عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
جان فراوان است اگر جانانه ای پیدا شود
خانه بسیار است اگر همخانه ای پیدا شود
در طواف کعبه و مسجد نشد پیدا، مگر
آنکه می جوییم در بتخانه ای پیدا شود
هرکس از ویرانه جوید گنج و اهل راز را
بهتر از گنج است اگر ویرانه ای پیدا شود
از شکاف پرده ی فانوس، شمع انجمن
چشم بر راه است تا پروانه ای پیدا شود
عاقلان را از جنون عاشقان خیزد نشاط
عید طفلان است چون دیوانه ای پیدا شود
نوبهار آمد که همچون شاخ گل بر خرقه ام
دست بر هرجا نهی، پیمانه ای پیدا شود
روزی برق است خرمن خرمن دوران سلیم
مور خون ها می خورد تا دانه ای پیدا شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
می تا به کی ز رنگم، در زیر ننگ باشد
آیینه از سرشکم، گرداب زنگ باشد
گویند عافیت نام، در این چمن گلی هست
یارب چه بوی دارد، آیا چه رنگ باشد؟
از عذر نیست هرگز دلگیر وعده ی او
کاهل همیشه خواهد همراه لنگ باشد
افلاک در سماعند از کینه جویی خلق
بر اهل فتنه عید است، روزی که جنگ باشد
جز هند و گلرخانش در هیچ کشوری نیست
آهو که خوابگاهش پشت پلنگ باشد
بت چیست ای برهمن، باری سجود خود کن
مهر نماز از خاک، بهتر ز سنگ باشد
عالم اگرچه تنگ است بر ما سلیم، اما
نقش دهان یار است، بگذار تنگ باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
از جهان هرکه چو ما خرقه بدوشان گذرد
چشم بر هم نهد از سرمه فروشان گذرد
اجل آید به سرم هردم و نومید رود
چون سخن چین که به اطراف خموشان گذرد
چاره ی آفت ایام، تجرد نکند
سیل اینجا ز سر خانه بدوشان گذرد
برگی از جلوه ی حسنت به چمن خالی نیست
همچو یوسف که به آیینه فروشان گذرد
آمد از دیدن حالم به فغان عشق، سلیم
چون به ویرانه رسد سیل، خروشان گذرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
رهنمای مقصد هرکس توکل می شود
همچو ابراهیمش آتش لاله و گل می شود
گر ز قید ناخدا آزادسازی خویش را
موج دریا همچو مرغابی ترا پل می شود
سفله را کی می توان از لاف دولت منع کرد
باغبان چون در چمن گل دید، بلبل می شود
صحبت مستان تمام عمر در پای گل است
بلبلان را گرچه صحبت بر سر گل می شود
سایه ی گل، طشت آتش بر سرم ریزد سلیم
لطف او بر من ز بخت بد، تغافل می شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
نگذرد فتنه ز راهی که پی او باشد
از برای چه کسی این همه بدخو باشد
مار هرچند ضعیف است، نه آخر مار است؟
ایمن از زلف مشو گر همه یک مو باشد
برهمن را ز پرستیدن بت منع مکن
شاید ای شیخ که حق بر طرف او باشد
چون تواند کسی از خاک وطن سر پیچد؟
خشت خم دختر رز را گل سرشو باشد
می کند راز جهان در نظرم جلوه سلیم
جام جمشید مرا کاسه ی زانو باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
برای طعنه ی ما این همه چه در جوشند
که عاقلان همه دیوانه ی قبا پوشند
نشاط مستی ما را به شب تماشا کن
که روز، باده کشان چون چراغ خاموشند
چمن ز بلبل و قمری به کام صیاد است
زبس که شاخ گل و سرو، دوش بر دوشند
در وصال زن ای دل که همچو خمیازه
بتان هند همه خانه زاد آغوشند
که رفته است ازین خاکدان، نمی دانم
کز آسمان، همه عالم جنازه بر دوشند
اگر غلط نکنم، راحت از جهان رفته ست
وگرنه موی بر اعضا چرا سیه پوشند
سلیم شکوه ازان تندخو خطر دارد
خموش باش که دیوار و در همه گوشند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
زین گلستان تا قیامت، جوش بلبل کم مباد
چون پیمبر سایه ی ابر از سر گل کم مباد
همچو طوطی خرمی پرورده ی این گلشن است
بیضه ی شبنم ز زیر بال بلبل کم مباد
بلبل و پروانه را چشم از فروغش روشن است
از چراغ لاله ی او، روغن گل کم مباد
هرکه خواهد کم کند یک مو ز زلف سنبلش
سایه ی شمشیرش از سر همچو کاکل کم مباد
تا قیامت می کشان این گلستان را سلیم
گردش پیمانه چون دور تسلسل کم مباد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
خروش فتنه ای از روزگار می آید
چو بانگ سیل که از کوهسار می آید
صفای دل طلبی، چشم از جهان بربند
که رخنه ای ست کز اینجا غبار می آید
ز چوب عود بود کشتی فناطلبان
که هرچه غرق شود زان، به کار می آید
جنون ز سبزه ی خط تو در سرم گل کرد
که از خزان تو بوی بهار می آید
گرم به وصل رساند سلیم، نیست عجب
که هرچه گویی ازین روزگار می آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
پرتوی هردم به دل فیض الهی افکند
وقت آن آمد که داغ ما سیاهی افکند
سرفرازی از سر عریان بود خورشید را
شمع سر در پیش از صاحب کلاهی افکند
می شود لب تشنه را معلوم، راز تشنگی
بر لب دریا اگر گوشی چو ماهی افکند
لاله در باغ از نوید مقدم او همچو شمع
تاج خود را پیش باد صبحگاهی افکند
کوششی دارد پی سرمایه ی خود هرکه هست
بخت من بردارد، ار داغی سیاهی افکند
چشم مستت ریخت خونم را، بلی اینش سزاست
هرکه طرح آشنایی با سپاهی افکند
چتر سبز تاک را نازم که مستان را سلیم
سایه اش در سر هوای پادشاهی افکند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
دلم امشب ز جنون چون خم می جوشان بود
چون گلم چاک گریبان ز هم آغوشان بود
یاد میخانه که آنجا به گدایی دایم
همچو آیینه سکندر ز نمدپوشان بود
کس چه داند که میان گل و بلبل چه گذشت
هرکه امشب به چمن بود، ز بیهوشان بود
شب که می رفت به کف جام شرابش از یاد
می توان یافت که در فکر فراموشان بود
عشق را سلسله جنبان تویی امروز ای دل
بی تو زنجیر جنون، کوچه ی خاموشان بود
فیض آزادگی این بس که به گلزار، سلیم
سرو را شاخ گل از غاشیه بر دوشان بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
می کشان روی تمنا کی به زمزم می نهند
جام می گیرند و منت بر سر جم می نهند
ترک عالم لازم مستی ست، می خواران ازان
وقت جام می کشیدن چشم بر هم می نهند
جنس خود را خوار نتوان دید، می لرزد سپهر
در چمن مستان چو پا بر روی شبنم می نهند
کاش بگذارند غمخواران به حال خود مرا
می شود ناسور، زخمم را چو مرهم می نهند
ناله ی مستانه خون از سنگ بگشاید سلیم
جام می بیهوده از کف اهل ماتم می نهند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
می بده ساقی که حسن باغ و بستان می رود
چون تذرو جسته، فصل گل شتابان می رود
شاهدان باغ از بس شوخ چشم افتاده اند
گل به پای خویش از گلبن به دامان می رود
راه کنعان را زلیخا بسته همچون رهزنان
می رود گر بویی، از راه بیابان می رود
بس که دارد شوق شورش، از محیط دیده ام
هر زمان موجی به استقبال طوفان می رود
بی تماشای گل روی تو از گلشن سلیم
چون نسیم سنبل زلفت پریشان می رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
چو گل به آب روان شد، چو می به تاب آمد
چو اشک رفت ز چشم من و چو خواب آمد
چه احتیاج به قاصد نیازمند ترا
که از صریر قلم، نامه را جواب آمد
خیال می کنی از بس فریب و پرکاری
هزار بار به دنیا چو آفتاب آمد
ز بس که خورده دل من فریب تشنه لبی
ز موج شعله به گوشم صدای آب آمد
سلیم می برم امشب به پای خم شمعی
که پیر دیر، شب رفته ام به خواب آمد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
آیینه را چو نوبت دیدار می رسد
فصل بهار سبزه ی زنگار می رسد
از بس که گل به باغ ز مستی شکفته است
آواز خنده بر سر بازار می رسد
شوریده ی ترا گل آشفتگی کجا
تا سر سلامت به دستار می رسد؟
غافل مشو که سیل چو انداز فتنه کرد
آسیب او به صورت دیوار می رسد
آن بلبلم که ناله ای از دل چو برکشم
خونم چو کبک تا سر منقار می رسد
بنشین سلیم بر در دیر مغان که آب
آسوده می شود چو به گلزار می رسد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
ای خوش آن روز که آن سیب ذقن سبز شود
هرچه می گویمت ای عهدشکن سبز شود
مطلبی قصد کند هرکه حدیثی سر کرد
می زنم حرف خط او که سخن سبز شود
باغبان بس که ز عشق تو جنون یافت رواج
چوب گل را نگذارد به چمن سبز شود
تب سوزان محبت که هلاکش گردم
نگذارد که مرا موی به تن سبز شود
هرکه با تیغ شهادت نشود کشته سلیم
سبزه بر تربتش از آب دهن سبز شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
نه همین تنها مرا چون شمع، آتش قوت کرد
داد تا آبی جهان، خون در دل یاقوت کرد
عمر از بس تلخ شد بر اهل عالم، شوق مرگ
خضر را چون اهل کشتی، زنده در تابوت کرد
نیک و بد را فرق را فرق نتواند کند از یکدگر
پیری از بس این جهان کهنه را فرتوت کرد
گر دل صد پاره ی مرغی به نوک خار دید
باغبان این چمن آن را خیال توت کرد
هند شد همدوش عرش از کبریای من سلیم
جلوه ی من عرصه ی لاهور را لاهوت کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
دل من ناله ز شوق تو پر آشوب کند
غنچه ی ما چو جرس زمزمه را خوب کند
گر زند شعله دم از پرتو او، غیرت حسن
همچو منصور سرش را به سر چوب کند
نه ز فرزندی او، از اثر معشوقی ست
ماه کنعانی اگر ناز به یعقوب کند
ریزه ی شیشه ی دل بر سر هم می ریزد
کوچه ی زلف ترا شانه چو جاروب کند
می کنند آنچه حسودان به من از صبر، سلیم
کرم هرگز نتواند که به ایوب کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
پیاله چون به من از دست او حواله شود
دهان غنچه پر از آب چون پیاله شود
ز شوق بزم وصال تو همچو موسیقار
نفس چو پیش لب من رسید، ناله شود
هوای داغ جنون در کدام سرکه نبود؟
گمان که داشت که آخر نصیب لاله شود
نصیب نیست بقایی شکفته طبعان را
رسد به عمر طبیعی چو می دوساله شود
ز آب، همچو صدف، کام من پرآبله است
چو جام، آه اگر آتشم حواله شود
ز ناز، دیر کشد ساغری که می گیرد
شراب لاله و گل، کهنه در پیاله شود
سلیم آنچه به یک نکته ما بیان سازیم
اگر به شرح درآرند، صد رساله شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
ز فیض شمع رخت ذره آفتاب شود
غبار در خم زلف تو مشک ناب شود
شراب اگر ندهد نشأه ای ترا، چه عجب
ز شرم لعل تو می در پیاله آب شود!
ز باده بس که برافروخت چهره در گلشن
به هر طرف که رود، بلبلی کباب شود
به یکدگر همه اسباب عیش متفق اند
ز می پیاله چو پر گشت، ماهتاب شود
ز بس خجل بود از نسبت وجودم خاک
زمین چو آبله در زیر پایم آب شود
درین فسردگی آتش برای مرغ کجاست
مگر به شعله ی آواز خود کباب شود
امان نمی دهد آوارگی سلیم مرا
که پیرهن زعرق خشک چون حباب شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
دل در طلب چه گوش به صوت درا کند
مجنون عشق، رقص به آواز پا کند
مست تو پابرهنه به دریا حباب وار
بر روی آب گردد و کسب هوا کند
درویش عشق را ز قلم دست کوته است
مشق شکستگی ز نی بوریا کند
گریان به عالم آمد و نالان به خاک رفت
چون کوه، سنگ تربت عاشق صدا کند
در ملک هند، بی می انگور سوختیم
کو غوره ای دریغ که کس توتیا کند
دل را گمان صبر و شکیبی به خویش هست
معلوم می شود گره خود چو وا کند
مغرور را سزا رسد از دور آسمان
باد از بروت خوشه برون آسیا کند
چون قطره، برگرفته ی خود را جهان سلیم
بر آسمان رساند و از کف رها کند