عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۸
شیخ بوالفضل شامی مردی سخت عزیز و بزرگوار بوده است و از مشاهیر مشایخ متصوفه در شب بخواب دید کی شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در خانقاه درآمدی و طبقی در دست پر قند در میان جمع آمدی و ازکنار درگرفتی و هر کس را از آن قند نصیب میکردی چون به شیخ بوالفضل رسیدی آنچ بر طبق مانده بودی جمله در دهان وی کردی چنانک دهان او پر شدی. از آن شادی از خواب درآمد و دهان خویش را پر قند حالی خادم را آواز داد و گفت تا روشنایی آوردند و جمع را بیدار کردند و بنشستند و او خواب خویش بگفت و از آن قند جمع را نصیب کرد و برخاست و غسلی برآورد و دوگانه بگزارد و پای افزار خواست و گفت صلاء زیارت شیخ بوسعید! جمعی موافقت کردند و او پیاده از بیت المقدس بمیهنه آمد که در راه هیچ بدستور ننشست و درین وقت او را هشتاد سال زیادت عمر بود چون بمیهنه رسید چند روز مقام کرد و بوقت بازگشتن جملۀ فرزندان شیخ را بخواند و گفت شما را وصیت میکنم تا حرمت این بقعه و حقّ این تربت بزرگوار چگونه نگاه دارید و جمع را وداع کرد و به بیت المقدس بازگشت.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۹
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۲
از تاج الاسلام ابوسعد بن محمد السمعانی شنودم در مجلس بر در مشهد شیخ قدس اللّه روحه العزیز کی گفت: من با پدر بهم به حج بودیم، چون از مناسک حج فارغ شدیم پدرم گفت تا شیخ عبدالملک طبری را زیارت کنیم و او از بزرگان مشایخ عصر بوده است و او را کرامات مشهورست، چنانک خواجه بوالفتوح غضایری حکایت گفت کی از یکی از بزرگان متصوفه شنیدم کی گفت روزی در مسجد حرام نشسته بودم پیش شیخ عبدالملک طبری، شخصی از در مسجد درآمد بر هیئت آدمی و لکن نه چون آدمیان، شیخ عبدالملک را گفت: الغدانمر الی سالار؟ شیخ عبدالملک گفت: نعم، آن شخص برفت. درویشی حاضر بود گفت ای شیخ بحرمت مصطفی صلی اللّه علیه و سلم کی بگویی کی این چه کس بود و چه گفت. شیخ عبدالملک گفت خضر بود علیه السلام، گفت فردا میآیی تا به مدینه شویم؟ گفتم آیم و ازین چنین کرامات او را بسیارست. تاج الاسلام گفت بهم بخانقاه مکه شدیم به طلب او، گفتند او نماز کرده است و به مسجد عایشه رضی اللّه عنها شده است راه میقات و عمره نیکو میکند کی آنجا سنگها درشت و ناخوش است، نرم میکند تا پای حاجیان مجروح نگردد. او را آنجا باید طلب کرد. آنجا رفتم و از دور بیستادم و او رادیدم مرقعی پوشیده و میان دربسته و بر سنگی نشسته و سنگی دیگر بمیتین خردمیکرد. چون سنگ تمام بشکست روی سوی ما آورد سلام گفت، او جواب داد و گفت نزدیکتر آیید، فراتر شدیم، پدرم گفت من از خراسانم از شهر مرو پسر مظفر سمعانی. گفت میدانم، پس گفت به حج آمدۀ؟ پدرم گفت آری گفت بمیهنه نرسیدۀ؟ گفت رسیدهام گفت زیارت شیخ بوسعید بکردهٔی؟ گفت کردهام. گفت پس اینجا چه میکنی و این راه دراز بچه کار آمدۀ؟ این بگفت و بکار خویش مشغول گشت و ما خدمت کردیم و بازگشتیم. پس تاج الاسلام گفت از آن وقت باز که من این سخن بشنودم بر خویشتن فریضه کردهام هر سالی که مردمان به حج روند من به زیارت شیخ اینجا آیم.
و باسنادی دیگر همین حکایت از ناصح الدین بومحمد پسرعم خویش شنودم که او گفت با رئیس میهنه بسرخس رفته بودم، رئیس میهنه گفت تا بسلام خواجه امام کبیر بخاری شویم، و او امامی بود کی او را امیر اجل از بخارا به تدریس مدرسۀ خویش آورده بود به سرخس، چون درشدیم و مرا تعریف کردند کی فرزند شیخ بوسعید بوالخیرست او دیگر بار برخاست و مرا در بر گرفت و گفت من در جوانی در مرو بودم پیش خواجه امام محمد سمعانی و بر وی فقه تعلیق میکردم، او را سفر قبله درافتاد و مرا بمعیدی سپرد و برفت. چون باز آمد مرا میبایست که آنچ در غیبت او تعلیق کرده بودم بروی خوانم، یک روز به نزدیک او رفتم تنی دو از بزرگان ایمۀ مرو پیش او نشسته بودند و با وی حدیث میکردند، خواجه امام سمعانی حکایت حج خویش میگفت، پس گفت چون به مکه رسیدم خواستم کی عبدالملک طبری را زیارت کنم و این حکایت همچنین کی نوشته شد بگفت.
و باسنادی دیگر همین حکایت از ناصح الدین بومحمد پسرعم خویش شنودم که او گفت با رئیس میهنه بسرخس رفته بودم، رئیس میهنه گفت تا بسلام خواجه امام کبیر بخاری شویم، و او امامی بود کی او را امیر اجل از بخارا به تدریس مدرسۀ خویش آورده بود به سرخس، چون درشدیم و مرا تعریف کردند کی فرزند شیخ بوسعید بوالخیرست او دیگر بار برخاست و مرا در بر گرفت و گفت من در جوانی در مرو بودم پیش خواجه امام محمد سمعانی و بر وی فقه تعلیق میکردم، او را سفر قبله درافتاد و مرا بمعیدی سپرد و برفت. چون باز آمد مرا میبایست که آنچ در غیبت او تعلیق کرده بودم بروی خوانم، یک روز به نزدیک او رفتم تنی دو از بزرگان ایمۀ مرو پیش او نشسته بودند و با وی حدیث میکردند، خواجه امام سمعانی حکایت حج خویش میگفت، پس گفت چون به مکه رسیدم خواستم کی عبدالملک طبری را زیارت کنم و این حکایت همچنین کی نوشته شد بگفت.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۳
حکیم محمد الابیوردی گفت به نزدیک ما مردی عظیم زاهد، او گفت من یکسال پیوسته عبادت میکردم و از خداوند سبحانه و تعالی بتضرع و زاری درمیخواستم تا مرا دلالت کند برخیری کی بدان خیر بدرجۀ شیخ بوسعید رسم. چون یک سال تمام برین اندیشه عبادت و مجاهدت کردم، شبی خفته بودم، به خواب دیدم که هاتفی مرا گویدی که شیخ بوسعید به حدیثی از احادیث مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه کار کرد تا بدان درجه رسید کی دیدی و شنیدی. از خواب درآمدم و به تضرع و زاری از خداوند تعالی درخواستم تا آن حدیث صل من قطعتک واعط من حرمک واعف عمن ظلمک. بیدار شدم و بدانستم کی مرتبۀ شیخ ابوسعید طلب کردن کار من و امثال من نیست کی مرا دو سال عبادت و ریاضت و مجاهدت باید کرد تا با من بگویند که او به کدام حدیث از احادیث مصطفی صلوات اللّه علیه و سلم کار کرده است، آن کار کی او کرده باشد من نتوانم کرد.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۴
ازخواجه امام ظهیر الدین اسعد قشیری شنیدم، کی نبیرۀ استاد امام بود، کی گفت مرادر نشابور از جهت صوفیان هفتصد دینار نشابوری قرض افتاده بود، عزم لشکرگاه کردم و لشکر بمرو بود، چون بمیهنه رسیدم فرزندان شیخ بوسعید مرا بازگرفتند چند روزها، و بسیاری مراعات کردند چون مدتی مقام کردم و کارها ساختم تا بمرو روم و پای افزار بپوشیده بودم و برین اندیشه در مشهد شدم، چون چشمم بر تربت شیخ افتاد سر در پیش افکندم و چشم بر هم نهادم،گفتی جملۀ حجابها از پیش چشم من برخاست، شیخ رادیدم معاینه کی مرا میگفت این که تو میکنی پدرت کرد یا جدت کرد؟ برو، بازگرد و بنشین کی هم آنجا مقصود حاصل آید. من بیرون آمدم و گفتم ستور بازدهید و کری بازستانید، کری تا بنشابور گیرید. من بازگشتم و بنشابور آمدم و در خانقاه بنشستم، حقّ سبحانه و تعالی چنان ساخت که هم در آن ماه هفتصد دینار نشابوری وام گزارده شد و آن سال چندان فتوح بود کی بیرون خرج خانقاه چند مستغل نکو از جهت خانقاه راست شد و هیچ سال مرا معیشت بدان فراخی و خوشی نبود به برکت همت و اشارت شیخ قدس اللّه روحه العزیز.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۵
خواجه امام ابوالمعالی قشیری گفت: بعد از وفات شیخ بوسعید بچند سالها به نشابور در خانقاه شیخ دعوتی کرده بودند و من با پدر خویش و با هر دو عم خود امام ابونصر و امام ابوسعید در آنجای بودیم و جملۀ شهر از اکابر ایمه و متصوفه حاضر بودند و فخر الاسلام ابوالقاسم پسر امام الحرمین ابوالمعالی بامابود واو مردی متکبر و متهور بود و جوان بود، با پدرم سخن بسیار میگفت، او را گفت بسیار سخن مگوی شاید کی صوفیان ما را بازخواست کنند. فخرالاسلام گفت برسبلت همۀ صوفیان آنگاه کی به منزلت جنید رسیده باشند! این کلمه بگفت و همچنان سخن میگفت. گربۀ از درخانقاه در آمد و ازکنار درگرفت و یک یک را از آن جمع میبویید، چون به فخرالاسلام رسید او را ببویید و بر وی شاشید وبدر خانقاه بیرون شد. فخرالاسلام بشکست و بدانست کی این قفا از کجا خورد، برخاست تا استغفار کند، جمع اشارت بخواجه امام بوسعید قشیری کردند که او بزرگتر جمع بود، چون بدانستند که چه رفته است. گفت این استغفار در شیخ ابوسعید ابوالخیر باید کرد کی این کرامات وی بود کی این خانقاه ویست و او بعد به چندین سالها از وفات خویش مشرف است بر حالات که چون از جمع یکی بیخردکی در وجود آمد گوش مال آن بچه وجه داد. پس همه جمع برین متفق گشتند و فخرالاسلام روی سوی میهنه کرد و استغفار کرد و جمع را حالتها پدید آمد و خرقها افتاد و وقتی خوش برفت.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۷
امام ابوبکر محمدبن احمد الواعظ السرخسی گفت کی از خواجه احمد محمد صوفی شنودم کی گفت درویشی از اصحاب خانقاه من بعد از وفات شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز او را بخواب دید کی شیخ را گفتی ای شیخ تودر دنیا بر سماع و لوعی تمام داشی اکنون حال تو با سماع چیست؟ شیخ او را گفتی:
از لحنهای موصلی و لحن ارغنون
آواز آن نگار مرا بینیاز کرد
چون شیخ این بگفت درویش نعره بزد و ازخواب بیدارگشت و حالتی بر وی پدید آمد، چون ساکن شد از وی حال پرسیدیم، ما را این حکایت برگرفت.
از لحنهای موصلی و لحن ارغنون
آواز آن نگار مرا بینیاز کرد
چون شیخ این بگفت درویش نعره بزد و ازخواب بیدارگشت و حالتی بر وی پدید آمد، چون ساکن شد از وی حال پرسیدیم، ما را این حکایت برگرفت.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۲۰
بدانکه کراماتی کی بعد ازوفات شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز ظاهرگشته است بیش از آنست کی در بیان قلم توان آورد چنانک پسر خال داعی ابوالفرج بن المفضل و برادرزادۀ داعی المنور بن ابی سعید حکایت کردند کی درین ایام فترت غُزکی میهنه خراب شده بودو در دیه کسی متوطن نه، مردم میهنه آن قدر کی مانده بودند در حصار بودند و بدیه میآمدند، از جهت هیزم درختان توت کی در محلها بود میافکندند، ما هر دو با شاگردان بمحلۀ صوفیان آمدیم به نزدیک مشهد درختی میزدیم و روز گرمگاه بود و جز ما در محله کسی دیگر نبود و ماچنانک بیادبی کودکان باشد مشغله میکردیم و شاگردان تبر میزدند و آواز غلبۀ مادر محله افتاده، از در مشهد آوازی شنیدیم کی این چیست کی شما میکنید! ما بازنگریستیم پیری دیدیم بر در مشهد ایستاده،محاسنی تا بناف چنانک صفت شیخ ما بود، سرخ و سپید، بانگ بر ما زد کی آخر وقت نیامد کی ما از بیادبی برهیم؟ چون چشم ما بر وی افتاد بگریختیم، آلتها آنجا بگذاشتیم تا بعد از نماز دیگر که در آن محله آدمی پدید آمد ما رفتیم و تبر و جامها برداشتیم و برفتیم و بعد از آن نیز در آن محله از آن جنس بیادبی نکردیم و ازین جنس وقایع بسیار است که حصر آن دشوار بودو اگر آن همه بیاریم کتاب دراز گردد. و همچنین فواید انفاس او و حکایات و کرامات او امثال این بیست مجلد باحالت شیخ قطرۀ بودست از دریایی، چنانک خواجه امام بوالحسن مالکی گفت کی از چند کس از مشایخ بزرگ شنودهام کی میگفتند مردمان تعجب میکنند از بسیاری کرامات شیخ بوسعید و اشرافی کی او را بر خاطرها و احوال بندگان خدای تعالی بود و شیخ بوسعید گفت که صاحب کرامات را درین درگاه بس منزلتی نیست زیرا کی او به منزلت جاسوسیست و پدید بود کی جاسوس را بر درگاه پادشاه چه منزلت تواند بود تو جهد کن تا صاحب ولایت باشی تا همه تو باشی و هرچ باشد ترا باشد. و ازین سخن شیخ معلوم میشود کی کرامات و اشراف بر خواطر هیچ نیست با حالتی کی شیخ ما را بوده است، اما عوام خلق را چشم برین قدر از منزلت شیخ بیش نمیافتادست و این نیز عظیم میدانستهاند و ایشان را آن حالت شگرف میآمده است و این خود به نزدیک منزلت شیخ هیچ چیز نبوده است به سبب آنکه تامرد به مقامی بزرگتر نرسد آنکه دانسته باشد حقّیرش نیاید و او را این بنسبت باز آنکه او در آن بوده است هیچ نیامده است اما ما را عظیم از آن سبب میآید کی از آنچ حقّیقتست بیخبریم و از کارها جز ظاهر نمیبینیم و آن نیز تمام نه،حقّ سبحانه و تعالی بینایی کرامت کناد پیش از مرگ کی فردا همه زندۀ این کلمات مبارک خواهند بود.
دعاگوی بخیر درمیخواهد از کرم بزرگان کی این مجموع مطالعه کنند و از حالات و مقالات شیخ ما قدس اللّه روحه لذتی یابند یا حالتی و وقتی روی نماید در آن حالت و وقت این ضعیف و دعاگوی را فراموش نکنند واین گناه کار عاصی را بدعا یاد دارند و اگر کسی را از این سخنهای مبارک و ازین حالات شریف هدایتی روی نماید و یا رونده را در راه طریقت و حقّیقت ازین انفاس عزیز گشایشی حاصل آید بهمت ودعا ازین بیچاره غافل نباشند و در اوقات وخلوات بر خاطر مبارک میگذارند و فراموش نفرمایند ان شاء اللّه تعالی.
حقّ سبحانه و تعالی برکات این پادشاه دین و سلطان اهل یقین و پیشوای اهل طریقت و مقتدای اهل حقّیقت در هیچ حالت ازما و از کافۀ اسلام منقطع مگرداناد و ما را در دنیا و آخرت درزمرۀ خادمان آن حضرت مبارک و چاکران مقدس حشر کناد و در قیامت بخدمت او مستسعد گرداناد تا چنانک فرمودست کی جواب کهتر بر مهتر بود، شفیع خطاها و زلات ما باشد و دل ما را بر محبت خویش و تن ما را بر خدمت دوستان خویش وقف داراد و ما را یک طرفة العین و کم از آن بما و خلق بازمگذاراد و آنچ ناگزیر دین و دنیا و آخرت ماست یا خدمت و دوستی او و حضرت اوست و محبت او، بارزانی داراد بحقّ محمد و آله اجمعین والحمدلله رب العالمین و الصلوة علی رسوله محمد صلی اللّه علیه و سلم.
دعاگوی بخیر درمیخواهد از کرم بزرگان کی این مجموع مطالعه کنند و از حالات و مقالات شیخ ما قدس اللّه روحه لذتی یابند یا حالتی و وقتی روی نماید در آن حالت و وقت این ضعیف و دعاگوی را فراموش نکنند واین گناه کار عاصی را بدعا یاد دارند و اگر کسی را از این سخنهای مبارک و ازین حالات شریف هدایتی روی نماید و یا رونده را در راه طریقت و حقّیقت ازین انفاس عزیز گشایشی حاصل آید بهمت ودعا ازین بیچاره غافل نباشند و در اوقات وخلوات بر خاطر مبارک میگذارند و فراموش نفرمایند ان شاء اللّه تعالی.
حقّ سبحانه و تعالی برکات این پادشاه دین و سلطان اهل یقین و پیشوای اهل طریقت و مقتدای اهل حقّیقت در هیچ حالت ازما و از کافۀ اسلام منقطع مگرداناد و ما را در دنیا و آخرت درزمرۀ خادمان آن حضرت مبارک و چاکران مقدس حشر کناد و در قیامت بخدمت او مستسعد گرداناد تا چنانک فرمودست کی جواب کهتر بر مهتر بود، شفیع خطاها و زلات ما باشد و دل ما را بر محبت خویش و تن ما را بر خدمت دوستان خویش وقف داراد و ما را یک طرفة العین و کم از آن بما و خلق بازمگذاراد و آنچ ناگزیر دین و دنیا و آخرت ماست یا خدمت و دوستی او و حضرت اوست و محبت او، بارزانی داراد بحقّ محمد و آله اجمعین والحمدلله رب العالمین و الصلوة علی رسوله محمد صلی اللّه علیه و سلم.
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶ - در طریق ارادت و بیان آداب مرید نسبت با پیر کامل
گر هوای این سفر داری دلا
دامن رهبر بگیر و برتر آ
خود ارادت ترک عادت می شمر
ترک عادت را سعادت می شمر
گر ارادت بدو راه طالب است
لیک بر دیگر منازل غالب است
چون ارادت در درون پیدا شود
راه حق را او به جان جویا شود
در ارادت باش صادق ای مرید
شد ارادت قفل این در را کلید
دامن رهبر بگیر و راه جوی
هر چه داری کن نثار راه اوی
گر روی صد سال در راه طلب
راهبر نبود چه حاصل زین تعب
بی رفیقی هر که شد در راه عشق
عمر بگذشت و نشد آگاه عشق
گر همی خواهی بدانی حرفتی
یا که استادی شوی در صنعتی
خدمت استاد کردن بایدت
پس قیاس این و آن می شایدت
پیر خود را حاکم مطلق شناس
تا به راه فقر گردی حق شناس
خاک ره شو زیر پای کاملان
تا که گردی تاج فرق رهروان
دامن رهبر بگیر و برتر آ
خود ارادت ترک عادت می شمر
ترک عادت را سعادت می شمر
گر ارادت بدو راه طالب است
لیک بر دیگر منازل غالب است
چون ارادت در درون پیدا شود
راه حق را او به جان جویا شود
در ارادت باش صادق ای مرید
شد ارادت قفل این در را کلید
دامن رهبر بگیر و راه جوی
هر چه داری کن نثار راه اوی
گر روی صد سال در راه طلب
راهبر نبود چه حاصل زین تعب
بی رفیقی هر که شد در راه عشق
عمر بگذشت و نشد آگاه عشق
گر همی خواهی بدانی حرفتی
یا که استادی شوی در صنعتی
خدمت استاد کردن بایدت
پس قیاس این و آن می شایدت
پیر خود را حاکم مطلق شناس
تا به راه فقر گردی حق شناس
خاک ره شو زیر پای کاملان
تا که گردی تاج فرق رهروان
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۷ - وصف الحال بالنسبة الی اهل الکمال
من که بگذشتم ز نقش آب و گل
رهروان را بنده ام از جان و دل
من که دامن از جهان بر چیده ام
عشق اهل دل به جان بگزیده ام
من که دارم از همه عالم فراغ
مهر کامل کرده ام در سینه داغ
من که از سر دو عالم آگهم
بر در اهل دلان خاک رهم
من که بر فرق سلاطین افسرم
پیش ایشان از گدایان کمترم
من که عر ش و فرش کردم زیر پا
می کنم از خاک ایشان توتیا
من که آزادم ز قید هر چه هست
پیش ایشان گشته ام چون خاک پست
من که از دنیا و عقبی فارغم
وز سپهر فضل چون مه باز غم
روی می مالم ز عجز و افتقار
دایماً بر آستان این کبار
خوشه چین خرمن اهل دلم
خاک راه رهروان کاملم
از قبول حضرت صاحب کمال
برترم از هر چه اندیشد خیال
اختیار خود به دست پیر ده
بی رضایش در جهان گامی منه
اولا تجرید شو از هر جه هست
وانگهی از خود بشو یکباره دست
باش چون مرده به دست مرده شو
تا بگرداند ترا او سو بسو
هر چه فرماید مطیع امر باش
توتیای دیده کن از خاک پاش
تا نگوید او ، مگو ، خاموش باش
او چو می گوید سخن ، تو گوش باش
هر چه او گوید همه الهام دان
گفت او را تو ز حق اعلام دان
هر چه آید در دلت از نیک و بد
می نپوشان ور نه خواهی گشت رد
گر چ ه می داند ، تو راه صدق پو
گر چه می بیند ، مکن پنهان از او
تا شوی واقف ز حال نیک و بد
ایمنی یابی ز مکر دیو و دد
سر مکش از خدمت اهل دلان
رو مگردان از قفای کاملان
تا ز م ن زل وز رهت واقف کند
تا چو معروفت به حق عارف کند
خدمت اهل دلان کردن به جان
و ا صل جانان کند بی شک بدان
قهر و لطفش را به جان شو بنده ای
باش پیشش بندۀ افکنده ای
گر بگوید هر چه هستت نیست کن
یا بفرماید که ده را بیست کن
رو به صدق دل چنان می کن چنان
تاکه گردی راه بین و راهدان
با ادب می باش اندر پیش پیر
هان مشو زنهار گستاخ و دلیر
بنده شو هرگز مجو آزادگی
عزت و دولت طلب ز افتادگی
لطف بیغایت شمر بیداد شیخ
تا بیابی بهره از ارشاد شیخ
رو نثار راه او کن خویش را
گر همی خواهی دوا این ریش را
خویش را هرگز از او بهتر مخواه
بشنو آخر نکته های شرط راه
گر براند از ادارت پیش شو
ور بخواند با ادب در پیش رو
گر درشتی کرد دلتنگی مکن
ور به نرمی گویدت گنگی مکن
امر و نهیش را به جان تسلیم شو
بر هوای نفس خود این ره مرو
هستی خود نیست کن در پیش پیر
هان مکن روبا ه بازی پیش شیر
هر کرا باشد ارادت بیشتر
اوست در راه سعادت پیشتر
رهنما ش ر ط ره است ای راهرو
هان و هان از راه بین غافل مشو
هر چه گوید کن به صدق دل قبول
حجت و برهان مجو چون بوالفضول
اشتهار خلق آفات ره است
کی بجوید شهره هر کو آگه است
طالبان را نخوت وکبر و ریا
از خدا و اولیا سازد جدا
بندگی اینجا به از سلطانی است
وین خرابی بهتر از عمرانی است
خود علامات محبت ای رفیق
شد مراعات ادب اندر طریق
با ادب بتوان وصال دوست یافت
اندرین ره بی ادب نتوان شتافت
با ادب دیدن توا نی روی دوست
بی ادب نتوان شدن در کوی دوست
چون ادب بگذاشت سالک در طریق
گشت در دریای قهر حق غریق
ای خدای صاحب جود و کرم
آورش بیرون ازین چاه ظلم
از همه خلق بد او را وارهان
بانوا سازش ز خلق نیکوان
در دل او آتش شوقش فروز
هر چه دارد نقش غیریت بسوز
پیر ره دان هر چه می فرمایدت
گر خلاف او کنی کی شایدت
گر بگوید خویش در آتش فکن
اندرآ خود را به آتش خوش فکن
چون بود عشقت نخواهی سوختن
بلکه خواهی همچو زر افروختن
رهروان را بنده ام از جان و دل
من که دامن از جهان بر چیده ام
عشق اهل دل به جان بگزیده ام
من که دارم از همه عالم فراغ
مهر کامل کرده ام در سینه داغ
من که از سر دو عالم آگهم
بر در اهل دلان خاک رهم
من که بر فرق سلاطین افسرم
پیش ایشان از گدایان کمترم
من که عر ش و فرش کردم زیر پا
می کنم از خاک ایشان توتیا
من که آزادم ز قید هر چه هست
پیش ایشان گشته ام چون خاک پست
من که از دنیا و عقبی فارغم
وز سپهر فضل چون مه باز غم
روی می مالم ز عجز و افتقار
دایماً بر آستان این کبار
خوشه چین خرمن اهل دلم
خاک راه رهروان کاملم
از قبول حضرت صاحب کمال
برترم از هر چه اندیشد خیال
اختیار خود به دست پیر ده
بی رضایش در جهان گامی منه
اولا تجرید شو از هر جه هست
وانگهی از خود بشو یکباره دست
باش چون مرده به دست مرده شو
تا بگرداند ترا او سو بسو
هر چه فرماید مطیع امر باش
توتیای دیده کن از خاک پاش
تا نگوید او ، مگو ، خاموش باش
او چو می گوید سخن ، تو گوش باش
هر چه او گوید همه الهام دان
گفت او را تو ز حق اعلام دان
هر چه آید در دلت از نیک و بد
می نپوشان ور نه خواهی گشت رد
گر چ ه می داند ، تو راه صدق پو
گر چه می بیند ، مکن پنهان از او
تا شوی واقف ز حال نیک و بد
ایمنی یابی ز مکر دیو و دد
سر مکش از خدمت اهل دلان
رو مگردان از قفای کاملان
تا ز م ن زل وز رهت واقف کند
تا چو معروفت به حق عارف کند
خدمت اهل دلان کردن به جان
و ا صل جانان کند بی شک بدان
قهر و لطفش را به جان شو بنده ای
باش پیشش بندۀ افکنده ای
گر بگوید هر چه هستت نیست کن
یا بفرماید که ده را بیست کن
رو به صدق دل چنان می کن چنان
تاکه گردی راه بین و راهدان
با ادب می باش اندر پیش پیر
هان مشو زنهار گستاخ و دلیر
بنده شو هرگز مجو آزادگی
عزت و دولت طلب ز افتادگی
لطف بیغایت شمر بیداد شیخ
تا بیابی بهره از ارشاد شیخ
رو نثار راه او کن خویش را
گر همی خواهی دوا این ریش را
خویش را هرگز از او بهتر مخواه
بشنو آخر نکته های شرط راه
گر براند از ادارت پیش شو
ور بخواند با ادب در پیش رو
گر درشتی کرد دلتنگی مکن
ور به نرمی گویدت گنگی مکن
امر و نهیش را به جان تسلیم شو
بر هوای نفس خود این ره مرو
هستی خود نیست کن در پیش پیر
هان مکن روبا ه بازی پیش شیر
هر کرا باشد ارادت بیشتر
اوست در راه سعادت پیشتر
رهنما ش ر ط ره است ای راهرو
هان و هان از راه بین غافل مشو
هر چه گوید کن به صدق دل قبول
حجت و برهان مجو چون بوالفضول
اشتهار خلق آفات ره است
کی بجوید شهره هر کو آگه است
طالبان را نخوت وکبر و ریا
از خدا و اولیا سازد جدا
بندگی اینجا به از سلطانی است
وین خرابی بهتر از عمرانی است
خود علامات محبت ای رفیق
شد مراعات ادب اندر طریق
با ادب بتوان وصال دوست یافت
اندرین ره بی ادب نتوان شتافت
با ادب دیدن توا نی روی دوست
بی ادب نتوان شدن در کوی دوست
چون ادب بگذاشت سالک در طریق
گشت در دریای قهر حق غریق
ای خدای صاحب جود و کرم
آورش بیرون ازین چاه ظلم
از همه خلق بد او را وارهان
بانوا سازش ز خلق نیکوان
در دل او آتش شوقش فروز
هر چه دارد نقش غیریت بسوز
پیر ره دان هر چه می فرمایدت
گر خلاف او کنی کی شایدت
گر بگوید خویش در آتش فکن
اندرآ خود را به آتش خوش فکن
چون بود عشقت نخواهی سوختن
بلکه خواهی همچو زر افروختن
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۹ - در تحریض متابعت قطب عالم که شیخ مرشد کامل زمانه است
گر وصال دوست می خواهی بیا
بنده شود این خواجۀ دل زنده را
خواجۀ دل زنده قطب عالم است
مرکز دوران چرخ اعظم است
مهدی و هادی ره آن کامل است
کز خودی وارسته با حق واصل است
ز آفرینش مقصد و مقصود اوست
اوست مغز و جمله عالم همچو پوست
رهنما آنست کو ره دیده است
گر منزلهای جان گر د ی ده است
منزل امن و خطر دانسته است
از بد و نیک جهان وارسته است
پیر می باید که داند علم دین
تا بود رهدان و رهبین از یقین
باشدش از هر مقامی صد نشان
نز شنیده بلکه از عین العیان
پیر آن باشدکه بینا شد به دوست
جملۀ عالم طفیل دید اوست
از دو عالم یار بیند او عیان
خودنبیند غیر او فاش و نهان
پیر آن باشد که از عین العیان
هر چه بیند حق در او بیند عیان
اینچنین رهبر چو بینی زینهار
دامنش را گیر و دست از او مدار
هر چه او گوید به صدق دل شنو
خاک او شو در ره غولان مرو
بنده شود این خواجۀ دل زنده را
خواجۀ دل زنده قطب عالم است
مرکز دوران چرخ اعظم است
مهدی و هادی ره آن کامل است
کز خودی وارسته با حق واصل است
ز آفرینش مقصد و مقصود اوست
اوست مغز و جمله عالم همچو پوست
رهنما آنست کو ره دیده است
گر منزلهای جان گر د ی ده است
منزل امن و خطر دانسته است
از بد و نیک جهان وارسته است
پیر می باید که داند علم دین
تا بود رهدان و رهبین از یقین
باشدش از هر مقامی صد نشان
نز شنیده بلکه از عین العیان
پیر آن باشدکه بینا شد به دوست
جملۀ عالم طفیل دید اوست
از دو عالم یار بیند او عیان
خودنبیند غیر او فاش و نهان
پیر آن باشد که از عین العیان
هر چه بیند حق در او بیند عیان
اینچنین رهبر چو بینی زینهار
دامنش را گیر و دست از او مدار
هر چه او گوید به صدق دل شنو
خاک او شو در ره غولان مرو
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۰ - در بیان احوال جماعتی که خود را مرشد دانسته و راهبری نمایند و فی الحقیقه راهزنان راه حقاند و ضال و مضلاند
رهزنان چون رهنما پنداشتی
احمد و بوجهل چون هم داشتی
اشقیا از اولیا نشناختی
دین و دنیا را از آ ن درباختی
کرده ای اعمی تر از خود پیر راه
لاجرم هرگز ندانی ره ز چاه
غول را کردی تصور رهنما
تا که گشتی منکر اهل خدا
ساختی دجال را مهدی پیر
خر ز عیسی واندانی ای فقیر
خود نه پیرست او که شیطان رهست
از طریق رهروان کی آگهست
از کمال اهل معنی ره نبرد
بخش او از جام صورت بود درد
آنکه هرگز ره نداند ای رفیق
رهنمایی چون کند اندر طریق
اهل بدعت شیخ سنت کی بود
ره ندید او کی ترا رهبر شود
آنکه بازد عشق با روی بتان
رهنما نبود، بود از رهزنان
آن ک ه باشد دایماً صورت پرست
دامن معنی کجا گیرد به دست
هر که حیران جمال صورتست
اهل معنی نیست صاحب شهوتست
آنکه میلش سوی لهوست و سماع
وجد و حالاتش نباشد جز خداع
لاف فقر اندر جهان انداخته
رهبر و رهزن ز هم نشناخته
صد فسون و مکر دارد در درون
مخلص و صادق نماید از برون
رهزنی چون نام خود رهبین کند
عامیان را در هلاکت افکند
گوید او که من قلاووز رهم
وز منازلهای این ره آگهم
هر که با ور کرد آن مکر و دروغ
ماند از نور ولایت بیفروغ
گم شد و هرگز به منزل ره نبرد
در بیابان هلاکت زار مرد
کرده ای نفس و هوی را پیشوا
لاجرم بویی نیابی از خدا
نور عرفان در دل و جانت نتافت
تو همی گویی چو من عارف که یافت
نیستت از عارفان شرم و حیا
دعوی عرفان و تلبیس و هوی
وای آن طالب که در دامش فتاد
هر چه بودش نقد او بر باد داد
احمد و بوجهل چون هم داشتی
اشقیا از اولیا نشناختی
دین و دنیا را از آ ن درباختی
کرده ای اعمی تر از خود پیر راه
لاجرم هرگز ندانی ره ز چاه
غول را کردی تصور رهنما
تا که گشتی منکر اهل خدا
ساختی دجال را مهدی پیر
خر ز عیسی واندانی ای فقیر
خود نه پیرست او که شیطان رهست
از طریق رهروان کی آگهست
از کمال اهل معنی ره نبرد
بخش او از جام صورت بود درد
آنکه هرگز ره نداند ای رفیق
رهنمایی چون کند اندر طریق
اهل بدعت شیخ سنت کی بود
ره ندید او کی ترا رهبر شود
آنکه بازد عشق با روی بتان
رهنما نبود، بود از رهزنان
آن ک ه باشد دایماً صورت پرست
دامن معنی کجا گیرد به دست
هر که حیران جمال صورتست
اهل معنی نیست صاحب شهوتست
آنکه میلش سوی لهوست و سماع
وجد و حالاتش نباشد جز خداع
لاف فقر اندر جهان انداخته
رهبر و رهزن ز هم نشناخته
صد فسون و مکر دارد در درون
مخلص و صادق نماید از برون
رهزنی چون نام خود رهبین کند
عامیان را در هلاکت افکند
گوید او که من قلاووز رهم
وز منازلهای این ره آگهم
هر که با ور کرد آن مکر و دروغ
ماند از نور ولایت بیفروغ
گم شد و هرگز به منزل ره نبرد
در بیابان هلاکت زار مرد
کرده ای نفس و هوی را پیشوا
لاجرم بویی نیابی از خدا
نور عرفان در دل و جانت نتافت
تو همی گویی چو من عارف که یافت
نیستت از عارفان شرم و حیا
دعوی عرفان و تلبیس و هوی
وای آن طالب که در دامش فتاد
هر چه بودش نقد او بر باد داد
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۱ - در بیابان شوق و عشق و احوال و اطوار عاشقان و مشتاقان جانباز با سوز و نیاز و اشارت به آنکه زاد این سفر پر خطر عجز است و بیچارگی و شکست و نیستی و منع طمطراق خودی
زاد راه او فغان و زاریست
عزت و دولت همه در خواریست
گر تو خواهی دولت دیدار یار
باش گریان همچو ابر نوبهار
گریه و زاری نشان درد بود
هر که سوز و درد دارد مرد بود
دیدۀ بی گریه خود ناید به کار
ناله و زاریست عاشق را شعار
زاد راه ع شق عجزست و نیاز
گر درین ره می روی بگذر ز ناز
وصف عاشق ذلت و بیچارگی است
نیستی و غربت و آوارگی است
روز و شب می شو به زاری و فغان
گ ر همی خواهی که یابی زو نشان
هر که بیدردست از حق غافلست
دردمند عشق با سوز دلست
سوز جان و درد و غم باید بسی
تا در ین ره بو که گردی تو کسی
من نخواهم جاه و مال و طمطراق
درد خواهم سوز عشق و اشتیاق
از عمل وز علم و زهدت سود نیست
جز شکست و نیستی بهبود نیست
عزت و دولت همه در خواریست
گر تو خواهی دولت دیدار یار
باش گریان همچو ابر نوبهار
گریه و زاری نشان درد بود
هر که سوز و درد دارد مرد بود
دیدۀ بی گریه خود ناید به کار
ناله و زاریست عاشق را شعار
زاد راه ع شق عجزست و نیاز
گر درین ره می روی بگذر ز ناز
وصف عاشق ذلت و بیچارگی است
نیستی و غربت و آوارگی است
روز و شب می شو به زاری و فغان
گ ر همی خواهی که یابی زو نشان
هر که بیدردست از حق غافلست
دردمند عشق با سوز دلست
سوز جان و درد و غم باید بسی
تا در ین ره بو که گردی تو کسی
من نخواهم جاه و مال و طمطراق
درد خواهم سوز عشق و اشتیاق
از عمل وز علم و زهدت سود نیست
جز شکست و نیستی بهبود نیست
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۵ - حکایت شیخ سری
نقل آمد از کبار اولیا
از سری آن سرور اهل صفا
رهنمای سالکان را ه دین
آن ولی خاص رب العالمین
داشت در بغداد روزی مجلسی
جمع گشته خاص و عام آنجا بسی
بود او مشغول وعظ و پند خلق
بهر حق نه از برای نان و دلق
از ندیمان خلیفه یک جوان
با رخ چون ماه و قد دلستان
خادمان و نایبان از پیش و پس
با تجمل او سواره بر فرس
بود احمد نام آن زیبا جوان
می گذشت از پیش آن مجلس چنان
باش گفتا تا درین مجلس رویم
پند این مرد خدا را بشنویم
ما به جایی که نمی باید شدن
خود بسی رفتیم بهر شغل تن
دل از آنجا این زمان بگرفته است
می رویم آنجا که جان آشفته است
پس فرود آمد در آن مجلس نشست
مستمع گشت و در گفتار بست
شیخ مشغول نصیحت بود و پند
جان خلقان می رهانی د از گزند
در میان آ ن سخنها شیخ گفت
کاندرین عالم هویدا و نهفت
در ضعیفی همچو انسان هیچ نیست
گر چه در معنی جهان زو در کمی است
همچو انسان با خدا از نوع خلق
کس نشد عاصی ز بهر فرج و دلق
هست انسان قابل هر نیک و بد
زان شود گاهی فرشته گاه دد
چون نکو گردد چنان گردد نکو
که ملک را رشک آید هم از او
حاش للّه چونکه بد شد آدمی
از همه دیو و دد آمد در کمی
بل اضل در شأن او نازل بود
از همه انعام او پستر شود
ننگ آید جمله را از صحبتش
می شمارد دیو و دد بی غیرتش
زانکه انسان بهر عرفان آمدست
ترک آن کرده پی شهوت شدست
چون که او مقصود خلقت را گذاشت
رایت عصیان به عالم برفراشت
او ز فطرت از هوی سر زیر شد
کار آن بیچاره بی تدبیر شد
سلطنت بگذاشت اکنون کد کند
نیک پندار د و لیکن بد کند
زین عجبتر نیست در عالم یقین
بنگر آخر گر تو داری درد دین
کز خدا با این ضعیفی آدمی
چون نمی ترسد شود عاصی همی
این سخن بر جان احمد همچو تیر
از کمان شیخ آمد دلپذیر
گریه ها کرد آنکه تا بیهوش شد
همچو مستان واله و مدهوش شد
بعد از آن برخاست زار و ناتوان
سوی خانۀ خویش شد گریه کنان
آن شب و آن روز را از سوز و درد
هم نگفت او هیچ و هم چیزی نخورد
روز دیگر خود پیاده آمد او
با دل اندوهگین و زرد رو
با دل پر درد در مجلس نشست
بود مخمور و دگر شد باز مست
چونکه مجلس گشت آخر بیقرار
شد به سوی خانه، دل پردرد یار
سرد او را شد دل از کار جهان
بود کارش در جهان ناله و فغان
آمد آن بیخود دگر روز سیم
پا و سر در راه عشقش کرده گم
با رخ چون زعفران و دیده تر
بود تنها و پیاده بیخبر
اندر آن مجلس میان خلق باز
آمد و بنشست با سوز و نیاز
داشت گوش و هوش با گفتار شیخ
تا مگر بویی برد ز اسرار شیخ
چونکه مجلس شد تمام آ مد به پیش
تا کند با شیخ عرض حال خویش
گفت ای استاد استادان دین
پیشوای جمله ارباب یقین
روز اول چونکه گفتی این سخن
گشت اندر گردنم همچون رسن
آن سخن کلی مرا بگرفته است
با دل م صد راز پنهان گفته است
کار دنیا بر دل من سرد شد
جان عشر ت جوی من پر درد شد
من همی خواهم که گیرم خلوتی
وز همه خلقان بجویم عزلتی
دیده را بر بندم از کار جهان
ترک گویم مال و ملک و خان و مان
شرح راه فقر و سیر سالکان
بازگو اطوار و درد رهروان
شیخ گفت او را چه ره جویی بجو
یا شریعت یا طریقت بازگو
یا طریق خاص گویم یا که عام
هر چه می خواهی بخواه ای نیکنام
گفت راز هر دو کن با من بیان
تا مگر گردم ز هر دو رازدان
گفت راه عام اول گویمت
در شریعت ز آب رحمت شویمت
رو نماز پنج وقت ای مرد کار
بی تعلل با جماعت می گزار
گر بود مالت زکوة مال ده
روزۀ سی روزه ای از خود بنه
استطاعت گر بود بگزار حج
ور نباشد نیست بر تو خود حرج
ور تو راه خاص جویی ای پسر
ترک دنیای دنی گو سربسر
دست از کار جهان کلی بشوی
اندک و بسیار از دنیا مجوی
ترک فرزند و زن و احباب گو
ترک مال و جملۀ اسباب گو
ترک خودبینی کن و بینام باش
بگذر از آسا ی ش و رعنا مباش
گر دهندت مال و دنیای بسی
رد کن و مپذیر چیزی از ک س ی
دایماً می باش با یاد خدا
ساز از درد و غمش جان را فدا
با تو گفتم من بیان هر دو راه
خود تو دانی این بود راه اله
چون شنید احمد ز مرشد این بیان
آمد او بیرون از آنجا در زمان
بیخودانه روی در صحرا نهاد
فارغ از غم با خیال دوست شاد
روز دیگر ناگه ان یک پیره زن
مو کنان و رو خراشان نعره زن
پیش شیخ آمد بگفتا ای امام
رهبر خلق جهان از خاص و عام
بود فرزندی مرا تازه جوان
با قد و بالای چون سرو روان
بود عالی همت و بس با حیا
خوب روی و خوب خلق و باصفا
آمد او روزی خرامان شاد بخت
یک زمان در مجلس وعظت نشست
هم از آن مجلس گدازان بازگشت
خود نگفت او هیچ با ما سرگذشت
چند روزی شد که اکنون غایب است
شوق او بر جان و بر دل غالب است
من نمی دانم چه شد احوال او
گشته ام جویای او من کوبکو
زنده و مرده نمی یابم نشان
چیست تدبیر من ای شیخ جهان
سوخت جانم در فراق او تمام
چارۀ کارم بکن ای نیکنام
کرد زن بسیار زاری و فغان
گشت آب از چشمۀ چشمش روان
رحم آمد شیخ را بر گریه اش
گفت ای مادر مشو ناخوش منش
هیچ دلتنگی مکن جز خیر نیست
حال فرزند تو من گویم که چیست
دامنش درد طلب بگرفته است
جانش از سودای عشق آشفته است
او ز کار و بار دنیا سیر شد
از وجود خود بکل دلگیر شد
ترک دنیا و اهل دنیا گفته است
سالک راه حقیقت گشته است
چونکه آید پیش ما بار دگر
کس فرستم تا ترا گوید خبر
پیره زن شد سوی خانه بیقرار
از غ م فرزند گریان زار زار
تو چه دانی حال زار عاشقان
درد بیدرمان و سوز بیدلان
قدر اهل درد داند اهل درد
هر کرا دردی نباشد نی ست مرد
هر که گردد مبتلا اندر فراق
او شناسد سوز ودرد اشتیاق
گر چنین حالی شود پیدا ترا
با تو گوید شرح درد بیدوا
درد و سوز عشق را درمان مجوی
پیش عاشق از سرو سامان مگوی
یکزمان بگذار شرح درد عشق
بازگو سوز دل آن مرد عشق
آن جوان از درد و سوز شوق حق
روز و شب در گریه و آه و قلق
در فراق آن جوان پاکباز
پیره زن پیوسته در سوز و گ د از
تو که بیدردی چه دانی درد را
عاشقان را درد بهتر از دوا
عاشق حق گشته آن یک بی سخن
عاشق عاشق شده آن پیر ه زن
هر یکی گشته ز دیگر جام مست
هر یکی را باده نوعی دیگر است
چون برآمد مدتی آمد نهان
پیش شیخ خویشتن آن نوجوان
رنگ گلنارش شده چون زعفران
از ریاضت بس ضعیف و ناتوان
گشته گردآلود روی مهوشش
درهم و ژولیده موی دلکشش
در بر افکنده پلاس کهنه ای
کرده غم دیوار عمرش رخنه ای
گشته بالای چو سرو او دوتا
چهرۀ او دوستان را غم فزا
آب حسرت از دو چشم او روان
از غمش شست ه دل از جان و جهان
گفت خادم را سری کای مرد کار
اول احمد را به پیش من بیار
پس برو آن پیره زن را گو خبر
تا بیاید بنگرد روی پسر
خادم آوردش روان در پیش پیر
ساختش از خوان احسان بهره گیر
بعد از آن آن زال را کرده خبر
آمدند اهل و عیالش سر به سر
احمد آنجا می شنید گفت و گوی
زان نفس می داد دل را شستشوی
کآمدش صو ت کسان خود به گ وش
کز فراق او همی کردند جوش
خواس ت احمد سوی صحرا بازگشت
زانکه جا بودش در آن صحرا و دشت
گفت زن او را مرا در زندگی
بیوه کردی نیستت شرمندگی
س ا ختی فرزند دلبندم یتیم
کی پسندد اینچنین کاری کریم
چون پسر خواهد ترا من چون کنم
دیده و دل تا به کی پر خون کنم
من ندارم طاقت این دردسر
گر نمی آیی پسر با خود ببر
احمدش گفتا مشو اندوهگین
می برم فرزند تو فارغ نشین
جامۀ نیکو برون کرد از پسر
پس پلاس کهنه افکندش ببر
کهنه زنبیلی به دست او نهاد
با پسر گفتا روان شو همچو باد
مادر فرزند چون آن حال دید
سخت بیطاقت شد وعقلش پرید
گفت با احمد که فرزندم گذار
من ندارم طاقت این کار و بار
در زمان فرزند خود را در ربود
بس عجایب حالت او را رخ نمود
زن چو احمد را به راه عشق حق
دید از خلق جهان برده سبق
عشق او چون دید هر دم بر مزید
کردکلی آن زمان قطع امید
درد احمد در دل زن کار کرد
شددلش زین گفت و گو یکباره سرد
گفت زن گیرم وکیلت بی سخن
تا ا گر خواهی گشاید پای من
خود جواب زن بگفت و بازگشت
روی بر صحرا نهاد و کوه و دشت
مدتی رفت و نیامد زو خبر
کس ندانست او کجا دارد مقر
بعد ماه چند در پیش سری
یک شبی آمد فقیری بر دری
گفت ای شیخ زم ا ن احمد مرا
گفت رو با شیخ گو ای پیشوا
جان به لب آمد مرا دریاب زود
گر چه نبود وقت مردن چاره سود
زنده بودم در جهان از بوی تو
جان سپارم عاقبت بر روی تو
در زمان برخاست شیخ نامدار
رفت تا بیند که او را چیست کار
اوفتاده دید احمد را به خاک
در درون گور خانه دردناک
نی به زیرش فرش و نی بالین به سر
آمده جان بر لب و تشنه جگر
شیخ آمد بر سرش بنشست زود
از غم احمد دلش پر درد بود
بود جانش بر لب و جنبان زبان
مستمع شد تا چه می گوید نهان
می شنید آهسته می گفت آن زمان
بهر روزی اینچنین کردم چنان
پس سرش ا ز خاک شیخ اوستاد
پاک کرد و بر کنار خود نهاد
چشم را بگشاد احمد شیخ دید
گفت ای استاد وقت آن رسید
کز غم دنیا بکل یابم فراغ
درکشم از بادۀ شادی ایاغ
می برم جان زین جهان پر جفا
همرهم همت کن ای کان وفا
احمد آمد پیش شیخ اوستاد
دست و پای شیخ را او بوسه داد
گفت شیخا آن چنان که جان ما
وارهانیدی از این ظلمت سرا
جان و دل از رنج در راحت فتاد
در دو عالم حق ترا راحت دهاد
شیخ و احمد هر دو مشغول سخن
ناگهان آ مد دوان آن پیره زن
بود احمد را عیال و یک پسر
بود سالش پنج و شش یا بیشتر
هر دو را آورد با خود آن زمان
هر سه با هم گریه و زاری کنان
چشم مادر چونکه بر احمد فتاد
پس عجب حالی در آندم دست داد
دید فرزندی چنان خوب و لطیف
موی ژولیده رخش زرد و نحیف
آنچنان تازه جوانی همچو جان
همچو مویی گشته زار و ناتوان
نعره زد خود را به پایش درفکند
گفت آخر جان مادر تا به چند
می بسوزی جان این بیچاره را
رحم ناری بر خود و بر ما چرا
مادر از سویی چنان گریه کنان
زن ز یک سوی دگر نعره زنان
کودک از سویی به فریاد وفغان
رفته آه هر یکی تا آسمان
کودکش افتاد در پای پدر
شد سری گریان ز حال آن پسر
اهل مجلس جمله گریان زار و زار
شد در آن ساعت قیامت آشکار
آتشی افتاد در جان همه
در خروش آمد ملک زین دمدمه
کوشش بسیار کرده تا دمی
آورند او را سوی خانه همی
خود نکرد آ ن قول ایشان را قبول
بلکه از گفتار ایشان شد ملول
هر که دارد این طلب در راه حق
می برد از طالبان بی شک سبق
این چنین در راه حق باید شدن
ترک کردن خانه و فرزند و زن
هر چه از حق دور می سازد ترا
بت شمار آنرا تو در راه خدا
هر چه گردد مانع راه خدا
گر نگویی ترک آن باشد خطا
گفت احمد شیخ دین را ای امام
مقتدا و رهنمای خاص و عام
از چه فرمودید ایشان را خبر
کار ما خواهد زیان شد سر بسر
شیخ فرمودند مادر پیش ازین
آمد و می کرد زاریها چنین
رحمم آمد پس پذیرفتم ازو
تا ترا با او نمایم روبرو
این خبر کردن کجا بی حکمت است
هر چه کامل کرد عین رحمت است
می کند تعلیم سالک پیر راه
یعنی ار تو می روی را اله
همت عالی چنین باید ترا
تا شوی لایق به توحید خدا
این بگفت و شد نفس زو منقطع
شد حجاب تن ز روحش مرتفع
پس سری نالان و گریان و حزین
رفت سوی شهر با جان غمین
تا بسازد ساز تجهیز و کفن
آن شهید عشق جانان را به فن
دید خلقی را که می آید برون
از درون شهر دل پر درد و خون
شیخ پرسید از یکی کآخر کجا
می روند این خلق برگو ماجرا
گفت او مر شیخ را کای پرهنر
نیست گویی خود شما را این خبر
دوش آمد ز آسمان شیخا ندا
هر که خواهد بر ولی خاص ما
تا گزارد او نماز ی گو برو
سوی گورستان شود ویرانه جو
جلمه خلق شهر با سوز و گداز
می روند آنجا که بگزارند نماز
اینچنین شد حال آ ن مردانه مرد
در طلب جان را به حق تسلیم کرد
چون درین ره کرد ترک آرزو
داستان شد در طریقت جست او
این چه عشق است و چه ذوق است و طلب
این چه سوز است و نیاز بوالعجب
طالبان را این سخن پیر رهست
این کسی داند که جانش آگهست
تو گمان داری که مرد طالبی
بر طلبکاران عالم غالبی
کو ترا ترک هوی ها و هوس
کو خلاف نفس در ره یکنفس
ترک عجب و کبر و خودیینیت کو
نیستی و عجز و مسکینیت کو
ترک خورد روز و خواب شب کجاست
آه سرد و نالۀ یا رب کجاست
نالۀ جانسوز و دردآلود کو
روی زرد و اشک خون پالود کو
زاری و درد و فغان و آه کو
ترک ملک و حرص مال و جاه کو
هر که غالب گشت بر نفس و هوی
اوست بی شک طالب راه خدا
هر که درد عشق سوزد دامنش
جان و دل بگرفته از ما و منش
هر کرا درد ریاضت تافته است
هر که بی شرک است ایمان یافته است
گر ز وصل دوست خواهی برگ و ساز
هر چه داری در ره جانان بباز
هستی خود ساز وقف نیستی
نیست چون گشتی بدانی کیستی
رو فدای عشق او کن جان و دل
عاشقانه خودپرستی را بهل
از سری آن سرور اهل صفا
رهنمای سالکان را ه دین
آن ولی خاص رب العالمین
داشت در بغداد روزی مجلسی
جمع گشته خاص و عام آنجا بسی
بود او مشغول وعظ و پند خلق
بهر حق نه از برای نان و دلق
از ندیمان خلیفه یک جوان
با رخ چون ماه و قد دلستان
خادمان و نایبان از پیش و پس
با تجمل او سواره بر فرس
بود احمد نام آن زیبا جوان
می گذشت از پیش آن مجلس چنان
باش گفتا تا درین مجلس رویم
پند این مرد خدا را بشنویم
ما به جایی که نمی باید شدن
خود بسی رفتیم بهر شغل تن
دل از آنجا این زمان بگرفته است
می رویم آنجا که جان آشفته است
پس فرود آمد در آن مجلس نشست
مستمع گشت و در گفتار بست
شیخ مشغول نصیحت بود و پند
جان خلقان می رهانی د از گزند
در میان آ ن سخنها شیخ گفت
کاندرین عالم هویدا و نهفت
در ضعیفی همچو انسان هیچ نیست
گر چه در معنی جهان زو در کمی است
همچو انسان با خدا از نوع خلق
کس نشد عاصی ز بهر فرج و دلق
هست انسان قابل هر نیک و بد
زان شود گاهی فرشته گاه دد
چون نکو گردد چنان گردد نکو
که ملک را رشک آید هم از او
حاش للّه چونکه بد شد آدمی
از همه دیو و دد آمد در کمی
بل اضل در شأن او نازل بود
از همه انعام او پستر شود
ننگ آید جمله را از صحبتش
می شمارد دیو و دد بی غیرتش
زانکه انسان بهر عرفان آمدست
ترک آن کرده پی شهوت شدست
چون که او مقصود خلقت را گذاشت
رایت عصیان به عالم برفراشت
او ز فطرت از هوی سر زیر شد
کار آن بیچاره بی تدبیر شد
سلطنت بگذاشت اکنون کد کند
نیک پندار د و لیکن بد کند
زین عجبتر نیست در عالم یقین
بنگر آخر گر تو داری درد دین
کز خدا با این ضعیفی آدمی
چون نمی ترسد شود عاصی همی
این سخن بر جان احمد همچو تیر
از کمان شیخ آمد دلپذیر
گریه ها کرد آنکه تا بیهوش شد
همچو مستان واله و مدهوش شد
بعد از آن برخاست زار و ناتوان
سوی خانۀ خویش شد گریه کنان
آن شب و آن روز را از سوز و درد
هم نگفت او هیچ و هم چیزی نخورد
روز دیگر خود پیاده آمد او
با دل اندوهگین و زرد رو
با دل پر درد در مجلس نشست
بود مخمور و دگر شد باز مست
چونکه مجلس گشت آخر بیقرار
شد به سوی خانه، دل پردرد یار
سرد او را شد دل از کار جهان
بود کارش در جهان ناله و فغان
آمد آن بیخود دگر روز سیم
پا و سر در راه عشقش کرده گم
با رخ چون زعفران و دیده تر
بود تنها و پیاده بیخبر
اندر آن مجلس میان خلق باز
آمد و بنشست با سوز و نیاز
داشت گوش و هوش با گفتار شیخ
تا مگر بویی برد ز اسرار شیخ
چونکه مجلس شد تمام آ مد به پیش
تا کند با شیخ عرض حال خویش
گفت ای استاد استادان دین
پیشوای جمله ارباب یقین
روز اول چونکه گفتی این سخن
گشت اندر گردنم همچون رسن
آن سخن کلی مرا بگرفته است
با دل م صد راز پنهان گفته است
کار دنیا بر دل من سرد شد
جان عشر ت جوی من پر درد شد
من همی خواهم که گیرم خلوتی
وز همه خلقان بجویم عزلتی
دیده را بر بندم از کار جهان
ترک گویم مال و ملک و خان و مان
شرح راه فقر و سیر سالکان
بازگو اطوار و درد رهروان
شیخ گفت او را چه ره جویی بجو
یا شریعت یا طریقت بازگو
یا طریق خاص گویم یا که عام
هر چه می خواهی بخواه ای نیکنام
گفت راز هر دو کن با من بیان
تا مگر گردم ز هر دو رازدان
گفت راه عام اول گویمت
در شریعت ز آب رحمت شویمت
رو نماز پنج وقت ای مرد کار
بی تعلل با جماعت می گزار
گر بود مالت زکوة مال ده
روزۀ سی روزه ای از خود بنه
استطاعت گر بود بگزار حج
ور نباشد نیست بر تو خود حرج
ور تو راه خاص جویی ای پسر
ترک دنیای دنی گو سربسر
دست از کار جهان کلی بشوی
اندک و بسیار از دنیا مجوی
ترک فرزند و زن و احباب گو
ترک مال و جملۀ اسباب گو
ترک خودبینی کن و بینام باش
بگذر از آسا ی ش و رعنا مباش
گر دهندت مال و دنیای بسی
رد کن و مپذیر چیزی از ک س ی
دایماً می باش با یاد خدا
ساز از درد و غمش جان را فدا
با تو گفتم من بیان هر دو راه
خود تو دانی این بود راه اله
چون شنید احمد ز مرشد این بیان
آمد او بیرون از آنجا در زمان
بیخودانه روی در صحرا نهاد
فارغ از غم با خیال دوست شاد
روز دیگر ناگه ان یک پیره زن
مو کنان و رو خراشان نعره زن
پیش شیخ آمد بگفتا ای امام
رهبر خلق جهان از خاص و عام
بود فرزندی مرا تازه جوان
با قد و بالای چون سرو روان
بود عالی همت و بس با حیا
خوب روی و خوب خلق و باصفا
آمد او روزی خرامان شاد بخت
یک زمان در مجلس وعظت نشست
هم از آن مجلس گدازان بازگشت
خود نگفت او هیچ با ما سرگذشت
چند روزی شد که اکنون غایب است
شوق او بر جان و بر دل غالب است
من نمی دانم چه شد احوال او
گشته ام جویای او من کوبکو
زنده و مرده نمی یابم نشان
چیست تدبیر من ای شیخ جهان
سوخت جانم در فراق او تمام
چارۀ کارم بکن ای نیکنام
کرد زن بسیار زاری و فغان
گشت آب از چشمۀ چشمش روان
رحم آمد شیخ را بر گریه اش
گفت ای مادر مشو ناخوش منش
هیچ دلتنگی مکن جز خیر نیست
حال فرزند تو من گویم که چیست
دامنش درد طلب بگرفته است
جانش از سودای عشق آشفته است
او ز کار و بار دنیا سیر شد
از وجود خود بکل دلگیر شد
ترک دنیا و اهل دنیا گفته است
سالک راه حقیقت گشته است
چونکه آید پیش ما بار دگر
کس فرستم تا ترا گوید خبر
پیره زن شد سوی خانه بیقرار
از غ م فرزند گریان زار زار
تو چه دانی حال زار عاشقان
درد بیدرمان و سوز بیدلان
قدر اهل درد داند اهل درد
هر کرا دردی نباشد نی ست مرد
هر که گردد مبتلا اندر فراق
او شناسد سوز ودرد اشتیاق
گر چنین حالی شود پیدا ترا
با تو گوید شرح درد بیدوا
درد و سوز عشق را درمان مجوی
پیش عاشق از سرو سامان مگوی
یکزمان بگذار شرح درد عشق
بازگو سوز دل آن مرد عشق
آن جوان از درد و سوز شوق حق
روز و شب در گریه و آه و قلق
در فراق آن جوان پاکباز
پیره زن پیوسته در سوز و گ د از
تو که بیدردی چه دانی درد را
عاشقان را درد بهتر از دوا
عاشق حق گشته آن یک بی سخن
عاشق عاشق شده آن پیر ه زن
هر یکی گشته ز دیگر جام مست
هر یکی را باده نوعی دیگر است
چون برآمد مدتی آمد نهان
پیش شیخ خویشتن آن نوجوان
رنگ گلنارش شده چون زعفران
از ریاضت بس ضعیف و ناتوان
گشته گردآلود روی مهوشش
درهم و ژولیده موی دلکشش
در بر افکنده پلاس کهنه ای
کرده غم دیوار عمرش رخنه ای
گشته بالای چو سرو او دوتا
چهرۀ او دوستان را غم فزا
آب حسرت از دو چشم او روان
از غمش شست ه دل از جان و جهان
گفت خادم را سری کای مرد کار
اول احمد را به پیش من بیار
پس برو آن پیره زن را گو خبر
تا بیاید بنگرد روی پسر
خادم آوردش روان در پیش پیر
ساختش از خوان احسان بهره گیر
بعد از آن آن زال را کرده خبر
آمدند اهل و عیالش سر به سر
احمد آنجا می شنید گفت و گوی
زان نفس می داد دل را شستشوی
کآمدش صو ت کسان خود به گ وش
کز فراق او همی کردند جوش
خواس ت احمد سوی صحرا بازگشت
زانکه جا بودش در آن صحرا و دشت
گفت زن او را مرا در زندگی
بیوه کردی نیستت شرمندگی
س ا ختی فرزند دلبندم یتیم
کی پسندد اینچنین کاری کریم
چون پسر خواهد ترا من چون کنم
دیده و دل تا به کی پر خون کنم
من ندارم طاقت این دردسر
گر نمی آیی پسر با خود ببر
احمدش گفتا مشو اندوهگین
می برم فرزند تو فارغ نشین
جامۀ نیکو برون کرد از پسر
پس پلاس کهنه افکندش ببر
کهنه زنبیلی به دست او نهاد
با پسر گفتا روان شو همچو باد
مادر فرزند چون آن حال دید
سخت بیطاقت شد وعقلش پرید
گفت با احمد که فرزندم گذار
من ندارم طاقت این کار و بار
در زمان فرزند خود را در ربود
بس عجایب حالت او را رخ نمود
زن چو احمد را به راه عشق حق
دید از خلق جهان برده سبق
عشق او چون دید هر دم بر مزید
کردکلی آن زمان قطع امید
درد احمد در دل زن کار کرد
شددلش زین گفت و گو یکباره سرد
گفت زن گیرم وکیلت بی سخن
تا ا گر خواهی گشاید پای من
خود جواب زن بگفت و بازگشت
روی بر صحرا نهاد و کوه و دشت
مدتی رفت و نیامد زو خبر
کس ندانست او کجا دارد مقر
بعد ماه چند در پیش سری
یک شبی آمد فقیری بر دری
گفت ای شیخ زم ا ن احمد مرا
گفت رو با شیخ گو ای پیشوا
جان به لب آمد مرا دریاب زود
گر چه نبود وقت مردن چاره سود
زنده بودم در جهان از بوی تو
جان سپارم عاقبت بر روی تو
در زمان برخاست شیخ نامدار
رفت تا بیند که او را چیست کار
اوفتاده دید احمد را به خاک
در درون گور خانه دردناک
نی به زیرش فرش و نی بالین به سر
آمده جان بر لب و تشنه جگر
شیخ آمد بر سرش بنشست زود
از غم احمد دلش پر درد بود
بود جانش بر لب و جنبان زبان
مستمع شد تا چه می گوید نهان
می شنید آهسته می گفت آن زمان
بهر روزی اینچنین کردم چنان
پس سرش ا ز خاک شیخ اوستاد
پاک کرد و بر کنار خود نهاد
چشم را بگشاد احمد شیخ دید
گفت ای استاد وقت آن رسید
کز غم دنیا بکل یابم فراغ
درکشم از بادۀ شادی ایاغ
می برم جان زین جهان پر جفا
همرهم همت کن ای کان وفا
احمد آمد پیش شیخ اوستاد
دست و پای شیخ را او بوسه داد
گفت شیخا آن چنان که جان ما
وارهانیدی از این ظلمت سرا
جان و دل از رنج در راحت فتاد
در دو عالم حق ترا راحت دهاد
شیخ و احمد هر دو مشغول سخن
ناگهان آ مد دوان آن پیره زن
بود احمد را عیال و یک پسر
بود سالش پنج و شش یا بیشتر
هر دو را آورد با خود آن زمان
هر سه با هم گریه و زاری کنان
چشم مادر چونکه بر احمد فتاد
پس عجب حالی در آندم دست داد
دید فرزندی چنان خوب و لطیف
موی ژولیده رخش زرد و نحیف
آنچنان تازه جوانی همچو جان
همچو مویی گشته زار و ناتوان
نعره زد خود را به پایش درفکند
گفت آخر جان مادر تا به چند
می بسوزی جان این بیچاره را
رحم ناری بر خود و بر ما چرا
مادر از سویی چنان گریه کنان
زن ز یک سوی دگر نعره زنان
کودک از سویی به فریاد وفغان
رفته آه هر یکی تا آسمان
کودکش افتاد در پای پدر
شد سری گریان ز حال آن پسر
اهل مجلس جمله گریان زار و زار
شد در آن ساعت قیامت آشکار
آتشی افتاد در جان همه
در خروش آمد ملک زین دمدمه
کوشش بسیار کرده تا دمی
آورند او را سوی خانه همی
خود نکرد آ ن قول ایشان را قبول
بلکه از گفتار ایشان شد ملول
هر که دارد این طلب در راه حق
می برد از طالبان بی شک سبق
این چنین در راه حق باید شدن
ترک کردن خانه و فرزند و زن
هر چه از حق دور می سازد ترا
بت شمار آنرا تو در راه خدا
هر چه گردد مانع راه خدا
گر نگویی ترک آن باشد خطا
گفت احمد شیخ دین را ای امام
مقتدا و رهنمای خاص و عام
از چه فرمودید ایشان را خبر
کار ما خواهد زیان شد سر بسر
شیخ فرمودند مادر پیش ازین
آمد و می کرد زاریها چنین
رحمم آمد پس پذیرفتم ازو
تا ترا با او نمایم روبرو
این خبر کردن کجا بی حکمت است
هر چه کامل کرد عین رحمت است
می کند تعلیم سالک پیر راه
یعنی ار تو می روی را اله
همت عالی چنین باید ترا
تا شوی لایق به توحید خدا
این بگفت و شد نفس زو منقطع
شد حجاب تن ز روحش مرتفع
پس سری نالان و گریان و حزین
رفت سوی شهر با جان غمین
تا بسازد ساز تجهیز و کفن
آن شهید عشق جانان را به فن
دید خلقی را که می آید برون
از درون شهر دل پر درد و خون
شیخ پرسید از یکی کآخر کجا
می روند این خلق برگو ماجرا
گفت او مر شیخ را کای پرهنر
نیست گویی خود شما را این خبر
دوش آمد ز آسمان شیخا ندا
هر که خواهد بر ولی خاص ما
تا گزارد او نماز ی گو برو
سوی گورستان شود ویرانه جو
جلمه خلق شهر با سوز و گداز
می روند آنجا که بگزارند نماز
اینچنین شد حال آ ن مردانه مرد
در طلب جان را به حق تسلیم کرد
چون درین ره کرد ترک آرزو
داستان شد در طریقت جست او
این چه عشق است و چه ذوق است و طلب
این چه سوز است و نیاز بوالعجب
طالبان را این سخن پیر رهست
این کسی داند که جانش آگهست
تو گمان داری که مرد طالبی
بر طلبکاران عالم غالبی
کو ترا ترک هوی ها و هوس
کو خلاف نفس در ره یکنفس
ترک عجب و کبر و خودیینیت کو
نیستی و عجز و مسکینیت کو
ترک خورد روز و خواب شب کجاست
آه سرد و نالۀ یا رب کجاست
نالۀ جانسوز و دردآلود کو
روی زرد و اشک خون پالود کو
زاری و درد و فغان و آه کو
ترک ملک و حرص مال و جاه کو
هر که غالب گشت بر نفس و هوی
اوست بی شک طالب راه خدا
هر که درد عشق سوزد دامنش
جان و دل بگرفته از ما و منش
هر کرا درد ریاضت تافته است
هر که بی شرک است ایمان یافته است
گر ز وصل دوست خواهی برگ و ساز
هر چه داری در ره جانان بباز
هستی خود ساز وقف نیستی
نیست چون گشتی بدانی کیستی
رو فدای عشق او کن جان و دل
عاشقانه خودپرستی را بهل
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۷ - در بیان آنکه سلوک و تصفیه بی ارشاد شیخ کامل راهنما ره به مطلوب نمیتوان برد که من لا شیخ له فشیخه الشیطان و من لم یر مفلحا لا یفلح ابداً، قال: ان کنتم تحبون اللّه فاتبعونی
کی ازین معنی بیابی تو نشان
تا نگردی خاک راه کاملان
اندرین ره گر نداری پیشوا
کی ز وصل دوست گردی بانوا
شرط این ره چیست پیر راهدان
الرفیق آنگه طریق آخر بخوان
در طریقت گر نداری راهبر
کی خبر یابی ز حق ای بیخبر
صد هزاران سال اگر طاعت کنی
ور تو عمری در ریاضت بر تنی
ور بروز آری تو شبهای دراز
در خشوع و ذکر و در فکر و نماز
دایماً با روزه باشی سال و ماه
در ریاضت خویشتن کاهی چو کاه
وردهای اولیا آری بجا
دایماً به گریه باشی و عنا
ور بخوانی اصطلاحات و فصوص
جمع گردانی فتوحات و نصوص
چون نباشد پیر رهدان رهبرت
کی شود مکشوف ای ن سر ها برت
کی شوی واقف تو از اسرار دین
کی شود حاصل ترا ذوق یقین
در طریقت عارف حق کی شوی
گر نکردی کاملان را پیروی
هیچ کس را نیست ره سوی وصال
تا نباشد رهبرش صاحب کمال
جز مگر مجذوب مطلق کو به حق
واصل است و نیست کس را هیچ دق
او به محض جذبه راهی یافتست
نور حق بی سعی بر وی تافتست
رهبری ن ای د ز مجذوبان یقین
اتفاق کاملان اینست این
رو ز مجذوبان مجو ای پرهنر
اندرین ره هیچ چیزی جز نظر
گر چه آن مجذوب از حق آگهست
تابع مجذوب بی شک گمرهست
او چو مست و بیخود و لا یعقل است
کردن تکلیف بر وی باطلست
وانکه دارد عقل و تابع شد بدو
هست احکام شریعت را عدو
تا نگردی خاک راه کاملان
اندرین ره گر نداری پیشوا
کی ز وصل دوست گردی بانوا
شرط این ره چیست پیر راهدان
الرفیق آنگه طریق آخر بخوان
در طریقت گر نداری راهبر
کی خبر یابی ز حق ای بیخبر
صد هزاران سال اگر طاعت کنی
ور تو عمری در ریاضت بر تنی
ور بروز آری تو شبهای دراز
در خشوع و ذکر و در فکر و نماز
دایماً با روزه باشی سال و ماه
در ریاضت خویشتن کاهی چو کاه
وردهای اولیا آری بجا
دایماً به گریه باشی و عنا
ور بخوانی اصطلاحات و فصوص
جمع گردانی فتوحات و نصوص
چون نباشد پیر رهدان رهبرت
کی شود مکشوف ای ن سر ها برت
کی شوی واقف تو از اسرار دین
کی شود حاصل ترا ذوق یقین
در طریقت عارف حق کی شوی
گر نکردی کاملان را پیروی
هیچ کس را نیست ره سوی وصال
تا نباشد رهبرش صاحب کمال
جز مگر مجذوب مطلق کو به حق
واصل است و نیست کس را هیچ دق
او به محض جذبه راهی یافتست
نور حق بی سعی بر وی تافتست
رهبری ن ای د ز مجذوبان یقین
اتفاق کاملان اینست این
رو ز مجذوبان مجو ای پرهنر
اندرین ره هیچ چیزی جز نظر
گر چه آن مجذوب از حق آگهست
تابع مجذوب بی شک گمرهست
او چو مست و بیخود و لا یعقل است
کردن تکلیف بر وی باطلست
وانکه دارد عقل و تابع شد بدو
هست احکام شریعت را عدو
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۸ - در بیان اقسام سالکان راه اله و تفاوت مراتب ایشان
چار قسم اند سالکان راه دین
حال هر یک را زمن بشنو یقین
اولین مجذوب سالک آمدست
کاول از جذبه به حق واصل شدست
حق فرستادش به سوی خلق زود
تا که خلقان جهان را ره نمود
با همه قربی که دارد با خدا
از ریاضت نیست یک ساعت جدا
زانکه هر کو مقتدای راه شد
از بد و نیک مقام آگا ه شد
گر نباشد در عمل ثابت قدم
چون رهاند خلق را از دست غم
مقتدا چون در ریاضت قایمست
تابعش را میل طاعت دایمست
زانکه باشد تابع اعمال پیر
هر مرید صادق از صدق ضمیر
دیگر آنکه شأن حق بیغایت است
هر زمانش نوع دیگر آیت است
چونکه معروف است بیحد لاجرم
معرفت بیغایت آید نیز هم
عمرها گر او ریاضت می کند
روز و شب را صرف طاعت می کند
دم بدم بیند جمال دیگر او
لاجرم دایم بود در جست و جو
گر دو صد سال ا ندرین ره می رود
هر دم از هر نوع حیران می شود
در نماز از بس که بر پا ایستاد
عاقبت در پاش آماس اوفتاد
حال پیغمبر نگر با آن کمال
فاستقم بودش خطاب از ذوالجلال
سورۀ طه بدان نازل شدست
غیرت خلق جهان این آمدست
رهنمایی لایق آن کاملست
کو ز خود فانی، به جانان واصلست
نیست اکمل در طریقت زو کسی
جز خدا او را نباشد مونسی
سالها باید فلک بر سر رود
تاکه پیری اینچنین پیدا شود
و آن دوم را سالک مجذوب خوان
کو سلوکی کرد و از هستی برست
در ریاضت در عبادت سالها
کرد سعی و گشت قابل جذبه را
چون دل او قاب ل انوار شد
جان پاکش قابل اسرار شد
شاهباز جذبه او را در ربود
جان او شد محرم بزم شهود
در مقام وصل جانان راه یافت
از خدا جان و دل آگاه یافت
اینچنین کامل بجو گر رهروی
تا ز وصل دوست با بهره شوی
پس سیم مجذوب مطلق می شمر
کو ز تاب نور حق شد بیخبر
دایماً حیران دیدار خداست
از خیال عقل و دانشها جداست
از خودی بگذشت و واصل شد به دوست
مست سرمد از می دیدار اوست
او ز مستی گشت از خود بیخبر
دیگران را چون شود او راهبر
محتسب انکار ایشان گر کند
غیرت حق در دمش بی سر کند
کشته اند این قوم بر خوان خدا
کی بود انکار این مستان روا
رو به صدق دل بجو ز ایشان نظر
منکر تابع مشو ای بیخبر
چارمینش سالک بی جذبه است
کو سلوکی کرد و از هستی برست
او به عقل خویش این ره می رود
چون ندارد عشق کی واصل شود
چون نشد حالش به کوی عشق پست
از می هستی است او پیوسته مست
یا ندارد پیر تا پاکش کند
یا نهان دارد از او احوال خود
در ارادت گر شدی او مستقیم
با غم هجران کجا بودی ندیم
سد راه سالکان حق پرست
در میان پرده خلق بد شدست
سالک بی جذبه چون واصل نشد
در طریقت لاجرم کامل نشد
چون نشد واصل نباشد رهنما
زو مجو چیزی که هست او بینوا
باش مهمان کر یم ان ای پسر
با لئیمان کم نشین جان پدر
هر چه جویی از محل خود بجوی
با زمستان از گل و ریحان مگوی
اینچنین کس را اگر تابع شوی
ره نیابی عاقبت گردی غوی
زین چهار آن هر دو کاول گفته شد
مرشد راهند و این در سفته شد
زین دو کآخر شرح ایشان داده ام
رهبری هرگز نیا ید بیش و کم
وین یکی از خودپرستی بینواست
وان دگر از نور حق در خود فناست
این یکی را مستی خود پرده است
وان یکی خود را در او گم کرده است
این یکی از خود ره حق بسته است
وان دگر از خود زحق وارسته است
زانکه او مجذوب مطلق ابترست
صورت او زهر و معنی شکرست
رهبر راه طریقت او بود
کو به احکام شریعت می رود
سالک بی جذبه خود آگاه نیست
واقف این منزل و این راه نیست
از ره و منزل چو واقف نیست او
رهنمایی چون کند آخر بگو
حال هر یک را زمن بشنو یقین
اولین مجذوب سالک آمدست
کاول از جذبه به حق واصل شدست
حق فرستادش به سوی خلق زود
تا که خلقان جهان را ره نمود
با همه قربی که دارد با خدا
از ریاضت نیست یک ساعت جدا
زانکه هر کو مقتدای راه شد
از بد و نیک مقام آگا ه شد
گر نباشد در عمل ثابت قدم
چون رهاند خلق را از دست غم
مقتدا چون در ریاضت قایمست
تابعش را میل طاعت دایمست
زانکه باشد تابع اعمال پیر
هر مرید صادق از صدق ضمیر
دیگر آنکه شأن حق بیغایت است
هر زمانش نوع دیگر آیت است
چونکه معروف است بیحد لاجرم
معرفت بیغایت آید نیز هم
عمرها گر او ریاضت می کند
روز و شب را صرف طاعت می کند
دم بدم بیند جمال دیگر او
لاجرم دایم بود در جست و جو
گر دو صد سال ا ندرین ره می رود
هر دم از هر نوع حیران می شود
در نماز از بس که بر پا ایستاد
عاقبت در پاش آماس اوفتاد
حال پیغمبر نگر با آن کمال
فاستقم بودش خطاب از ذوالجلال
سورۀ طه بدان نازل شدست
غیرت خلق جهان این آمدست
رهنمایی لایق آن کاملست
کو ز خود فانی، به جانان واصلست
نیست اکمل در طریقت زو کسی
جز خدا او را نباشد مونسی
سالها باید فلک بر سر رود
تاکه پیری اینچنین پیدا شود
و آن دوم را سالک مجذوب خوان
کو سلوکی کرد و از هستی برست
در ریاضت در عبادت سالها
کرد سعی و گشت قابل جذبه را
چون دل او قاب ل انوار شد
جان پاکش قابل اسرار شد
شاهباز جذبه او را در ربود
جان او شد محرم بزم شهود
در مقام وصل جانان راه یافت
از خدا جان و دل آگاه یافت
اینچنین کامل بجو گر رهروی
تا ز وصل دوست با بهره شوی
پس سیم مجذوب مطلق می شمر
کو ز تاب نور حق شد بیخبر
دایماً حیران دیدار خداست
از خیال عقل و دانشها جداست
از خودی بگذشت و واصل شد به دوست
مست سرمد از می دیدار اوست
او ز مستی گشت از خود بیخبر
دیگران را چون شود او راهبر
محتسب انکار ایشان گر کند
غیرت حق در دمش بی سر کند
کشته اند این قوم بر خوان خدا
کی بود انکار این مستان روا
رو به صدق دل بجو ز ایشان نظر
منکر تابع مشو ای بیخبر
چارمینش سالک بی جذبه است
کو سلوکی کرد و از هستی برست
او به عقل خویش این ره می رود
چون ندارد عشق کی واصل شود
چون نشد حالش به کوی عشق پست
از می هستی است او پیوسته مست
یا ندارد پیر تا پاکش کند
یا نهان دارد از او احوال خود
در ارادت گر شدی او مستقیم
با غم هجران کجا بودی ندیم
سد راه سالکان حق پرست
در میان پرده خلق بد شدست
سالک بی جذبه چون واصل نشد
در طریقت لاجرم کامل نشد
چون نشد واصل نباشد رهنما
زو مجو چیزی که هست او بینوا
باش مهمان کر یم ان ای پسر
با لئیمان کم نشین جان پدر
هر چه جویی از محل خود بجوی
با زمستان از گل و ریحان مگوی
اینچنین کس را اگر تابع شوی
ره نیابی عاقبت گردی غوی
زین چهار آن هر دو کاول گفته شد
مرشد راهند و این در سفته شد
زین دو کآخر شرح ایشان داده ام
رهبری هرگز نیا ید بیش و کم
وین یکی از خودپرستی بینواست
وان دگر از نور حق در خود فناست
این یکی را مستی خود پرده است
وان یکی خود را در او گم کرده است
این یکی از خود ره حق بسته است
وان دگر از خود زحق وارسته است
زانکه او مجذوب مطلق ابترست
صورت او زهر و معنی شکرست
رهبر راه طریقت او بود
کو به احکام شریعت می رود
سالک بی جذبه خود آگاه نیست
واقف این منزل و این راه نیست
از ره و منزل چو واقف نیست او
رهنمایی چون کند آخر بگو
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۹ - حکایت زاهدی که به وقت بایزید در بسطام وحید التقوی بود
زاهدی در وقت سلطان بایزید
بود در بسطام در تقوی وحید
بود بس صاحب قبول و با تبع
در میان شهر شهره در ورع
صایم الدهر و به شب قایم چو شمع
دایم از خوفش روان در دیده دمع
هرگز او از صحبت سلطان دین
بایزید آن شاه ارباب یقین
خود نبد خالی ز اخلاصی که داشت
بدملازم صبح و شام و عصر و چاشت
چون شنیدی گفته های بایزید
زان سخن ذوقش شدی دایم مزید
شیخ روزی در مقام اولیا
رمزها می گفت با اهل صفا
گفت زاهد شیخ دین را کای امام
مدت سی سال اکنون شد تمام
که به روز آخر همیشه صایمم
شب همه شب در عبادت قایمم
کرده ام پیوسته ترک خواب و خور
زانچه می گویی نمی یابم اثر
می کنم تصدیق این احوال و فن
دوست می دارم همیشه این سخن
خود نمی دانم حجاب ما ز چیست
واقفم کن چون ز تو پوشیده نیست
بایزیدش گفت صد سال دگر
روز تا شب با همه شب تا سحر
در نماز و روزه باشی دایماً
هم نخواهد بود بویی زین ترا
گفت زاهد شیخ را کآخر چرا
سد راهم چیست گو بهر خدا
شیخ گفتش زانکه محجوبی به خود
هستی تو هست در راه تو سد
گفت زاهد چیست دردم را دوا
تو طبیبی کن علاج جان ما
شیخ گفت او را که تو هرگز قبول
می نخواهی کرد و خواهی شد ملول
گفت شیخا من نیم مرد فضول
هر چه فرمایی به جان دارم قبول
شیخ گفت او را همین ساعت برو
ریش و موی سر تراش و پاک شو
جامه و دستار بر کن ای سلیم
بر میان بند یک ازاری از گلیم
توبرۀ پر جوز در گردن فکن
رو به بازار آنگهی بی ما و من
شاخ هستی را بکن از بیخ و بن
کودکان هر محلت گرد کن
گو که یک سیلی هر آن کو زد مرا
می دهم یک جوزش از بهر خدا
در تمام شهر گرد و گو چنین
از سر صدق و ز اخلاص و یقین
هر کجا که می شناس ن د مر ترا
همچنین می کن که اینستت دوا
زانکه این هستی حجاب محکم است
این سد از سد سکندر کی کم است
گفت زاهد کی توانم کرد این
گو دوای دیگر ای دانای دین
شیخ گفت او را که اول گفتمت
تو نخواهی کرد کاین کاریست سخت
غیر از این خود نیست دردت را دوا
هست این درمان دردت زاهدا
در ره مولی حجاب زین بتر
نیست رهرو را اگر داری خبر
سالها گر چه ریاضت ها کشید
چون نرست از خود وصال حق ندید
جان او چون واصل جانان نشد
دردمندان را از او درمان نشد
از چنین سالک نیاید رهبری
چون نشد او از حجاب خود بری
چون به وصل دوست او را ره نشد
از ره و منزل ز حق آگه نشد
سالکان را رهنمایی چون کند
در طریقت پیشوایی چون کند
چون به وصل دوست او را نیست بار
رو سر خود گیر و دست از وی بدار
ور نه سرگردان شوی سر دم کنی
در خودی بی شک خدا را گم کنی
در ره حق سالکا بیخود درآی
همچو آن زاهد مرو راه خدای
گر چه عمری در ریاضت می گذاشت
چونکه نگذشت از خودی سودی نداشت
چون شوی دور از خودی بر ما رسی
تا تو با خویشی بود وصلش محال
ای دل از مردان حق غافل مشو
جان به عشق این جماعت کن گرو
با تو گفتم مجملی ز احوال شان
تا بدانی زین نشانها حالشان
گر خدا جویی بجو این قوم را
زانکه ایشانند خاصان خدا
سد راه خویش دان هستی خود
نیست شو زین هستی و پستی خود
گر همی خواهی که بینی روی یار
خویش را از پردۀ هستی برآر
هر که او در ره گرفتار خودست
دایماً محجوب از یار خودست
پردۀ خود از میان بردار زود
در پس پرده ببین دیدار زود
نیستی از خویش عین وصل اوست
بگذر از هستی دلت گر وصل جوست
تا تو با خویشی بود وصلش محال
بیخود از خودشو که تا یابی وصال
خودپرستی کار محجوبان بود
نیستی این درد را درمان بود
هر که خود از خویش خالی کرده است
گوی دولت از میان او برده است
پاک کن زنگ دویی از خویشتن
تا ز خود بینی جمال ذوالمنن
پاک کن آیینه دل را ز زنگ
تا ببینی هر چه خواهی بیدرنگ
ساز جاروبی ز عشق ای مرد کار
خانۀ دل را بروب از هر غبار
از غبار خویش خود را پاک کن
پس به خود دیدار یار ادراک کن
سد خود را از ره خود دور کن
وز وصالش جان ودل پر نور کن
بود در بسطام در تقوی وحید
بود بس صاحب قبول و با تبع
در میان شهر شهره در ورع
صایم الدهر و به شب قایم چو شمع
دایم از خوفش روان در دیده دمع
هرگز او از صحبت سلطان دین
بایزید آن شاه ارباب یقین
خود نبد خالی ز اخلاصی که داشت
بدملازم صبح و شام و عصر و چاشت
چون شنیدی گفته های بایزید
زان سخن ذوقش شدی دایم مزید
شیخ روزی در مقام اولیا
رمزها می گفت با اهل صفا
گفت زاهد شیخ دین را کای امام
مدت سی سال اکنون شد تمام
که به روز آخر همیشه صایمم
شب همه شب در عبادت قایمم
کرده ام پیوسته ترک خواب و خور
زانچه می گویی نمی یابم اثر
می کنم تصدیق این احوال و فن
دوست می دارم همیشه این سخن
خود نمی دانم حجاب ما ز چیست
واقفم کن چون ز تو پوشیده نیست
بایزیدش گفت صد سال دگر
روز تا شب با همه شب تا سحر
در نماز و روزه باشی دایماً
هم نخواهد بود بویی زین ترا
گفت زاهد شیخ را کآخر چرا
سد راهم چیست گو بهر خدا
شیخ گفتش زانکه محجوبی به خود
هستی تو هست در راه تو سد
گفت زاهد چیست دردم را دوا
تو طبیبی کن علاج جان ما
شیخ گفت او را که تو هرگز قبول
می نخواهی کرد و خواهی شد ملول
گفت شیخا من نیم مرد فضول
هر چه فرمایی به جان دارم قبول
شیخ گفت او را همین ساعت برو
ریش و موی سر تراش و پاک شو
جامه و دستار بر کن ای سلیم
بر میان بند یک ازاری از گلیم
توبرۀ پر جوز در گردن فکن
رو به بازار آنگهی بی ما و من
شاخ هستی را بکن از بیخ و بن
کودکان هر محلت گرد کن
گو که یک سیلی هر آن کو زد مرا
می دهم یک جوزش از بهر خدا
در تمام شهر گرد و گو چنین
از سر صدق و ز اخلاص و یقین
هر کجا که می شناس ن د مر ترا
همچنین می کن که اینستت دوا
زانکه این هستی حجاب محکم است
این سد از سد سکندر کی کم است
گفت زاهد کی توانم کرد این
گو دوای دیگر ای دانای دین
شیخ گفت او را که اول گفتمت
تو نخواهی کرد کاین کاریست سخت
غیر از این خود نیست دردت را دوا
هست این درمان دردت زاهدا
در ره مولی حجاب زین بتر
نیست رهرو را اگر داری خبر
سالها گر چه ریاضت ها کشید
چون نرست از خود وصال حق ندید
جان او چون واصل جانان نشد
دردمندان را از او درمان نشد
از چنین سالک نیاید رهبری
چون نشد او از حجاب خود بری
چون به وصل دوست او را ره نشد
از ره و منزل ز حق آگه نشد
سالکان را رهنمایی چون کند
در طریقت پیشوایی چون کند
چون به وصل دوست او را نیست بار
رو سر خود گیر و دست از وی بدار
ور نه سرگردان شوی سر دم کنی
در خودی بی شک خدا را گم کنی
در ره حق سالکا بیخود درآی
همچو آن زاهد مرو راه خدای
گر چه عمری در ریاضت می گذاشت
چونکه نگذشت از خودی سودی نداشت
چون شوی دور از خودی بر ما رسی
تا تو با خویشی بود وصلش محال
ای دل از مردان حق غافل مشو
جان به عشق این جماعت کن گرو
با تو گفتم مجملی ز احوال شان
تا بدانی زین نشانها حالشان
گر خدا جویی بجو این قوم را
زانکه ایشانند خاصان خدا
سد راه خویش دان هستی خود
نیست شو زین هستی و پستی خود
گر همی خواهی که بینی روی یار
خویش را از پردۀ هستی برآر
هر که او در ره گرفتار خودست
دایماً محجوب از یار خودست
پردۀ خود از میان بردار زود
در پس پرده ببین دیدار زود
نیستی از خویش عین وصل اوست
بگذر از هستی دلت گر وصل جوست
تا تو با خویشی بود وصلش محال
بیخود از خودشو که تا یابی وصال
خودپرستی کار محجوبان بود
نیستی این درد را درمان بود
هر که خود از خویش خالی کرده است
گوی دولت از میان او برده است
پاک کن زنگ دویی از خویشتن
تا ز خود بینی جمال ذوالمنن
پاک کن آیینه دل را ز زنگ
تا ببینی هر چه خواهی بیدرنگ
ساز جاروبی ز عشق ای مرد کار
خانۀ دل را بروب از هر غبار
از غبار خویش خود را پاک کن
پس به خود دیدار یار ادراک کن
سد خود را از ره خود دور کن
وز وصالش جان ودل پر نور کن
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۰ - حکایت به خواب دیدن ذات گرامی حق را بایزید بسطامی
بایزید آن حجت اسلام و دین
آن خلیفه حق و قطب العارفین
گفت دیدم یک شبی حق را به خواب
گفتمش ای درگهت خیر المآب
ره به تو چون است در تو چون رسم
ره به وصل خود نما ای مونسم
من ندارم بیجمال تو قرار
رهنمایی شو به خود ای کردگار
گفت ترک خود بگو ما را بیاب
نیست جز ترک خودی راه صواب
خویش را بگذار و بیخود جوش دار
اندرون بزم جانان هوش دار
چون حجاب راه تو هستی تست
در خودی زنهار منگر سست سست
هر که از خود رست از هجران برست
از می جام وصالش گشت مست
تا تو خو د رأیی خدا را نیستی
بیخود از خود شو بدان تا کیستی
هر که او از خود خلاصی یافتست
پرتو نورش به عالم تافتست
بایزید وقت چه بود در جهان
آنکه از دست خودی یابد امان
گر ز پندار خودی آیی برون
یار بر بینی برون و اندرون
چون حجاب جان تو پندار تست
بیخود از خود شو که این دیدار تست
تا تو خود بینی نبینی دوست را
از خودی شو محو بنگر آن لقا
کی ز ما و من توان گفتن ب ه او
ما و من بگذار و وصل دوست جو
تا درین ره ما و من باقی بود
جان تو با وصل محرم کی شود
مایی و ما پردۀ دیدار اوست
پردۀ خود برفکن از روی دوست
چون فنا آیینۀ نقش بقاست
گر بقا خواهی بقا اندر فناست
تا تویی پیدا ، نهان است او ز تو
تو نهان شو تا که پیدا گردد او
نیست کن خود را به راه عشق او
بعد از آن در بزم وصلش راه جو
چون که سرت پاک شد از نقش غیر
آن زمان نه کعبه بینی و نه دیر
تا نشد خالی دلت از غیر دوست
کی نماید حسن او از مغز و پوست
از کدورت پاک شو آ یینه وار
تا توانی دید رویش آشکار
خویش را آیینه ساز و خو ش ببین
عکس روی دوست از عین الیقین
اولا بر بند چشم از خویشتن
تا به وصل او رسی از ما و من
از کدورتهای هستی پاک شو
در طریق نیستی چالاک شو
تا تو با خویشی ز هر کم کمتری
چونکه با حقی ز خلقان برتری
با خودی عین وبال آمد ترا
بیخودی محض کمال آمد ترا
نیستی از خلق عین هستی است
خویشتن بینی خمار و مستی است
شد حجاب روی جانان ما و من
جان من یکدم نقاب از رخ فکن
بی نقاب ما به ما بنما جمال
جان ما کن محرم بزم وصال
نیست گردان هستی ما را تمام
تا رسد از وصل او جانم به کام
از جمال خود فکن پردۀ جمال
وارهان ما را از این وهم و خیال
گر بر افتد پردۀ ما از میان
روی او بنماید از کون و مکان
منتهای کار مردان نیستی ست
شیوۀ رندان رهدان نیستی ست
نیستی آیینۀ هستی شدست
سد راه عش ق هستی آمدست
ره به بزم وصل یابد بیگمان
هر که شد در راه جا ن ان جانفشان
چون ز درد عشق بیدر مان شوید
در هوای نیستی رقصان شوید
آن خلیفه حق و قطب العارفین
گفت دیدم یک شبی حق را به خواب
گفتمش ای درگهت خیر المآب
ره به تو چون است در تو چون رسم
ره به وصل خود نما ای مونسم
من ندارم بیجمال تو قرار
رهنمایی شو به خود ای کردگار
گفت ترک خود بگو ما را بیاب
نیست جز ترک خودی راه صواب
خویش را بگذار و بیخود جوش دار
اندرون بزم جانان هوش دار
چون حجاب راه تو هستی تست
در خودی زنهار منگر سست سست
هر که از خود رست از هجران برست
از می جام وصالش گشت مست
تا تو خو د رأیی خدا را نیستی
بیخود از خود شو بدان تا کیستی
هر که او از خود خلاصی یافتست
پرتو نورش به عالم تافتست
بایزید وقت چه بود در جهان
آنکه از دست خودی یابد امان
گر ز پندار خودی آیی برون
یار بر بینی برون و اندرون
چون حجاب جان تو پندار تست
بیخود از خود شو که این دیدار تست
تا تو خود بینی نبینی دوست را
از خودی شو محو بنگر آن لقا
کی ز ما و من توان گفتن ب ه او
ما و من بگذار و وصل دوست جو
تا درین ره ما و من باقی بود
جان تو با وصل محرم کی شود
مایی و ما پردۀ دیدار اوست
پردۀ خود برفکن از روی دوست
چون فنا آیینۀ نقش بقاست
گر بقا خواهی بقا اندر فناست
تا تویی پیدا ، نهان است او ز تو
تو نهان شو تا که پیدا گردد او
نیست کن خود را به راه عشق او
بعد از آن در بزم وصلش راه جو
چون که سرت پاک شد از نقش غیر
آن زمان نه کعبه بینی و نه دیر
تا نشد خالی دلت از غیر دوست
کی نماید حسن او از مغز و پوست
از کدورت پاک شو آ یینه وار
تا توانی دید رویش آشکار
خویش را آیینه ساز و خو ش ببین
عکس روی دوست از عین الیقین
اولا بر بند چشم از خویشتن
تا به وصل او رسی از ما و من
از کدورتهای هستی پاک شو
در طریق نیستی چالاک شو
تا تو با خویشی ز هر کم کمتری
چونکه با حقی ز خلقان برتری
با خودی عین وبال آمد ترا
بیخودی محض کمال آمد ترا
نیستی از خلق عین هستی است
خویشتن بینی خمار و مستی است
شد حجاب روی جانان ما و من
جان من یکدم نقاب از رخ فکن
بی نقاب ما به ما بنما جمال
جان ما کن محرم بزم وصال
نیست گردان هستی ما را تمام
تا رسد از وصل او جانم به کام
از جمال خود فکن پردۀ جمال
وارهان ما را از این وهم و خیال
گر بر افتد پردۀ ما از میان
روی او بنماید از کون و مکان
منتهای کار مردان نیستی ست
شیوۀ رندان رهدان نیستی ست
نیستی آیینۀ هستی شدست
سد راه عش ق هستی آمدست
ره به بزم وصل یابد بیگمان
هر که شد در راه جا ن ان جانفشان
چون ز درد عشق بیدر مان شوید
در هوای نیستی رقصان شوید
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۱ - در بیان وصف الحال و تحریض در ریاضت و اشارت به موت اختیاری بحکم موتوا قبل ان تموتوا
من درین ره چون که گشتم محو عشق
یافتم ذوق دگر از صحو عشق
چون فنا گردد من و ما و تویی
بیگمان گردد یکی نقش دویی
آن عجایبها که در راه فنا
دیده ام کی شرح آن باشد روا
شمه ای زان در بیان گر آورم
پرده های عقلها را بردرم
آتشی در خرمن هستی زنم
دل بکلی از دو عالم بر کنم
نیست دستوری که راز شاه را
محرمان گویند نزد هر گدا
عاقبت هم گفته اند از بیش و کم
گر رسد دستوری از شاه کرم
رو ریاضت کش که تا بینی عیان
آنچه کردم اندرین معنی بیان
زنگها ز آیینۀ دل دور کن
از جمال یار جان مسرور کن
گر حیات جاودان خواهی بیا
خاک ره شو پیش ارباب صفا
دامن رندان جان افشان بگیر
از هوی و از هوس کلی بمیر
گر بمیری از همه نام و نشان
زندۀ جاوید گردی در جهان
رمز موتوا از پیمبر می شنو
زندگی خواهی پی این مرگ رو
تا نگردی نیست از هستی تمام
کی به وصل او رسی ای مرد خام
هر که مرد از جان به جانان زنده شد
در حیات سرمدی پاینده شد
یافتم ذوق دگر از صحو عشق
چون فنا گردد من و ما و تویی
بیگمان گردد یکی نقش دویی
آن عجایبها که در راه فنا
دیده ام کی شرح آن باشد روا
شمه ای زان در بیان گر آورم
پرده های عقلها را بردرم
آتشی در خرمن هستی زنم
دل بکلی از دو عالم بر کنم
نیست دستوری که راز شاه را
محرمان گویند نزد هر گدا
عاقبت هم گفته اند از بیش و کم
گر رسد دستوری از شاه کرم
رو ریاضت کش که تا بینی عیان
آنچه کردم اندرین معنی بیان
زنگها ز آیینۀ دل دور کن
از جمال یار جان مسرور کن
گر حیات جاودان خواهی بیا
خاک ره شو پیش ارباب صفا
دامن رندان جان افشان بگیر
از هوی و از هوس کلی بمیر
گر بمیری از همه نام و نشان
زندۀ جاوید گردی در جهان
رمز موتوا از پیمبر می شنو
زندگی خواهی پی این مرگ رو
تا نگردی نیست از هستی تمام
کی به وصل او رسی ای مرد خام
هر که مرد از جان به جانان زنده شد
در حیات سرمدی پاینده شد
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۲ - در بیان قیامات انفسی و منازل و مراتب سیر سالکان
نفس اماره چو مرد از خوی بد
دید موتوا را به دیده سر خود
شد قیامتهای نفس ظاهرش
دید من مات عیان چشم سرش
خود قیامتهای انفس هست چار
آن یکی صغری دگر وسطی شمار
بعد از آن کبری دگر عظمی بدان
تاکه گردی عارف اسرار جان
مردن نفس از هوی صغری شمار
از هوی چون مرد، دل شد آشکار
دل چو طبع روح گیرد در رشاد
خواند وسطی نام او را اوستاد
روح چون گردد خفی کبری شود
محو هستیها بکل عظمی شود
این قیامتها چو شد عین الیقین
منکشف گردد به دل حق الیقین
آن زمان مرآت وجه حق شوی
بگذری از قید حق مطلق شوی
محو گردی در تجلی جمال
راه یابی در نهایات وصال
در دلت نور خدا تابان شود
جان پاکت واصل جانان شود
مرده و زنده به امر پیر شو
تا نگردی تو به خود بینی گرو
دید موتوا را به دیده سر خود
شد قیامتهای نفس ظاهرش
دید من مات عیان چشم سرش
خود قیامتهای انفس هست چار
آن یکی صغری دگر وسطی شمار
بعد از آن کبری دگر عظمی بدان
تاکه گردی عارف اسرار جان
مردن نفس از هوی صغری شمار
از هوی چون مرد، دل شد آشکار
دل چو طبع روح گیرد در رشاد
خواند وسطی نام او را اوستاد
روح چون گردد خفی کبری شود
محو هستیها بکل عظمی شود
این قیامتها چو شد عین الیقین
منکشف گردد به دل حق الیقین
آن زمان مرآت وجه حق شوی
بگذری از قید حق مطلق شوی
محو گردی در تجلی جمال
راه یابی در نهایات وصال
در دلت نور خدا تابان شود
جان پاکت واصل جانان شود
مرده و زنده به امر پیر شو
تا نگردی تو به خود بینی گرو