عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
خموشم ارچه به ظاهر ولی پر از سخنم
ترنج جلد کتابست داغها به تنم
همین نه ز آتش دل استخوان چو موج گداخت
حباب وار به تن آب گشت پیرهنم
خزان زنده دلان نیست خالی از جوشی
گرم سفید بود مو بهار یاسمنم
غریب عالم بی اعتبار آب و گلم
به هر کجا روم از خویشتن بود وطنم
بهار باغ تمنا چه کم ز جوش گل است
ز فیض عشق سراپا شکفته چون چمنم
به شور آمده دریا، به ناله آمده کوه
کسی که ساخته جویا، به درد عشق، منم!
ترنج جلد کتابست داغها به تنم
همین نه ز آتش دل استخوان چو موج گداخت
حباب وار به تن آب گشت پیرهنم
خزان زنده دلان نیست خالی از جوشی
گرم سفید بود مو بهار یاسمنم
غریب عالم بی اعتبار آب و گلم
به هر کجا روم از خویشتن بود وطنم
بهار باغ تمنا چه کم ز جوش گل است
ز فیض عشق سراپا شکفته چون چمنم
به شور آمده دریا، به ناله آمده کوه
کسی که ساخته جویا، به درد عشق، منم!
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
زخنده ساغر بر لب رسیده ای دارم
زگریه بادهٔ ناب چکیده ای دارم
گل بهشت قناعت بود سرافرازی
چو کوه، پای به دامن کشیده ای دارم
هوای باغ و سر گلشنم چو بلبل نیست
دل به کنج قفس آرمیده ای دارم
به کام من بود امروز لعل تو خط یار
هزار شکر شراب رسیده ای دارم
هزار شکر کز افعال زشت خود جویا
دل به خون ندامت تپیده ای دارم
زگریه بادهٔ ناب چکیده ای دارم
گل بهشت قناعت بود سرافرازی
چو کوه، پای به دامن کشیده ای دارم
هوای باغ و سر گلشنم چو بلبل نیست
دل به کنج قفس آرمیده ای دارم
به کام من بود امروز لعل تو خط یار
هزار شکر شراب رسیده ای دارم
هزار شکر کز افعال زشت خود جویا
دل به خون ندامت تپیده ای دارم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۸
تنها همین ز چشم نه گوهر فکنده ایم
یاقوت را ز دست چو اخگر فکنده ایم
زین دل که بسته ایم به این جسم عنصری
در چار موج حادثه لنگر فکنده ایم
دل را زیمن عشق که فیضش زیاد باد
از عالمی به عالم دیگر فکنده ایم
در عشق چون دو قطرهٔ اشک این دو نشئه را
از چشم اعتبار، مکرر فکنده ایم
شکر خدا که از می توحید سرخوشیم
یعنی هوای غیر تو از سر فکنده ایم
زاهد حریف این می مردآزمانه ای
دل را فشرده ایم و به ساغر فکنده ایم
جویا سیاه مست ولاییم و خویش را
بر خاک راه ساقی کوثر فکنده ایم
یاقوت را ز دست چو اخگر فکنده ایم
زین دل که بسته ایم به این جسم عنصری
در چار موج حادثه لنگر فکنده ایم
دل را زیمن عشق که فیضش زیاد باد
از عالمی به عالم دیگر فکنده ایم
در عشق چون دو قطرهٔ اشک این دو نشئه را
از چشم اعتبار، مکرر فکنده ایم
شکر خدا که از می توحید سرخوشیم
یعنی هوای غیر تو از سر فکنده ایم
زاهد حریف این می مردآزمانه ای
دل را فشرده ایم و به ساغر فکنده ایم
جویا سیاه مست ولاییم و خویش را
بر خاک راه ساقی کوثر فکنده ایم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
رسته از قید مذاهب دست در مولا زدیم
راه ها مسدود چون دیدیم بر دریا زدیم
قابل یک چشم دیدن هم نبود این خاکدان
چشمکی از دور همچون برق بر دنیا زدیم
دست سعی ما نشد هرگز به ساحل آشنا
هر قدر در بحر غم چون موج دست و پا زدیم
گشته دورانی که از لخت دلم خواهد کباب
با کسی کز گر مخویی روز و شب صهبا زدیم
فوج غم بر خاطر مسرور ما دستی نیافت
تا به دامان توکل دست استغنا زدیم
یک صدای آشنا هرگز به گوش ما نخورد
حلقه چندانی که جویا بر در دلها زدیم
راه ها مسدود چون دیدیم بر دریا زدیم
قابل یک چشم دیدن هم نبود این خاکدان
چشمکی از دور همچون برق بر دنیا زدیم
دست سعی ما نشد هرگز به ساحل آشنا
هر قدر در بحر غم چون موج دست و پا زدیم
گشته دورانی که از لخت دلم خواهد کباب
با کسی کز گر مخویی روز و شب صهبا زدیم
فوج غم بر خاطر مسرور ما دستی نیافت
تا به دامان توکل دست استغنا زدیم
یک صدای آشنا هرگز به گوش ما نخورد
حلقه چندانی که جویا بر در دلها زدیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
از سکوت افشای اسرار نهانی کرده ایم
عرض حالی با زبان بی زبانی کرده ایم
مغز جان ما نمک پروردهٔ عشق است عشق
عمرها در دولت او کامرانی کرده ایم
اینکه بینی گرد پیری نیست بر رخسار ما
خاک بر سر در عزای نوجوانی کرده ایم
ناله پردرد ما با گوش گلها آشناست
سالها با عندلیبان همزبانی کرده ایم
شهرت حسن ترا در پرده دارد غیرتم
بوی بیرون گرد گل را پاسبانی کرده ایم
جز جفا از مردم عالم نصیب ما نشد
هر قدر با خلق، جویا! مهربانی کرده ایم
پا به آرامگه عزلت اگر جمع کنم
خاطر خویش ز هر راهگذر جمع کنم
یک دهن خنده سرانجام نیابد از من
هر قدر غنچه صفت چاک جگر جمع کنم
آه ازین مقصد دوری که مرا در پیش است
چون درین فرصت کم، زاد سفر جمع کنم؟
من که پا در گلم از بار علایق چون سرو
دامن سعی چه بیجا به کمر جمع کنم
من که تخمی نفشاندم چه درو خواهم کرد؟
من که نخلی ننشاندم چه ثمر جمع کنم؟
قطرهٔ بحر وجودم گهر ناب شود
خویشتن را ز پراکندگی ار جمع کنم
خرم آن روز که از جوش ندامت جویا
قطرهٔ اشک پریشان و گهر جمع کنم
عرض حالی با زبان بی زبانی کرده ایم
مغز جان ما نمک پروردهٔ عشق است عشق
عمرها در دولت او کامرانی کرده ایم
اینکه بینی گرد پیری نیست بر رخسار ما
خاک بر سر در عزای نوجوانی کرده ایم
ناله پردرد ما با گوش گلها آشناست
سالها با عندلیبان همزبانی کرده ایم
شهرت حسن ترا در پرده دارد غیرتم
بوی بیرون گرد گل را پاسبانی کرده ایم
جز جفا از مردم عالم نصیب ما نشد
هر قدر با خلق، جویا! مهربانی کرده ایم
پا به آرامگه عزلت اگر جمع کنم
خاطر خویش ز هر راهگذر جمع کنم
یک دهن خنده سرانجام نیابد از من
هر قدر غنچه صفت چاک جگر جمع کنم
آه ازین مقصد دوری که مرا در پیش است
چون درین فرصت کم، زاد سفر جمع کنم؟
من که پا در گلم از بار علایق چون سرو
دامن سعی چه بیجا به کمر جمع کنم
من که تخمی نفشاندم چه درو خواهم کرد؟
من که نخلی ننشاندم چه ثمر جمع کنم؟
قطرهٔ بحر وجودم گهر ناب شود
خویشتن را ز پراکندگی ار جمع کنم
خرم آن روز که از جوش ندامت جویا
قطرهٔ اشک پریشان و گهر جمع کنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۴
بی جان بود قدح شب آدینه بر زمین
مالد ز تشنگی بط می سینه بر زمین
پاشید گل زشرم صفای تو در چمن
از برگ برگ خویش زد آیینه بر زمین
عشق از نخست داده مرا صاف بیخودی
افتاده ام ز مستی دیرینه بر زمین
رطل هواگران زنم فیض گشته است
امروز ابر چون نکشد سینه بر زمین
جویا به جرم صافدلی، چرخ فتنه جو
هر شام مهر را زند از کینه بر زمین
مالد ز تشنگی بط می سینه بر زمین
پاشید گل زشرم صفای تو در چمن
از برگ برگ خویش زد آیینه بر زمین
عشق از نخست داده مرا صاف بیخودی
افتاده ام ز مستی دیرینه بر زمین
رطل هواگران زنم فیض گشته است
امروز ابر چون نکشد سینه بر زمین
جویا به جرم صافدلی، چرخ فتنه جو
هر شام مهر را زند از کینه بر زمین
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
چه می شود؟ نفسی در کنار ما بنشین!
به این شتاب کجا می روی؟ بیا بنشین!
خدات خیر دهد، آخر این چه انصاف است؟
به رغم غیر دمی هم به بزم ما بنشین!
تمام روز دو چشمم در انتظار تو بود
بیا خوش آمدی ای دوست مرحبا بنشین!
بخانه می روی این وقت شب، چه واقع شد؟
چرا سمج شده ای بندهٔ خدا بنشین!
چه در رکوع چنین خشک مانده ای زاهد؟
به طور مردم عالم بایست یا بنشین!
به این شتاب کجا می روی؟ بیا بنشین!
خدات خیر دهد، آخر این چه انصاف است؟
به رغم غیر دمی هم به بزم ما بنشین!
تمام روز دو چشمم در انتظار تو بود
بیا خوش آمدی ای دوست مرحبا بنشین!
بخانه می روی این وقت شب، چه واقع شد؟
چرا سمج شده ای بندهٔ خدا بنشین!
چه در رکوع چنین خشک مانده ای زاهد؟
به طور مردم عالم بایست یا بنشین!
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۲
گر چنین در ضعف دایم بگذرد احوال من
مو برآرد دیدهٔ آیینه از تمثال من
با کدورت بسکه بگذشت از غمت احوال من
در گذشتن سایه در پی داشت ماه و سال من
گردهٔ تصویر برخیزد غبار از تربتم
شد نهان در پرده های دل ز بس آمال من
نور شمع جان مرا در پرده هستی ازوست
می شود فانوس بزم آیینه را تمثال من
بسکه احوالم نهان در گرد کلفت گشته است
چون ورق گردان زمین را گرگشایی فال من
موج سان جویا خورد جوهر بهم آیینه را
دیده بگشاید اگر بر صورت احوال من
مو برآرد دیدهٔ آیینه از تمثال من
با کدورت بسکه بگذشت از غمت احوال من
در گذشتن سایه در پی داشت ماه و سال من
گردهٔ تصویر برخیزد غبار از تربتم
شد نهان در پرده های دل ز بس آمال من
نور شمع جان مرا در پرده هستی ازوست
می شود فانوس بزم آیینه را تمثال من
بسکه احوالم نهان در گرد کلفت گشته است
چون ورق گردان زمین را گرگشایی فال من
موج سان جویا خورد جوهر بهم آیینه را
دیده بگشاید اگر بر صورت احوال من
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۴
در دیار همتم فرش است گوهر بر زمین
افکند یاقوت را دستم چو اخگر بر زمین
در هوای عل میگونش شراب رنگ گل
ترسم از موج تپش ریزد ز ساغر بر زمین
می رسد افتادگان را فیض عالی همتان
پرتو افکن گشته دایم مهر انور بر زمین
تا قیامت برنخیزد همچو نقش پا ز جای
چون به روز عجز ما افتد ستمگر بر زمین
می رسد در یک نفس جویا! به معراج قبول
هر که بگذارد براه بندگی سر بر زمین
افکند یاقوت را دستم چو اخگر بر زمین
در هوای عل میگونش شراب رنگ گل
ترسم از موج تپش ریزد ز ساغر بر زمین
می رسد افتادگان را فیض عالی همتان
پرتو افکن گشته دایم مهر انور بر زمین
تا قیامت برنخیزد همچو نقش پا ز جای
چون به روز عجز ما افتد ستمگر بر زمین
می رسد در یک نفس جویا! به معراج قبول
هر که بگذارد براه بندگی سر بر زمین
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
بر لب منه پیالهٔ سرشار بیش ازین
دامن مزن بر آتش رخسار بیش ازین
من آن نیم که اینقدر جان بخواهمت
می خواهمت بجان تو بسیار بیش ازین
جز نهال من که به تمکین برآمده
کسی روح را ندیده گرابنار بیش ازین
در راه سیل تندرو جان ستاده جسم
راحت مجو سایهٔ دیوار بیش ازین
یکبار بیش گل نرود جانب دکان
یعنی مرو سراسر بازار بیش ازین
چون نور دیده گرچه نهانست از نظر
جویا ندیده ایم پدیدار بیش ازین
دامن مزن بر آتش رخسار بیش ازین
من آن نیم که اینقدر جان بخواهمت
می خواهمت بجان تو بسیار بیش ازین
جز نهال من که به تمکین برآمده
کسی روح را ندیده گرابنار بیش ازین
در راه سیل تندرو جان ستاده جسم
راحت مجو سایهٔ دیوار بیش ازین
یکبار بیش گل نرود جانب دکان
یعنی مرو سراسر بازار بیش ازین
چون نور دیده گرچه نهانست از نظر
جویا ندیده ایم پدیدار بیش ازین
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
چو رو از برقع آن رشک قمر می آورد بیرون
به چشم مردمک چون مور پر می آورد بیرون
عجب نبود نگاهم آب و رنگ آه اگر دارد
سرشک آسا سر از چاک جگر می آورد بیرون
به صد رنگینی طاووس جنت یاد رخساری
دل پر داغ را از چشم تر می آورد بیرون
زند دل بر شکاف سینه خود را هر دم از شوقت
چو از چاک قفس مرغی که سر می آورد بیرون
نویسم نکته ای در آرزوی وصل اگر جویا
چو ناوک خامه ام از شوق پرمی آورد بیرون
به چشم مردمک چون مور پر می آورد بیرون
عجب نبود نگاهم آب و رنگ آه اگر دارد
سرشک آسا سر از چاک جگر می آورد بیرون
به صد رنگینی طاووس جنت یاد رخساری
دل پر داغ را از چشم تر می آورد بیرون
زند دل بر شکاف سینه خود را هر دم از شوقت
چو از چاک قفس مرغی که سر می آورد بیرون
نویسم نکته ای در آرزوی وصل اگر جویا
چو ناوک خامه ام از شوق پرمی آورد بیرون
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
چون شمیم غنچه آیی گر ز قید دل برون
سیر عالم می کنی نارفته از منزل برون
نام رسوایم نگین را چون به خاطر بگذرد
سینه را چندان کند تا افکند از دل برون
سرو امیدت در اندک فرصتی بالا کشد
گر توانی آمدن از بند آب و گل برون
در دل هر کس که ذوق سیر راه هستی است
بال شوق افشان رود از خویش چون بسمل برون
زور دست ناتوانی قوت بازوی عجز
آورد شمشیر را از پنجهٔ قاتل برون
نیست بیم محتسب در شهربند بیخودی
می رود از خویش جویا مست لایعقل برون
سیر عالم می کنی نارفته از منزل برون
نام رسوایم نگین را چون به خاطر بگذرد
سینه را چندان کند تا افکند از دل برون
سرو امیدت در اندک فرصتی بالا کشد
گر توانی آمدن از بند آب و گل برون
در دل هر کس که ذوق سیر راه هستی است
بال شوق افشان رود از خویش چون بسمل برون
زور دست ناتوانی قوت بازوی عجز
آورد شمشیر را از پنجهٔ قاتل برون
نیست بیم محتسب در شهربند بیخودی
می رود از خویش جویا مست لایعقل برون
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
ز پهلوی ریاضت کسب انوار سعادت کن
دلت را از گداز تن حباب بحر رحمت کن
دل ز افسردگیها مرده ام را جانی از نو بخش
به شکر خند لطفی کار صد شور قیامت کن
صفای دل به نان خشک کی حاصل شود زاهد
به آب خشک هم چندی چو آیینه قناعت کن
مبادا از ترحم مرهم داغ دلم باشی
به داغ دیگرش مرهون منت کن، مروت کن!
بود موی سفیدت جادهٔ راه فنا جویا
تو هم این قامت خم گشته را محراب طاعت کن
دلت را از گداز تن حباب بحر رحمت کن
دل ز افسردگیها مرده ام را جانی از نو بخش
به شکر خند لطفی کار صد شور قیامت کن
صفای دل به نان خشک کی حاصل شود زاهد
به آب خشک هم چندی چو آیینه قناعت کن
مبادا از ترحم مرهم داغ دلم باشی
به داغ دیگرش مرهون منت کن، مروت کن!
بود موی سفیدت جادهٔ راه فنا جویا
تو هم این قامت خم گشته را محراب طاعت کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۷
غازه از عکس رخت بر چهرهٔ گلشن مزن
بیش از این بر آتش مرغ چمن دامن مزن
خصم را از بردباری کن زبون خویشتن
تا توانی جز تغافل حربه بر دشمن مزن
از روان، بر آب گویی خانهٔ تن را بناست
تکیه جان من ز غفلت بر ثبات تن مزن
شعله شوق ای دل از بیتابیت بالا گرفت
از تپیدن اینقدر بر آتشم دامن مزن
خویش را بازد رود هر کس که از دنبال حرص
با قناعت ساز و همچون برق بر خرمن مزن
آفتابی در بغل دارم چو صبح از مهر دوست
خنده ام ای مدعی بر چاک پیراهن مزن
پیشه ای نبود به غیر از خاکساری مار را
تا توانی تکیه بر همواری دشمن مزن
این به طور آن غزل جویا که واعظ گفته است
خاک غیر از گرد خود بر دیدهٔ دشمن مزن
بیش از این بر آتش مرغ چمن دامن مزن
خصم را از بردباری کن زبون خویشتن
تا توانی جز تغافل حربه بر دشمن مزن
از روان، بر آب گویی خانهٔ تن را بناست
تکیه جان من ز غفلت بر ثبات تن مزن
شعله شوق ای دل از بیتابیت بالا گرفت
از تپیدن اینقدر بر آتشم دامن مزن
خویش را بازد رود هر کس که از دنبال حرص
با قناعت ساز و همچون برق بر خرمن مزن
آفتابی در بغل دارم چو صبح از مهر دوست
خنده ام ای مدعی بر چاک پیراهن مزن
پیشه ای نبود به غیر از خاکساری مار را
تا توانی تکیه بر همواری دشمن مزن
این به طور آن غزل جویا که واعظ گفته است
خاک غیر از گرد خود بر دیدهٔ دشمن مزن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
از نسیم صبحگاهی کرده در بر پیرهن
برنتابد یوسف بوی ترا هر پیرهن
بیکسی اهل جهان را پرده پوش عیبهاست
در بر از گرد یتیمی کرده گوهر پیرهن
از لباس فقر کی نفعی شرارت پیشه راست
گر زخاکستر بپوشد همچو اخگر پیرهن
از طراوت بسکه شادابی چو مینا باده را
می دهد جسم ترا اندام خود هر پیرهن
از لطافت در نیاید در نظر اندام یار
می نماید همچو بو در گل تنش در پیرهن
برنتابد یوسف بوی ترا هر پیرهن
بیکسی اهل جهان را پرده پوش عیبهاست
در بر از گرد یتیمی کرده گوهر پیرهن
از لباس فقر کی نفعی شرارت پیشه راست
گر زخاکستر بپوشد همچو اخگر پیرهن
از طراوت بسکه شادابی چو مینا باده را
می دهد جسم ترا اندام خود هر پیرهن
از لطافت در نیاید در نظر اندام یار
می نماید همچو بو در گل تنش در پیرهن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
برون آی از نقاب و مشهدم را رشک ایمن کن!
چراغی بر مزار کشتگان خویش روشن کن!
گل شب زنده داری از ریاض زندگانی چین
متاع فیض بر بالای هم چون ماه، خرمن کن!
ز کتمان غمش تنگ آمدم، بی طاقتی رحمی
گل چاک دلم را لاله سان در جی و دامن کن!
چراغان ساز جویا تربت فرهاد و مجنون را
گل از اشک جگرگون کوه و صحرا را به دامن کن
چراغی بر مزار کشتگان خویش روشن کن!
گل شب زنده داری از ریاض زندگانی چین
متاع فیض بر بالای هم چون ماه، خرمن کن!
ز کتمان غمش تنگ آمدم، بی طاقتی رحمی
گل چاک دلم را لاله سان در جی و دامن کن!
چراغان ساز جویا تربت فرهاد و مجنون را
گل از اشک جگرگون کوه و صحرا را به دامن کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
از آن دو لب چه گل کام می توان چیدن
که بوسه ای به صد ابرام می توان چیدن
به دامنی که بگسترده پرتو خورشید
عرق از آن رخ گلفام می توان چیدن
از آنکه رتبهٔ پابوسی ترا دریافت
چه بوسه ها ز لب بام می توان چیدن
پیاله گیر که از نخل سرکش مینا
گل نشاط به هر جام می توان چیدن
ز نخل بندی آه سحر مشو غافل
از این نهال گل کام می توان چیدن
تو مست ناز به گرمابه ای که تن شویی
گل مراد زگلجام می توان چیدن
ز حسن خلق به دست آر دامن مقصود
کز این بهشت گل کام می توان چیدن
اگرچه مشرب ما دشمن سخن چینی است
ولی ز لعل تو خود کام می توان چیدن
ز خلد وسعت مشرب میا برون جویا
کزین چمن گل آرام می توان چیدن
که بوسه ای به صد ابرام می توان چیدن
به دامنی که بگسترده پرتو خورشید
عرق از آن رخ گلفام می توان چیدن
از آنکه رتبهٔ پابوسی ترا دریافت
چه بوسه ها ز لب بام می توان چیدن
پیاله گیر که از نخل سرکش مینا
گل نشاط به هر جام می توان چیدن
ز نخل بندی آه سحر مشو غافل
از این نهال گل کام می توان چیدن
تو مست ناز به گرمابه ای که تن شویی
گل مراد زگلجام می توان چیدن
ز حسن خلق به دست آر دامن مقصود
کز این بهشت گل کام می توان چیدن
اگرچه مشرب ما دشمن سخن چینی است
ولی ز لعل تو خود کام می توان چیدن
ز خلد وسعت مشرب میا برون جویا
کزین چمن گل آرام می توان چیدن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۶
چون شمع برافروختی از باده کشیدن
گلها بتوان زآتش رخسار تو چیدن
بر شهد لب یارزدم دستی و چون شمع
گردیدم غذایم سر انگشت مکیدن
در دیدهٔ حیرت زدگان یه نباشد
از خانهٔ بی سقف که دیده است چکیدن
غم نیست ز بی بال و پری طائر دل را
بی بهره نماند اگر از فیض طپیدن
بر عاشق دل خسته ندانسته نگاهش
صدبار فدای سر دانسته ندیدن
بر رقت دل فیض تواضع بفزاید
در گریه شود شمع ز بالای خمیدن
بر گرد خود از جوش حیا تار نگه را
چون پیله بود چشم تو در کار تنیدن
چیزی که شنیدیم، چو دیدیم، ندیدیم!
زان صلح نمودیم ز دیدن به شنیدن
خود را اگر امشب به لب او نرساند
محروم بماناد می از فیض رسیدن
جویا ز نزاکت شده چون برگ گل از بس
بگداخته لعل شکرینش به مکیدن
گلها بتوان زآتش رخسار تو چیدن
بر شهد لب یارزدم دستی و چون شمع
گردیدم غذایم سر انگشت مکیدن
در دیدهٔ حیرت زدگان یه نباشد
از خانهٔ بی سقف که دیده است چکیدن
غم نیست ز بی بال و پری طائر دل را
بی بهره نماند اگر از فیض طپیدن
بر عاشق دل خسته ندانسته نگاهش
صدبار فدای سر دانسته ندیدن
بر رقت دل فیض تواضع بفزاید
در گریه شود شمع ز بالای خمیدن
بر گرد خود از جوش حیا تار نگه را
چون پیله بود چشم تو در کار تنیدن
چیزی که شنیدیم، چو دیدیم، ندیدیم!
زان صلح نمودیم ز دیدن به شنیدن
خود را اگر امشب به لب او نرساند
محروم بماناد می از فیض رسیدن
جویا ز نزاکت شده چون برگ گل از بس
بگداخته لعل شکرینش به مکیدن