عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
از عیش دل مرا چه رنگ است
این آینه در طلسم زنگ است
کارم چو صبا همه شتاب است
کاری که نمی کنم درنگ است
گشتم پی کام دل جهان را
جایی که نرفته ام فرنگ است
عیش دنیا و قسمت من
صحرای فراخ و کفش تنگ است
از وجد نرفت کس به معراج
صوفی! اینها خیال بنگ است
شوق تو گداخت پیکرش را
هرچند سرشت بت ز سنگ است
از عشق مشو سلیم ایمن
هر موج محیط او نهنگ است
این آینه در طلسم زنگ است
کارم چو صبا همه شتاب است
کاری که نمی کنم درنگ است
گشتم پی کام دل جهان را
جایی که نرفته ام فرنگ است
عیش دنیا و قسمت من
صحرای فراخ و کفش تنگ است
از وجد نرفت کس به معراج
صوفی! اینها خیال بنگ است
شوق تو گداخت پیکرش را
هرچند سرشت بت ز سنگ است
از عشق مشو سلیم ایمن
هر موج محیط او نهنگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
زین پس سر مینای می ناب سلامت!
تا چند توان گفت که نواب سلامت!
اندیشه فرو رفت به دریای خم می
مشکل که برآرد سر ازین آب سلامت
بگذار مرا در خطر میکده زاهد
بنشین تو در آن گوشه ی محراب سلامت
چون شمع ندیدیم کسی را که درین بزم
بیرون رود از صحبت احباب سلامت
از هند سفر می کنم و شکر ضرور است
کشتی چو برون رفت ز گرداب سلامت
نابود شد اندام شهیدان و چو گلچین
سرها همه در دامن قصاب سلامت
از سنگ حوادث خطری نیست فلک را
تا کی بود این کوزه ی سیماب سلامت
بی باده محال است سلیم ایمنی دل
کشتی نرود جز به سر آب سلامت
تا چند توان گفت که نواب سلامت!
اندیشه فرو رفت به دریای خم می
مشکل که برآرد سر ازین آب سلامت
بگذار مرا در خطر میکده زاهد
بنشین تو در آن گوشه ی محراب سلامت
چون شمع ندیدیم کسی را که درین بزم
بیرون رود از صحبت احباب سلامت
از هند سفر می کنم و شکر ضرور است
کشتی چو برون رفت ز گرداب سلامت
نابود شد اندام شهیدان و چو گلچین
سرها همه در دامن قصاب سلامت
از سنگ حوادث خطری نیست فلک را
تا کی بود این کوزه ی سیماب سلامت
بی باده محال است سلیم ایمنی دل
کشتی نرود جز به سر آب سلامت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
با مدعی گذشته ام بر کنار بحث
در کوی عشق شعله ندارد به خار بحث
از بهر حل مسئله ی دین اگر بود
با اهل این زمانه مکن زینهار بحث
مستند اهل مدرسه، زان بحث می کنند
ورنه چرا کند به کسی هوشیار بحث
در گلشنی که حاصلش از برق و شعله است
بیهوده می کنند خزان و بهار بحث
مستان کنند در سرمستی به هر نزاع
من می کنم همیشه به وقت خمار بحث
میخانه نیست مدرسه، این گفتگو بس است
زاهد بگیر جام می و واگذار بحث
ما صلح کل سلیم به هر فرقه کرده ایم
با کس کند کسی چه درین روزگار بحث؟
در کوی عشق شعله ندارد به خار بحث
از بهر حل مسئله ی دین اگر بود
با اهل این زمانه مکن زینهار بحث
مستند اهل مدرسه، زان بحث می کنند
ورنه چرا کند به کسی هوشیار بحث
در گلشنی که حاصلش از برق و شعله است
بیهوده می کنند خزان و بهار بحث
مستان کنند در سرمستی به هر نزاع
من می کنم همیشه به وقت خمار بحث
میخانه نیست مدرسه، این گفتگو بس است
زاهد بگیر جام می و واگذار بحث
ما صلح کل سلیم به هر فرقه کرده ایم
با کس کند کسی چه درین روزگار بحث؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
گلی به رنگ رخش گلستان ندارد هیچ
بهار گلشن حسنش خزان ندارد هیچ
چه دست بر کمرش بردن و چه خمیازه
که چون میان دو مصرع، میان ندارد هیچ
کسی که رفته چو نور نظر مرا از چشم
نشانش از که بجویم، نشان ندارد هیچ
نتیجه ای که دهد راستی، تهیدستی ست
الف همیشه برای همان ندارد هیچ
بریز خون سلیم و برو فراغت کن
کسی به همچو تویی این گمان ندارد هیچ
بهار گلشن حسنش خزان ندارد هیچ
چه دست بر کمرش بردن و چه خمیازه
که چون میان دو مصرع، میان ندارد هیچ
کسی که رفته چو نور نظر مرا از چشم
نشانش از که بجویم، نشان ندارد هیچ
نتیجه ای که دهد راستی، تهیدستی ست
الف همیشه برای همان ندارد هیچ
بریز خون سلیم و برو فراغت کن
کسی به همچو تویی این گمان ندارد هیچ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
شیخ است و خودآرایی بسیار و دگر هیچ
چون صبح، همین شانه و دستار و دگر هیچ
رهزن به تو تعلیم دهد شیوه ی تجرید
در دست همین رشته نگه دار و دگر هیچ
یوسف نه متاعی ست که او را بگذارند
ما را برسان بر سر بازار و دگر هیچ
در عشق شد افسانه ی منصور فراموش
غوغا به سر ماست درین دار و دگر هیچ
انصاف مگو راهزن عشق ندارد
هر چیز که داری همه بسپار و دگر هیچ
فکر سر و جان است همه راهروان را
پایی تو ازین بادیه بردار و دگر هیچ
در مذهب ما طاعت شب ها نه نماز است
کافی ست همین دیده ی بیدار و دگر هیچ
معشوق چو مست است نصیحت نپذیرد
در نامه نوشتیم که هشیار و دگر هیچ
در باغ سلیم آنچه ز تاراج خزان ماند
خاری ست همین بر سر دیوار و دگر هیچ
چون صبح، همین شانه و دستار و دگر هیچ
رهزن به تو تعلیم دهد شیوه ی تجرید
در دست همین رشته نگه دار و دگر هیچ
یوسف نه متاعی ست که او را بگذارند
ما را برسان بر سر بازار و دگر هیچ
در عشق شد افسانه ی منصور فراموش
غوغا به سر ماست درین دار و دگر هیچ
انصاف مگو راهزن عشق ندارد
هر چیز که داری همه بسپار و دگر هیچ
فکر سر و جان است همه راهروان را
پایی تو ازین بادیه بردار و دگر هیچ
در مذهب ما طاعت شب ها نه نماز است
کافی ست همین دیده ی بیدار و دگر هیچ
معشوق چو مست است نصیحت نپذیرد
در نامه نوشتیم که هشیار و دگر هیچ
در باغ سلیم آنچه ز تاراج خزان ماند
خاری ست همین بر سر دیوار و دگر هیچ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
دارم هوس رخصت آهی و دگر هیچ
چون صورت چین از تو نگاهی و دگر هیچ
در کشتنم از بس که طلبکار بهانه ست
کافی ست همین نام گناهی و دگر هیچ
صد ره به دل خویش چو ویرانه گشودیم
خواهیم درآیی تو ز راهی و دگر هیچ
ای خضر، کسی از تو ره چشمه نخواهد
ما را برسان بر سر چاهی و دگر هیچ
از حاصل دنیاست قلندرصفتان را
چون شمع، همین ... رو کلاهی و دگر هیچ
گتیم سلیم این همه در هند و ز عصیان
داریم همین روی سیاهی و دگر هیچ
چون صورت چین از تو نگاهی و دگر هیچ
در کشتنم از بس که طلبکار بهانه ست
کافی ست همین نام گناهی و دگر هیچ
صد ره به دل خویش چو ویرانه گشودیم
خواهیم درآیی تو ز راهی و دگر هیچ
ای خضر، کسی از تو ره چشمه نخواهد
ما را برسان بر سر چاهی و دگر هیچ
از حاصل دنیاست قلندرصفتان را
چون شمع، همین ... رو کلاهی و دگر هیچ
گتیم سلیم این همه در هند و ز عصیان
داریم همین روی سیاهی و دگر هیچ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
زبان که یاد دل بوالفضول می آرد
سند به دعوی ملک نزول می آرد
نصیب نیست مرا از شکفتگی که جهان
چو غنچه ام ز گلستان ملول می آرد
ز باغبان چو کسی شاخ سنبلی طلبد
به صد عزیزی موی رسول می آرد
ز دست مطرب مجلس چو دف کنم فریاد
برای نغمه ای از بس اصول می آرد!
ز کارسازی همت سلیم شکوه مکن
که هرچه می کنی آن را قبول می آرد
سند به دعوی ملک نزول می آرد
نصیب نیست مرا از شکفتگی که جهان
چو غنچه ام ز گلستان ملول می آرد
ز باغبان چو کسی شاخ سنبلی طلبد
به صد عزیزی موی رسول می آرد
ز دست مطرب مجلس چو دف کنم فریاد
برای نغمه ای از بس اصول می آرد!
ز کارسازی همت سلیم شکوه مکن
که هرچه می کنی آن را قبول می آرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
طالع من شد ضعیف از بس غم افلاک خورد
رنگ و روی اخترم زرد است از بس خاک خورد
در تمام عمر، زاهد روزه نتوان داشتن
روزی خود را چرا باید بدین امساک خورد
جرعه ای گفتم مگر صوفی ازان خواهد کشید
از کفم پیمانه را کافر گرفت و پاک خورد!
آسمان گر قرص خورشیدم دهد، دور افکنم
گر همه چون شعله ام باید خس و خاشاک خورد
هرکه را جام شرابی دسترس باشد سلیم
چون شقایق از چه می باید دگر تریاک خورد؟
رنگ و روی اخترم زرد است از بس خاک خورد
در تمام عمر، زاهد روزه نتوان داشتن
روزی خود را چرا باید بدین امساک خورد
جرعه ای گفتم مگر صوفی ازان خواهد کشید
از کفم پیمانه را کافر گرفت و پاک خورد!
آسمان گر قرص خورشیدم دهد، دور افکنم
گر همه چون شعله ام باید خس و خاشاک خورد
هرکه را جام شرابی دسترس باشد سلیم
چون شقایق از چه می باید دگر تریاک خورد؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
چند چون مرغ کسی بادیه پیما باشد؟
زر ماهی ز سفر کردن دریا باشد
سایه ی بال هما بستر آسایش نیست
ای خوش آن خواب که در سایه ی عنقا باشد
محتسب چون به در میکده آید، گوید
پیر میخانه که: خوش باشد، اگر جا باشد!
شیخ حیف است که در حلقه ی مستان آید
بگذارید که در صومعه تنها باشد
شست و شویی بده ای باطن می زاهد را
که دگر طعنه به مستان نزند، تا باشد
دوستی نیست خصومت که ترقی نکند
در دلش کینه ی من روغن و دیبا باشد
عقل و دین و دل و جان را همه از ما بردی
ای بت عهدشکن، پیش تو اینها باشد
آفتابی تو و عالم به وجود تو خوش است
حیف باشد که نباشی تو و دنیا باشد
جام می گیر سلیم این همه آشفته مباش
غم عالم نخورد مرد چو دانا باشد
زر ماهی ز سفر کردن دریا باشد
سایه ی بال هما بستر آسایش نیست
ای خوش آن خواب که در سایه ی عنقا باشد
محتسب چون به در میکده آید، گوید
پیر میخانه که: خوش باشد، اگر جا باشد!
شیخ حیف است که در حلقه ی مستان آید
بگذارید که در صومعه تنها باشد
شست و شویی بده ای باطن می زاهد را
که دگر طعنه به مستان نزند، تا باشد
دوستی نیست خصومت که ترقی نکند
در دلش کینه ی من روغن و دیبا باشد
عقل و دین و دل و جان را همه از ما بردی
ای بت عهدشکن، پیش تو اینها باشد
آفتابی تو و عالم به وجود تو خوش است
حیف باشد که نباشی تو و دنیا باشد
جام می گیر سلیم این همه آشفته مباش
غم عالم نخورد مرد چو دانا باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
سحر شد و دم تأثیر ناله می گذرد
تو خفته ای به کمین و غزاله می گذرد
ز چیست این همه تعجیل عمر، حیرانم
که تند و تلخ چو دور پیاله می گذرد
به رخصت تو که خواهم به آب می شستن
نه صفحه را، که سخن در رساله می گذرد
ز باد صبح سبک خیزتر بود، آری
نگه به روی تو بر برگ لاله می گذرد
صبا ز حلقه ی زلف تو بوی مشک گرفت
گمان بری که ز ناف غزاله می گذرد
خوش آنکه دختر رز در نقاب عصمت بود
بیا سلیم که حرف دوساله می گذرد
تو خفته ای به کمین و غزاله می گذرد
ز چیست این همه تعجیل عمر، حیرانم
که تند و تلخ چو دور پیاله می گذرد
به رخصت تو که خواهم به آب می شستن
نه صفحه را، که سخن در رساله می گذرد
ز باد صبح سبک خیزتر بود، آری
نگه به روی تو بر برگ لاله می گذرد
صبا ز حلقه ی زلف تو بوی مشک گرفت
گمان بری که ز ناف غزاله می گذرد
خوش آنکه دختر رز در نقاب عصمت بود
بیا سلیم که حرف دوساله می گذرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
عمرها رفت و نشد نام زلیخایی بلند
یوسفی کو تا شود در مصر غوغایی بلند
جان فشانی در هوای سروقد او خوش است
خاک اگر بر سر کند کس، باری از جایی بلند
بی نیازی بین که گر صد خلد از پیشم گذشت
گردنم هرگز نشد بهر تماشایی بلند
هر طرف دیوانه ای زنجیر خود را بگسلد
گر چو ماه نو کند ابرو به ایمایی بلند
مردم از سرگشتگی در وادی عشق و نکرد
گردبادی دست از دامان صحرایی بلند
شهرت ار خواهی سلیم از کوی خوبان پا مکش
هر کسی را می شود آوازه از جایی بلند
یوسفی کو تا شود در مصر غوغایی بلند
جان فشانی در هوای سروقد او خوش است
خاک اگر بر سر کند کس، باری از جایی بلند
بی نیازی بین که گر صد خلد از پیشم گذشت
گردنم هرگز نشد بهر تماشایی بلند
هر طرف دیوانه ای زنجیر خود را بگسلد
گر چو ماه نو کند ابرو به ایمایی بلند
مردم از سرگشتگی در وادی عشق و نکرد
گردبادی دست از دامان صحرایی بلند
شهرت ار خواهی سلیم از کوی خوبان پا مکش
هر کسی را می شود آوازه از جایی بلند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
امشب گل شکفتگی ما دو رنگ بود
نقل شراب، پسته ی خندان تنگ بود
ساقی ز چهره آینه بر روی بزم داشت
مطرب ز پنجه، شانه کش زلف چنگ بود
گل از حجاب لاله رخان حال غنچه داشت
شکر ز خنده ی لب خوبان به تنگ بود
می کرد مدعی به من اظهار دوستی
امشب ستاره پنبه ی داغ پلنگ بود
هر موج کز محیط پرآشوب روزگار
برخاست، چون ملاحظه کردم نهنگ بود
ننمود مرگ هیچ کس از بیم جان مرا
اوقات عمر من همه چون روز جنگ بود
گردد دلم شکسته ز تندی بوی گل
آن روزگار رفت که این شیشه سنگ بود
چون صورت فرنگ، نگاه تو عام شد
رفت آن زمان که عرصه بر احباب تنگ بود
موج شراب، صیقل آن تا نشد سلیم
چون برگ تاک، آینه ام زیر زنگ بود
نقل شراب، پسته ی خندان تنگ بود
ساقی ز چهره آینه بر روی بزم داشت
مطرب ز پنجه، شانه کش زلف چنگ بود
گل از حجاب لاله رخان حال غنچه داشت
شکر ز خنده ی لب خوبان به تنگ بود
می کرد مدعی به من اظهار دوستی
امشب ستاره پنبه ی داغ پلنگ بود
هر موج کز محیط پرآشوب روزگار
برخاست، چون ملاحظه کردم نهنگ بود
ننمود مرگ هیچ کس از بیم جان مرا
اوقات عمر من همه چون روز جنگ بود
گردد دلم شکسته ز تندی بوی گل
آن روزگار رفت که این شیشه سنگ بود
چون صورت فرنگ، نگاه تو عام شد
رفت آن زمان که عرصه بر احباب تنگ بود
موج شراب، صیقل آن تا نشد سلیم
چون برگ تاک، آینه ام زیر زنگ بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
به صحرا آن کمان ابرو پی نخجیر می آید
غزالان مژده! آن آهوی آهوگیر می آید
چو سوی صیدگاه آید، ز ذوق او غزالان را
صدای خنده ی زخم از سر یک تیر می آید
درآ در حلقه ی دیوانگان گر عافیت خواهی
به گوشم این صدا از حلقه ی زنجیر می آید
محبت می نماید از طلسم خود مرا راهی
که بوی خون ازان چون رخنه ی شمشیر می آید
به عریانی زدم در هند، بعد از این نمی دانم
چه کار دیگر از این خاک دامنگیر می آید
ز بس لبریز دردم، گر کسی دستی زند بر من
همه اعضای من در ناله چون زنجیر می آید
هوس در جلوه گاه عشق دایم پیش رو باشد
مشو مشغول این آهو که از پی شیر می آید
فغان از اختر طالع که ممکن نیست اصلاحش
درین عقده چه کار از ناخن تدبیر می آید
محبت با علایق جمع چون گردد بلا باشد
مهابت بیش فیلی را که با زنجیر می آید
درین پیری، به کوی عشقبازی ها من آن طفلم
که از چاک دلم، چون صبح، بوی شیر می آید
سلیم از عشق نوعی محرم راز خموشانم
که در گوشم صدای بلبل تصویر می آید
غزالان مژده! آن آهوی آهوگیر می آید
چو سوی صیدگاه آید، ز ذوق او غزالان را
صدای خنده ی زخم از سر یک تیر می آید
درآ در حلقه ی دیوانگان گر عافیت خواهی
به گوشم این صدا از حلقه ی زنجیر می آید
محبت می نماید از طلسم خود مرا راهی
که بوی خون ازان چون رخنه ی شمشیر می آید
به عریانی زدم در هند، بعد از این نمی دانم
چه کار دیگر از این خاک دامنگیر می آید
ز بس لبریز دردم، گر کسی دستی زند بر من
همه اعضای من در ناله چون زنجیر می آید
هوس در جلوه گاه عشق دایم پیش رو باشد
مشو مشغول این آهو که از پی شیر می آید
فغان از اختر طالع که ممکن نیست اصلاحش
درین عقده چه کار از ناخن تدبیر می آید
محبت با علایق جمع چون گردد بلا باشد
مهابت بیش فیلی را که با زنجیر می آید
درین پیری، به کوی عشقبازی ها من آن طفلم
که از چاک دلم، چون صبح، بوی شیر می آید
سلیم از عشق نوعی محرم راز خموشانم
که در گوشم صدای بلبل تصویر می آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
آبروی تیغ را خونگرمی بسمل برد
کی تواند صرفه ای از قتل ما قاتل برد
چشم همراهی مدار از کی که موج از جوش بحر
کی تواند کشتی خود را سوی ساحل برد
خضر را هم آگهی از کعبه ی توفیق نیست
چون کسی از جستجو راهی به این منزل برد؟
مژده بادا مرغ دل ها را که می بینم دگر
بر سر آن دست شهبازی که زنگ از دل برد
خضر دایم در سر کوی مغان چون روزگار
جاهلان را آورد در مجلس و کامل برد
از شرافت هرکه با ما دم زند، تر می شود
خاک هرکس در ره سیلاب آرد، گل برد
لذت دشنام او دل می برد از کف سلیم
همچو شیرینی ندیدم من که تلخی دل برد
کی تواند صرفه ای از قتل ما قاتل برد
چشم همراهی مدار از کی که موج از جوش بحر
کی تواند کشتی خود را سوی ساحل برد
خضر را هم آگهی از کعبه ی توفیق نیست
چون کسی از جستجو راهی به این منزل برد؟
مژده بادا مرغ دل ها را که می بینم دگر
بر سر آن دست شهبازی که زنگ از دل برد
خضر دایم در سر کوی مغان چون روزگار
جاهلان را آورد در مجلس و کامل برد
از شرافت هرکه با ما دم زند، تر می شود
خاک هرکس در ره سیلاب آرد، گل برد
لذت دشنام او دل می برد از کف سلیم
همچو شیرینی ندیدم من که تلخی دل برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
ای نهاده حسن را برطاق از ابروی بلند
بسته دست عالمی را با دو گیسوی بلند
جذبه ی کوی خراباتم اگر گشتی رفیق
چون کبوتر می زدم از کعبه یاهوی بلند
گفتگوی زلف او ای دل چو خواهی سر کنی
نام بردن احتیاجی نیست: هندوی بلند!
بی نصیبم کرده همت از مراد روزگار
در کمندم کوتهی آمد ز بازوی بلند
حاصل دنیا به همت درنیامیزد سلیم
می رود آب روان دشوار در جوی بلند
بسته دست عالمی را با دو گیسوی بلند
جذبه ی کوی خراباتم اگر گشتی رفیق
چون کبوتر می زدم از کعبه یاهوی بلند
گفتگوی زلف او ای دل چو خواهی سر کنی
نام بردن احتیاجی نیست: هندوی بلند!
بی نصیبم کرده همت از مراد روزگار
در کمندم کوتهی آمد ز بازوی بلند
حاصل دنیا به همت درنیامیزد سلیم
می رود آب روان دشوار در جوی بلند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
حمله ی شوق تو غافل را دل آگاه داد
غارت عشق تو درویشی به یاد شاه داد
غیر داغ از حاصل دنیا نصیب ما نشد
همچو ماهی خوش زری ما را جهان تنخواه داد
بگذر از پستی، اگر داری بلندی در نظر
راه بر معراج یوسف را جهان از چاه داد
در میان ابیات را کی فاصله از مصرع است
فال شیراز مرا دیوان حافظ راه داد
در مقام عشق، دل را از علایق پاک کن
با نمد آیینه را نتوان به دست شاه داد
فرصت اصلاح کار خود نشد ما را سلیم
عمر، ما را همچو سوزن رشته ی کوتاه داد
غارت عشق تو درویشی به یاد شاه داد
غیر داغ از حاصل دنیا نصیب ما نشد
همچو ماهی خوش زری ما را جهان تنخواه داد
بگذر از پستی، اگر داری بلندی در نظر
راه بر معراج یوسف را جهان از چاه داد
در میان ابیات را کی فاصله از مصرع است
فال شیراز مرا دیوان حافظ راه داد
در مقام عشق، دل را از علایق پاک کن
با نمد آیینه را نتوان به دست شاه داد
فرصت اصلاح کار خود نشد ما را سلیم
عمر، ما را همچو سوزن رشته ی کوتاه داد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
آمد دی و ز میکده ها شور شد بلند
شب های عیش چون مژه ی حور شد بلند
ساقی گشود تا سر خم را، چو لاله زار
چندین هزار کاسه ی مخمور شد بلند
هر ناخنی که مطرب مجلسی به تار زد
فریاد ما ز پرده ی طنبور شد بلند
بدخواه کس نه ایم، به نوعی که سوختیم
دودی اگر ز خانه ی زنبور شد بلند
ما را ازان به وادی حیرت چه فایده
دستی چو گردباد گر از دور شد بلند
گل همچو غنچه سر به گریبان خویش برد
بر چوب دار تا سر منصور شد بلند
هر گه خیال روی تو در خاطرم گذشت
از فرق، همچو شمع مرا نور شد بلند
آمد به رقص شوق، زلیخا چو رهزنان
هر گاه گرد قافله از دور شد بلند
عشق آتش است و عقل حصاری بود سلیم
کز موم همچو خانه ی زنبور شد بلند
شب های عیش چون مژه ی حور شد بلند
ساقی گشود تا سر خم را، چو لاله زار
چندین هزار کاسه ی مخمور شد بلند
هر ناخنی که مطرب مجلسی به تار زد
فریاد ما ز پرده ی طنبور شد بلند
بدخواه کس نه ایم، به نوعی که سوختیم
دودی اگر ز خانه ی زنبور شد بلند
ما را ازان به وادی حیرت چه فایده
دستی چو گردباد گر از دور شد بلند
گل همچو غنچه سر به گریبان خویش برد
بر چوب دار تا سر منصور شد بلند
هر گه خیال روی تو در خاطرم گذشت
از فرق، همچو شمع مرا نور شد بلند
آمد به رقص شوق، زلیخا چو رهزنان
هر گاه گرد قافله از دور شد بلند
عشق آتش است و عقل حصاری بود سلیم
کز موم همچو خانه ی زنبور شد بلند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
خوش آن عاشق که خون از دیده ی نمناک او ریزد
چو لاله داغ دل از سینه ی صد چاک او ریزد
به زاهد جام می را چون توان دادن، ستم باشد
که بعد از مرگ هم کس جرعه ای بر خاک او ریزد
من آن صحرای آتش خیز را مانم که از خشکی
شرر چون شبنم از جنبیدن خاشاک او ریزد
بیا زاهد که در ساغر شرابی هست مستان را
که کوثر آب نتواند به دست تاک او ریزد
به دعوی با جهان گر عشق برخیزد، چه دشوار است؟
که طرح تازه ای نیکوتر از افلاک او ریزد
دل عاشق نصیبی دارد از ناخن که چون میرد
همه کس ناخن خود چیند و بر خاک او ریزد
بهار است و سلیم از بی کسان این گلستان است
مگر گاهی صبا مشت گلی بر خاک او ریزد
چو لاله داغ دل از سینه ی صد چاک او ریزد
به زاهد جام می را چون توان دادن، ستم باشد
که بعد از مرگ هم کس جرعه ای بر خاک او ریزد
من آن صحرای آتش خیز را مانم که از خشکی
شرر چون شبنم از جنبیدن خاشاک او ریزد
بیا زاهد که در ساغر شرابی هست مستان را
که کوثر آب نتواند به دست تاک او ریزد
به دعوی با جهان گر عشق برخیزد، چه دشوار است؟
که طرح تازه ای نیکوتر از افلاک او ریزد
دل عاشق نصیبی دارد از ناخن که چون میرد
همه کس ناخن خود چیند و بر خاک او ریزد
بهار است و سلیم از بی کسان این گلستان است
مگر گاهی صبا مشت گلی بر خاک او ریزد