عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۵۹
خوش بهاری می رسد فکر می و ساغر کنید
کاسه را فربه کنید و کیسه را لاغر کنید
چند چون شمشیر بتوان بود در بند نیام؟
چند روزی هم لباس خویش از جوهر کنید
در رکاب برق دارد پای، ابر نوبهار
صاف و درد خاک را چون لاله یک ساغر کنید
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۶۲
ز شور بلبلان گل از هوای خود نمی افتد
ز آه صبح، خورشید از هوای خود نمی افتد
غرور حسن دارد غافل از خط لاله رویان را
نظر طاوس را از پر به پای خود نمی افتد
چرا معشوق عاشق پیشه من در دل شبها
به گرد خود نمی گردد، به پای خود نمی افتد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۶۴
شکوه خامشی در ظرف گفت و گو نمی گنجد
محیط بیکران در تنگنای جو نمی گنجد
فضای پرفشانی از برای بلبلان دارد
اگر چه در حریم غنچه گل، بو نمی گنجد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۶۷
چو برگ سبز کز باد خزانی زرد می گردد
نشیند هر که با من یک نفس همدرد می گردد
به می گفتم غبار کلفت از خاطر فرو شویم
ندانستم که از آب آسیا پرگرد می گردد
چنان کز صبح خیزد تیرگی از دامن شبها
سیاهی دور از دلها به آه سرد می گردد
چنان کز خواب سنگین دیده شبخیز آساید
دل بی تاب من ساکن ز کوه درد می گردد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۷۲
زمین خشک، گلزار از می گلفام می گردد
فلک بر مدعا گردش کند چون جام می گردد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۸۳
که می گفت از دل یاقوت دود عنبرین خیزد؟
خطی چون نیش زنبوران ز جوی انگبین خیزد
ز فیض خاکساری سرفراز نه چمن گشتم
که می گفت این چنین سروی ازین آب و زمین خیزد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۸۴
صفای عارضش ته جرعه بر مهتاب می ریزد
لبش بیهوشدارو در شراب ناب می ریزد
نمی دانم چه خصمی با نوای بلبلان دارد
که شبنم هر سحر در گوش گل سیماب می ریزد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۹۰
چه لذت دیدن رخسار آن مه پاره می بخشد
که عاشق هر دو عالم را به یک نظاره می بخشد
غلط بخشی تماشا کن که خورشید بلنداختر
ز گلها رنگ می گیرد به سنگ خاره می بخشد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۰۴
ز سبزی گر برون گردون مینارنگ می آید
مرا آیینه دل هم برون از زنگ می آید
ز بس رگ بر تنم گردیده خشک از ناتوانی ها
به گوشم از خراش سینه بانگ چنگ می آید
نباشد بیش ازین صائب عیار پستی طالع
که تیر من به سنگ از چرخ مینا رنگ می آید
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۰۶
مگر پروانه حرفی از کنار و بوس می گوید؟
که شمع امشب سخن از پرده فانوس می گوید
مزن حرف سبکباری که پیوند تعلق را
یکایک بخیه های خرقه سالوس می گوید
گل رنگین لباسی هاست خون خود هدر کردن
پر زاغ این سخن را با پر طاوس می گوید
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۱۵
شبنم از روی لطیف تو نظر می دزدد
غنچه از شرم تو سر در ته پر می دزدد
می کند بیهده دل عیب خود از عشق نهان
گل ز خورشید عبث دامن تر می دزدد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۱۶
بوی گل مژده آشوب جنون می آرد
ناله بلبلم از پرده برون می آرد
مرو از راه برون بر اثر نکهت زلف
که سر از کوچه زنجیر برون می آرد!
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۲۲
چمن خلد کی این لاله و نسرین دارد؟
لب اعجاز کی این خنده شیرین دارد؟
سر فتراک شهادت به سلامت باشد!
سر شوریده ما کی سر بالین دارد؟
کبک اگر ناز به فرهاد کند جا دارد
که قدم بر قدم جلوه شیرین دارد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۳۰
هر کجا از خط سبز تو سخن می خیزد
موی از سبزه بر اندام چمن می خیزد
مشرق مصرع برجسته دل پرخون است
این سهیلی است که از خاک یمن می خیزد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۳۶
خون به جوشم ز خط غالیه گون می آید
این بهاری است کز او بوی جنون می آید
عشق را خلوت خاصی است که از مشتاقان
هر که از خویش برون رفت درون می آید
به تماشای تو ای سرو خرامان ز چمن
گل نفس سوخته چون لاله برون می آید
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۴۰
کجا دماغ تو گرم از شراب می گردد؟
که می ز شرم نگاه تو آب می گردد
همیشه در پی آزار ماست چشم فلک
به قصد شبنم ما آفتاب می گردد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۴۴
لبش به ظاهر اگر حرف شکرین دارد
ز خط سبز همان زهر در نگین دارد
عجب که پشت زمین خم چو آسمان نشود
ز منتی که خرام تو بر زمین دارد
حجاب روشنی دل بود حلاوت عیش
که موم روز سیاهی در انگبین دارد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۴۸
به آه سرد دل خود دو نیم باید کرد
چو غنچه خنده به روی نسیم باید کرد
ندا کند به زبان بریده زلف ایاز
که پا دراز به حد گلیم باید کرد
دلی که جمع ز ذکر خفی چو غنچه شود
ز ذکر اره چه لازم دو نیم باید کرد؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۵۲
چو شبنم آن که دل خویش با صفا سازد
ز گرد بالش خورشید متکا سازد
عبث به کینه ما گرم می شود دشمن
سموم را چمن خلق ما صبا سازد
ترا که باده لعلی است در قدح مپسند
که استخوان مرا درد کهربا سازد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۵۴
دل رمیده به این خاکدان نمی سازد
به هیچ وجه شرر با دخان نمی سازد
به خارخار قفس بلبلی که خوی گرفت
دگر به خار و خس آشیان نمی سازد
فغان من که دل سنگ را به درد آرد
غنیمت است ترا مهربان نمی سازد