عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
زین حلاوتها که در کنج لب شیرین تست
کی اجل بندد زبانی را که در تحسین تست
کامیاب آن تن که تنها با تو در بستر بخفت
نیک‌بخت آن سر که شبها بر سر بالین تست
هر که در کون مکان می‌بینم ای سلطان حسن
بی سر و سامان عشق بی‌دل و بی‌دین تست
آن که چون طومار پیچیده‌ست دلها را به هم
چین زلف عنبر افشان و خط مشکین تست
غالبا غالب نگردد با تو دست روزگار
زین توانایی که در سرپنجهٔ سنگین تست
خون‌بهایی از تو نتوان خواست کز روز ازل
عشق‌بازی کیش تو، عاشق کشی آیین تست
هر بلایی بر زمین نازل شود از آسمان
جز بلای ما که از بالای با تمکین تست
روز مردم تیره شد از نالهٔ شبگیر ما
وین هم از تحریک تار طرهٔ پرچین تست
گر چو مینا خون بگریم بر من از حیرت مخند
کاین هم از کیفیت جام می رنگین تست
گر من از لب تشنگی در عشق میرم باک نیست
ز آن که آب زندگی در شمهٔ نوشین تست
خواجه هی چشم عنایت از فروغی بر مدار
ز آن که مملوک قدیم و بندهٔ دیرین تست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
گرنه خورشید فلک خاک نشین ره تست
پس چرا هر سحر افتاده به جولان‌گه تست
هر کجا می‌گذری شعلهٔ آه دل ماست
هر طرف می‌نگری جلوه روی مه تست
خاک درگاه تو سر منزل آسودگی است
نیک‌بخت آن سر شوریده که بر درگه تست
دیده تا زلف و زنخدان تو را یوسف دل
گاه در گوشهٔ زندان و گهی در چه تست
هیچم از کار دل غمزده آگاهی نیست
تا مرا آگهی از غمزهٔ کارآگه تست
کاشکی خون مرا تیغ محبت می‌ریخت
بر سر خاک شهیدی که زیارت گه تست
تو سهی سرو خرامان ز کجا می‌آیی
که دل و جان فروغی همه جا همره تست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
هر سر موی تو را پیوندی از گیسوی تست
حلقه‌ها در حلق من از حلقه‌های موی تست
پای مقصودم به هر راهی که پوید راه عشق
روی امیدم به هر سویی که باشد سوی تست
خانه‌پرداز سلامت عشق جان‌فرسای ماست
فتنه‌انگیز قیامت قامت دل‌جوی تست
چین زلفت ناف آهو، نافه‌اش خوناب دل
آه از این خونی که اندر گردن آهوی تست
بی حضورت گر نمازی کرده باشم کافرم
قبله‌ام تا از پی طاعت خم ابروی تست
چون هلاکم می‌کنی جز کوی خود خاکم مکن
کز ازل مشت گلم مشتاق خاک کوی تست
گر به روی من در رحمت گشاید دست بخت
گرد آن آیینه می‌گردم که رو بر روی تست
هر که می‌بینی به بویی زندگانی می‌کند
زندگانی کردن صاحب‌دلان از بوی تست
اختر برج نحوست طالع منحوس من
مطلع صبح سعادت طلعت نیکوی تست
تا زدی راه فروغی بر همه معلوم شد
کافت اهل محبت غمزهٔ جادوی تست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
کیفیتی که دیدم از آن چشم نیم مست
با صدهزار جام نیارد کسی به دست
یک جسم ناتوان ز سر راه او نخاست
یک صید نیم‌جان ز کمین‌گاه او نجست
کو آن دلی که نرگس فتان او نبرد
کو سینه‌ای که خنجر مژگان او نخست
جز یاد او امید بریدم ز هر چه بود
جز روی او کناره گرفتم ز هر که هست
از من دویی مجوی که یک بینم از ازل
وز من ادب مخواه که سرمستم از الست
منت خدای را که ز هر سو به روی من
در باز شد ز همت رندان می‌پرست
با من مگو که بهر چه دیوانه گشته‌ای
با آن پری بگوی که زنجیر من گسست
پهلو زند به شه‌پر جبرییل ناوکی
کز شست او رها شد و بر جان من نشست
زلف گره‌گشای تو پیوند من برید
چشم درست‌کار تو پیمان من شکست
از جعد سر بلند تو یک قوم دستگیر
وز عنبری کمند تو یک جمع پای بست
سرو بلند من ننهد پا فروغیا
بر فرق آن کسی که نگردد چو خاک پست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
چشم تماشای خلق در رخ زیبای اوست
هر که نظر می‌کنی محو تماشای اوست
عاشق دیوانه را کار بدین قبله نیست
قبلهٔ مجنون عشق خیمهٔ لیلای اوست
مسلهٔ زاهدش هیچ نیاید به کار
آن که لب شاهدش مساله فرمای اوست
آن بت طناز را خلوت دل منزل است
خواجه به دیر و حرم بیهده جویای اوست
هر که به سوداگری رفت به بازار عشق
مایهٔ سود جهان در سر سودای اوست
حلقهٔ دیوانگان سلسله را طالبند
تا سر زنجیرشان زلف چلیپای اوست
روز جزا گر دهند اجر شب هجر را
روضهٔ رضوان همین جای من و جای اوست
شادی امروز دل از غم رویش رسید
دیدهٔ امید من در ره فردای اوست
روز مرا تیره ساخت ماه فروزنده‌ای
که آینهٔ آفتاب روی دل آرای اوست
کرده مرا تلخ‌کام شاهد شیرین لبی
کاین همه جوش مگس بر سر حلوای اوست
علت هر حسرتی عشق غم‌افزای من
باعث هر عشرتی حسن طرب‌زای اوست
در طلب وصل او طبع غزل‌خوان من
تشنه لب خون من لعل شکرخای اوست
دامن آن ترک را سخت فروغی بگیر
زان که مرا دادها بر در دارای اوست
ناصردین شاه یل مفخر شمس و زحل
آن که ز روز ازل رای فلک رای اوست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست
سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست
من نشاطی را نمی‌جویم به جز اندوه عشق
من بهشتی را نمی‌خواهم به غیر از کوی دوست
کوثر من لعل ساقی جنت من روی یار
لذت من صوت مطرب رغبت من سوی دوست
شاخ گل در بند خواری از قد موزون یار
ماه نو در عین خجلت از خم ابروی دوست
گر بنازد بر سر شاهان عالم دور نیست
کز شکار شرزه شیران می‌رسد آهوی دوست
گر ندیدی سحر و معجز دیدهٔ دل باز کن
تا بینی معجزات نرگس جادوی دوست
کس نکردی بار دیگر آرزوی زندگی
گر نبودی در قیامت قامت دل‌جوی دوست
بر شهیدان محبت آفرین بادا که بود
کار ایشان آفرین بر قوت بازوی دوست
زان نمی‌آرد فروغی بوسه‌اش را در خیال
کز خیال من مبادا رنجه گردد خوی دوست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
درد جانان عین درمان است گویی نیست هست
رنج عشق آسایش جا است گویی نیست هست
عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب
صبح محشر شام هجران است گویی نیست هست
مشرق خورشید خوبی مطلع انوار عشق
هر دو زان چاک گریبان است گویی نیست هست
چشم ساقی مست خواب و چنگ مطرب بر رباب
دور دور می پرستان است گویی نیست هست
غمزهٔ پنهان ساقی جلوهٔ پیدای جام
فتنهٔ پیدا و پنهان است گویی نیست هست
صولجانش عنبرین زلف است در میدان من
گوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هست
رفته رفته خطش اقلیم صباحت را گرفت
مور را فر سلیمان است گویی نیست هست
تا صبا شیرازهٔ زلفش ز یکدیگر گسست
دفتر دل‌ها پریشان است گویی نیست هست
دیده تا چشم فروغی جلوهٔ رخسار دوست
منکر خورشید رخشان است گویی نیست هست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
کفر زلفش رهزن دین است گویی نیست هست
کافری سرمایه‌اش این است گویی نیست هست
تا چه کرد آن سنبل نورسته در گل‌زار حسن
کش قدم بر فرق نسرین است گویی نیست هست
تا هوای عنبرین مویش مرا بر سر فتاد
مو به مویم عنبرآگین است گویی نیست هست
شانه تا زد چین زلفش را به همراه صبا
کاروان نافهٔ چین است گویی نیست هست
با صف مژگان به قتل مردم صاحب نظر
چشم مستش مصلحت بین است گویی نیست هست
با نظربازی که هرگز ترک مهر او نکرد
ترک چشمش بر سر کین است گویی نیست هست
تا ز دستم سر کشید آن گلبن باغ مراد
دیده‌ام پراشک رنگین است گویی نیست هست
وصل جانان قسمت اهل هوس شد ای دریغ
گل نصیب دست گل‌چین است گویی نیست هست
هر کجا کز عشق او عشاق ذکری سر کنند
الحق آنجا جای تحسین است گویی نیست هست
از دل خونینم ای زلف مسلسل سرمپیچ
زان که اول نافه خونین است گویی نیست هست
گر فروغی گفت من عاشق نی‌ام باور مکن
کوه‌کن را شور شیرین است گویی نیست هست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
خوش است اگر ز تو ما را دل غمینی هست
که عاقبت پی هر زهر انگبینی هست
ز زلف و روی تو تا عشقم آگهی درداد
خبر نی‌ام که در آفاق کفر و دینی است
حدیث نافهٔ چین می‌کنند مردم شهر
مگر که جز شکن طرهٔ تو چینی هست
به دیده تا نکشم خاک آستان تو را
مرا به خون دل آلوده آستینی هست
آیا برید صبا چون رسی بدان وادی
بگو به صاحب خرمن که خوشه‌چینی هست
نیاز می‌کشدم در گذرکه صنمی
که زیر هر قدمش جان نازنینی هست
نشسته‌ام به سر راه ناوک‌اندازی
بدین امید که پیکان دل‌نشینی هست
کمین گشاده به صید دلم کمان‌داری
کزو کشیده کمانی به هر کمینی هست
فروغی از کف من برده آفتابی دل
که در مجاورتش جعد عنبرینی هست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
تا بر اطراف رخت جعد چلیپایی هست
هر طرف پای نهی سلسله در پایی هست
قتل عشاق تو خالی ز تماشایی نیست
وه که از هر طرفت طرفه تماشایی هست
بعد کشتن تن صد چاک مرا باید سوخت
که هنوز از تو به دل باز تمنایی هست
دی پی تجربه از کوی تو بیرون رفتم
به گمانی که مرا از تو شکیبایی هست
جان شیرین ز غم عشق به تلخی دارم
به امیدی که تو را لعل شکرخایی هست
لب جان بخش تو گر بوسه به جان بفروشد
من سودا زده را هم سر سودایی هست
واعظ از سایهٔ طوبی سخنی می‌گوید
غیر قد تو مگر عالم بالایی هست
من و سودای تو تا دامن صحرا برجاست
من و اندوه تو تا عشق غم افزایی هست
ای که بی‌جرم خوری خون فروغی هر روز
هیچ گویا خبرت نیست که فردایی هست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
هیچ سر نیست که با زلف تو در سودا نیست
هیچ دل نیست که این سلسله‌اش در پا نیست
چون سر از خاک بر آرند شهیدان در حشر
بر سری نیست که از تیغ تو منت‌ها نیست
می‌توان یافتن از حالت چشم سیهت
که نگاه تو نگهدار دل شیدا نیست
تو ندانم ز کدامین گلی ای مایهٔ ناز
زان که در خاک بشر این همه استغنا نیست
دیده مستوجب دیدار جمالت نشود
ذره شایستهٔ خورشید جهان‌آرا نیست
پس چرا سرو چمن از همه بند آزاد است
گر به جان بندهٔ آن سرو سهی بالا نیست
گفتمش چشم تو ای دوست هزاران خون کرد
گفت سر مستم و زین کرده مرا حاشا نیست
من به تحقیق صنم خانهٔ چین را دیدم
صنمی را که دلم خواسته بود آنجا نیست
گاه کافر کندم گاه مسلمان چه کنم
عشق بی‌قاعده را قاعده‌ای پیدا نیست
ساغری خورده‌ام از بادهٔ لعل ساقی
که مرا حسرت امروز و غم فردا نیست
مگر آن ماه به شهر از پی آشوب آمد
که فروغی نفسی فارغ ازین غوغا نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
از تو ای ترک ختن لعبت چین خوش‌تر نیست
نقشی از روی تو در روی زمین خوش‌تر نیست
هر که بیند رخت ای حور بهشتی گوید
کز سر کوی تو فردوس برین خوش‌تر نیست
تو همان طایر فرخندهٔ اوج شرقی
کز پرت شهپر جبریل امین خوش‌تر نیست
تا کسی سر به کمندت ننهد کی داند
که سواری ز تو در خانهٔ زین خوش‌تر نیست
جلوه کن جلوه که در شهر فروزان ماهی
از تو ای ماه فروزنده جبین خوش‌تر نیست
خنده کن که زخم دل خونین مرا
مرهم از خندهٔ لعل نمکین خوش‌تر نیست
تا بناگوش تو زد راه دل محزون را
هیچ در گوشم از آواز حزین خوش‌تر نیست
گر در آخر نفسم هم‌نفسی خواهی کرد
نفسی از نفس بازپسین خوش‌تر نیست
هر کجا می‌روم از گوشهٔ چشم سیهت
گوشه‌ای بهر دل گوشه نشین خوش‌تر نیست
چشم جادوی تو چون لاف کرامت نزند
زان که اعجازی از این سحر مبین خوش‌تر نیست
راستی خوردن می مایه عیش است و نشاط
ورکسی با تو خورد عیشی از این خوش‌تر نیست
ساقیا می به قدح کن که فروغی خوش گفت
دوری از دور ملک ناصردین خوش‌تر نیست
آن شه راد که در پیش کف در پاشش
کاری از بخشش درهای ثمین خوش‌تر نیست
تا ابد سلطنتش باد کز او سلطانی
پی آراستن تاج و نگین خوش‌تر نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
تو و آن حسن دل آویز که تغییرش نیست
من و این عشق جنون خیز که تدبیرش نیست
تو و آن زلف سراسیمه که سامانش نه
من و این خواب پراکنده که تعبیرش نیست
دردی اندر دل ما هست که درمانش نه
آهی اندر لب ما هست که تاثیرش نیست
زرهی نیست که در خط زره سازش نه
گرهی نیست که در زلف گره گیرش نیست
لشکری نیست که در سایهٔ مژگانش نه
کشوری نیست که در قبضهٔ شمشیرش نیست
کو سواری که در این عرصه گرفتارش نه
کو شکاری که در این بادیه نخجیرش نیست
هیچ سر نیست که سودایی گیسویش نه
هیچ دل نیست که دیوانهٔ زنجیرش نیست
تا درآید ز کمین ترک کمان ابروی من
سینه‌ای نیست که آماجگه تیرش نیست
خم ابروی کسی خون مرا ریخت به خاک
که سر تاجوران قابل شمشیرش نیست
آنچنان کعبهٔ دل را صنمی ویران ساخت
که کس از بهر خدا در پی تعمیرش نیست
شیخ گر شد به ره زهد چنین پندارد
که کسی با خبر از حیله و تزویرش نیست
کامی از آهوی مقصود فروغی نبرد
هر که در دشت محبت جگر شیرش نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
مزرع امید را یک دانه به زان خال نیست
دل ز خالش برگرفتن خالی از اشکال نیست
ای که می‌گویی به دنبال سرش دیگر مرو
کاکل پیچان او پنداری از دنبال نیست
در صف عشاق گو لاف نظربازی مزن
آن که دامانش ز خون دیده مالامال نیست
من نه تنها کشته خواهم گشت در میدان عشق
هیچکس را ایمنی زان غمزهٔ قتال نیست
مدعی گو این قدر بر حال ناکامان مخند
زان که دوران فلک دایم به یک احوال نیست
الحق از بدحالی زاهد توان معلوم کرد
کش خبر از حالت رندان صاحب حال نیست
جان من تعجیل در رفتن خدا را تا به چند
بر هلاک بی‌دلان حاجت به استعجال نیست
از بلندی زلف در پای تو آخر سر نهاد
چون سر زلف بلندت کس بلند اقبال نیست
شرط یک‌رنگی نباشد شکوه زان زلف دو تا
ورنه چندان هم فروغی را زبان لال نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
کس نیست کاو به لعل تو خونش سبیل نیست
الا کسی که تشنه لب سلسبیل نیست
مستغنی‌ام به عشق تو از وصل حور عین
آری به چشم من همه چشمی کحیل نیست
روز قیامت آمد و وصلت نداد دست
الحق که چون فراق تو لیلی طویل نیست
آنان که بر جمال تو بگشاده‌اند چشم
یوسف به چشم همت ایشان جمیل نیست
جز نقد جان و دل که پسند تو نیستند
چیزی میسرم ز کثیر و قلیل نیست
امروز در میانهٔ عشاق روی تو
مانند بنده هیچ عزیزی ذلیل نیست
روز جزا که اجر شهیدان رقم زنند
ماییم و قاتلی که به فکر قتیل نیست
گر جذبه‌ای ز حضرت جانان به جان رسد
حاجت به رهنمایی پیر و دلیل نیست
منت خدای راکه برندم خیال عشق
جایی که حد پر زدن جبرئیل نیست
یار من آن طبیب مسیحا نفس گذشت
یک تن درست نیست کزین غم علیل نیست
برقی که سوخت کشت فروغی به یک فروغ
کمتر ز نور موسی و نار خلیل نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
پیکی مرا به سوی تو غیر از نسیم نیست
آن هم ز بخت تیرهٔ من مستقیم نیست
کس دل ز غمزه‌ات به سلامت نمی‌برد
الا کسی که صاحب ذوق سلیم نیست
لعل تو نرخ بوسه مگر نقد جان کند
ور نه به قدر سنگ تو در کیسه سیم نیست
بیگانه را به کوی خود ای آشنا مخوان
کاهل جحیم در خور باغ نعیم نیست
چندان به لطف دوست دلم شد امیدوار
کز خصمی رقیب مرا هیچ بیم نیست
گر بر من آن نگار پری چهره بگذرد
تشویشم از عقوبت دیو رجیم نیست
گر بنده با خبر شود از بحر رحمتش
با عفو خواجه هیچ گناهی عظیم نیست
طومار جرم ما همه از جام باده شست
یارب که گفت ساقی مستان کریم نیست
فارغ فروغی از غم روی تو کی شود
غافل شدن ز مساله کار حکیم نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
بر سر راه تو افتاده سری نیست که نیست
خون عشاق تو در ره‌گذری نیست که نیست
غیرت عشق عیان خون مرا خواهد ریخت
که نهان با تو کسی را نظری نیست که نیست
من نه تنها ز سر زلف تو مجنونم و بس
شور آن سلسله در هیچ سری نیست که نیست
نه همین لاله به دل داغ تو دارد ای گل
داغ سودای رخت بر جگری نیست که نیست
اثری آه سحر در تو ندارد، فریاد
ور نه آه سحری را اثری نیست که نیست
سیل اشک ار بکند خانهٔ مردم نه عجب
کز غمت گریه کنان چشم تری نیست که نیست
جز شب تیرهٔ ما را که ز پی روزی نیست
پی هر شام سیاهی سحری نیست که نیست
چون خرامی، به قفا از ره رحمت بنگر
کز پی‌ات دیدهٔ حسرت نگری نیست که نیست
بی خبر شو اگر از دوست خبر می‌خواهی
زان که در بی خبری‌ها خبری نیست که نیست
ترک سر تا نکنی پای منه در ره عشق
که درین وادی حیرت خطری نیست که نیست
من مسکین نه همین خاک درش می‌بوسم
خاک بوس در او تاجوری نیست که نیست
قابل بندگی خواجه نگردید افسوس
ور نه در طبع فروغی هنری نیست که نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
ایمن از تیر نگاه تو دل زاری نیست
مردم آزارتر از چشم تو بیماری نیست
باز در فکر اسیران کهن افتادی
به کمند تو مگر تازه گرفتاری نیست
کی تواند که به سر تاج سلیمانی زد
هر که از لعل تواش خاتم زنهاری نیست
هر گز آن دولت بیدار نصیبش نشود
هر که را وقت سحر دیدهٔ بیداری نیست
دامن گوهر مقصود به دستش نفتد
هرکه را در دل شب چشم گهرباری نیست
قدمی بیش نمانده‌ست میان من و دوست
لیکن از ضعف مراقوت رفتاری نیست
ای که گفتی غم دل در بر دلدار بگو
خود چه گویم که مرا قدرت گفتاری نیست
کاشکی بار غمش بر کمر کوه نهند
تا بدانند که سنگین‌تر از این باری نیست
گاهی از حضرت معشوق نگاهی بکند
خوش تر از مشغلهٔ عشق دگر کاری نیست
یار از پرده هویدا شد و یاران غافل
یوسفی هست دریغا که خریداری نیست
اثری در نفس پیر مغان است ار نه
سبحهٔ شیخ کم از حلقه زناری نیست
از لب ساقی سر مست فروغی ما را
نشه‌ای هست که در خانه خماری نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
غمش را غیر دل سر منزلی نیست
ولی آن هم نصیب هر دلی نیست
کسی عاشق نمی‌بینم و گر نه
میان جان و جانان حایلی نیست
کی اش مجنون لیلی می‌توان گفت
کسی کافسانه در هر محفلی نیست
کجا گردد قبول خواجهٔ ما
غلامی راکه بخت مقبلی نیست
نشاطی هست در قربان گه عشق
که مقتولی ملول از قاتلی نیست
شرابی خورده‌ام از جام طفلی
که در خم خانهٔ هر کاملی نیست
من از بی حاصلی حاصل گرفتم
و زین خوش‌تر کسی را حاصلی نیست
سر کوی عدم گشتم که آنجا
دو عالم را وجود قابلی نیست
شدستم غرق دریایی که هرگز
غریقش را امید ساحلی نیست
من و آن صورت زیبا فروغی
که این معنی به هر آب و گلی نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
گر نه آن ترک سیه چشم سر یغما داشت
مژه را بهر چه صف در صف جا بر جا داشت
تلخ کامی مرا دید و ترش روی نشست
آن که صد تنگ شکر در لب شکرخا داشت
جانم آمد به لب از حسرت شیرین دهنی
که در احیای دل مرده دم عیسی داشت
شاهدی تشنه لبم کشت که از غایت لطف
چشمهٔ آب بقا در لب جان بخشا داشت
بخت بدبین که ز اندوه کسی جان دادم
کز پی کاهش غم روی نشاط افزا داشت
دل دیوانه از آن کوی به حسرت می‌رفت
ولی از سنبل او سلسله‌ها برپا داشت
وقت کشتن نظری جانب قاتل کردند
تیغ بر گردن عشاق چه منت‌ها داشت
کاش بر حسن خود آن ماه نظر بگشاید
تا بداند که چرا عشق مرا شیدا داشت
دوش از وجد فروغی به کلیسا می‌گفت
که مرا جلوهٔ ترسابچه‌ای ترسا داشت