنی تیغی بزن کامش رواست
خاک کویترا بآب چشم خود گل کرده ام
گر کسی آنجا فتد عیب تو نبود جرم ماست
از خیال طاق ابرویت که محراب دل است
اهلی سرگشته روز و شب به محراب دعاست