عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
عبث دل از غم آن شوخ کافرکیش می پیچد
که گردد عقده محکم هر قدر بر خویش می پیچد
نپردازد به خود با آنکه از آشفتگی زلفش
ندانم اینقدر چون بر من درویش می پیچد
نباشد گرد بادآسا تمیزی اهل دنیا را
به دامن هر گل و خاری که آید پیش می پیچد
خوشی هرگز نبیند هر که بدخواهی است آیینش
به خو پیوسته همچون مار ظلم اندیش می پیچد
به قدر خواهشت دنیا اسیر خویشتن سازد
تو گر جویا به دنیا بیش پیچی بیش می پیچد
که گردد عقده محکم هر قدر بر خویش می پیچد
نپردازد به خود با آنکه از آشفتگی زلفش
ندانم اینقدر چون بر من درویش می پیچد
نباشد گرد بادآسا تمیزی اهل دنیا را
به دامن هر گل و خاری که آید پیش می پیچد
خوشی هرگز نبیند هر که بدخواهی است آیینش
به خو پیوسته همچون مار ظلم اندیش می پیچد
به قدر خواهشت دنیا اسیر خویشتن سازد
تو گر جویا به دنیا بیش پیچی بیش می پیچد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
با رقیبان مکن الفت به محبت سوگند
منگر جانب اغیار به الفت سوگند
مستم و جور و جفا با دل ازین بیش مکن
به ترحم به مدارا به مروت سوگند
ایکه چون ابر بود شهره به تر دامانی
نیست شایستهٔ بزم تو به عصمت سوگند
بره بادیهٔ عشق تو در گام نخست
از دل و دین بگذشتیم به همت سوگند
همره قافلهٔ غم شب هجران جویا
رفت در یاد تو از خویش به عزت سوگند
منگر جانب اغیار به الفت سوگند
مستم و جور و جفا با دل ازین بیش مکن
به ترحم به مدارا به مروت سوگند
ایکه چون ابر بود شهره به تر دامانی
نیست شایستهٔ بزم تو به عصمت سوگند
بره بادیهٔ عشق تو در گام نخست
از دل و دین بگذشتیم به همت سوگند
همره قافلهٔ غم شب هجران جویا
رفت در یاد تو از خویش به عزت سوگند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
چنان ز نکهت زلفش هوا معطر شد
که از نفس رگ جانم فتیله عنبر شد
مراد مرد ترقی است در مراتب عشق
اگر نه به شد داغ دل تو بهتر شد
بتی که نرگس مستش بلای جان و دل است
کشید سرمه به چشم این بلای دیگر شد
ز سر نامهٔ دل تا دلت شود آگاه
پرید رنگ چو از چهره ام کبوتر شد
نبرد شیر فلک عار باشدش جویا
کسیکه چون تو سگ آستان حیدر شد
که از نفس رگ جانم فتیله عنبر شد
مراد مرد ترقی است در مراتب عشق
اگر نه به شد داغ دل تو بهتر شد
بتی که نرگس مستش بلای جان و دل است
کشید سرمه به چشم این بلای دیگر شد
ز سر نامهٔ دل تا دلت شود آگاه
پرید رنگ چو از چهره ام کبوتر شد
نبرد شیر فلک عار باشدش جویا
کسیکه چون تو سگ آستان حیدر شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
دعای صبح محرومان هم آغوش اثر خیزد
غبار هستی مقصد زدامان سحر خیزد
مشو غافل ز آه غرقه در خون اسیرانت
که این سرو از کنار جوی چاک سینه برخیزد
نگردد تا جمالت مست زینت بخشی گلشن
زجام گل شراب رنگ مانند شرر خیزد
ندارم طاقت هجران که دور از جلوهٔ رویت
ز سوز دل چو مژگان دودم از راه نظر خیزد
ز بس جویا شدم محو تماشای سر زلفش
بپاشم هر کجا تخم نگه ریحان تر خیزد
غبار هستی مقصد زدامان سحر خیزد
مشو غافل ز آه غرقه در خون اسیرانت
که این سرو از کنار جوی چاک سینه برخیزد
نگردد تا جمالت مست زینت بخشی گلشن
زجام گل شراب رنگ مانند شرر خیزد
ندارم طاقت هجران که دور از جلوهٔ رویت
ز سوز دل چو مژگان دودم از راه نظر خیزد
ز بس جویا شدم محو تماشای سر زلفش
بپاشم هر کجا تخم نگه ریحان تر خیزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
دل که در او سوز عشق راه ندارد
روشنیی از چراغ آه ندارد
خانه به دوش فنا به رنگ حباب است
هر که عنان نفس نگاه ندارد
هست دلم راز پهلوی زر داغت
دولت نقدی که پادشاه ندارد
گوهر آن گوشواره مهر فروغ است
روشنی این ستاره ماه ندارد
هست مرا عالمی ز ضعف که در وی
کاه ربا زور جذب کاه ندارد
نالهٔ من چون جرس شکافت فلک را
هیچ اثر در دل تو آه ندارد
روشنیی از چراغ آه ندارد
خانه به دوش فنا به رنگ حباب است
هر که عنان نفس نگاه ندارد
هست دلم راز پهلوی زر داغت
دولت نقدی که پادشاه ندارد
گوهر آن گوشواره مهر فروغ است
روشنی این ستاره ماه ندارد
هست مرا عالمی ز ضعف که در وی
کاه ربا زور جذب کاه ندارد
نالهٔ من چون جرس شکافت فلک را
هیچ اثر در دل تو آه ندارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
آینه بی یاری سیماب بی حاصل بود
پشت بان حیرت چشم اضطراب دل بود
می رود از بس جوانی زودگویی با خزان
چون گل رعنا بهار ما به یک محمل بود
در زمین دل که هست آب و هوایش اشک و آه
هر قدر تخم امل کارند بی حاصل بود
بر زبان حیرت حسرت نصیبان وصال
خان و مال بر باده ده از نامهای دل بود
دل اسیر محبس تکلیف باشد تا به کی
هر که جویا پیرو مجنون شود عاقل بود
پشت بان حیرت چشم اضطراب دل بود
می رود از بس جوانی زودگویی با خزان
چون گل رعنا بهار ما به یک محمل بود
در زمین دل که هست آب و هوایش اشک و آه
هر قدر تخم امل کارند بی حاصل بود
بر زبان حیرت حسرت نصیبان وصال
خان و مال بر باده ده از نامهای دل بود
دل اسیر محبس تکلیف باشد تا به کی
هر که جویا پیرو مجنون شود عاقل بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
در وسعتگه مشرب به رخم واکردند
پردهٔ چشم مرا دامن صحرا کردند
غنچهٔ لاله شد آنروز که خلوتگه داغ
جای خالت به دلم همچو سویدا کردند
عمر بی باکی تیغ مژه های تو دراز
که زهر چاک دری بر رخ دل واکردند
زسرش تا دم آخر نرود درد خمار
بی خود آنرا که ز سر جوش تمنا کردند
منصب سلطنت عالم معنی دادند
مفلسی را که گدایی در دلها کردند
می توان قفل دربستهٔ دل باز نمود
از کلیدی که در میکده را واکردند
به چه نیرنگ ربودند دل از من جویا
این سیه چشم غزالان چه اداها کردند
پردهٔ چشم مرا دامن صحرا کردند
غنچهٔ لاله شد آنروز که خلوتگه داغ
جای خالت به دلم همچو سویدا کردند
عمر بی باکی تیغ مژه های تو دراز
که زهر چاک دری بر رخ دل واکردند
زسرش تا دم آخر نرود درد خمار
بی خود آنرا که ز سر جوش تمنا کردند
منصب سلطنت عالم معنی دادند
مفلسی را که گدایی در دلها کردند
می توان قفل دربستهٔ دل باز نمود
از کلیدی که در میکده را واکردند
به چه نیرنگ ربودند دل از من جویا
این سیه چشم غزالان چه اداها کردند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
نوبهار آمد و گلزار صفایی دارد
چمن از بلبل و گل برگ و نوایی دارد
رونق خانهٔ دل اشکی و آهی کافی است
خلوت ما چو حباب آب و هوایی دارد
هر شب از سینه سراسیمه دود از پی آه
در ره شوق تو دل راهنمایی دارد
نسبتی با نمک خال و خط یارش نیست
بیش ازین نیست که خورشید صفایی دارد
از حریم حرم حضرت دل می باید
آه ما سوختگان راه به جایی دارد
پیچ و تاب کمر و شوخی رفتار تو کو
سرو بیچاره همین قد رسایی دارد
چشم دارم که به تاراج هوسها نرود
گوشهٔ خلوت دل خانه خدایی دارد
صبر کن صبر که فریادرست دریابد
زانکه جویا لب خاموش ندایی ندارد
چمن از بلبل و گل برگ و نوایی دارد
رونق خانهٔ دل اشکی و آهی کافی است
خلوت ما چو حباب آب و هوایی دارد
هر شب از سینه سراسیمه دود از پی آه
در ره شوق تو دل راهنمایی دارد
نسبتی با نمک خال و خط یارش نیست
بیش ازین نیست که خورشید صفایی دارد
از حریم حرم حضرت دل می باید
آه ما سوختگان راه به جایی دارد
پیچ و تاب کمر و شوخی رفتار تو کو
سرو بیچاره همین قد رسایی دارد
چشم دارم که به تاراج هوسها نرود
گوشهٔ خلوت دل خانه خدایی دارد
صبر کن صبر که فریادرست دریابد
زانکه جویا لب خاموش ندایی ندارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
به مردن کی جدا عاشق از آن بی باک می گردد
غبار راه او باشد تنم چون خاک می گردد
چنان از بیم رسوایی به ضبط گریه مشغولم
که از آهم هوا تا آسمان نمناک می گردد
به صد رنگینی دل در شکنج طرهٔ مشکین
ترا سرهای پرخون زینت فتراک می گردد
دل غمناک گردد در چمن هر غنچه از رشکت
زلبخند تو برگ گل گریبان چاک می گردد
بود جان مرا پیوند دیگر با می گلگون
پس از مردن روانم آب پای تاک می گردد
بود شمع شعور از آتش خلوتگه دلها
چراغ این شبستان شعلهٔ ادراک می گردد
چو سرمستانه جویا پا نهم در عرصهٔ محشر
به دستم نامهٔ اعمال برگ تاک می گردد
غبار راه او باشد تنم چون خاک می گردد
چنان از بیم رسوایی به ضبط گریه مشغولم
که از آهم هوا تا آسمان نمناک می گردد
به صد رنگینی دل در شکنج طرهٔ مشکین
ترا سرهای پرخون زینت فتراک می گردد
دل غمناک گردد در چمن هر غنچه از رشکت
زلبخند تو برگ گل گریبان چاک می گردد
بود جان مرا پیوند دیگر با می گلگون
پس از مردن روانم آب پای تاک می گردد
بود شمع شعور از آتش خلوتگه دلها
چراغ این شبستان شعلهٔ ادراک می گردد
چو سرمستانه جویا پا نهم در عرصهٔ محشر
به دستم نامهٔ اعمال برگ تاک می گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
طپیدنها در دل می زند دلدار می آید
زخود رفتم سر راهی بگیرم یار می آید
خرامت باز آیین بدن گلشن گشته است امشب
که بوی یوسف از پیراهن گلزار می آید
به کام غیر چون می بینمت از دور می نالم
چو آن بلبل که با گل بر سر بازار می آید
توان با وسعت مشرب ملایم ساخت سرکش را
چو راه سیل بر صحرا فتد هموار می آید
زجوش غم فرو بارید اشک از دیده ام جویا
چو سیلابی که بدمستانه از کهسار می آید
زخود رفتم سر راهی بگیرم یار می آید
خرامت باز آیین بدن گلشن گشته است امشب
که بوی یوسف از پیراهن گلزار می آید
به کام غیر چون می بینمت از دور می نالم
چو آن بلبل که با گل بر سر بازار می آید
توان با وسعت مشرب ملایم ساخت سرکش را
چو راه سیل بر صحرا فتد هموار می آید
زجوش غم فرو بارید اشک از دیده ام جویا
چو سیلابی که بدمستانه از کهسار می آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
به چشمم بی رخت مینا دل افسرده را ماند
قدح از موج صهبا بزم بر هم خورده را ماند
نهانم همچو بوی غنچه در آغوش دلتنگی
فضای شش جهت یک خاطر آزرده را ماند
نبیند زخم تیغ عشق هرگز روی بهبودی
که از هر بخیه دندان بر جگر افشرده را ماند
قدح از جوش موج باده در چشم سیه مستان
بعینه دیدهٔ مژگان بهم آورده را ماند
مرا کاری به زاهد نیست جویا مصرعی گفتم
سویدای دل افسرده خون مرده را ماند
قدح از موج صهبا بزم بر هم خورده را ماند
نهانم همچو بوی غنچه در آغوش دلتنگی
فضای شش جهت یک خاطر آزرده را ماند
نبیند زخم تیغ عشق هرگز روی بهبودی
که از هر بخیه دندان بر جگر افشرده را ماند
قدح از جوش موج باده در چشم سیه مستان
بعینه دیدهٔ مژگان بهم آورده را ماند
مرا کاری به زاهد نیست جویا مصرعی گفتم
سویدای دل افسرده خون مرده را ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
به صد محنت دهان ما ز روزی بهره ور گردد
بلی این آسیا پیوسته از خون جگر گردد
روم فرسنگها از خود ز بس در بزم حیرانی
تکلم بر زبان شکوه آلودم جگر گردد
بود پاشیدن از خود در هوایت اوج پروازش
دلم را همچو گل گر لخت لختش بال و پر گردد
ز فیض ابر دست ساقی امشب چشم آن دارم
که بر سر شعله شمع بزم را گلبرگ تر گردد
ز شرح سوز دل گویی رگ برقی است می ترسم
که مکتوبم بلای جان مرغ نامه بر گردد
پی پاس فلک جویا به ضبط گریه مشغولم
مباد از سیل اشکم این کهن دیوار برگردد
بلی این آسیا پیوسته از خون جگر گردد
روم فرسنگها از خود ز بس در بزم حیرانی
تکلم بر زبان شکوه آلودم جگر گردد
بود پاشیدن از خود در هوایت اوج پروازش
دلم را همچو گل گر لخت لختش بال و پر گردد
ز فیض ابر دست ساقی امشب چشم آن دارم
که بر سر شعله شمع بزم را گلبرگ تر گردد
ز شرح سوز دل گویی رگ برقی است می ترسم
که مکتوبم بلای جان مرغ نامه بر گردد
پی پاس فلک جویا به ضبط گریه مشغولم
مباد از سیل اشکم این کهن دیوار برگردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
گر نباشد بزم حیرانی نظر نتوان گشود
نیت گر بهر طپیدن بال و پر نتوان گشود
حیف باشد در تلاش برتری بر چون خودی
یک نفس چون شیشهٔ ساعت کمر نتوان گشود
در نقاب شرم پرورده است از بس عصمتش
ای مصور چهرهٔ آن سیمبر نتوان گشود
دل به غیر از هایهای گریه هرگز نشکفد
این گره جز پنجهٔ مژگان تر نتوان گشود
کی شود دلبستگی ارباب دولت را علاج
آری آری عقده از کار گهر نتوان گشود
آب و رنگ آن گل رو سایه پرورد حیاست
بر رخش گستاخ آغوش نظر نتوان گشود
نیت گر بهر طپیدن بال و پر نتوان گشود
حیف باشد در تلاش برتری بر چون خودی
یک نفس چون شیشهٔ ساعت کمر نتوان گشود
در نقاب شرم پرورده است از بس عصمتش
ای مصور چهرهٔ آن سیمبر نتوان گشود
دل به غیر از هایهای گریه هرگز نشکفد
این گره جز پنجهٔ مژگان تر نتوان گشود
کی شود دلبستگی ارباب دولت را علاج
آری آری عقده از کار گهر نتوان گشود
آب و رنگ آن گل رو سایه پرورد حیاست
بر رخش گستاخ آغوش نظر نتوان گشود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
سر به دورانت تهی از آرزو هرگز مباد
خالی از صاف خیالت این کدو هرگز مباد
آب و رنگ آن گل رو سایه پرورد حیاست
آتش می پرده سوز شرم او هرگز مباد
داغ خواری لازم روی طلب باشد چو ماه
در جهان یارب کسی بی آبرو هرگز مباد
بر جراحت سونش الماس ریزد ناصحم
چاک دل منت کش زخم رفو هرگز مباد
حسن را با ناز جویا اختلاط رنگ و پوست
از گل رویش جد این رنگ و بو هرگز مباد
خالی از صاف خیالت این کدو هرگز مباد
آب و رنگ آن گل رو سایه پرورد حیاست
آتش می پرده سوز شرم او هرگز مباد
داغ خواری لازم روی طلب باشد چو ماه
در جهان یارب کسی بی آبرو هرگز مباد
بر جراحت سونش الماس ریزد ناصحم
چاک دل منت کش زخم رفو هرگز مباد
حسن را با ناز جویا اختلاط رنگ و پوست
از گل رویش جد این رنگ و بو هرگز مباد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
از بصیرت جوش اشکش بسکه فارغبال کرد
آفتاب از پردهٔ چشمم توان غربال کرد
می کند با هستی حیرت نصیب بزم عشق
دوری او آنچه در آیینه با تمثال کرد
باده ام را ریخت بر خاک و مرا کشت از خمار
محتسب خون مرا آخر چنین پامال کرد
در بهاران هر قدر بر مستی بلبل فزود
جام گل را از شراب رنگ مالامال کرد
بسکه در وحدت سرای عشق یک رنگ تو شد
باده نوشیهای جویا گونه ات را آل کرد
آفتاب از پردهٔ چشمم توان غربال کرد
می کند با هستی حیرت نصیب بزم عشق
دوری او آنچه در آیینه با تمثال کرد
باده ام را ریخت بر خاک و مرا کشت از خمار
محتسب خون مرا آخر چنین پامال کرد
در بهاران هر قدر بر مستی بلبل فزود
جام گل را از شراب رنگ مالامال کرد
بسکه در وحدت سرای عشق یک رنگ تو شد
باده نوشیهای جویا گونه ات را آل کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
چون بهار جلوهٔ شوخش چمن پرور شود
غنچه آسا در قفس بلبل زبال و پر شود
زآتش رخسار او چون بیضهٔ قمری به باغ
غنچهٔ سیراب گل یک مشت خاکستر شود
هر که فربه گشته از احسان مانند خودی
زود باشد همچو ماه چارده لاغر شود
دولت آیینه ات کی دیگری را رو دهد
گر همه از طالع فیروز اسکندر شود
همچو گل کز پرتو مهرست جویا شعله رنگ
زآتش می شمع حسن او فروزن تر شود
غنچه آسا در قفس بلبل زبال و پر شود
زآتش رخسار او چون بیضهٔ قمری به باغ
غنچهٔ سیراب گل یک مشت خاکستر شود
هر که فربه گشته از احسان مانند خودی
زود باشد همچو ماه چارده لاغر شود
دولت آیینه ات کی دیگری را رو دهد
گر همه از طالع فیروز اسکندر شود
همچو گل کز پرتو مهرست جویا شعله رنگ
زآتش می شمع حسن او فروزن تر شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
گرفتم همچو افلاطون شوی عاقل چه خواهی شد
نگردیدی چو مجنون گر ز خود غافل چه خواهی شد
تو بیرون گرد بزم قدسی و گم کرده ای خود را
شوی گر محرم خلوت سرای دل چه خواهی شد
زخود پرواز اگر کردی تذرو گلشن قدسی
وگر ماندی به رنگ سبزه پا در گل چه خواهی شد
عنان نشئه ات را گر نگهداری قدح نوشی
تصور کن شدی از باده لایعقل چه خواهی شد
زخود یک ره سفر کن تا به بزم قدس ره یابی
وگر صد سال در دنیا کنی منزل چه خواهی شد
ترا غفلت چنین با خویش دارد آشنا جویا
نگشتی گر زخود بیگانه ای غافل چه خواهی شد
نگردیدی چو مجنون گر ز خود غافل چه خواهی شد
تو بیرون گرد بزم قدسی و گم کرده ای خود را
شوی گر محرم خلوت سرای دل چه خواهی شد
زخود پرواز اگر کردی تذرو گلشن قدسی
وگر ماندی به رنگ سبزه پا در گل چه خواهی شد
عنان نشئه ات را گر نگهداری قدح نوشی
تصور کن شدی از باده لایعقل چه خواهی شد
زخود یک ره سفر کن تا به بزم قدس ره یابی
وگر صد سال در دنیا کنی منزل چه خواهی شد
ترا غفلت چنین با خویش دارد آشنا جویا
نگشتی گر زخود بیگانه ای غافل چه خواهی شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
دل صاف من از وضع جهان کلفت نمی گیرد
بلی آیینه زنگ از زشتی صورت نمی گیرد
توانایی صبرم کاش می بودی ازین داغم
که دست ناتوانی دامن طاقت نمی گیرد
زبان هر گیاهی از مآل هستیش گوید
دل ما غافلان زین خاکدان عبرت نمی گیرد
چو تنهایی نباشد اهل دل را مجلس آرایی
دل ارباب وحدت هرگز از خلوت نمی گیرد
ز فیض ناتوانی منصب وارستگی یابی
که دست زور هرگز دامن دولت نمی گیرد
ز آمیزش چنان رم کرده عنقای دلم جویا
که با وحشت هم این بیگانه خو الفت نمی گیرد
بلی آیینه زنگ از زشتی صورت نمی گیرد
توانایی صبرم کاش می بودی ازین داغم
که دست ناتوانی دامن طاقت نمی گیرد
زبان هر گیاهی از مآل هستیش گوید
دل ما غافلان زین خاکدان عبرت نمی گیرد
چو تنهایی نباشد اهل دل را مجلس آرایی
دل ارباب وحدت هرگز از خلوت نمی گیرد
ز فیض ناتوانی منصب وارستگی یابی
که دست زور هرگز دامن دولت نمی گیرد
ز آمیزش چنان رم کرده عنقای دلم جویا
که با وحشت هم این بیگانه خو الفت نمی گیرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
چنان فکر میان نازک او لاغرم دارد
که چشم آینه مو از مثال پیکرم دارد
بود فکر محالم خواهش وصل بناگوشی
که در بحر طلب غواص آب گوهرم دارد
ز ننگ احتیاج از دولت درویشی آزادم
مرقع پوش چون طاووس از بال و پرم دارد
هماغوش خیال او بخواب بیخودی رفتم
شمیم نوبهار صدچمن گل بسترم دارد
زفیض بیخودی باشد دلم سیاح عالم ها
که هر دم رفتن از خود در جهان دیگرم دارد
نمی ترسم زعصیان با ولای ساقی کوثر
که از دریای رحمت مایه دامان ترم دارد
شدم یک قطرهٔ خون و چکیدم از سر مژگان
محبت طرفه د ستی در فشار پیکرم دارد
بطور آن غزل جویا که گفت استاد من صائب
ادب لب تشنه در آغوش آب کوثرم دارد
که چشم آینه مو از مثال پیکرم دارد
بود فکر محالم خواهش وصل بناگوشی
که در بحر طلب غواص آب گوهرم دارد
ز ننگ احتیاج از دولت درویشی آزادم
مرقع پوش چون طاووس از بال و پرم دارد
هماغوش خیال او بخواب بیخودی رفتم
شمیم نوبهار صدچمن گل بسترم دارد
زفیض بیخودی باشد دلم سیاح عالم ها
که هر دم رفتن از خود در جهان دیگرم دارد
نمی ترسم زعصیان با ولای ساقی کوثر
که از دریای رحمت مایه دامان ترم دارد
شدم یک قطرهٔ خون و چکیدم از سر مژگان
محبت طرفه د ستی در فشار پیکرم دارد
بطور آن غزل جویا که گفت استاد من صائب
ادب لب تشنه در آغوش آب کوثرم دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
نقشبندان زآب و رنگ و گل چو تصویرش کنند
پیچ و تاب جوهر جان صرف تحریرش کنند
قصر دل از پستی همت خراب افتاده است
صاحب اقبال آن مردان که تعمیرش کنند
جان آزاد آخر از قید بدن گردد رها
تا کی از موج نفس پابند زنجیرش کنند
راز پنهانی که در صد پردهٔ کتمان غنود
بی زبانانت به چندین رنگ تقریرش کنند
با سرشتم درد او آمیخت جویا از نخست
تربت عاشق زخون دیده تخمیرش کنند
پیچ و تاب جوهر جان صرف تحریرش کنند
قصر دل از پستی همت خراب افتاده است
صاحب اقبال آن مردان که تعمیرش کنند
جان آزاد آخر از قید بدن گردد رها
تا کی از موج نفس پابند زنجیرش کنند
راز پنهانی که در صد پردهٔ کتمان غنود
بی زبانانت به چندین رنگ تقریرش کنند
با سرشتم درد او آمیخت جویا از نخست
تربت عاشق زخون دیده تخمیرش کنند