عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
هر طرف جلوه کند، روی به ما بنماید
نتواند به کسی شمع قفا بنماید
شمع بتخانه به منعم سر خود جنباند
چون ره کعبه به من قبله نما بنماید
رازهای فلک از سینه ی عارف پیداست
همچو دریا که درو مرغ هوا بنماید
چوب خواهد، مدد از هرکه کسی می جوید
رهنما چون طلبم، خضر عصا بنماید
سوی گلخن چو روم، شعله ز روی تعظیم
خیزد از مسند خاکستر و جا بنماید
کامی از عمر سبکرو نپذیرد صورت
عکس در آب روان، روی کجا بنماید؟
خبر از گرمی این بادیه هرکس پرسد
خضر افتد به قفا و کف پا بنماید
ما و آوارگی ای دل، که خدا می خواهد
وسعت مملکت خویش به ما بنماید!
شحنه ای نیست درین بادیه افسوس سلیم
که ره گم شده را راهنما بنماید
نتواند به کسی شمع قفا بنماید
شمع بتخانه به منعم سر خود جنباند
چون ره کعبه به من قبله نما بنماید
رازهای فلک از سینه ی عارف پیداست
همچو دریا که درو مرغ هوا بنماید
چوب خواهد، مدد از هرکه کسی می جوید
رهنما چون طلبم، خضر عصا بنماید
سوی گلخن چو روم، شعله ز روی تعظیم
خیزد از مسند خاکستر و جا بنماید
کامی از عمر سبکرو نپذیرد صورت
عکس در آب روان، روی کجا بنماید؟
خبر از گرمی این بادیه هرکس پرسد
خضر افتد به قفا و کف پا بنماید
ما و آوارگی ای دل، که خدا می خواهد
وسعت مملکت خویش به ما بنماید!
شحنه ای نیست درین بادیه افسوس سلیم
که ره گم شده را راهنما بنماید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
از بس که مرا بخت زبون شور برآمد
گر دانه فشاندم به زمین، مور برآمد!
خمیازه کشان رفت دل از بزم وصالش
شد مست به میخانه و مخمور برآمد
چون دید گرانباری سامان تجلی
فریاد ز درد کمر از طور برآمد
با خرمن ما هیچ مپرسید چها کرد
آن برق که از خوشه ی انگور برآمد
هر خار درین باغ بود غنچه ی گل را
نیشی که ز دنباله ی زنبور برآمد
شد صرف ره عشق، بنازم سر خود را
این نغمه سلیم از سر منصور برآمد
گر دانه فشاندم به زمین، مور برآمد!
خمیازه کشان رفت دل از بزم وصالش
شد مست به میخانه و مخمور برآمد
چون دید گرانباری سامان تجلی
فریاد ز درد کمر از طور برآمد
با خرمن ما هیچ مپرسید چها کرد
آن برق که از خوشه ی انگور برآمد
هر خار درین باغ بود غنچه ی گل را
نیشی که ز دنباله ی زنبور برآمد
شد صرف ره عشق، بنازم سر خود را
این نغمه سلیم از سر منصور برآمد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
به یاد زلفت از هر سینه بوی مشک می آید
ز خاک کشته ی دیرینه بوی مشک می آید
خیال زلف او را در دلم هرگه گذار افتد
چو گل از زخم های سینه بوی مشک می آید
به جوش آرد ز بس شوق می گلرنگ خونم را
ز خاکم هر شب آدینه بوی مشک می آید
حذر از فتنه ی خوبان این گلشن، که سوسن را
ز خنجر همچو اهل کینه بوی مشک می آید
سلیم آهی کشیدم بر خیال زلف او آنجا
هنوز از خانه ی آیینه بوی مشک می آید
ز خاک کشته ی دیرینه بوی مشک می آید
خیال زلف او را در دلم هرگه گذار افتد
چو گل از زخم های سینه بوی مشک می آید
به جوش آرد ز بس شوق می گلرنگ خونم را
ز خاکم هر شب آدینه بوی مشک می آید
حذر از فتنه ی خوبان این گلشن، که سوسن را
ز خنجر همچو اهل کینه بوی مشک می آید
سلیم آهی کشیدم بر خیال زلف او آنجا
هنوز از خانه ی آیینه بوی مشک می آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
قدم هر کس به راه او نهد منزل نمی خواهد
به این بحر آنکه گردد آشنا، ساحل نمی خواهد
ازان چون مرغ بسمل می تپم در خاک و خون دایم
که بعد از مرگ هم آسوده ام قاتل نمی خواهد
قبول خاطر ای همدم به دست کس نمی باشد
ترا بسیار من می خواهم، اما دل نمی خواهد
بنازم اهل همت را که احسان کریم ما
دو عالم را به منت می دهد، سایل نمی خواهد
حرم از پیش راه عاشقان گو یک طرف بنشین
که چون ریگ روان این کاروان منزل نمی خواهد
به تنهایی مرا همصحبتان ای کاش بگذارند
چراغ لاله را صحراست خوش، محفل نمی خواهد
جهان سامان خود را عیب پوش ناقصان دارد
که پای خویش را طاووس جز در گل نمی خواهد
سلیم از ناله خود را هر نفس آرم به یاد او
ز خود مرغ قفس صیاد را غافل نمی خواهد
به این بحر آنکه گردد آشنا، ساحل نمی خواهد
ازان چون مرغ بسمل می تپم در خاک و خون دایم
که بعد از مرگ هم آسوده ام قاتل نمی خواهد
قبول خاطر ای همدم به دست کس نمی باشد
ترا بسیار من می خواهم، اما دل نمی خواهد
بنازم اهل همت را که احسان کریم ما
دو عالم را به منت می دهد، سایل نمی خواهد
حرم از پیش راه عاشقان گو یک طرف بنشین
که چون ریگ روان این کاروان منزل نمی خواهد
به تنهایی مرا همصحبتان ای کاش بگذارند
چراغ لاله را صحراست خوش، محفل نمی خواهد
جهان سامان خود را عیب پوش ناقصان دارد
که پای خویش را طاووس جز در گل نمی خواهد
سلیم از ناله خود را هر نفس آرم به یاد او
ز خود مرغ قفس صیاد را غافل نمی خواهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
سایه ی بخت، مرا افسر شاهی باشد
مرهم داغ دلم برق سیاهی باشد
فتنه ی دور جهان نیست ز تحریک کسی
بحر در موج نه از جنبش ماهی باشد
نگهی وقت شهادت ز تو شد قسمت ما
مفت کی کشته شود هرکه سپاهی باشد
در طلبکاری او شوق چنان می باید
که اگر کشته شوی، خون تو راهی باشد
من کجا و سفر از کوی خرابات، سلیم
چه توان کرد چو تقدیر الهی باشد
مرهم داغ دلم برق سیاهی باشد
فتنه ی دور جهان نیست ز تحریک کسی
بحر در موج نه از جنبش ماهی باشد
نگهی وقت شهادت ز تو شد قسمت ما
مفت کی کشته شود هرکه سپاهی باشد
در طلبکاری او شوق چنان می باید
که اگر کشته شوی، خون تو راهی باشد
من کجا و سفر از کوی خرابات، سلیم
چه توان کرد چو تقدیر الهی باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
بی توام ذوق کی از بستر راحت باشد
شام چون شمع مرا صبح قیامت باشد
دل که بی شور جنون است درو ذوقی نیست
در کبابی که نمک نیست چه لذت باشد
دل اگر همره یار است، خدا یارش باد
سر اگر در قدم اوست، سلامت باشد
دارد اسباب طرب در شب نوروز شگون
شیشه ای کو، همه گر شیشه ی ساعت باشد!
عاشق از کشته شدن معتمد راز شود
خاتم عشق در انگشت شهادت باشد
ملک یونان نبود همچو خرابات، سلیم
تا سبوی می او از گل حکمت باشد
شام چون شمع مرا صبح قیامت باشد
دل که بی شور جنون است درو ذوقی نیست
در کبابی که نمک نیست چه لذت باشد
دل اگر همره یار است، خدا یارش باد
سر اگر در قدم اوست، سلامت باشد
دارد اسباب طرب در شب نوروز شگون
شیشه ای کو، همه گر شیشه ی ساعت باشد!
عاشق از کشته شدن معتمد راز شود
خاتم عشق در انگشت شهادت باشد
ملک یونان نبود همچو خرابات، سلیم
تا سبوی می او از گل حکمت باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
غبار غم ز ابر نوبهاری در جهان گم شد
قدح را بر زمین مگذار ساقی کآسمان گم شد
در آن زلف از ضعیفی می دهد آهم نشان از دل
که سوزن می شود پیدا چو شب با ریسمان گم شد
علاج داغ دل کردیم اما درد پنهان را
ره بیرون شدن از کوچه های استخوان گم شد
ز شور عندلیبان سرو و گل در رقص می آیند
چمن رنگ دگر پیدا کند چون باغبان گم شد
به بزم وصل خود تا چند می گویی مرا گم شو
نه سیمابم، میان انجمن چون می توان گم شد؟
عبث خاک وطن از انتظارم چشم بر راه است
که عنقا تا قدم بیرون نهاد از آشیان، گم شد
طلبکار سخن عشق و زبان از شرم خاموش است
چو پیدا شد خریداری، کلید این دکان گم شد
جهان بی اختیار آرامگاه اهل دل باشد
که شب منزل شود، هرجا که راه کاروان گم شد
ز بیم زندگی بر جان نظر در حشر نگشایم
نگوید تا زمین از جای رفت و آسمان گم شد
غلام و پاجی هندوستان از فارسی گفتن
نمی دانند حرفی غیر این بشکست و آن گم شد!
سلیم این در جواب سحرپردازی که می گوید
کتاب حسن را جزو محبت از میان گم شد
قدح را بر زمین مگذار ساقی کآسمان گم شد
در آن زلف از ضعیفی می دهد آهم نشان از دل
که سوزن می شود پیدا چو شب با ریسمان گم شد
علاج داغ دل کردیم اما درد پنهان را
ره بیرون شدن از کوچه های استخوان گم شد
ز شور عندلیبان سرو و گل در رقص می آیند
چمن رنگ دگر پیدا کند چون باغبان گم شد
به بزم وصل خود تا چند می گویی مرا گم شو
نه سیمابم، میان انجمن چون می توان گم شد؟
عبث خاک وطن از انتظارم چشم بر راه است
که عنقا تا قدم بیرون نهاد از آشیان، گم شد
طلبکار سخن عشق و زبان از شرم خاموش است
چو پیدا شد خریداری، کلید این دکان گم شد
جهان بی اختیار آرامگاه اهل دل باشد
که شب منزل شود، هرجا که راه کاروان گم شد
ز بیم زندگی بر جان نظر در حشر نگشایم
نگوید تا زمین از جای رفت و آسمان گم شد
غلام و پاجی هندوستان از فارسی گفتن
نمی دانند حرفی غیر این بشکست و آن گم شد!
سلیم این در جواب سحرپردازی که می گوید
کتاب حسن را جزو محبت از میان گم شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
سحر که ناله مرا گرم چون جرس گیرد
ز دود آه دلم صبح را نفس گیرد
ز قید باده پرستی دم نیم آزاد
چو محتسب بگذارد مرا، عسس گیرد
ز دام زلف تو بیکار شد چنان صیاد
که همچو طفل به صد حیله یک مگس گیرد
کند خیانت یک نفس، کشوری ویران
یکی ست دزد و عسس صدهزار کس گیرد
به غیر جانی ازو نیست شرمساری ما
زمانه هرچه به ما داده است، پس گیرد
روم سلیم چو سوی چمن، به هر قدمی
هزار جای سرراه من قفس گیرد
ز دود آه دلم صبح را نفس گیرد
ز قید باده پرستی دم نیم آزاد
چو محتسب بگذارد مرا، عسس گیرد
ز دام زلف تو بیکار شد چنان صیاد
که همچو طفل به صد حیله یک مگس گیرد
کند خیانت یک نفس، کشوری ویران
یکی ست دزد و عسس صدهزار کس گیرد
به غیر جانی ازو نیست شرمساری ما
زمانه هرچه به ما داده است، پس گیرد
روم سلیم چو سوی چمن، به هر قدمی
هزار جای سرراه من قفس گیرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
قلم دگر به زبان حرف آشنا دارد
گلی به فرق خود از نعت مصطفی دارد
گلی در آب گرفته ست خامه کز رنگش
گمان بری که مگر پای در حنا دارد
در دهان بجز از حرف نعت او بستم
درین قفس همه صیاد ما هما دارد
سخن ز کوتهی خود به وصفش از نقطه
سر بریده ی خود را به زیر پا دارد
ز آسمان بطلب یارسول، کین سلیم
که دانه شکوه ای از دور آسیا دارد
گلی به فرق خود از نعت مصطفی دارد
گلی در آب گرفته ست خامه کز رنگش
گمان بری که مگر پای در حنا دارد
در دهان بجز از حرف نعت او بستم
درین قفس همه صیاد ما هما دارد
سخن ز کوتهی خود به وصفش از نقطه
سر بریده ی خود را به زیر پا دارد
ز آسمان بطلب یارسول، کین سلیم
که دانه شکوه ای از دور آسیا دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
دل پی لاله رخان همچو صبا می گردد
هیچ کس نیست بپرسد که کجا می گردد
جوهر آینه چون قبله نما مضطرب است
هوس او نه همین در دل ما می گردد
خاک ما داده به باد ستم و می گوید
چه غبار است که بر روی هوا می گردد
نیست آزادی ام امید که صیاد مرا
مرغ بسمل چو شد، از دست رها می گردد
همچو عنقا ز بس آواره ی عالم شده ایم
آسمان، گرد جهان از پی ما می گردد
آبروی تو چه کار آیدش ای دل، که فلک
آسیایی ست که از باد فنا می گردد
چون نویسم سخن از روزی خود، دست مرا
آستین تنگتر از بند قبا می گردد
دلم از ذوق ثبات قدم خود در عشق
همچو پرگار به گرد سر ما می گردد
پی آوازه ی هرکس چه دوی گرد جهان؟
همچو اعمی که به دنبال صدا می گردد
بد و نیک آنچه برای دگران می خواهی
همه چون تیر هوایی به تو وا می گردد
همچو شمع آتش سودای تو در سر داریم
گل چو پروانه به گرد سر ما می گردد
لذتی دیده سکندر مگر از عمر، سلیم؟
کاین همه در طلب آب بقا می گردد
هیچ کس نیست بپرسد که کجا می گردد
جوهر آینه چون قبله نما مضطرب است
هوس او نه همین در دل ما می گردد
خاک ما داده به باد ستم و می گوید
چه غبار است که بر روی هوا می گردد
نیست آزادی ام امید که صیاد مرا
مرغ بسمل چو شد، از دست رها می گردد
همچو عنقا ز بس آواره ی عالم شده ایم
آسمان، گرد جهان از پی ما می گردد
آبروی تو چه کار آیدش ای دل، که فلک
آسیایی ست که از باد فنا می گردد
چون نویسم سخن از روزی خود، دست مرا
آستین تنگتر از بند قبا می گردد
دلم از ذوق ثبات قدم خود در عشق
همچو پرگار به گرد سر ما می گردد
پی آوازه ی هرکس چه دوی گرد جهان؟
همچو اعمی که به دنبال صدا می گردد
بد و نیک آنچه برای دگران می خواهی
همه چون تیر هوایی به تو وا می گردد
همچو شمع آتش سودای تو در سر داریم
گل چو پروانه به گرد سر ما می گردد
لذتی دیده سکندر مگر از عمر، سلیم؟
کاین همه در طلب آب بقا می گردد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
دلم از رهگذر فقر، حکایت نکند
حکم شاه است که درویش شکایت نکند
توبه ام خضر ره کعبه ی مقصود نشد
آه اگر پیر خرابات هدایت نکند
ای دل از شکوه ی او این همه خاموشی چیست
دیگر آن لطف که می کرد، نهایت نکند
از ادب پیش لبت غنچه دهن نگشاید
پسته خود کیست که این شیوه رعایت نکند
التماسی که ازو در دل من هست این است
که چو دشنام دهد، نام رعایت نکند
شمع راضی ست که در دست صبا کشته شود
بهتر آن است که فانوس حمایت نکند
دل به یک بوسه ز لعل تو تسلی نشود
قطره، کار چمن تشنه کفایت نکند
خوشتر از کوه ندیدم، به جهان غمازی
که بجز آنچه شنیده ست، روایت نکند
گله ی دوست به دشمن نتوان کرد سلیم
کس بر شحنه ز فرزند شکایت نکند
حکم شاه است که درویش شکایت نکند
توبه ام خضر ره کعبه ی مقصود نشد
آه اگر پیر خرابات هدایت نکند
ای دل از شکوه ی او این همه خاموشی چیست
دیگر آن لطف که می کرد، نهایت نکند
از ادب پیش لبت غنچه دهن نگشاید
پسته خود کیست که این شیوه رعایت نکند
التماسی که ازو در دل من هست این است
که چو دشنام دهد، نام رعایت نکند
شمع راضی ست که در دست صبا کشته شود
بهتر آن است که فانوس حمایت نکند
دل به یک بوسه ز لعل تو تسلی نشود
قطره، کار چمن تشنه کفایت نکند
خوشتر از کوه ندیدم، به جهان غمازی
که بجز آنچه شنیده ست، روایت نکند
گله ی دوست به دشمن نتوان کرد سلیم
کس بر شحنه ز فرزند شکایت نکند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
معشوق ما به جلوه چو آهنگ می کند
جا را به گلرخان چو قبا تنگ می کند
از روی آتشین تو طبعم شکفته شد
این شعله، کار باده ی گلرنگ می کند
از عذر وعده، جذبه ی شوقم به جان رسید
چون قاصدی که همرهی لنگ می کند
تأثیر در کجا که ندارد ملایمت
باران نرم، ره به دل سنگ می کند
رفتند رهروان و به انگشت پای خویش
کاهل به ره شماره ی فرسنگ می کند
تأثیر، ناله را ز خموشی به هم رسید
این پرده، ساز را چه خوش آهنگ می کند
آزار هرکه می کشد، از خویش می کشد
دیوانه زان همیشه به خود جنگ می کند
خواهد بهانه، شکوه ازو سر مکن سلیم
تا لب گشوده ای به سخن، جنگ می کند
جا را به گلرخان چو قبا تنگ می کند
از روی آتشین تو طبعم شکفته شد
این شعله، کار باده ی گلرنگ می کند
از عذر وعده، جذبه ی شوقم به جان رسید
چون قاصدی که همرهی لنگ می کند
تأثیر در کجا که ندارد ملایمت
باران نرم، ره به دل سنگ می کند
رفتند رهروان و به انگشت پای خویش
کاهل به ره شماره ی فرسنگ می کند
تأثیر، ناله را ز خموشی به هم رسید
این پرده، ساز را چه خوش آهنگ می کند
آزار هرکه می کشد، از خویش می کشد
دیوانه زان همیشه به خود جنگ می کند
خواهد بهانه، شکوه ازو سر مکن سلیم
تا لب گشوده ای به سخن، جنگ می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
شراب صحبت اهل جهان صداع آرد
جنون کجاست که سنگ از پی نزاع آرد
ازین خرابه دم رفتن است، عشق کجاست
که هوش را به سرم از پی وداع آرد
کدام ذوق و چه مستی، به جای خود بنشین
ترا که خرقه چو پروانه در سماع آرد
چراغ لاله به پیش رخ تو بی نور است
که دزد همره خود شمع کم شعاع آرد
ز کارهای موافق مخور فریب جهان
چو آن اصول که زن در دم جماع آرد
سلیم لخت دلی چند، سوی ایران برد
چو آن کسی که ز هندوستان متاع آرد
جنون کجاست که سنگ از پی نزاع آرد
ازین خرابه دم رفتن است، عشق کجاست
که هوش را به سرم از پی وداع آرد
کدام ذوق و چه مستی، به جای خود بنشین
ترا که خرقه چو پروانه در سماع آرد
چراغ لاله به پیش رخ تو بی نور است
که دزد همره خود شمع کم شعاع آرد
ز کارهای موافق مخور فریب جهان
چو آن اصول که زن در دم جماع آرد
سلیم لخت دلی چند، سوی ایران برد
چو آن کسی که ز هندوستان متاع آرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
چه شد نگاه تو گر شرم ما نگه دارد
که آشنا طرف آشنا نگه دارد
هر استخوان که نشانی برو ز تیر تو هست
برای تحفگی آن را هما نگه دارد
گرفته سرو ز قد تو خط آزادی
ولی چه فایده، بگذار تا نگه دارد
ز توست رونق ایام، اگر ز هر آفت
ترا نگاه ندارد، مرا نگه دارد؟
گرفته ام سر راهی به سیل همچون پل
مرا به دعوی عشقت خدا نگه دارد!
ندیده پرده دری هیچ کس چو دختر رز
خدا ز آفت این بی حیا نگه دارد!
حریف راز کسی نیستم که عاقل را
به کار آنچه نیاید، چرا نگه دارد؟
چو راز عشق نه در دل، نه در زبان گنجد
به حیرتم که کسی در کجا نگه دارد
ز عشق تربیت دل هوس مکن، چو کسی
که موم بر نفس اژدها نگه دارد
به کوی عشق به غیر از سلیم نیست کسی
که دست گر رود از کار، پا نگه دارد
که آشنا طرف آشنا نگه دارد
هر استخوان که نشانی برو ز تیر تو هست
برای تحفگی آن را هما نگه دارد
گرفته سرو ز قد تو خط آزادی
ولی چه فایده، بگذار تا نگه دارد
ز توست رونق ایام، اگر ز هر آفت
ترا نگاه ندارد، مرا نگه دارد؟
گرفته ام سر راهی به سیل همچون پل
مرا به دعوی عشقت خدا نگه دارد!
ندیده پرده دری هیچ کس چو دختر رز
خدا ز آفت این بی حیا نگه دارد!
حریف راز کسی نیستم که عاقل را
به کار آنچه نیاید، چرا نگه دارد؟
چو راز عشق نه در دل، نه در زبان گنجد
به حیرتم که کسی در کجا نگه دارد
ز عشق تربیت دل هوس مکن، چو کسی
که موم بر نفس اژدها نگه دارد
به کوی عشق به غیر از سلیم نیست کسی
که دست گر رود از کار، پا نگه دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
مشاطه را جمال تو دیوانه می کند
کآیینه را خیال پریخانه می کند
خورشید را به کوچه ی زلفت نشد نصیب
آن عشرتی که شبپره ی شانه می کند
سر بر زمین نهد پی نفرین عاقلان
طاعت چنین خوش است که دیوانه می کند
گل چون چراغ چهره برافروخت در چمن
بلبل تلاش منصب پروانه می کند
تسبیح کردن است گر از روی اعتقاد
انگور در کنشت کسی دانه می کند
امشب سلیم، ساقی بزمم خراب ساخت
من مستم، او شراب به پیمانه می کند
کآیینه را خیال پریخانه می کند
خورشید را به کوچه ی زلفت نشد نصیب
آن عشرتی که شبپره ی شانه می کند
سر بر زمین نهد پی نفرین عاقلان
طاعت چنین خوش است که دیوانه می کند
گل چون چراغ چهره برافروخت در چمن
بلبل تلاش منصب پروانه می کند
تسبیح کردن است گر از روی اعتقاد
انگور در کنشت کسی دانه می کند
امشب سلیم، ساقی بزمم خراب ساخت
من مستم، او شراب به پیمانه می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
در بیابان هرکه یاد آن خم کاکل کند
جلوه چون آب روان در سایه ی سنبل کند
هرکه را افتد هوای آن لب میگون به سر
غنچه ای از گوشه ی دستار هردم گل کند
از فغان و ناله گلشن را به تنگ آورده است
باغبان امشب نمی داند چه با بلبل کند
در محبت هست تأثیری که چون نقش پری
صورت لیلی ز جیب بید مجنون گل کند
دوست از دشمن اسیر عشق نشناسد سلیم
رهرو او موج دریا را خیال پل کند
جلوه چون آب روان در سایه ی سنبل کند
هرکه را افتد هوای آن لب میگون به سر
غنچه ای از گوشه ی دستار هردم گل کند
از فغان و ناله گلشن را به تنگ آورده است
باغبان امشب نمی داند چه با بلبل کند
در محبت هست تأثیری که چون نقش پری
صورت لیلی ز جیب بید مجنون گل کند
دوست از دشمن اسیر عشق نشناسد سلیم
رهرو او موج دریا را خیال پل کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
در آزار دلم طفلی که از گردون سبق دارد
ز شرم کشتنم شمشیرش از جوهر عرق دارد
ز بس افروخت از تاب می گلرنگ، پنداری
ز عکس چهره ی او صبح آیینه شفق دارد
دم سرد ترا زاهد در اینجا نیست تأثیری
که جام از گرمی هنگامه ی مستان عرق دارد
حریفان را بگویید این همه دفتر، چه در کار است
که آیینه سکندرنامه را بر یک ورق دارد
چو غنچه نقد خود را در گره بستن نمی داند
به رنگ گل، دل ما هرچه دارد در طبق دارد
سلیم از خدمت من نیست غافل، دوست می داند
که در پرودن بت برهمن بسیار حق دارد
ز شرم کشتنم شمشیرش از جوهر عرق دارد
ز بس افروخت از تاب می گلرنگ، پنداری
ز عکس چهره ی او صبح آیینه شفق دارد
دم سرد ترا زاهد در اینجا نیست تأثیری
که جام از گرمی هنگامه ی مستان عرق دارد
حریفان را بگویید این همه دفتر، چه در کار است
که آیینه سکندرنامه را بر یک ورق دارد
چو غنچه نقد خود را در گره بستن نمی داند
به رنگ گل، دل ما هرچه دارد در طبق دارد
سلیم از خدمت من نیست غافل، دوست می داند
که در پرودن بت برهمن بسیار حق دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
سر کن سخنی تا دل بدحال گشاید
کز باد نفس، غنچه ی تبخال گشاید
پیچیدگی زلف سخن، حسن کلام است
دایم دلم از همدمی لال گشاید!
بی رخصت معشوق، سفر شرط وفا نیست
مرغ چمن از مصحف گل فال گشاید
چون بند قبایی که گشایند ز گرما
از آه دلم مرغ هوا بال گشاید
سنگ کف دیوانه ی مسکین همه بینند
کس نیست که تا دامن اطفال گشاید
در وعده ی وصلی که دهد، صبر ضرور است
یک غنچه درین باغ به صد سال گشاید!
در کنج دهانی که سلیم از غم آن مرد
چون صفر پی بوسه دهان خال گشاید
کز باد نفس، غنچه ی تبخال گشاید
پیچیدگی زلف سخن، حسن کلام است
دایم دلم از همدمی لال گشاید!
بی رخصت معشوق، سفر شرط وفا نیست
مرغ چمن از مصحف گل فال گشاید
چون بند قبایی که گشایند ز گرما
از آه دلم مرغ هوا بال گشاید
سنگ کف دیوانه ی مسکین همه بینند
کس نیست که تا دامن اطفال گشاید
در وعده ی وصلی که دهد، صبر ضرور است
یک غنچه درین باغ به صد سال گشاید!
در کنج دهانی که سلیم از غم آن مرد
چون صفر پی بوسه دهان خال گشاید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
خرم آنان که به دل راه تمنا بستند
چشم از هر دو جهان چون لب دانا بستند
مانع جلوه ی معنی بود این نقش و نگار
در میان من و او پرده ی دیبا بستند
نتوان شب به سر کوی تو پنهان آمد
دل نالان جرسی بود که بر ما بستند
از پی عشرت دیوانه بساط افکندند
دامن کوه چو بر دامن صحرا بستند
زندگی نیست متاعی که بر آن دل بندند
تهمتی بود که بر خضر و مسیحا بستند
دختر تاک حلال آمده در خانه ی ما
این نکاحی ست که در عالم بالا بستند
حسن را زیوری از عشق نباشد خوشتر
این حنا بود که بر دست زلیخا بستند
هیچ کس راه ندارد به سراپرده ی قرب
بر تو ای دل در این بزم نه تنها بستند
رشته هرگز نبود سخت چنین، پنداری
پای مرغ دل من با رگ خارا بستند
ساقیان دختر پیری که به جا مانده ز تاک
خوب کردند که بر گردن مینا بستند!
ابر با سبزه ی لب تشنه ی ما کم لطف است
باغبان را چه گنه، آب ز بالا بستند
عندلیبان چمن از ستم باد خزان
عهد و پیمان همه بر بیضه ی عنقا بستند
خویش را تا به بیابان طلب گم نکنند
بی قراران جرس از آبله بر پا بستند
هیچ کس معرکه ی شهرت مجنون نشکست
این طلسمی ست که بر نام سلیما بستند
چشم از هر دو جهان چون لب دانا بستند
مانع جلوه ی معنی بود این نقش و نگار
در میان من و او پرده ی دیبا بستند
نتوان شب به سر کوی تو پنهان آمد
دل نالان جرسی بود که بر ما بستند
از پی عشرت دیوانه بساط افکندند
دامن کوه چو بر دامن صحرا بستند
زندگی نیست متاعی که بر آن دل بندند
تهمتی بود که بر خضر و مسیحا بستند
دختر تاک حلال آمده در خانه ی ما
این نکاحی ست که در عالم بالا بستند
حسن را زیوری از عشق نباشد خوشتر
این حنا بود که بر دست زلیخا بستند
هیچ کس راه ندارد به سراپرده ی قرب
بر تو ای دل در این بزم نه تنها بستند
رشته هرگز نبود سخت چنین، پنداری
پای مرغ دل من با رگ خارا بستند
ساقیان دختر پیری که به جا مانده ز تاک
خوب کردند که بر گردن مینا بستند!
ابر با سبزه ی لب تشنه ی ما کم لطف است
باغبان را چه گنه، آب ز بالا بستند
عندلیبان چمن از ستم باد خزان
عهد و پیمان همه بر بیضه ی عنقا بستند
خویش را تا به بیابان طلب گم نکنند
بی قراران جرس از آبله بر پا بستند
هیچ کس معرکه ی شهرت مجنون نشکست
این طلسمی ست که بر نام سلیما بستند