عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۰
ای سرو نورسیده زگلزار کیستی
دل میبری زخلق و دل آزار کیستی
ای زلف سرنگون شده ی همچو بخت من
ای پرچم بلند نگونسار کیستی
ای باغ ارغوان و سمن جلوه ی زناز
پرده بهل بگو که سمن زار کیستی
ای عندلیب باغ گلت میکند سفر
در این چمن بگو که گرفتار کیستی
دم میزند زیاری تو هر که را دلیست
در این میانه راست بگو یار کیستی
هر جا دلیست بسمل تیر نگاه تست
ای ترک جان شکار تو خونخوار کیستی
بر هر پرتو نامه خونین عاشقیست
ای نامه بر کبوتر طیار کیستی
یوسف وشان شهر ببازار جلوه گر
بی سیم و زر دلا تو خریدار کیستی
سرو من و تو هر دو بگلزار می چمند
زین دو تذرو بنده رفتار کیستی
همخانه با تو دلبر و همکاسه با تو یار
در شهر گو دلا تو طلبکار کیستی
آشفته وار جمله جهانت بجان غلام
از این همه غلام نگهدار کیستی
ای مسند خلافت ای عرش معنوی
غیر از علی بگو تو سزاوار کیستی
دل میبری زخلق و دل آزار کیستی
ای زلف سرنگون شده ی همچو بخت من
ای پرچم بلند نگونسار کیستی
ای باغ ارغوان و سمن جلوه ی زناز
پرده بهل بگو که سمن زار کیستی
ای عندلیب باغ گلت میکند سفر
در این چمن بگو که گرفتار کیستی
دم میزند زیاری تو هر که را دلیست
در این میانه راست بگو یار کیستی
هر جا دلیست بسمل تیر نگاه تست
ای ترک جان شکار تو خونخوار کیستی
بر هر پرتو نامه خونین عاشقیست
ای نامه بر کبوتر طیار کیستی
یوسف وشان شهر ببازار جلوه گر
بی سیم و زر دلا تو خریدار کیستی
سرو من و تو هر دو بگلزار می چمند
زین دو تذرو بنده رفتار کیستی
همخانه با تو دلبر و همکاسه با تو یار
در شهر گو دلا تو طلبکار کیستی
آشفته وار جمله جهانت بجان غلام
از این همه غلام نگهدار کیستی
ای مسند خلافت ای عرش معنوی
غیر از علی بگو تو سزاوار کیستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۱
دام براه مینهی طره کمند میکنی
صید بود چو خانگی از چه ببند میکنی
تا که نهی در آتشم تا که کنی مشوشم
خال نهی بعارض و زلف نژند میکنی
زآن خط و لعل دلنشین کرد شکر نبات بین
چند نبات جوئی و پرسش قند میکنی
من زسواد مردمک زود سپندت آورم
تا تو برفع چشم بد فکر سپند میکنی
چشم گشای باغبان و آن قد معتدل ببین
سرو بگو که شرم کن سر چه بلند میکنی
فکر خطا حدیث گل پیش جمال گلبدن
قصه زمشک یا خطش سهو تو چند میکنی
طایف کعبه رضا آشفته گو بسر رود
چند بخانه خفته و فکر سمند میکنی
صید بود چو خانگی از چه ببند میکنی
تا که نهی در آتشم تا که کنی مشوشم
خال نهی بعارض و زلف نژند میکنی
زآن خط و لعل دلنشین کرد شکر نبات بین
چند نبات جوئی و پرسش قند میکنی
من زسواد مردمک زود سپندت آورم
تا تو برفع چشم بد فکر سپند میکنی
چشم گشای باغبان و آن قد معتدل ببین
سرو بگو که شرم کن سر چه بلند میکنی
فکر خطا حدیث گل پیش جمال گلبدن
قصه زمشک یا خطش سهو تو چند میکنی
طایف کعبه رضا آشفته گو بسر رود
چند بخانه خفته و فکر سمند میکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۲
طبیبا مرا کشت درد نهانی
بهل نبض و بنگر دل ار میتوانی
گر از دفتر عشق یک نکته خوانی
حکیما بزن لاف از نکته دانی
کجا همزبانی که با او بگویم
غم پیری و سرگذشت جوانی
رفیقان زهجر تو در آتش اما
رقیبان زوصل تو در کامرانی
شب هجر اگر نشنوی ناله من
شکیبائیم باشد از ناتوانی
حذر کن از آن ترک تیر افکن ایدل
که با مرغ بسمل کند شح کمانی
مرا مرغ طبع است بر تو نواخوان
بگل بلبلی گر کند نغمه خوانی
مرا مرغ روح است بر تو پرافشان
تذرو ار بسروی کند پرفشانی
تو را سرو و مه خواندم عقل گفتا
که گوئی بصیرت ندارد فلانی
نه مه را نباشد دهان پیش آن لب
نه سرو چمن را نباشد روانی
اگر دامن ساقی افتد بچنگت
نثارش کن این باقی عمر فانی
علی مظهر حق و ساقی کوثر
که از حکم ایزد جهانراست بانی
جهان بی وجود وی آشفته عاطل
که بی حاصل آمد صور بی معانی
بهل نبض و بنگر دل ار میتوانی
گر از دفتر عشق یک نکته خوانی
حکیما بزن لاف از نکته دانی
کجا همزبانی که با او بگویم
غم پیری و سرگذشت جوانی
رفیقان زهجر تو در آتش اما
رقیبان زوصل تو در کامرانی
شب هجر اگر نشنوی ناله من
شکیبائیم باشد از ناتوانی
حذر کن از آن ترک تیر افکن ایدل
که با مرغ بسمل کند شح کمانی
مرا مرغ طبع است بر تو نواخوان
بگل بلبلی گر کند نغمه خوانی
مرا مرغ روح است بر تو پرافشان
تذرو ار بسروی کند پرفشانی
تو را سرو و مه خواندم عقل گفتا
که گوئی بصیرت ندارد فلانی
نه مه را نباشد دهان پیش آن لب
نه سرو چمن را نباشد روانی
اگر دامن ساقی افتد بچنگت
نثارش کن این باقی عمر فانی
علی مظهر حق و ساقی کوثر
که از حکم ایزد جهانراست بانی
جهان بی وجود وی آشفته عاطل
که بی حاصل آمد صور بی معانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۳
سرا پا حیرتم موسی صفت در تیه حیرانی
از این حیرت مرا ای خضر رحمت کن که برهانی
سرا پا چون شدم زنجیری زلف پریشانش
نه بینی در وجودم یکسر مو جز پریشانی
برهمن راندم از بتکده شیخ از در کعبه
که عاریت پرستانم من و ننگ مسلمانی
فلاطون در خم حکمت نشست از کثرت دانش
بعصر خویشتن منهم فلاطونم بنادانی
دلا پیمان زاهد بشکن و پیمانه ای بستان
مهل تا شهره شهرم کند از سست پیمانی
زجور دهر و کید اختر آشفته بجانستی
مگر زنجیر عدل صاحب دوران بجنبانی
امام مهدی قائم ولی و حجت و حاکم
که جای یازده جز او نمیشاید که بنشانی
از این حیرت مرا ای خضر رحمت کن که برهانی
سرا پا چون شدم زنجیری زلف پریشانش
نه بینی در وجودم یکسر مو جز پریشانی
برهمن راندم از بتکده شیخ از در کعبه
که عاریت پرستانم من و ننگ مسلمانی
فلاطون در خم حکمت نشست از کثرت دانش
بعصر خویشتن منهم فلاطونم بنادانی
دلا پیمان زاهد بشکن و پیمانه ای بستان
مهل تا شهره شهرم کند از سست پیمانی
زجور دهر و کید اختر آشفته بجانستی
مگر زنجیر عدل صاحب دوران بجنبانی
امام مهدی قائم ولی و حجت و حاکم
که جای یازده جز او نمیشاید که بنشانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۴
بکن آن باده رنگین بایاغم ساقی
که بود نشئه او تا بقیامت باقی
مستی می چو خمار آرد و هشیاری و رنج
مست شو مست ولی از لب و لعل ساقی
باده ی نوش که فانی کندت در ساقی
تاز مطرب شنوی نغمه انت الباقی
باده ی ریز بجامم همه لبریز زعشق
تا بشوئیم زدفتر سخن الحاقی
حنظل بادیه ات را همه شهد رطب است
زهر عشق تو بمسموم کند تریاقی
طلق محلوب ولای تو بتن مالیدم
تا که دوزخ نکند بر بدنم حراقی
توئی آن علت غائی علی خیبرگیر
که ببزم دل آشفته شدستی ساقی
بحسابم برس ای مفرده فرد وجود
نیست جز مهر تو دردفتر ما اطلاقی
که بود نشئه او تا بقیامت باقی
مستی می چو خمار آرد و هشیاری و رنج
مست شو مست ولی از لب و لعل ساقی
باده ی نوش که فانی کندت در ساقی
تاز مطرب شنوی نغمه انت الباقی
باده ی ریز بجامم همه لبریز زعشق
تا بشوئیم زدفتر سخن الحاقی
حنظل بادیه ات را همه شهد رطب است
زهر عشق تو بمسموم کند تریاقی
طلق محلوب ولای تو بتن مالیدم
تا که دوزخ نکند بر بدنم حراقی
توئی آن علت غائی علی خیبرگیر
که ببزم دل آشفته شدستی ساقی
بحسابم برس ای مفرده فرد وجود
نیست جز مهر تو دردفتر ما اطلاقی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۵
ایکه از وهم مبرائی و بیرون زصفائی
همه فرعند و تو اصلی همه وصفند و تو ذاتی
همه را رنگ و نشان است و تو بی رنگ و نشانی
هر چه دارد جهتی لیک تو بیرون زجهاتی
رهروان گمشده در راه و تو آن کعبه نهانی
تشنگان مرده در این بادیه تو آب فراتی
قدسیان را بشب و روز بود ذکری و وردی
من به وصف رخ و زلفت بعشی و وغدائی
بشب کور چه حاجت بسم آن تاری هجران
بنشان آتش دوزخ فکفانی جمراتی
در شب هجر ببالین من ای مرگ چه آئی
در گذر ای ملک الموت فهذا سکراتی
هجر و وصل تو بود موت و حیات من عاشق
من باین معتقدم ذلک محیا و مماتی
همه را وفت نماز است رخ عجز بکعبه
کوی تو قبله من ذالک نسکی و صلواتی
در دیگر مزن آشفته عبث راه مگردان
جز در پیر خرابات مجو راه نجاتی
گنه هر دو جهان کرده ام و روی سیاهم
بجز از حب علی نیست بدفتر حسناتی
حازن گنج حقیقت توئی و مخزن حکمت
بده ای شاه نجف بر من بیمایه براتی
همه فرعند و تو اصلی همه وصفند و تو ذاتی
همه را رنگ و نشان است و تو بی رنگ و نشانی
هر چه دارد جهتی لیک تو بیرون زجهاتی
رهروان گمشده در راه و تو آن کعبه نهانی
تشنگان مرده در این بادیه تو آب فراتی
قدسیان را بشب و روز بود ذکری و وردی
من به وصف رخ و زلفت بعشی و وغدائی
بشب کور چه حاجت بسم آن تاری هجران
بنشان آتش دوزخ فکفانی جمراتی
در شب هجر ببالین من ای مرگ چه آئی
در گذر ای ملک الموت فهذا سکراتی
هجر و وصل تو بود موت و حیات من عاشق
من باین معتقدم ذلک محیا و مماتی
همه را وفت نماز است رخ عجز بکعبه
کوی تو قبله من ذالک نسکی و صلواتی
در دیگر مزن آشفته عبث راه مگردان
جز در پیر خرابات مجو راه نجاتی
گنه هر دو جهان کرده ام و روی سیاهم
بجز از حب علی نیست بدفتر حسناتی
حازن گنج حقیقت توئی و مخزن حکمت
بده ای شاه نجف بر من بیمایه براتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۷
از چه ای عشق تو در سینه ما جا کردی
دل تاریک مرا سینه سینا کردی
گر سر قتل نداری تو زابرو و مژه
خنجر و تیر و سنان از چه مهیا کردی
خواهی ار کس نشناسد که تو خونخوار منی
ناخن از خون دلم از چه محنا کردی
با خیال لب ساقی چه غم از رنج خمار
نقل و می داشتی و عیش مهیا کردی
لب نهادی بلب ساغر زین رشک ببزم
لاجرم خون جگر در دل مینا کردی
شعله طور بود دلبر تو خود چو خسی
وصل او را زچه آشفته تمنا کردی
سرمه از خاک در میکده کردی زاهد
کور بودی زکجا دیده بینا کردی
خوردی از دست علی باده ی تو چند مگر
اهل صورت بدی و رخنه بمعنا کردی
دل تاریک مرا سینه سینا کردی
گر سر قتل نداری تو زابرو و مژه
خنجر و تیر و سنان از چه مهیا کردی
خواهی ار کس نشناسد که تو خونخوار منی
ناخن از خون دلم از چه محنا کردی
با خیال لب ساقی چه غم از رنج خمار
نقل و می داشتی و عیش مهیا کردی
لب نهادی بلب ساغر زین رشک ببزم
لاجرم خون جگر در دل مینا کردی
شعله طور بود دلبر تو خود چو خسی
وصل او را زچه آشفته تمنا کردی
سرمه از خاک در میکده کردی زاهد
کور بودی زکجا دیده بینا کردی
خوردی از دست علی باده ی تو چند مگر
اهل صورت بدی و رخنه بمعنا کردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۹
ای ترک ندانم زچه خیل و چه سپاهی
دانم که تو بر خیل نکویان همه شاهی
ترکان جهان لشکر و بر جمله امیری
خوبان همه سیاره تو بی پرده چو ماهی
تو یوسفی و چاه نهفتی بزنخدان
یوسف بره مصر گر افتاده بچاهی
ای قبه خرگاه تو برتر زمه و مهر
هندوی فلک کیست بخیل تو سیاهی
این خاک غم انگیز بود تربت عشاق
کش نیست بجز لاله در این دشت گیاهی
شاید که براهی گذری ای بت طناز
هر روزه نشینم بامید تو براهی
پاداش وفا خون من خسته خورد دوست
عشاق جز این جرم ندارند گناهی
در هجر ووصال تو تن از ضعف و زقوت
گاهی بودم کوه و شود کوه چو کاهی
از لطمه هجر تو بچشم من و جسمم
نه مانده نم اشکی و نه قوت آهی
آشفته بلا میرم و این شهر خرابست
جز کوی خرابات نداریم پناهی
ای سرور آفاق علی میر ولایت
کاسلام مرا حب تو بوده است گواهی
دانم که تو بر خیل نکویان همه شاهی
ترکان جهان لشکر و بر جمله امیری
خوبان همه سیاره تو بی پرده چو ماهی
تو یوسفی و چاه نهفتی بزنخدان
یوسف بره مصر گر افتاده بچاهی
ای قبه خرگاه تو برتر زمه و مهر
هندوی فلک کیست بخیل تو سیاهی
این خاک غم انگیز بود تربت عشاق
کش نیست بجز لاله در این دشت گیاهی
شاید که براهی گذری ای بت طناز
هر روزه نشینم بامید تو براهی
پاداش وفا خون من خسته خورد دوست
عشاق جز این جرم ندارند گناهی
در هجر ووصال تو تن از ضعف و زقوت
گاهی بودم کوه و شود کوه چو کاهی
از لطمه هجر تو بچشم من و جسمم
نه مانده نم اشکی و نه قوت آهی
آشفته بلا میرم و این شهر خرابست
جز کوی خرابات نداریم پناهی
ای سرور آفاق علی میر ولایت
کاسلام مرا حب تو بوده است گواهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۰
سلطانم ار بسازم زآن خاک در کلاهی
خورشیدم ار بسایم روئی بخاک راهی
کی آمده ببازار سروی بساق سیمین
با کس سخن نگفته اندر وثاق ماهی
آن گاه در غروب و رویت مدام تابان
حسن تو راست خورشید روشن برین گواهی
نه شکوه اش زقتلست جویای قاتلست آن
گر بشنوی بمحشر فریاد دادخواهی
چون هست تیر غمزه با آن سپاه مژگان
تو فوج خصم بشکن بی لشکر و سپاهی
تو خود مسیح وقتی با صد مقام افزون
کاز گفتنی دهی جان کز کشتنی نگاهی
گر ماه و مهر پیشت لافی زنند از حسن
بر خرمن مه و مهر آتش زنم زآهی
تا ماه و خور نگویند ما روشنیم بالذات
آئینه را نگهدار در پرده گاه گاهی
جز دوستی حیدر ما را ثواب نبود
زیرا که غیر بغضش نبود دگر گناهی
آشفته گر بروید مهر گیا زخاکم
شاید که نیست جز مهر در این چمن گیاهی
شاید اگر بگیری دست چو من گدائی
چون تو به خیل امکان بالجمله پادشاهی
خورشیدم ار بسایم روئی بخاک راهی
کی آمده ببازار سروی بساق سیمین
با کس سخن نگفته اندر وثاق ماهی
آن گاه در غروب و رویت مدام تابان
حسن تو راست خورشید روشن برین گواهی
نه شکوه اش زقتلست جویای قاتلست آن
گر بشنوی بمحشر فریاد دادخواهی
چون هست تیر غمزه با آن سپاه مژگان
تو فوج خصم بشکن بی لشکر و سپاهی
تو خود مسیح وقتی با صد مقام افزون
کاز گفتنی دهی جان کز کشتنی نگاهی
گر ماه و مهر پیشت لافی زنند از حسن
بر خرمن مه و مهر آتش زنم زآهی
تا ماه و خور نگویند ما روشنیم بالذات
آئینه را نگهدار در پرده گاه گاهی
جز دوستی حیدر ما را ثواب نبود
زیرا که غیر بغضش نبود دگر گناهی
آشفته گر بروید مهر گیا زخاکم
شاید که نیست جز مهر در این چمن گیاهی
شاید اگر بگیری دست چو من گدائی
چون تو به خیل امکان بالجمله پادشاهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۱
این چه رویست که تو ای بت ترسا داری
بت و آتشکده مهراب وکلیسا داری
گر بهشتی زچه هند و بچه داری بکنار
ور کنشتی زچه محراب و مصلی داری
تو اگر کعبه ی ایزلف به بت سجده مکن
ور بتی ای رخ در کعبه چه مأوا داری
میکشی از خط مشکین رقمی بر گل تر
تا که بر خون که از غالیه طغرا داری
من گرفتم که بسوزی تو بیک جلوه زدوست
تو که پروانه ی از شمع چه پروا داری
گر بود عشق چه فرقت زبهار و زخزان
بلبل از رفتن گل بهر چه غوغا داری
نظمت آشفته پریشان بود و شور انگیز
سر سودای که برگو بسویدا داری
غم بی سیم و زری از چه خوری ای درویش
تو که در هر دو جهان تکیه به مولا داری
از گناه دو جهانت چه غم و بی عملی
تو که بر حیدر و اولاد تولا داری
بت و آتشکده مهراب وکلیسا داری
گر بهشتی زچه هند و بچه داری بکنار
ور کنشتی زچه محراب و مصلی داری
تو اگر کعبه ی ایزلف به بت سجده مکن
ور بتی ای رخ در کعبه چه مأوا داری
میکشی از خط مشکین رقمی بر گل تر
تا که بر خون که از غالیه طغرا داری
من گرفتم که بسوزی تو بیک جلوه زدوست
تو که پروانه ی از شمع چه پروا داری
گر بود عشق چه فرقت زبهار و زخزان
بلبل از رفتن گل بهر چه غوغا داری
نظمت آشفته پریشان بود و شور انگیز
سر سودای که برگو بسویدا داری
غم بی سیم و زری از چه خوری ای درویش
تو که در هر دو جهان تکیه به مولا داری
از گناه دو جهانت چه غم و بی عملی
تو که بر حیدر و اولاد تولا داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۲
اگر بمحفل مستان شبی کنند سماعی
کنند اهل تصوف زوجد و حال وداعی
چه نور بود که در طور عشق کرد تجلی
که سوخت خرمن کون و مکان زبرق شعاعی
بجز متاع محبت بغیر جنس صداقت
نبوده تاجر عشق تو را عقار و ضیاعی
تو ای عزیز برون آ زمصر نفس مجرد
که یوسفت نکند متهم ببردن صاعی
اگر حریم دلت مولد است حب علی را
چرا بکعبه دل جا دهی تو لات وسواعی
نه صاحب گله را از شبان بود گله و بس
بکن رعایت آشفته را لانک راعی
برون زحلقه اثنی عشر چگونه رود کس
که نیست در سیر اهل حق ثلاث و رباعی
کنند اهل تصوف زوجد و حال وداعی
چه نور بود که در طور عشق کرد تجلی
که سوخت خرمن کون و مکان زبرق شعاعی
بجز متاع محبت بغیر جنس صداقت
نبوده تاجر عشق تو را عقار و ضیاعی
تو ای عزیز برون آ زمصر نفس مجرد
که یوسفت نکند متهم ببردن صاعی
اگر حریم دلت مولد است حب علی را
چرا بکعبه دل جا دهی تو لات وسواعی
نه صاحب گله را از شبان بود گله و بس
بکن رعایت آشفته را لانک راعی
برون زحلقه اثنی عشر چگونه رود کس
که نیست در سیر اهل حق ثلاث و رباعی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۳
ببینمت که در پی آزردن منی
تیغت بدست و بر سر عاشق نمیزنی
مستغنی است حسن تو از وصف این و آن
خورشید خود دلیل خود آمد بروشنی
در راه باد زلف پریشان چه میکنی
دلهای خستگان زچه هر سو پراکنی
روزی گذر بکشته بیحاصلان بکن
کاندوختیم بشوق تو ای برق خرمنی
من برکنم دل از رطب وصل تو مگر
کز باغ دهر نخل وجودم تو برکنی
لبریز شیشه ایست دل از مهر تو ولی
اصرار میکنی تو که این شیشه بشکنی
خرقه بمی بشستم و رفتم بخانقاه
شیخم زدر براند که آلوده دامنی
آلوده ای تو دست نگارین بخون غیر
با دوستان مشفق داری چه دشمنی
روئین تنت به تیر نظر پایدار نیست
دیبا چگونه تابد با تیره آهنی
چون گوی میرود سرما از قفای تو
شاید گرش بحلقه چوگان در افکنی
آشفته سر بکوی مغان نه که میکند
عرش برین بخاک در او فروتنی
خاک نجف سرای علی عرش معنوی
کاندر هوای او نسزد مائی و منی
دیر مغان اهل حقیقت که اندر او
پیغمبران گرفته مکان بهر ایمنی
تیغت بدست و بر سر عاشق نمیزنی
مستغنی است حسن تو از وصف این و آن
خورشید خود دلیل خود آمد بروشنی
در راه باد زلف پریشان چه میکنی
دلهای خستگان زچه هر سو پراکنی
روزی گذر بکشته بیحاصلان بکن
کاندوختیم بشوق تو ای برق خرمنی
من برکنم دل از رطب وصل تو مگر
کز باغ دهر نخل وجودم تو برکنی
لبریز شیشه ایست دل از مهر تو ولی
اصرار میکنی تو که این شیشه بشکنی
خرقه بمی بشستم و رفتم بخانقاه
شیخم زدر براند که آلوده دامنی
آلوده ای تو دست نگارین بخون غیر
با دوستان مشفق داری چه دشمنی
روئین تنت به تیر نظر پایدار نیست
دیبا چگونه تابد با تیره آهنی
چون گوی میرود سرما از قفای تو
شاید گرش بحلقه چوگان در افکنی
آشفته سر بکوی مغان نه که میکند
عرش برین بخاک در او فروتنی
خاک نجف سرای علی عرش معنوی
کاندر هوای او نسزد مائی و منی
دیر مغان اهل حقیقت که اندر او
پیغمبران گرفته مکان بهر ایمنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۴
صبح عید است شبی کز در من بازآئی
زآنکه شب را نبود صبح باین زیبائی
نبود حاجت صبحم بشبان یلدا
گر بناگوش بزیر خم مو بنمائی
اوفتادت بقضا حلقه آن زلف رسا
میزند با قد تو لاف زهم بالائی
خونم ار هیچ بود لیک کند ناخن رنگ
تا بکی پنجه بخون دگران آلائی
پیکر تست نه مردم که بچشمان بیند
میدهد عکس تو در دیده من بینائی
امتحانم چه کنی خسته تیر نظرم
تابکی از نظرم میروی و میآئی
بعد از این در برخ مدعیان باید بست
شایدت سیر توان دید در آن تنهائی
آسمان بسته برویم در رحمت امشب
وقت آن شد که در میکده را بگشائی
گفتی افسوس از آن سر که نشد خاک درم
ما ستاده بغرامت تو چه میفرمائی
حسن رخسار تو زآرایش کس مستغنی است
از خط و خال چه حاجت که جمال آرائی
گر هوائی بجز از مهر علی هست تو را
بهل آشفته عبث باد چه میپیمائی
در جهان کس نشنیدم که بود همتایش
کوفت بر بام حرم کوس چو بر یکتائی
زآنکه شب را نبود صبح باین زیبائی
نبود حاجت صبحم بشبان یلدا
گر بناگوش بزیر خم مو بنمائی
اوفتادت بقضا حلقه آن زلف رسا
میزند با قد تو لاف زهم بالائی
خونم ار هیچ بود لیک کند ناخن رنگ
تا بکی پنجه بخون دگران آلائی
پیکر تست نه مردم که بچشمان بیند
میدهد عکس تو در دیده من بینائی
امتحانم چه کنی خسته تیر نظرم
تابکی از نظرم میروی و میآئی
بعد از این در برخ مدعیان باید بست
شایدت سیر توان دید در آن تنهائی
آسمان بسته برویم در رحمت امشب
وقت آن شد که در میکده را بگشائی
گفتی افسوس از آن سر که نشد خاک درم
ما ستاده بغرامت تو چه میفرمائی
حسن رخسار تو زآرایش کس مستغنی است
از خط و خال چه حاجت که جمال آرائی
گر هوائی بجز از مهر علی هست تو را
بهل آشفته عبث باد چه میپیمائی
در جهان کس نشنیدم که بود همتایش
کوفت بر بام حرم کوس چو بر یکتائی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۵
حاجتی هست مرا با تو اگر عذر نیاری
ای صبا خاک در یار بیاری تو زیاری
تا کی آن لعل شکربار بکام دل اغیار
نمکم چند بداغ دل خسته بگذاری
تشنه بادیه را حالت سیرآب چه داند
رحم افتاده بفتراک کن ای آنکه سواری
نافه ات چیست گر ای چهره تو خود ماه منیری
جا بماهت زچه ای زلف اگر مشک تتاری
دوری از چشم تر من چه کنی ای گل باغم
تو گلی عار مکن رشحه باران بهاری
رحم بر حالت بیمار دلان ای لب نوشین
چون زعناب علاج دل سودا زده داری
وه که در حلقه چوگان بتان راه نیابی
تا که چون گوی سری را بارادت نسپاری
نبود جز بدر دیر مغان راه بجائی
شاید ار دامن مقصود در این ره بکف آری
دوزخم بی تو بهشت است و گلم بی تو بود خار
نیست چون روز فراقم بدوران شب تاری
طعمه طوطی مدح علی آن مظهر حق است
ازنی کلک تو آشفته شکر هر چه بباری
ای صبا خاک در یار بیاری تو زیاری
تا کی آن لعل شکربار بکام دل اغیار
نمکم چند بداغ دل خسته بگذاری
تشنه بادیه را حالت سیرآب چه داند
رحم افتاده بفتراک کن ای آنکه سواری
نافه ات چیست گر ای چهره تو خود ماه منیری
جا بماهت زچه ای زلف اگر مشک تتاری
دوری از چشم تر من چه کنی ای گل باغم
تو گلی عار مکن رشحه باران بهاری
رحم بر حالت بیمار دلان ای لب نوشین
چون زعناب علاج دل سودا زده داری
وه که در حلقه چوگان بتان راه نیابی
تا که چون گوی سری را بارادت نسپاری
نبود جز بدر دیر مغان راه بجائی
شاید ار دامن مقصود در این ره بکف آری
دوزخم بی تو بهشت است و گلم بی تو بود خار
نیست چون روز فراقم بدوران شب تاری
طعمه طوطی مدح علی آن مظهر حق است
ازنی کلک تو آشفته شکر هر چه بباری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۶
ای دفتر نکوئی تو نقش دلپذیری
به باشد از امیری در خیل تو اسیری
ای چشم مست دلدار ای آهوان خونخوار
ترکی زخوردن خون ناچار ناگزیری
ما مست بی سر و پا تو خود حکیم دانا
از تو صواب نبود کز ما خطا نگیری
چندانکه بود منظور در شهر حسن مشهور
صرف نظر نشاید از تو که بی نظیری
در کشت و باغ و بستان تا آمدی خرامان
در چهره تو خیره ماند ارغوان و خیری
ای سنبل دو گیسو از یادکی روی تو
روئیده ضمیران وار در گلشن ضمیری
افراختی چو پرچم از غمزه کن سپاهی
افروختی چو مجمر بر نه زخط عبیری
ایعشق در جنایت رخ ساید آفتابت
عرشت کمینه پایه است از غایت حقیری
گر در طلب شدم سست ای نوجوان برآنم
کاز قامت جوانان سازم عصای پیری
آشفته دوخت کسوت بازاز ولای مولی
من میکنم امیری در خرقه فقیری
به باشد از امیری در خیل تو اسیری
ای چشم مست دلدار ای آهوان خونخوار
ترکی زخوردن خون ناچار ناگزیری
ما مست بی سر و پا تو خود حکیم دانا
از تو صواب نبود کز ما خطا نگیری
چندانکه بود منظور در شهر حسن مشهور
صرف نظر نشاید از تو که بی نظیری
در کشت و باغ و بستان تا آمدی خرامان
در چهره تو خیره ماند ارغوان و خیری
ای سنبل دو گیسو از یادکی روی تو
روئیده ضمیران وار در گلشن ضمیری
افراختی چو پرچم از غمزه کن سپاهی
افروختی چو مجمر بر نه زخط عبیری
ایعشق در جنایت رخ ساید آفتابت
عرشت کمینه پایه است از غایت حقیری
گر در طلب شدم سست ای نوجوان برآنم
کاز قامت جوانان سازم عصای پیری
آشفته دوخت کسوت بازاز ولای مولی
من میکنم امیری در خرقه فقیری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۷
ایکه سر تا قدم آمیخته از مهر وفائی
با همه مهر و وفا عهد بتا از چه نپائی
گر سر از دوست بری یا که بدشمن بدهی سر
تو نه آنی که توان گفت بتو چون و چرائی
همچو جان در تنی ولیک نیائی بنظرها
به همه جا دری و می نتوان گفت کجائی
نه که هر کاو بدار است زند دم زانا الحق
هر سری نیست سزاوار باسرار ندائی
این چه جلوه است خدا را که تو آنشاهد مخفی
در همه آینه بنمائی و خود را ننمائی
چیست در میکده فقر ندانیم خدایا
کاید آنجا جم با جام کند جرعه گدائی
دوست همخانه و تو بیخبری کس نشناسی
عین وصلست شکایت مکن از درد جدائی
از پی غمزه ات ای چشم سیه مست فسونگر
دل و دین رفت بود وقت که جانرا بربائی
بی تو یکلحظه نیم تا کنم از هجر شکایت
خبرم نیست زرفتن که بگویم که بیائی
محتسب را ندهم ره چو توئی ساقی مستان
از عسس بیم ندارم تو اگر شاهد مائی
نبرد نام خودی رند خداجو بطریقت
ما و من حاجب راه و تو برون از من و مائی
قید آشفته بود سلسله سلسله مویان
سیه آن روز کز این سلسله یابیم رهائی
خیزد از دیده احول بجهان نقش دوبینی
با هوای علیم نیست بخاطر دو هوائی
با همه مهر و وفا عهد بتا از چه نپائی
گر سر از دوست بری یا که بدشمن بدهی سر
تو نه آنی که توان گفت بتو چون و چرائی
همچو جان در تنی ولیک نیائی بنظرها
به همه جا دری و می نتوان گفت کجائی
نه که هر کاو بدار است زند دم زانا الحق
هر سری نیست سزاوار باسرار ندائی
این چه جلوه است خدا را که تو آنشاهد مخفی
در همه آینه بنمائی و خود را ننمائی
چیست در میکده فقر ندانیم خدایا
کاید آنجا جم با جام کند جرعه گدائی
دوست همخانه و تو بیخبری کس نشناسی
عین وصلست شکایت مکن از درد جدائی
از پی غمزه ات ای چشم سیه مست فسونگر
دل و دین رفت بود وقت که جانرا بربائی
بی تو یکلحظه نیم تا کنم از هجر شکایت
خبرم نیست زرفتن که بگویم که بیائی
محتسب را ندهم ره چو توئی ساقی مستان
از عسس بیم ندارم تو اگر شاهد مائی
نبرد نام خودی رند خداجو بطریقت
ما و من حاجب راه و تو برون از من و مائی
قید آشفته بود سلسله سلسله مویان
سیه آن روز کز این سلسله یابیم رهائی
خیزد از دیده احول بجهان نقش دوبینی
با هوای علیم نیست بخاطر دو هوائی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۹
عرش بر آستان او پست بود زکوتهی
آنکه گدای کوی او دست فشاند بر شهی
ماه سپهر آگهی مایه کسوت و مهی
شیر خدا علی کز او دین بگرفت فربهی
ای آنکه همچو جان بتن عاشق اندری
چون مردمک به پیش دو چشمم مصوری
ای عشق رتبه تو نیاید بوهم کس
کز هر چه وهم کرده قیاسش تو برتری
انسان پری نزاید و حوری نیاورد
تا کس گمان برد که تو حوری و یا پری
نه ماه عنبر آرد و نه آفتاب مشک
ای زلف خود چو مشکی ایخط چو عنبری
گر کشتگان بداوری آیند روز حشر
من دم فروکشم که تو آنروز داوری
تو گنج حسن داری و من چون گدای عید
دریوزه میکنم که تو میر توانگری
از ما دریغ آن لب همچون رطب مکن
تا چون خضر زنخل جوانیت برخوری
سرهای سروران همه بردی بصولجان
باشد از این میان من درویش را سری
حکم قضا روان چو تو او را مؤیدی
تقدیر قادر است که یارا تو یاوری
آشفته ذره ای که کنی وصف آفتاب
در مدح مرتضی همه عمر ار بسر بردی
آنکه گدای کوی او دست فشاند بر شهی
ماه سپهر آگهی مایه کسوت و مهی
شیر خدا علی کز او دین بگرفت فربهی
ای آنکه همچو جان بتن عاشق اندری
چون مردمک به پیش دو چشمم مصوری
ای عشق رتبه تو نیاید بوهم کس
کز هر چه وهم کرده قیاسش تو برتری
انسان پری نزاید و حوری نیاورد
تا کس گمان برد که تو حوری و یا پری
نه ماه عنبر آرد و نه آفتاب مشک
ای زلف خود چو مشکی ایخط چو عنبری
گر کشتگان بداوری آیند روز حشر
من دم فروکشم که تو آنروز داوری
تو گنج حسن داری و من چون گدای عید
دریوزه میکنم که تو میر توانگری
از ما دریغ آن لب همچون رطب مکن
تا چون خضر زنخل جوانیت برخوری
سرهای سروران همه بردی بصولجان
باشد از این میان من درویش را سری
حکم قضا روان چو تو او را مؤیدی
تقدیر قادر است که یارا تو یاوری
آشفته ذره ای که کنی وصف آفتاب
در مدح مرتضی همه عمر ار بسر بردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۰
چرا بدست نگارین تو چهره میپوشی
باحتجاب مه و مهر از چه میکوشی
اسیر طره مشکین چون کمند توام
که روز و شب بمه و مهر گفته سر گوشی
شراب عشق تو در جان پارسایان ریخت
همی کنند چو مستان به بزم سر گوشی
شبی نشد که هم آغوش دوستان باشی
بغیر شب همه شب باشدت هم آغوشی
نگیر خورده زمن گر زوصل حرفی رفت
شکست پنجه شوق تو مهر خاموشی
مرا بتلخی و تندی زکوی خویش مران
هزار نیش اگر بیش میزنی نوشی
بغیر کی بتوان گفت ماجرای حبیب
ضرورتست از این ماجرا فراموشی
گل حقیقت عشق آن زمان ببار آید
که عندلیب مجاز آیدش بچاوشی
زباغ روی تو گلهای آتشین بشکفت
مقام ماست در آتش چرا تو در جوشی
خبر چو نیست زعشق منت عجب نبود
حدیث مدعیان از غرض چه مینیوشی
عزیز عشق نکو یوسفی است آشفته
ببر بمصر ولای علی که بفروشی
باحتجاب مه و مهر از چه میکوشی
اسیر طره مشکین چون کمند توام
که روز و شب بمه و مهر گفته سر گوشی
شراب عشق تو در جان پارسایان ریخت
همی کنند چو مستان به بزم سر گوشی
شبی نشد که هم آغوش دوستان باشی
بغیر شب همه شب باشدت هم آغوشی
نگیر خورده زمن گر زوصل حرفی رفت
شکست پنجه شوق تو مهر خاموشی
مرا بتلخی و تندی زکوی خویش مران
هزار نیش اگر بیش میزنی نوشی
بغیر کی بتوان گفت ماجرای حبیب
ضرورتست از این ماجرا فراموشی
گل حقیقت عشق آن زمان ببار آید
که عندلیب مجاز آیدش بچاوشی
زباغ روی تو گلهای آتشین بشکفت
مقام ماست در آتش چرا تو در جوشی
خبر چو نیست زعشق منت عجب نبود
حدیث مدعیان از غرض چه مینیوشی
عزیز عشق نکو یوسفی است آشفته
ببر بمصر ولای علی که بفروشی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۱
وقت آنست که پاکوبی و می نوش کنی
شادی آری و غم رفته فراموش کنی
جامه عاریت سلطنت از تن بنهی
کسوت فقر از زیب برو دوش کنی
صوفی آسا بسماع آئی چون اشتر مست
خم صفت کف بلب آری و بسی جوش کنی
یکدو جرعه بکش از آن قدح هوش زدا
تا که خود را زقدح سرخوش و مدهوش کنی
ایگل ار پرده کشی از رخ و آواز کشی
پرده گل بدری بلبل خاموش کنی
چه ای عشق ندانم که چو زنبورعسل
با همه نیش بکامم اثر نوش کنی
دست در سلسله زلف دلاویزش کن
تا بزنجیر جنون دست در آغوش کنی
بکف آری بدمی معرفت مائی را
اگر این زمزمه از نی بنوا گوش کنی
روز را نیست خطر از شب یلدا چندان
که تو از زلف بر آن صبح بناگوش کنی
همچو آئینه صافیت نماید رخ دوست
گربهر سنگ و گلی خود نظر از هوش کنی
شاید آشفته که سر حلقه شوی رندانرا
حلقه بندگی شاه چو در گوش کنی
ذره ی مهر علی کرده سبکبار تو را
گنه خلق جهان گر همه بر دوش کنی
شادی آری و غم رفته فراموش کنی
جامه عاریت سلطنت از تن بنهی
کسوت فقر از زیب برو دوش کنی
صوفی آسا بسماع آئی چون اشتر مست
خم صفت کف بلب آری و بسی جوش کنی
یکدو جرعه بکش از آن قدح هوش زدا
تا که خود را زقدح سرخوش و مدهوش کنی
ایگل ار پرده کشی از رخ و آواز کشی
پرده گل بدری بلبل خاموش کنی
چه ای عشق ندانم که چو زنبورعسل
با همه نیش بکامم اثر نوش کنی
دست در سلسله زلف دلاویزش کن
تا بزنجیر جنون دست در آغوش کنی
بکف آری بدمی معرفت مائی را
اگر این زمزمه از نی بنوا گوش کنی
روز را نیست خطر از شب یلدا چندان
که تو از زلف بر آن صبح بناگوش کنی
همچو آئینه صافیت نماید رخ دوست
گربهر سنگ و گلی خود نظر از هوش کنی
شاید آشفته که سر حلقه شوی رندانرا
حلقه بندگی شاه چو در گوش کنی
ذره ی مهر علی کرده سبکبار تو را
گنه خلق جهان گر همه بر دوش کنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۲
سوختم کس نه دود دید و نه بوی
پیش خامان حدیث پخته مگوی
میل شیرین زبانی دشمن
نکنم گرچه دوست شد بدخوی
صبری ایشیخ بادیه فرسا
خانه دل چو هست کعبه مجوی
تشنه در احتمال آب بمرد
جاری آب فرات اندر جوی
رندی و زهد و عشق و حکمت و دین
آب و آتش شمار و سنگ و سبوی
نبود درس عشق در دفتر
گو بیا این ورق در آب بشوی
روزی ای شهسوار عرصه حسن
پیش چوگانت اوفتم چون گوی
عارفان در سماع روحانی
صوفیان در طلب بها یا هوی
بکنی ذکر آن لب آشفته
بذله های لطیف و نغز بگوی
چون نویسی مدیح حیدر را
مشک از کلک تو بگیرد بوی
پیش خامان حدیث پخته مگوی
میل شیرین زبانی دشمن
نکنم گرچه دوست شد بدخوی
صبری ایشیخ بادیه فرسا
خانه دل چو هست کعبه مجوی
تشنه در احتمال آب بمرد
جاری آب فرات اندر جوی
رندی و زهد و عشق و حکمت و دین
آب و آتش شمار و سنگ و سبوی
نبود درس عشق در دفتر
گو بیا این ورق در آب بشوی
روزی ای شهسوار عرصه حسن
پیش چوگانت اوفتم چون گوی
عارفان در سماع روحانی
صوفیان در طلب بها یا هوی
بکنی ذکر آن لب آشفته
بذله های لطیف و نغز بگوی
چون نویسی مدیح حیدر را
مشک از کلک تو بگیرد بوی