عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۹
عمری بکعبه و دیر بردیم انتظاری
زآن انتظار جز عشق حاصل نگشت کاری
جانان زدست رفت و جان از فراق فرسود
بر جان زکسوت تن برجای مانده باری
ای گل زصحبت من تا چند میگریزی
هر جا که گلبنی هست پا بست اوست خاری
چشم تو ترک مستی کارد بتیغ دستی
حسن تو باغبانی روی تو نوبهاری
احوال دل چه پرسی کاندر فراق چون شد
خون گشت و گشت جاری پیوسته از مجاری
گمگشتگان وادی حیران بشوق کعبه
لب تشنگان بمردند از ذوق آب جاری
مردم نهاده گنج و من مدح سنج حیدر
گنجی از این بهت نیست آشفته یادگاری
زآن انتظار جز عشق حاصل نگشت کاری
جانان زدست رفت و جان از فراق فرسود
بر جان زکسوت تن برجای مانده باری
ای گل زصحبت من تا چند میگریزی
هر جا که گلبنی هست پا بست اوست خاری
چشم تو ترک مستی کارد بتیغ دستی
حسن تو باغبانی روی تو نوبهاری
احوال دل چه پرسی کاندر فراق چون شد
خون گشت و گشت جاری پیوسته از مجاری
گمگشتگان وادی حیران بشوق کعبه
لب تشنگان بمردند از ذوق آب جاری
مردم نهاده گنج و من مدح سنج حیدر
گنجی از این بهت نیست آشفته یادگاری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۱
چه حظ زشاهد و شمع و شراب و شیرینی
ببزم غیر شب ار ماه خویشتن بینی
چو مجمرش شده چهره زآتش می غیر
سزد بر آتش اگر همچو عود بنشینی
جلال قیصر و دارا دو جو نمی ارزد
درآ ببزم محبت بعجز و مسکینی
تو را که سیب زنخدان یار دردستست
خطا بود که بدو سیب خلد بگزینی
صبا صفت به بناگوش زلفش ار گذری
بزیر توده عنبر هزار گل چینی
هزار بار اگر نیش میزند زنبور
نمیرود زعسل لطف طبع و شیرینی
بوصف زلف وی آشفته عمر آخر شد
تو باز بر سر افسانه نخستینی
مرا بکفر و به اسلام هیچ کاری نیست
که نیستم بجز از مهر مرتضی دینی
زمام بختی گردون بدست رایض اوست
چنان کشد که شتر را مهار در بینی
کجا مجاهده عشق را بتابد عقل
چگونه صعوه درآید برزم شاهینی
ببزم غیر شب ار ماه خویشتن بینی
چو مجمرش شده چهره زآتش می غیر
سزد بر آتش اگر همچو عود بنشینی
جلال قیصر و دارا دو جو نمی ارزد
درآ ببزم محبت بعجز و مسکینی
تو را که سیب زنخدان یار دردستست
خطا بود که بدو سیب خلد بگزینی
صبا صفت به بناگوش زلفش ار گذری
بزیر توده عنبر هزار گل چینی
هزار بار اگر نیش میزند زنبور
نمیرود زعسل لطف طبع و شیرینی
بوصف زلف وی آشفته عمر آخر شد
تو باز بر سر افسانه نخستینی
مرا بکفر و به اسلام هیچ کاری نیست
که نیستم بجز از مهر مرتضی دینی
زمام بختی گردون بدست رایض اوست
چنان کشد که شتر را مهار در بینی
کجا مجاهده عشق را بتابد عقل
چگونه صعوه درآید برزم شاهینی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۲
تو را که زیر لبان روح یکجهان داری
دو چشم خود زچه بیمار و ناتوان داری
چه بلبلی که تو صد باغ وقف نغمه تست
چه نوگلی تو که یکشهر باغبان داری
زجور غیر شکایت مکن که یارت هست
بجور خار بساز ایکه بوستان داری
حکیم گو نزند دم دگر زجوهر فرد
تو را سزاست که معنیش در میان داری
تو با خیال میانش دلا خوشی همه شب
بهیچ شب همه شب دست در میان داری
یکی بکشت یکی زنده گشت و دعوی کرد
بکن تو دعوی معجز که این و آن داری
چه مرغی و زکدام آشیانه ای ای عشق
که هر کجا که دلی هست آشیان داری
زبان تو عجب آتش فشاند شد آشفته
چه آتشیست که اندر میان جان داری
زآستان علی سر مپیچ ای درویش
روی بخانه اگر ره بر آستان داری
دو چشم خود زچه بیمار و ناتوان داری
چه بلبلی که تو صد باغ وقف نغمه تست
چه نوگلی تو که یکشهر باغبان داری
زجور غیر شکایت مکن که یارت هست
بجور خار بساز ایکه بوستان داری
حکیم گو نزند دم دگر زجوهر فرد
تو را سزاست که معنیش در میان داری
تو با خیال میانش دلا خوشی همه شب
بهیچ شب همه شب دست در میان داری
یکی بکشت یکی زنده گشت و دعوی کرد
بکن تو دعوی معجز که این و آن داری
چه مرغی و زکدام آشیانه ای ای عشق
که هر کجا که دلی هست آشیان داری
زبان تو عجب آتش فشاند شد آشفته
چه آتشیست که اندر میان جان داری
زآستان علی سر مپیچ ای درویش
روی بخانه اگر ره بر آستان داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۳
لاله سرزد از دمن گل از چمن سبزه زجوی
می بخور بر طرف جوی و سرو گلروئی بجوی
می کشان سرخوش زباده عاشقان از وصل دوست
عارفان خامش ولی زهاد اندر های و هوی
جان زجانان مست شد می در قدح دیگر مریز
گلشن دل سبز شد گو سرو و گل از گل مری
وصل کعبه در نظر داری زرنج پا منال
گر قدم فرسوده شد ای زاهدا با سر بپوی
تو زهر رنگی که داری جامه ای گل عاشقم
من نیم بلبل که گردم پای بست رنگ و بوی
سر بنه اندر طلب ای آنکه جانان طالبی
عشق ترکان ترک کن یا ترک دین و دل بگوی
الحذر ای مردمک از موج چشم سیل خیز
دجله و جیحون و عمان است این نه آب جوی
بر سر ار سودای وصل دوست داری سر بنه
دست از جانان نمی شوئی تو دست از جان بشوی
چون سر آشفته بار عشق یا بر جان بنه
یا مه ره در دلت مهر بتان تندخوی
از ولی عصر جو درویش آشفته مرا
درد دل جز با مسیحای زمان هرگز مگوی
می بخور بر طرف جوی و سرو گلروئی بجوی
می کشان سرخوش زباده عاشقان از وصل دوست
عارفان خامش ولی زهاد اندر های و هوی
جان زجانان مست شد می در قدح دیگر مریز
گلشن دل سبز شد گو سرو و گل از گل مری
وصل کعبه در نظر داری زرنج پا منال
گر قدم فرسوده شد ای زاهدا با سر بپوی
تو زهر رنگی که داری جامه ای گل عاشقم
من نیم بلبل که گردم پای بست رنگ و بوی
سر بنه اندر طلب ای آنکه جانان طالبی
عشق ترکان ترک کن یا ترک دین و دل بگوی
الحذر ای مردمک از موج چشم سیل خیز
دجله و جیحون و عمان است این نه آب جوی
بر سر ار سودای وصل دوست داری سر بنه
دست از جانان نمی شوئی تو دست از جان بشوی
چون سر آشفته بار عشق یا بر جان بنه
یا مه ره در دلت مهر بتان تندخوی
از ولی عصر جو درویش آشفته مرا
درد دل جز با مسیحای زمان هرگز مگوی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۴
تا کی ای فتنه ایام زپا ننشینی
چه بلائی تو که آخر بدعا ننشینی
هر کجا فتنه نشیند چو قیامت برخاست
توئی آن فتنه که تا روز جزا ننشینی
عجبی نیست گر از ما کنی ای سرو کنار
پادشاهیتو باین مشت گدا ننشینی
حشمت جم نشود کنم که بموری نگرد
تا که گفتت که بدرویش سرا ننشینی
دل مرا کعبه و تو خانه خدائی زازل
بحرم تا بکی ای خانه خدا ننشینی
من دل سوخته چون شمع و توئی شعله شمع
تا نسوزی تو سراپای مرا ننشینی
نامی از لیلی و مجنون بجهان ماند هنوز
اندر این بادیه ای بانگ درا ننشینی
خواهی ار حالت آشفته پریشان نکنی
باید ای زلف که با باد صبا ننشینی
طلب ار میکنی اکسیر مراد آشفته
بطلب جز بدر شیر خدا ننشینی
چه بلائی تو که آخر بدعا ننشینی
هر کجا فتنه نشیند چو قیامت برخاست
توئی آن فتنه که تا روز جزا ننشینی
عجبی نیست گر از ما کنی ای سرو کنار
پادشاهیتو باین مشت گدا ننشینی
حشمت جم نشود کنم که بموری نگرد
تا که گفتت که بدرویش سرا ننشینی
دل مرا کعبه و تو خانه خدائی زازل
بحرم تا بکی ای خانه خدا ننشینی
من دل سوخته چون شمع و توئی شعله شمع
تا نسوزی تو سراپای مرا ننشینی
نامی از لیلی و مجنون بجهان ماند هنوز
اندر این بادیه ای بانگ درا ننشینی
خواهی ار حالت آشفته پریشان نکنی
باید ای زلف که با باد صبا ننشینی
طلب ار میکنی اکسیر مراد آشفته
بطلب جز بدر شیر خدا ننشینی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۵
بیاد آب مجاور دلا در این فلواتی
بود سراب گمان میکنی مقیم فراتی
صنم پرست بدل بر زبان صمد زچه گوئی
بکعبه و به بغل در نهفته لات و مناتی
اجل زمرگ خلاصت دهد کشی زچه منت
عبث زخضر تو ممنون دلا بآب حیاتی
مکن بفضل و هنر فخر ای حکیم زمانه
که اوست مایه حرمان و آن دگر فضلاتی
بجوی عز قناعت بهل تو ذل طمع را
که بیش و کم نشود چونکه ثبت گشت براتی
زشام تار منالی به روز وصل مبالی
مقرر است بخوان جهان عشا و غداتی
ببحر جرم تو آشفته سخت مانده غریقی
مگر که نوح زطوفان دهد زلطف نجاتی
تو نوح و عرصه امکان تمام بحر فنایت
که دست حق بصفات ای علی که مظهر ذاتی
بود سراب گمان میکنی مقیم فراتی
صنم پرست بدل بر زبان صمد زچه گوئی
بکعبه و به بغل در نهفته لات و مناتی
اجل زمرگ خلاصت دهد کشی زچه منت
عبث زخضر تو ممنون دلا بآب حیاتی
مکن بفضل و هنر فخر ای حکیم زمانه
که اوست مایه حرمان و آن دگر فضلاتی
بجوی عز قناعت بهل تو ذل طمع را
که بیش و کم نشود چونکه ثبت گشت براتی
زشام تار منالی به روز وصل مبالی
مقرر است بخوان جهان عشا و غداتی
ببحر جرم تو آشفته سخت مانده غریقی
مگر که نوح زطوفان دهد زلطف نجاتی
تو نوح و عرصه امکان تمام بحر فنایت
که دست حق بصفات ای علی که مظهر ذاتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۶
در دکان گشود حلوائی
در دیگر مگس چه پیمائی
جز بسر راه عشق نتوان رفت
پای اندر طلب چه فرسائی
به نیازندا جن بکف عشاق
وقت شد تا زناز بازآئی
حشم لیلیش بود بدرون
نیست مجنون عشق صحرائی
یکجهان دل بآن دو زلف دوتا
همه آشفته اند و سودائی
پیش آن قد معتدل در باغ
سرو را نیست لاف رعنائی
همه جا او بجلوه ما بطلب
ما و یاریم هر دو هر جائی
گر بتاراج رفت خانه چه باک
هر که را دلبریست یغمائی
در نهان با رقیب مهر مورز
تا مگر قدر خود بیفزائی
از حریف دغل نپرهیزی
تا که دامان خود بیالائی
همه مصر طالب یوسف
جز زلیخا که داشت دارائی
لاجرم بوی میدرد پرده
در نهان می اگر به پیمائی
جان آشفته سوختی از رشک
هان حذر کن زتیغ مولائی
زآنکه حیدر یکی و حق احد است
بستا دوست را بیکتائی
در دیگر مگس چه پیمائی
جز بسر راه عشق نتوان رفت
پای اندر طلب چه فرسائی
به نیازندا جن بکف عشاق
وقت شد تا زناز بازآئی
حشم لیلیش بود بدرون
نیست مجنون عشق صحرائی
یکجهان دل بآن دو زلف دوتا
همه آشفته اند و سودائی
پیش آن قد معتدل در باغ
سرو را نیست لاف رعنائی
همه جا او بجلوه ما بطلب
ما و یاریم هر دو هر جائی
گر بتاراج رفت خانه چه باک
هر که را دلبریست یغمائی
در نهان با رقیب مهر مورز
تا مگر قدر خود بیفزائی
از حریف دغل نپرهیزی
تا که دامان خود بیالائی
همه مصر طالب یوسف
جز زلیخا که داشت دارائی
لاجرم بوی میدرد پرده
در نهان می اگر به پیمائی
جان آشفته سوختی از رشک
هان حذر کن زتیغ مولائی
زآنکه حیدر یکی و حق احد است
بستا دوست را بیکتائی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۷
من جان سپر کنم چو تو شمشیر میزنی
دیده هدف اگر به نشان تیر میزنی
ساقی بدست جام می و در کمین دین
مطرب تو راه دل بمزامیر میزنی
زنهار از فسون تو ای چشم حیله ساز
که آهوئی و بحیله ره شیر میزنی
آنجا که نقش آن بت غیبی مصور است
مانی چگونه لاف زتصویر میزنی
عارف بنشئه مست تو زاهدا بمی بلی
خوش رهزنی که راه بتغییر میزنی
تیر از کمان طفل جوانی نخورده ای
ای نوجوان که طعنه باین پیر میزنی
نخجیر ما کند بنظر یکجهان شکار
صیاد اگر به تیر تو نخجیر میزنی
ای عشق از غریو تو پر شد جهان مگر
نوبت بنام حسن جهانگیر میزنی
تقدیر ماست عشق تو را عقل سرنوشت
چند ای حکیم لاف زتدبیر میزنی
عمریست ره بحلقه زلفش نبرده ای
تا کی تو دم زناله شبگیر میزنی
سودای زلف تو بکمندش ببسته سر
آشفته را به پا زچه زنجیر میزنی
ای دست حق اگر چه من از اهل دوزخم
شاید اگر تو دست بتقدیر میزنی
درویش تو زفقر پریشان و مضطر است
وقتست اگر که بر مستش اکسیر میزنی
دیده هدف اگر به نشان تیر میزنی
ساقی بدست جام می و در کمین دین
مطرب تو راه دل بمزامیر میزنی
زنهار از فسون تو ای چشم حیله ساز
که آهوئی و بحیله ره شیر میزنی
آنجا که نقش آن بت غیبی مصور است
مانی چگونه لاف زتصویر میزنی
عارف بنشئه مست تو زاهدا بمی بلی
خوش رهزنی که راه بتغییر میزنی
تیر از کمان طفل جوانی نخورده ای
ای نوجوان که طعنه باین پیر میزنی
نخجیر ما کند بنظر یکجهان شکار
صیاد اگر به تیر تو نخجیر میزنی
ای عشق از غریو تو پر شد جهان مگر
نوبت بنام حسن جهانگیر میزنی
تقدیر ماست عشق تو را عقل سرنوشت
چند ای حکیم لاف زتدبیر میزنی
عمریست ره بحلقه زلفش نبرده ای
تا کی تو دم زناله شبگیر میزنی
سودای زلف تو بکمندش ببسته سر
آشفته را به پا زچه زنجیر میزنی
ای دست حق اگر چه من از اهل دوزخم
شاید اگر تو دست بتقدیر میزنی
درویش تو زفقر پریشان و مضطر است
وقتست اگر که بر مستش اکسیر میزنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۸
لطف با دوست نه با خصم مدارا نکنی
خون این هر دو بریزی و مهابا نکنی
عاشقان راست دم و راست رو و جانبازند
قتل این قوم خطا باشد و هان تا نکنی
دل ما خسته و رنجور دو چشمت بیمار
معجز عیسویت هست و مداوا نکنی
بیکران بحه عشق ارچه بسی طوفان زاست
نوح با تست سفر از چه بدریا نکنی
خوبرویان جهان دوست کش و دشمن دوست
دگران کرده گر اینکار تو آنها نکنی
طلب ار میکنی اکسیر مراد ای درویش
غیر خاک در میخانه تمنا نکنی
در میخانه بود کعبه اصحاب صفا
سجده ای طالب مقصود جز آنجا نکنی
در سوایدی تو آشفته چو سودای علیست
سود خواهی تو علاج از پی سودا نکنی
خون این هر دو بریزی و مهابا نکنی
عاشقان راست دم و راست رو و جانبازند
قتل این قوم خطا باشد و هان تا نکنی
دل ما خسته و رنجور دو چشمت بیمار
معجز عیسویت هست و مداوا نکنی
بیکران بحه عشق ارچه بسی طوفان زاست
نوح با تست سفر از چه بدریا نکنی
خوبرویان جهان دوست کش و دشمن دوست
دگران کرده گر اینکار تو آنها نکنی
طلب ار میکنی اکسیر مراد ای درویش
غیر خاک در میخانه تمنا نکنی
در میخانه بود کعبه اصحاب صفا
سجده ای طالب مقصود جز آنجا نکنی
در سوایدی تو آشفته چو سودای علیست
سود خواهی تو علاج از پی سودا نکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۰
روزگارا چند اسباب ستم آماده داری
هر کجا آزاده ای بینی زغم افتاده داری
میکشد رنج خمارم تا بپای خم رسم
ساقیا درده تو جامی باده گر آماده داری
دل پریشان میکنی دایم چرا از نقش امکان
یکدمک آن به که خود را از همه آزاده داری
کی نشیند در دلت نقش حقی منصور وارت
ای که اندر کعبه دل این بتان ساده داری
ایکه دلداری وهم دل میبری از دست مردم
کی خبر از حالت این عاشق دلداده داری
هر کجا هستی تو آشفته توجه بر نجف کن
لاجرم رفتی بمنزل روی اگر بر جاده داری
کی توانم دم زدن از سربلندی آسمانا
گرنه اندر آستانش خویشتن استاده داری
هر کجا آزاده ای بینی زغم افتاده داری
میکشد رنج خمارم تا بپای خم رسم
ساقیا درده تو جامی باده گر آماده داری
دل پریشان میکنی دایم چرا از نقش امکان
یکدمک آن به که خود را از همه آزاده داری
کی نشیند در دلت نقش حقی منصور وارت
ای که اندر کعبه دل این بتان ساده داری
ایکه دلداری وهم دل میبری از دست مردم
کی خبر از حالت این عاشق دلداده داری
هر کجا هستی تو آشفته توجه بر نجف کن
لاجرم رفتی بمنزل روی اگر بر جاده داری
کی توانم دم زدن از سربلندی آسمانا
گرنه اندر آستانش خویشتن استاده داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۱
چون مهم ای آسمان تو ماه نداری
چون خط سبزش چمن گیاه نداری
وه که برآمد زسینه آن جهان سوز
آینه رویا خبر زآه نداری
ناوک آهم بماه رفت تو گوئی
غیر مه و تیر کس گواه نداری
تا تو چه کردی دلا که از اثر او
ره بخرابات و خانقاه نداری
روی سفیدی بعرصه گاه قیامت
نامه بکف گرچه من سیاه نداری
سوده کلاه غرور حسن بماهت
یوسف کنعان خبر زچاه نداری
لاجرم افتی بدام کید رقیبان
جانب یاران اگر نگاه نداری
دامن جانان گرفته را غم جان نیست
هست بجام سر غم کلاه نداری
از همه در رانده ای بمیکده بازآ
جز در پیر مغان پناه نداری
داد دل آشفته گیری از خم زلفش
غیر علی چونکه دادخواه نداری
حب علی چون بود بعرصه محشر
شاید اگر گویمت گناه نداری
چون خط سبزش چمن گیاه نداری
وه که برآمد زسینه آن جهان سوز
آینه رویا خبر زآه نداری
ناوک آهم بماه رفت تو گوئی
غیر مه و تیر کس گواه نداری
تا تو چه کردی دلا که از اثر او
ره بخرابات و خانقاه نداری
روی سفیدی بعرصه گاه قیامت
نامه بکف گرچه من سیاه نداری
سوده کلاه غرور حسن بماهت
یوسف کنعان خبر زچاه نداری
لاجرم افتی بدام کید رقیبان
جانب یاران اگر نگاه نداری
دامن جانان گرفته را غم جان نیست
هست بجام سر غم کلاه نداری
از همه در رانده ای بمیکده بازآ
جز در پیر مغان پناه نداری
داد دل آشفته گیری از خم زلفش
غیر علی چونکه دادخواه نداری
حب علی چون بود بعرصه محشر
شاید اگر گویمت گناه نداری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۲
مه جبینان جهان خاک و تو خود افلاکی
دو جهان زهر بکام من و تو تریاکی
ناز اگر هست چمن تو چمن آرا بمثل
حسن اگر هست فلک تو فلک الافلاکی
نشئه خیزد زمی و می زعنب آن از تاک
تاک از اصل برومند و تو اصل تاکی
گفتمت دل مگر از دیده معنی نگرد
وه که در وهم نگنجی و پر از ادراکی
گر چه نخجیر بفتراک ببندد صیاد
هم تو صیادی و هم آهو و هم فتراکی
هوس آلوده شد ای عشق تو را دامن پاک
برفشان گرد هوس را که زفطرت پاکی
چاکی ار در دلی افتد بشکیبد همه عمر
دل آشفته چه سانی که سراپا چاکی
چون ترا میر عرب هست در آفاق پناه
چند در شکوه دلا از ستم اتراکی
دو جهان زهر بکام من و تو تریاکی
ناز اگر هست چمن تو چمن آرا بمثل
حسن اگر هست فلک تو فلک الافلاکی
نشئه خیزد زمی و می زعنب آن از تاک
تاک از اصل برومند و تو اصل تاکی
گفتمت دل مگر از دیده معنی نگرد
وه که در وهم نگنجی و پر از ادراکی
گر چه نخجیر بفتراک ببندد صیاد
هم تو صیادی و هم آهو و هم فتراکی
هوس آلوده شد ای عشق تو را دامن پاک
برفشان گرد هوس را که زفطرت پاکی
چاکی ار در دلی افتد بشکیبد همه عمر
دل آشفته چه سانی که سراپا چاکی
چون ترا میر عرب هست در آفاق پناه
چند در شکوه دلا از ستم اتراکی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۳
سحر است بر کمان نه دل را زتیر آهی
که زبرق آه دارد شب تیره صبحگاهی
گذرد چو تیر آرش زکسان بیک گشادن
بسحر اگر برآید زدل شکسته آهی
چو حکیم نخشب امشب زچه درون بحکمت
بدر آور از گریبان بفروغ قرص ماهی
تو بچاه نفس تاریک چو یوسفی بمحبس
مگر آه کاروانان بدر آردت زچاهی
بسر برهنه چون خور تو بعجز اگر درآئی
بسپهر رفعت البته که صاحب کلاهی
اگرت سرشگ رخسار نشویدت سحرگاه
بصباح روز محشر زگناه روسیاهی
بگدائی در دوست بیا در این دل شب
که چو بامدادت آید بیقین که پادشاهی
همه توبه شکسته است چو آبگینه در ره
با چه حیله میتوان جست در این میانه راهی
مگر از ولای حیدر بکف آوری رکیبی
بنشینی ار بکشتی تو بموجه تباهی
زگناه خویش آشفته بگوی و مهر حیدر
چه محل که پیش صرصر بنهند برک کاهی
که زبرق آه دارد شب تیره صبحگاهی
گذرد چو تیر آرش زکسان بیک گشادن
بسحر اگر برآید زدل شکسته آهی
چو حکیم نخشب امشب زچه درون بحکمت
بدر آور از گریبان بفروغ قرص ماهی
تو بچاه نفس تاریک چو یوسفی بمحبس
مگر آه کاروانان بدر آردت زچاهی
بسر برهنه چون خور تو بعجز اگر درآئی
بسپهر رفعت البته که صاحب کلاهی
اگرت سرشگ رخسار نشویدت سحرگاه
بصباح روز محشر زگناه روسیاهی
بگدائی در دوست بیا در این دل شب
که چو بامدادت آید بیقین که پادشاهی
همه توبه شکسته است چو آبگینه در ره
با چه حیله میتوان جست در این میانه راهی
مگر از ولای حیدر بکف آوری رکیبی
بنشینی ار بکشتی تو بموجه تباهی
زگناه خویش آشفته بگوی و مهر حیدر
چه محل که پیش صرصر بنهند برک کاهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۴
ایکه نخواندی آیتی خود زکتاب دوستی
بسته چو حلقه خویش را از چه ببات دوستی
بسمله محبتی خوانده ای از ازل اگر
شاید اگر کنی بیان شرح کتاب دوستی
بسته بخویش مدعی عشق تو بی سبب بگو
سست هوس شنیده ای بوی شراب دوستی
سنگش اگر بسر زنی عاشق تست پا بجا
میخ صفت بگردنش بسته طناب دوستی
نوح بود محبت و کشتی و بادبان وفا
بحر محیط در بغل بسته حباب دوستی
شهوت نفس را بهل صدق بیار و راستی
برق هوس نسوزدت تا که حجاب دوستی
دشمنی است بس دلا کام زدوست خواستن
چیست جواب تو بگو روز حساب دوستی
دوست گشوده پرده و شاهد بزم عام شد
مطرب عشق چنگ زد تا به رباب دوستی
دشمن خفته کس کشد ایکه بقتلم آمدی
من که بمهد خفته و رفته بخواب دوستی
آشفته آتشت بدل گشته زرشک مشتعل
آتش دشمنی بکش زود بآب دوستی
دوست اگرچه دشمنی کرد بجای تو بسی
دست بگیردت علی باز زباب دوستی
بسته چو حلقه خویش را از چه ببات دوستی
بسمله محبتی خوانده ای از ازل اگر
شاید اگر کنی بیان شرح کتاب دوستی
بسته بخویش مدعی عشق تو بی سبب بگو
سست هوس شنیده ای بوی شراب دوستی
سنگش اگر بسر زنی عاشق تست پا بجا
میخ صفت بگردنش بسته طناب دوستی
نوح بود محبت و کشتی و بادبان وفا
بحر محیط در بغل بسته حباب دوستی
شهوت نفس را بهل صدق بیار و راستی
برق هوس نسوزدت تا که حجاب دوستی
دشمنی است بس دلا کام زدوست خواستن
چیست جواب تو بگو روز حساب دوستی
دوست گشوده پرده و شاهد بزم عام شد
مطرب عشق چنگ زد تا به رباب دوستی
دشمن خفته کس کشد ایکه بقتلم آمدی
من که بمهد خفته و رفته بخواب دوستی
آشفته آتشت بدل گشته زرشک مشتعل
آتش دشمنی بکش زود بآب دوستی
دوست اگرچه دشمنی کرد بجای تو بسی
دست بگیردت علی باز زباب دوستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۵
بود زمین و آسمان از دم مرتضی علی
سود تمام کن فکان از دم مرتضی علی
نقش زمین و آسمان رنگ نداشت از ازل
بود بنای این و آن از دم مرتضی علی
لاجرم آب و خاک را این همه منزلت نبود
آدم از او شده عیان از دم مرتضی علی
صورتی ار بود عیان معنی ار بود نهان
هست عیان و هم نهان از دم مرتضی علی
سنگ و کلوخ و جانور برگ گیاه و هم شجر
جمله بذکر حق زبان از دم مرتضی علی
عیش بمحشر ار بسی میکند از عمل کسی
آشفته عیش شیعیان از دم مرتضی علی
سود تمام کن فکان از دم مرتضی علی
نقش زمین و آسمان رنگ نداشت از ازل
بود بنای این و آن از دم مرتضی علی
لاجرم آب و خاک را این همه منزلت نبود
آدم از او شده عیان از دم مرتضی علی
صورتی ار بود عیان معنی ار بود نهان
هست عیان و هم نهان از دم مرتضی علی
سنگ و کلوخ و جانور برگ گیاه و هم شجر
جمله بذکر حق زبان از دم مرتضی علی
عیش بمحشر ار بسی میکند از عمل کسی
آشفته عیش شیعیان از دم مرتضی علی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۶
تا که بتخانه را حرم کردی
همه را عابد ای صنم کردی
تو که بت در بغل نهان داری
از چه رو سجده بر حرم کردی
تا گدای مغان شدی درویش
خویش را شاه محتشم کردی
در سفالین قدح فکندی می
کاس چوبینه جام جم کردی
سگ میخانه را شدی همرنگ
خود در آن خانه محترم کردی
جای لیلی است در دل مجنون
گر سراغش تو در حشم کردی
صوفی از وجد در طرب تو گمان
بنواهای زیر و بم کردی
آفت ترک و فتنه ای بعرب
رخنه در کشور عجم کردی
گرچه در گلخنی گرفتی جای
غیرت گلشن ارم کردی
از شکوفه صبا چو خازن شاه
دامن باغ پر درم کردی
شاه امکان علی که هستی را
بطفیلش خدا کرم کردی
جان آشفته را بشوی از زنگ
کش بدل مهر خود رقم کردی
همه را عابد ای صنم کردی
تو که بت در بغل نهان داری
از چه رو سجده بر حرم کردی
تا گدای مغان شدی درویش
خویش را شاه محتشم کردی
در سفالین قدح فکندی می
کاس چوبینه جام جم کردی
سگ میخانه را شدی همرنگ
خود در آن خانه محترم کردی
جای لیلی است در دل مجنون
گر سراغش تو در حشم کردی
صوفی از وجد در طرب تو گمان
بنواهای زیر و بم کردی
آفت ترک و فتنه ای بعرب
رخنه در کشور عجم کردی
گرچه در گلخنی گرفتی جای
غیرت گلشن ارم کردی
از شکوفه صبا چو خازن شاه
دامن باغ پر درم کردی
شاه امکان علی که هستی را
بطفیلش خدا کرم کردی
جان آشفته را بشوی از زنگ
کش بدل مهر خود رقم کردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۸
بی غیر میسر شودت گر لب کشتی
با غیر از آن به که برندت به بهشتی
غلمان چو ندیم است بهر گوشه بهشت است
بی دوست بگوئید چه حور و چه بهشتی
ناچار بود منزل تو روضه رضوان
آن دم که در آغوش کشی حور سرشتی
مقصود زیاری است که هر خانه تجلی است
چون ره بحرم نیست کنم طوف کنشتی
ای کنگره کاخ تو رفته بثریا
فردات بایوان که ببستند که خشتی
زآئینه صافی چه کدورت بری ایدل
کای زنگی بد روی زآغاز تو زشتی
ای دست خدا دست بدامان تو دارم
تا نامه آشفته ات از سر بنوشتی
با غیر از آن به که برندت به بهشتی
غلمان چو ندیم است بهر گوشه بهشت است
بی دوست بگوئید چه حور و چه بهشتی
ناچار بود منزل تو روضه رضوان
آن دم که در آغوش کشی حور سرشتی
مقصود زیاری است که هر خانه تجلی است
چون ره بحرم نیست کنم طوف کنشتی
ای کنگره کاخ تو رفته بثریا
فردات بایوان که ببستند که خشتی
زآئینه صافی چه کدورت بری ایدل
کای زنگی بد روی زآغاز تو زشتی
ای دست خدا دست بدامان تو دارم
تا نامه آشفته ات از سر بنوشتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۹
تو شمع محفل انسی شب آمد در شبستان آی
گلی بر بلبلان رحمی کن و سوی گلستان آی
کنار از ما چه میگیری که تو آلوده دامانی
تو دریائی چه اندیشی بزن موجی بدامان آی
شکستی عهد و پیمانم زدی با غیر پیمانه
توئی پیمان شکن پیمانه ای نوشان به پیمان آی
دل و دین بردی و بر جانهای نیم جانی را
خدا را بار دیگر از برای غارت جان آی
مرا مردم زدیده ای پریزاده سفر کرده
برای اینکه بنشینی بجایش همچو انسان آی
سریع السیر چون ماهی و در هر منزلی یکشب
بود وقت شرف در کاخ خود ای ماه تابان آی
زچشمم میگریزی کاز تو شاید توشه بردارد
اگر دیده بود غماز اندر سینه پنهان آی
توئی آن لؤلؤ لالا مرا دیده بود عمان
زدست خاکیان بگریز و سوی بحر عمان آی
طبیبان بر سر درمان ولی دانم که درمانند
مرا ای درد جان پرور برای رفع درمان آی
مغنی پرده عشاق را نیکو زدی امشب
برای سور مستان مدح حیدر را نواخان آی
پریشان است آشفته زسودای سر زلفش
گرش آشفته تر خواهی بآن زلف پریشان آی
گلی بر بلبلان رحمی کن و سوی گلستان آی
کنار از ما چه میگیری که تو آلوده دامانی
تو دریائی چه اندیشی بزن موجی بدامان آی
شکستی عهد و پیمانم زدی با غیر پیمانه
توئی پیمان شکن پیمانه ای نوشان به پیمان آی
دل و دین بردی و بر جانهای نیم جانی را
خدا را بار دیگر از برای غارت جان آی
مرا مردم زدیده ای پریزاده سفر کرده
برای اینکه بنشینی بجایش همچو انسان آی
سریع السیر چون ماهی و در هر منزلی یکشب
بود وقت شرف در کاخ خود ای ماه تابان آی
زچشمم میگریزی کاز تو شاید توشه بردارد
اگر دیده بود غماز اندر سینه پنهان آی
توئی آن لؤلؤ لالا مرا دیده بود عمان
زدست خاکیان بگریز و سوی بحر عمان آی
طبیبان بر سر درمان ولی دانم که درمانند
مرا ای درد جان پرور برای رفع درمان آی
مغنی پرده عشاق را نیکو زدی امشب
برای سور مستان مدح حیدر را نواخان آی
پریشان است آشفته زسودای سر زلفش
گرش آشفته تر خواهی بآن زلف پریشان آی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۰
تو که از شعاع شمعش بدرون چراغ داری
زفروغ شمع انجم همه شب فراغ داری
تو که پر گلست باغت زهوای لاله رویان
چه سر تفرج گل چه هوای باغ داری
چه زنی چو سرو آزاد تو لاف سربلندی
که به بندگی عشقش تو چو لاله داغ داری
چه بری زساقی بزم تو منت ایاغی
که زساغر دو چشمم همه دور ایاغ داری
زچه روی روی به هامون بطلب مدام مجنون
تو که خیمه گاه لیلی بدرون سراغ داری
شنوی زمرغ عاشق تو اگر نوای عشقی
نه زصوت بلبلی خوش نه حذر ززاغ داری
زچه روفتادی آشفته بچاه ظلمت نفس
که زمهر روی حیدر بدورن چراغ داری
زفروغ شمع انجم همه شب فراغ داری
تو که پر گلست باغت زهوای لاله رویان
چه سر تفرج گل چه هوای باغ داری
چه زنی چو سرو آزاد تو لاف سربلندی
که به بندگی عشقش تو چو لاله داغ داری
چه بری زساقی بزم تو منت ایاغی
که زساغر دو چشمم همه دور ایاغ داری
زچه روی روی به هامون بطلب مدام مجنون
تو که خیمه گاه لیلی بدرون سراغ داری
شنوی زمرغ عاشق تو اگر نوای عشقی
نه زصوت بلبلی خوش نه حذر ززاغ داری
زچه روفتادی آشفته بچاه ظلمت نفس
که زمهر روی حیدر بدورن چراغ داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۱
ای آهوی تتاری نافه اگر نداری
زآن مو چرا نگیری زآن بو چرا نیاری
از آب چشم عشاق رو وام کن دو قطره
ای ابر نوبهاری باران اگر نداری
از خارخار عشقت در دل اگر اثر هست
در روز تیرباران شاید که سر نخاری
محصولت ار بباید تخم عمل بیفشان
فردا شوی پشیمان امروز اگر نکاری
از سوختن عجب نیست نه پرده فلک را
آهی اگر سحرگه از سوز دل برآری
ما کشته تخم امید در رهگذار باران
تو ابر نوبهاری بر ما چرا نباری
آشفته عاشقانت از خود نمیشمارند
چون ابر اگر نباری یا همچو نی نزاری
مطرب چو هست روحت ساقی چو هست راحت
حسنی چرا نسازی جامی چرا نیاری
دریوزه بایدت کردت از همرهان در این ره
از حب آل حیدر گر توشه برنداری
زآن مو چرا نگیری زآن بو چرا نیاری
از آب چشم عشاق رو وام کن دو قطره
ای ابر نوبهاری باران اگر نداری
از خارخار عشقت در دل اگر اثر هست
در روز تیرباران شاید که سر نخاری
محصولت ار بباید تخم عمل بیفشان
فردا شوی پشیمان امروز اگر نکاری
از سوختن عجب نیست نه پرده فلک را
آهی اگر سحرگه از سوز دل برآری
ما کشته تخم امید در رهگذار باران
تو ابر نوبهاری بر ما چرا نباری
آشفته عاشقانت از خود نمیشمارند
چون ابر اگر نباری یا همچو نی نزاری
مطرب چو هست روحت ساقی چو هست راحت
حسنی چرا نسازی جامی چرا نیاری
دریوزه بایدت کردت از همرهان در این ره
از حب آل حیدر گر توشه برنداری