عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۷۵
ای غم تو روغن چراغ ضمیرم
کم مکن ای دوست روغنم که بمیرم
کز مدد روغن تو نور فرستد
سوی فتیل زبان چراغ ضمیرم
چون به هوای تو عشق زنده دلم کرد
شمع مثال ار سرم برند نمیرم
یوسف عهدی به حسن و گرچه چو یعقوب
حزن فراق تو کرده بود ضریرم
چون ز پی مژدهٔ وصال روان شد
از در مصر عنایت تو بشیرم
از اثر بوی وصل چون دم عیسی
نفحهٔ پیراهن تو کرد بصیرم
سوی تو رفتم چو مه دقیقه دقیقه
کرد شعاع رخ تو بدر منیرم
سلسله در من فگند حلقهٔ زلفت
همچو نگین کرد پای بسته به قیرم
مست بدم گر سپاه حسن حشر کرد
تاختن آورد و عشق برد اسیرم
بر در شهر دلم نقاره زد و گفت
کز پی سلطان حسن ملک بگیرم
جان بدر دل برم چو اسب به نوبت
چون ز رخ دوست شاه یافت سریرم
خاتم دولت چو کرد عشق در انگشت
من ز نگینش چو موم نقش پذیرم
کس به جز از من نیافت عمر دوباره
ز آنکه جوان شد ز عشق دولت پیرم
از پی شاهان اگر چو زر بزنندم
من به جز از سکهٔ تو نام نگیرم
من به سخن بانگ زاغ بودم و اکنون
خوشتر از آواز بلبل است صفیرم
وز اثر قطره ابر عشق، صدف وار
حامل درند ماهیان غدیرم
چون دلم از غش خود چو سیم صفا یافت
با زر خالص برابر است شعیرم
رقص کن اکنون که گرم گشت سماعم
بزم بیا را که خمر گشت عصیرم
کم مکن ای دوست روغنم که بمیرم
کز مدد روغن تو نور فرستد
سوی فتیل زبان چراغ ضمیرم
چون به هوای تو عشق زنده دلم کرد
شمع مثال ار سرم برند نمیرم
یوسف عهدی به حسن و گرچه چو یعقوب
حزن فراق تو کرده بود ضریرم
چون ز پی مژدهٔ وصال روان شد
از در مصر عنایت تو بشیرم
از اثر بوی وصل چون دم عیسی
نفحهٔ پیراهن تو کرد بصیرم
سوی تو رفتم چو مه دقیقه دقیقه
کرد شعاع رخ تو بدر منیرم
سلسله در من فگند حلقهٔ زلفت
همچو نگین کرد پای بسته به قیرم
مست بدم گر سپاه حسن حشر کرد
تاختن آورد و عشق برد اسیرم
بر در شهر دلم نقاره زد و گفت
کز پی سلطان حسن ملک بگیرم
جان بدر دل برم چو اسب به نوبت
چون ز رخ دوست شاه یافت سریرم
خاتم دولت چو کرد عشق در انگشت
من ز نگینش چو موم نقش پذیرم
کس به جز از من نیافت عمر دوباره
ز آنکه جوان شد ز عشق دولت پیرم
از پی شاهان اگر چو زر بزنندم
من به جز از سکهٔ تو نام نگیرم
من به سخن بانگ زاغ بودم و اکنون
خوشتر از آواز بلبل است صفیرم
وز اثر قطره ابر عشق، صدف وار
حامل درند ماهیان غدیرم
چون دلم از غش خود چو سیم صفا یافت
با زر خالص برابر است شعیرم
رقص کن اکنون که گرم گشت سماعم
بزم بیا را که خمر گشت عصیرم
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۷۷
ای سعادت مددی کن که بدان یار رسم
لطف کن تا من دل داده به دلدار رسم
او ز من بنده به این دیدهٔ خونبار رسد
من از آن دوست به یاقوت شکربار رسم
عندلیبم ز چمن دور زبانم بسته است
آن زمان در سخن آیم که به گلزار رسم
تا بدان دوست رسم بگذرم از هر چه جز اوست
بزنم بر سپه آنگه به سپهدار رسم
نخوهم ملک دو عالم چو ببینم رویش
جنتم یاد نیاید چو به دیدار رسم
کس بدان یار به رفتن نتوانست رسید
برسانیدن آن یار بدان یار رسم
گرچه نارفته بدان دوست نخواهی پیوست
تا نگویی که بدان دوست به رفتار رسم
دوست پیغام فرستاد که در فرقت من
صبر کن گرچه به سالی به تو یکبار رسم
گفتمش کی بود آن بار؟ معین کن! گفت:
من گلم وقت بهاران به سر خار رسم
نعمت عشق مرا کز دگران کردم منع
گر کنی شکر چو مردان به تو بسیار رسم
تو چو بیماری و، چون صحت راحتافزای
رنج زایل کنم آنگه که به بیمار رسم
از در باغ خودم میوه ده ای دوست که من
نه چنان دست درازم که به دیوار رسم
از درت گرچه گدایان به درم واگردند
چه شود گر من درویش به دینار رسم
من به رنگین سخنان از تو نیابم بویی
ور چه در گفتن طامات به «عطار» رسم
سیف فرغانی در کار تویی مانع من
پایم از دست بهل تا به سر کار رسم
لطف کن تا من دل داده به دلدار رسم
او ز من بنده به این دیدهٔ خونبار رسد
من از آن دوست به یاقوت شکربار رسم
عندلیبم ز چمن دور زبانم بسته است
آن زمان در سخن آیم که به گلزار رسم
تا بدان دوست رسم بگذرم از هر چه جز اوست
بزنم بر سپه آنگه به سپهدار رسم
نخوهم ملک دو عالم چو ببینم رویش
جنتم یاد نیاید چو به دیدار رسم
کس بدان یار به رفتن نتوانست رسید
برسانیدن آن یار بدان یار رسم
گرچه نارفته بدان دوست نخواهی پیوست
تا نگویی که بدان دوست به رفتار رسم
دوست پیغام فرستاد که در فرقت من
صبر کن گرچه به سالی به تو یکبار رسم
گفتمش کی بود آن بار؟ معین کن! گفت:
من گلم وقت بهاران به سر خار رسم
نعمت عشق مرا کز دگران کردم منع
گر کنی شکر چو مردان به تو بسیار رسم
تو چو بیماری و، چون صحت راحتافزای
رنج زایل کنم آنگه که به بیمار رسم
از در باغ خودم میوه ده ای دوست که من
نه چنان دست درازم که به دیوار رسم
از درت گرچه گدایان به درم واگردند
چه شود گر من درویش به دینار رسم
من به رنگین سخنان از تو نیابم بویی
ور چه در گفتن طامات به «عطار» رسم
سیف فرغانی در کار تویی مانع من
پایم از دست بهل تا به سر کار رسم
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۷۸
ای منور به روی تو هر چشم
در دلم نور تو چو در سر چشم
هر دم از حسن تو دگر رنگی
روی تو جلوه کرده بر هر چشم
مه چو خورشید جویدت هر روز
تا به رویت کند منور چشم
دست صدقم کشد به میل نیاز
خاک پایت چو سرمه اندر چشم
به خیال تو خانهٔ دل را
هر نفس میکند مصور چشم
تا مرا در غم تو با لب خشک
دل به خون جگر کند تر چشم
هر که را آب چشم بهر تو نیست
همچو سیلش شود مکدر چشم
بچشم، زهرم ار کنی در جام
بکشم، بارم ار نهی بر چشم
دل چو مست می محبت شد
خمر عشق تو بود و ساغر چشم
از سر ناز در چمن روزی
ای مه لاله روی عبهر چشم
هست در باغ همچو من بیمار
بهر تو نرگس مزور چشم
هم ز چشم تو خوب منظر روی
هم ز روی تو خوب منظر چشم
هر که دل در تو بست بی بصر است
گر گشاید به روی دیگر چشم
پرده بر وی فروگذار که هست
این دل همچو خانه را در چشم
در دلم نور تو چو در سر چشم
هر دم از حسن تو دگر رنگی
روی تو جلوه کرده بر هر چشم
مه چو خورشید جویدت هر روز
تا به رویت کند منور چشم
دست صدقم کشد به میل نیاز
خاک پایت چو سرمه اندر چشم
به خیال تو خانهٔ دل را
هر نفس میکند مصور چشم
تا مرا در غم تو با لب خشک
دل به خون جگر کند تر چشم
هر که را آب چشم بهر تو نیست
همچو سیلش شود مکدر چشم
بچشم، زهرم ار کنی در جام
بکشم، بارم ار نهی بر چشم
دل چو مست می محبت شد
خمر عشق تو بود و ساغر چشم
از سر ناز در چمن روزی
ای مه لاله روی عبهر چشم
هست در باغ همچو من بیمار
بهر تو نرگس مزور چشم
هم ز چشم تو خوب منظر روی
هم ز روی تو خوب منظر چشم
هر که دل در تو بست بی بصر است
گر گشاید به روی دیگر چشم
پرده بر وی فروگذار که هست
این دل همچو خانه را در چشم
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۷۹
گر عیب کنی که زار مینالم
من زار ز عشق یار مینالم
بلبل چو بدید گل بنالد، من
بی دلبر گل عذار مینالم
از عشق گل رخش به صد دستان
دلسوزتر از هزار مینالم
بیقامت همچو سرو او دایم
چون فاخته بر چنار مینالم
در چنگ فراق آهنین پنجه
باریک شدم چو تار مینالم
گرچه به نصیحتم خردمندان
گویند فغان مدار، مینالم
چون دیگ پرآب بر سر آتش
میجوشم و زار زار مینالم
چون چنگ فغانم اختیاری نیست
از دست تو ای نگار مینالم
تا همچو نیم دهان نهی بر لب
دور از تو ربابوار مینالم
من زار ز عشق یار مینالم
بلبل چو بدید گل بنالد، من
بی دلبر گل عذار مینالم
از عشق گل رخش به صد دستان
دلسوزتر از هزار مینالم
بیقامت همچو سرو او دایم
چون فاخته بر چنار مینالم
در چنگ فراق آهنین پنجه
باریک شدم چو تار مینالم
گرچه به نصیحتم خردمندان
گویند فغان مدار، مینالم
چون دیگ پرآب بر سر آتش
میجوشم و زار زار مینالم
چون چنگ فغانم اختیاری نیست
از دست تو ای نگار مینالم
تا همچو نیم دهان نهی بر لب
دور از تو ربابوار مینالم
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۸۰
عشق تو زیر و زبر دارد دلم
وز جهان آشفتهتر دارد دلم
پیش ازین شوریده دل بودم ولیک
این زمان شوری دگر دارد دلم
لاف عشقت میزند با هر کسی
زین سخن جان در خطر دارد دلم
دست در زلف تو زد دیوانهوار
من نمیدانم چه سر دارد دلم
عشق چون پا در میان دل نهاد
دست با غم در کمر دارد دلم
در حصار سینه تنگیها کشید
ز آن ز تن عزم سفر دارد دلم
تا مدد از روی تو نبود کجا
بار غم از سینه بردارد دلم
کمتر از خاکم اگر جز خون خویش
هیچ آبی بر جگر دارد دلم
دور کن از من قضای هجر خود
از تو اومید این قدر دارد دلم
نزد من کز سیم و زر بیبهرهام
ورچه گنجی پر گهر دارد دلم،
ملک دنیا استخوانی بیش نیست
کش چو سگ بیرون در دارد دلم
سیف فرغانی چو غم از بهر اوست
غم ز شادی دوستر دارد دلم
وز جهان آشفتهتر دارد دلم
پیش ازین شوریده دل بودم ولیک
این زمان شوری دگر دارد دلم
لاف عشقت میزند با هر کسی
زین سخن جان در خطر دارد دلم
دست در زلف تو زد دیوانهوار
من نمیدانم چه سر دارد دلم
عشق چون پا در میان دل نهاد
دست با غم در کمر دارد دلم
در حصار سینه تنگیها کشید
ز آن ز تن عزم سفر دارد دلم
تا مدد از روی تو نبود کجا
بار غم از سینه بردارد دلم
کمتر از خاکم اگر جز خون خویش
هیچ آبی بر جگر دارد دلم
دور کن از من قضای هجر خود
از تو اومید این قدر دارد دلم
نزد من کز سیم و زر بیبهرهام
ورچه گنجی پر گهر دارد دلم،
ملک دنیا استخوانی بیش نیست
کش چو سگ بیرون در دارد دلم
سیف فرغانی چو غم از بهر اوست
غم ز شادی دوستر دارد دلم
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۸۱
مرا گر دولتی باشد که روزی با تو بنشینم
ز لبهای تو مینوشم، ز رخسار تو گل چینم
شبی در خلوت وصلت چو بخت خود همی خفتم
اگر اقبال بنهادی ز زانوی تو بالینم
مرا گر بی توام غم نیست از هجران و تنهایی
به هر چیزی که روی آرم درو روی تو میبینم
اگر چون گل خس و خاری گزینی بر چو من یاری
من آن بلبل نیم باری که گل را بر تو بگزینم
خراج جان و دل خواهی تو را زیبد که سلطانی
زکات حسن اگر بدهی به من باری که مسکینم
جهانی شاد و غمگیناند از هجر و وصال تو
به وصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینم
دلم ببرید چون فرهاد عمری کوه اندوهت
مکن ای خسرو خوبان طمع در جان شیرینم
زکین و مهر دلداران، سخن رانند با یاران
تو با من کین بیمهری و با تو مهر بیکینم
نظر کردم به تو خوبان بیفتادند از چشمم
چو مه دیدم کجا ماند دگر پروای پروینم
مسلمان آن زمان گردد که گوید سیف فرغانی
که من بیوصل تو بیجان و بیعشق تو بیدینم
چنان افتادهٔ عشقت شدم جانا که چون سعدی
«ز دستم بر نمیآید که یک دم بی تو بنشینم»
ز لبهای تو مینوشم، ز رخسار تو گل چینم
شبی در خلوت وصلت چو بخت خود همی خفتم
اگر اقبال بنهادی ز زانوی تو بالینم
مرا گر بی توام غم نیست از هجران و تنهایی
به هر چیزی که روی آرم درو روی تو میبینم
اگر چون گل خس و خاری گزینی بر چو من یاری
من آن بلبل نیم باری که گل را بر تو بگزینم
خراج جان و دل خواهی تو را زیبد که سلطانی
زکات حسن اگر بدهی به من باری که مسکینم
جهانی شاد و غمگیناند از هجر و وصال تو
به وصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینم
دلم ببرید چون فرهاد عمری کوه اندوهت
مکن ای خسرو خوبان طمع در جان شیرینم
زکین و مهر دلداران، سخن رانند با یاران
تو با من کین بیمهری و با تو مهر بیکینم
نظر کردم به تو خوبان بیفتادند از چشمم
چو مه دیدم کجا ماند دگر پروای پروینم
مسلمان آن زمان گردد که گوید سیف فرغانی
که من بیوصل تو بیجان و بیعشق تو بیدینم
چنان افتادهٔ عشقت شدم جانا که چون سعدی
«ز دستم بر نمیآید که یک دم بی تو بنشینم»
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۸۲
ای گشته نهان از من پیدات همی جویم
جای تو نمیدانم هرجات همی جویم
بر من چو شوی پیدا من در تو شوم پنهان
از من چو شوی پنهان پیدات همی جویم
اندر سر هر مویی از تو طلبم رویی
هر چند نیم زیبا زیبات همی جویم
چون تو به دلی نزدیک از چه ز تو من دورم
هر جا که رود این دل آنجات همی جویم
ز آن پای تو میبوسم کانجاست سر زلفت
یعنی سر زلفت را در پات همی جویم
هر چند تو پیدایی چون روز مرا در دل
من شمع به دست دل شبهات همی جویم
با دنیی و با عقبی وصل تو نیابد سیف
دل از همه برکندم یکتات همی جویم
جای تو نمیدانم هرجات همی جویم
بر من چو شوی پیدا من در تو شوم پنهان
از من چو شوی پنهان پیدات همی جویم
اندر سر هر مویی از تو طلبم رویی
هر چند نیم زیبا زیبات همی جویم
چون تو به دلی نزدیک از چه ز تو من دورم
هر جا که رود این دل آنجات همی جویم
ز آن پای تو میبوسم کانجاست سر زلفت
یعنی سر زلفت را در پات همی جویم
هر چند تو پیدایی چون روز مرا در دل
من شمع به دست دل شبهات همی جویم
با دنیی و با عقبی وصل تو نیابد سیف
دل از همه برکندم یکتات همی جویم
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۸۳
از لطف و حسن یارم در جمع گل عذاران
چون بر گل است شبنم چون بر شکوفه باران
در صحبت رقیبان هست آن نگار دایم
شمعی به پیش کوران گنجی به دست ماران
ای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گل
من از غم تو شادم چون بلبل از بهاران
در طبع من که هستم قربان روز وصلت
خوشتر ز ماه عیدی در چشم روزهداران
سر بر زمین نهاده پیش رخ تو شاهان
برقع فگنده بر روی از شرم تو نگاران
هنگام باده خوردن از لعل شکرینت
ز آب حیوة پر شد جام شراب خواران
در خدمت تو شیرین همچون شراب وصل است
این بادهٔ به تلخی همچون فراق یاران
در دوستیت خلقی با من شدند دشمن
رستم فرو نماند از حرب خرسواران
چون گل جهان گرفتی ای جان و ناشکفته
در گلشن جمالت یک غنچه از هزاران
ای صد هزار مسکین امیدوار این در
زنهار تا نبندی در بر امیدواران
در روزگار عشقش با غم بساز ای دل
کاین غم جدا نگردد از تو به روزگاران
ای رفته وز فراقت مانند سیف شهری
نالان چو دردمندان، گریان چو سوگواران
ای عقل در غم او یک دم مرا چو سعدی
«بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران»
چون بر گل است شبنم چون بر شکوفه باران
در صحبت رقیبان هست آن نگار دایم
شمعی به پیش کوران گنجی به دست ماران
ای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گل
من از غم تو شادم چون بلبل از بهاران
در طبع من که هستم قربان روز وصلت
خوشتر ز ماه عیدی در چشم روزهداران
سر بر زمین نهاده پیش رخ تو شاهان
برقع فگنده بر روی از شرم تو نگاران
هنگام باده خوردن از لعل شکرینت
ز آب حیوة پر شد جام شراب خواران
در خدمت تو شیرین همچون شراب وصل است
این بادهٔ به تلخی همچون فراق یاران
در دوستیت خلقی با من شدند دشمن
رستم فرو نماند از حرب خرسواران
چون گل جهان گرفتی ای جان و ناشکفته
در گلشن جمالت یک غنچه از هزاران
ای صد هزار مسکین امیدوار این در
زنهار تا نبندی در بر امیدواران
در روزگار عشقش با غم بساز ای دل
کاین غم جدا نگردد از تو به روزگاران
ای رفته وز فراقت مانند سیف شهری
نالان چو دردمندان، گریان چو سوگواران
ای عقل در غم او یک دم مرا چو سعدی
«بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران»
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۸۴
ای کوی تو ز رویت بازار گل فروشان
ما بلبلان مستیم از بهر گل خروشان
بازار حسن داری دکان درو ملاحت
و آن دو عقیق شیرین دروی شکر فروشان
خون جگر نظر کن سوداپزان خود را
با گوشت پارهٔ دل در دیگ سینهجوشان
خواهی که گرد کویت دیوانه سر نگردم
چون رو بمن نمودی دیگر ز من مپوشان
هر شب ز بار عشقت در گوشههای خلوت
گردون فغان برآرد از نالهٔ خموشان
با محنتی که دارند از آشنایی تو
بیگانگان شنودند آواز گفت و گوشان
از جام وصلت ای جان هرگز بود که ما را
مجلس به هم برآید ز افغان باده نوشان
چون سیف بر در تو بیکار مزد یابد
محروم نبود آن کو در کار بود کوشان
تا کی کند چو گاوان در ما زبان درازی
کوته نظر که دارد طبع درازگوشان
ما بلبلان مستیم از بهر گل خروشان
بازار حسن داری دکان درو ملاحت
و آن دو عقیق شیرین دروی شکر فروشان
خون جگر نظر کن سوداپزان خود را
با گوشت پارهٔ دل در دیگ سینهجوشان
خواهی که گرد کویت دیوانه سر نگردم
چون رو بمن نمودی دیگر ز من مپوشان
هر شب ز بار عشقت در گوشههای خلوت
گردون فغان برآرد از نالهٔ خموشان
با محنتی که دارند از آشنایی تو
بیگانگان شنودند آواز گفت و گوشان
از جام وصلت ای جان هرگز بود که ما را
مجلس به هم برآید ز افغان باده نوشان
چون سیف بر در تو بیکار مزد یابد
محروم نبود آن کو در کار بود کوشان
تا کی کند چو گاوان در ما زبان درازی
کوته نظر که دارد طبع درازگوشان
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۸۵
ای مرغ صبح بشکن ناقوس پاسبانان
تا من دمی برآرم اندر کنار جانان
در خواب کن زمانی آسودگان شب را
کان ماه رو نترسد ز آواز صبح خوانان
ای کاشکی رقیبان دانند قیمت تو
گل را چه قدر باشد در دست باغبانان
کار رقیب مسکین خود بیش ازین چه باشد
کز گله گرگ راند همچو سگ شبانان
در عشق صبر باید تا وصل رو نماید
اینجا به کار ناید تدبیر کاردانان
پیران کار دیده گفتند راست ناید
پیراهن تعشق جز بر تن جوانان
لب بر لب چو شکر آن را شود میسر
کو چون مگس نترسد از آستین فشانان
رفت از جفای خصمان سرگشته گرد عالم
آن کو به گرد کویت میگشت شعر خوانان
ز افغان سیف ای جان شبها میان کویت
«خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان»
تا من دمی برآرم اندر کنار جانان
در خواب کن زمانی آسودگان شب را
کان ماه رو نترسد ز آواز صبح خوانان
ای کاشکی رقیبان دانند قیمت تو
گل را چه قدر باشد در دست باغبانان
کار رقیب مسکین خود بیش ازین چه باشد
کز گله گرگ راند همچو سگ شبانان
در عشق صبر باید تا وصل رو نماید
اینجا به کار ناید تدبیر کاردانان
پیران کار دیده گفتند راست ناید
پیراهن تعشق جز بر تن جوانان
لب بر لب چو شکر آن را شود میسر
کو چون مگس نترسد از آستین فشانان
رفت از جفای خصمان سرگشته گرد عالم
آن کو به گرد کویت میگشت شعر خوانان
ز افغان سیف ای جان شبها میان کویت
«خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان»
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۸۶
بگشای لب شیرین بازار شکر بشکن
بنمای رخ رنگین ناموس قمر بشکن
چون چشم ترم دیدی لب بر لب خشکم نه
آن شربت هجران را تلخی به شکر بشکن
دنیا ز دهان تو مهر از خمشی دارد
آن طرفه غزل برخوان و آن مهر بزر بشکن
گر کان بدخشان را سنگی است برو رنگی
تو حقهٔ در بگشا سنگش به گهر بشکن
ور نیشکر مصری از قند زند لافی
تو خشک نباتش را ز آن شکر تر بشکن
دل گنج زرست، او را در بسته همی دارم
دست آن تو زربستان، حکم آن تو، در بشکن
در کفهٔ میزانت کعبه چه بود؟ سنگی
ای قبلهٔ جان ز آن دل ناموس حجر بشکن
هان ای دل اشکسته گر دوست خوهد خود را
از بهر رضای او صدبار دگر بشکن
رو بر سر کوی او بنشین و به دست خود
پایی که همی بردت هر سو به سفر بشکن
چون سیف به کوی او باید که درست آیی
خود عشق تو را گوید کز خود چه قدر بشکن
بنمای رخ رنگین ناموس قمر بشکن
چون چشم ترم دیدی لب بر لب خشکم نه
آن شربت هجران را تلخی به شکر بشکن
دنیا ز دهان تو مهر از خمشی دارد
آن طرفه غزل برخوان و آن مهر بزر بشکن
گر کان بدخشان را سنگی است برو رنگی
تو حقهٔ در بگشا سنگش به گهر بشکن
ور نیشکر مصری از قند زند لافی
تو خشک نباتش را ز آن شکر تر بشکن
دل گنج زرست، او را در بسته همی دارم
دست آن تو زربستان، حکم آن تو، در بشکن
در کفهٔ میزانت کعبه چه بود؟ سنگی
ای قبلهٔ جان ز آن دل ناموس حجر بشکن
هان ای دل اشکسته گر دوست خوهد خود را
از بهر رضای او صدبار دگر بشکن
رو بر سر کوی او بنشین و به دست خود
پایی که همی بردت هر سو به سفر بشکن
چون سیف به کوی او باید که درست آیی
خود عشق تو را گوید کز خود چه قدر بشکن
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۸۸
بپوش آن رخ و دلربایی مکن
دگر با کسی آشنایی مکن
به چشم سیه خون مردم مریز
به روی چو مه دلربایی مکن
ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع
به هر مجلسی روشنایی مکن
مرو از بر ما و گر میروی
دگر عزم رفتن چو آیی مکن
به امثال من بعد ازین التفات
به سگ روی نان مینمایی، مکن
سخن آتشی میفروزی، مگوی
نظر فتنهای میفزایی، مکن
مرا غمزهٔ تو به صد رمز گفت
تو نیز ای فلان، بیوفایی مکن
به چشمی که کردی به ما یک نظر
به دیگر کس ار آن نمایی، مکن
چو شمع فلک نور از آن روی تافت
تو روشندلی تیرهرایی مکن
گر او را خوهی ترک عالم بگوی
تو سلطان وقتی گدایی مکن
محبت وفاق است مر دوست را
خلافی به طبع مرایی مکن
چو معشوق رند است و می میخورد
اگر عاشقی پارسایی مکن
دگر با کسی آشنایی مکن
به چشم سیه خون مردم مریز
به روی چو مه دلربایی مکن
ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع
به هر مجلسی روشنایی مکن
مرو از بر ما و گر میروی
دگر عزم رفتن چو آیی مکن
به امثال من بعد ازین التفات
به سگ روی نان مینمایی، مکن
سخن آتشی میفروزی، مگوی
نظر فتنهای میفزایی، مکن
مرا غمزهٔ تو به صد رمز گفت
تو نیز ای فلان، بیوفایی مکن
به چشمی که کردی به ما یک نظر
به دیگر کس ار آن نمایی، مکن
چو شمع فلک نور از آن روی تافت
تو روشندلی تیرهرایی مکن
گر او را خوهی ترک عالم بگوی
تو سلطان وقتی گدایی مکن
محبت وفاق است مر دوست را
خلافی به طبع مرایی مکن
چو معشوق رند است و می میخورد
اگر عاشقی پارسایی مکن
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۸۹
ای شکر لب نظری سوی من مسکین کن
ترک یک بوسه بگو کام مرا شیرین کن
دهن و قند لبت پستهٔ شکر مغزست
تو از آن پسته مرا طوطی شکرچین کن
نرگس مست بگردان، دل و جان برهم زن
سنبل جعد بیفشان و جهان مشکین کن
ز آن تنی کز سمن و یاسمنش عار آید
دم به دم پیرهنی پر ز گل و نسرین کن
تو ز کار دگران هیچ نمیپردازی
تا بگویم که نگاهی به من غمگین کن
همه ذرات جهان از تو مدد میخواهند
آفتابا نظری سوی من مسکین کن
عالمی بیدق نطع هوس وصل تواند
آخر ای شاه رخ خود سوی این فرزین کن
با تو در هر ندبم دست عمل جان بازی است
ببری یا ببرم؟ عاقبتم تعیین کن
نخوهم دیدن خود آرزویم دیدن تست
روی چون آینه بنما و مرا خودبین کن
آستان در تو خواستم از دولت، گفت
تا برو سر نهم ای بخت مرا تمکین کن
گفت هیهات که آن خوابگه شیران است
آن به تو کی رسد از خاک چو سگ بالین کن
از پی فاتحهٔ وصل دعایی گفتم
تا برین ختم شود فاتحه را آمین کن
سیف فرغانی شوریده شد از دیدن تو
تو به شیرین لب خود شور ورا تسکین کن
ترک یک بوسه بگو کام مرا شیرین کن
دهن و قند لبت پستهٔ شکر مغزست
تو از آن پسته مرا طوطی شکرچین کن
نرگس مست بگردان، دل و جان برهم زن
سنبل جعد بیفشان و جهان مشکین کن
ز آن تنی کز سمن و یاسمنش عار آید
دم به دم پیرهنی پر ز گل و نسرین کن
تو ز کار دگران هیچ نمیپردازی
تا بگویم که نگاهی به من غمگین کن
همه ذرات جهان از تو مدد میخواهند
آفتابا نظری سوی من مسکین کن
عالمی بیدق نطع هوس وصل تواند
آخر ای شاه رخ خود سوی این فرزین کن
با تو در هر ندبم دست عمل جان بازی است
ببری یا ببرم؟ عاقبتم تعیین کن
نخوهم دیدن خود آرزویم دیدن تست
روی چون آینه بنما و مرا خودبین کن
آستان در تو خواستم از دولت، گفت
تا برو سر نهم ای بخت مرا تمکین کن
گفت هیهات که آن خوابگه شیران است
آن به تو کی رسد از خاک چو سگ بالین کن
از پی فاتحهٔ وصل دعایی گفتم
تا برین ختم شود فاتحه را آمین کن
سیف فرغانی شوریده شد از دیدن تو
تو به شیرین لب خود شور ورا تسکین کن
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۹۰
ای چشم من از رخ تو روشن
چشمی به کرشمه بر من افگن
اکنون که به دیدن تو ما را
شد چشم چو آب دیده روشن،
جان و دل و عقل هر سه هستند
در عشق تو چون دو چشم یک تن
ای مردم چشم دل خیالت!
دارم ز تو من درین نشیمن،
در جامه تنی چو ریسمانی
در سینه دلی چو چشم سوزن
دل در طلب تو هست فارغ
چون مردم چشم از دویدن
روی تو به نیکویی مه و نور
چشم من و خواب آب و روغن
شد چشم بد و زبان بدگوی
اندر حق تو ز همت من،
نابینا همچو چشم نرگس
ناگویا چون زبان سوسن
ای دلبر دوست تو همی باش
ایمن پس ازین ز چشم دشمن
تا چشم بود نهاده در سر
تا جان باشد نهفته در تن
از روی تو چشم بر نداریم
کز روی تو جان ماست گلشن
چشمی به کرشمه بر من افگن
اکنون که به دیدن تو ما را
شد چشم چو آب دیده روشن،
جان و دل و عقل هر سه هستند
در عشق تو چون دو چشم یک تن
ای مردم چشم دل خیالت!
دارم ز تو من درین نشیمن،
در جامه تنی چو ریسمانی
در سینه دلی چو چشم سوزن
دل در طلب تو هست فارغ
چون مردم چشم از دویدن
روی تو به نیکویی مه و نور
چشم من و خواب آب و روغن
شد چشم بد و زبان بدگوی
اندر حق تو ز همت من،
نابینا همچو چشم نرگس
ناگویا چون زبان سوسن
ای دلبر دوست تو همی باش
ایمن پس ازین ز چشم دشمن
تا چشم بود نهاده در سر
تا جان باشد نهفته در تن
از روی تو چشم بر نداریم
کز روی تو جان ماست گلشن
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۹۱
ای لب لعلت شکرستان من!
وی دهنت چشمهٔ حیوان من!
تا سر زلف تو ندیدم دگر
جمع نشد حال پریشان من
درد فراق تو هلاکم کند
گر نکند وصل تو درمان من
بیلب خندان تو دایم چو آب
خون چکد از دیدهٔ گریان من
هست بلای دل من حسن تو
باد فدای تن تو جان من
من تنم و مهر تو جان من است
من شبم و تو مه تابان من
جز تو در آفاق مرا هیچ نیست
ای همه آن تو و تو آن من
گر به فراقم بکشی راضیم
هم نکنی کار به فرمان من
گر چه فغان مینکنم آشکار
الحذر از نالهٔ پنهان من
ناله چو بلبل کنم از شوق تو
ای رخ خوب تو گلستان من
سیف همی گوید تو یوسفی
بی تو جهان کلبهٔ احزان من
وی دهنت چشمهٔ حیوان من!
تا سر زلف تو ندیدم دگر
جمع نشد حال پریشان من
درد فراق تو هلاکم کند
گر نکند وصل تو درمان من
بیلب خندان تو دایم چو آب
خون چکد از دیدهٔ گریان من
هست بلای دل من حسن تو
باد فدای تن تو جان من
من تنم و مهر تو جان من است
من شبم و تو مه تابان من
جز تو در آفاق مرا هیچ نیست
ای همه آن تو و تو آن من
گر به فراقم بکشی راضیم
هم نکنی کار به فرمان من
گر چه فغان مینکنم آشکار
الحذر از نالهٔ پنهان من
ناله چو بلبل کنم از شوق تو
ای رخ خوب تو گلستان من
سیف همی گوید تو یوسفی
بی تو جهان کلبهٔ احزان من
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۹۳
به رنگ خود نیم زان رو وز آن مو
که گل را رنگ بخشد مشک را بو
دو چشمم خیره شد دروی ندانم
نگارستان فردوس است یا رو
ندارد هیچ خوبی فر آن ماه
ندارد پر طاوسان پرستو
دهان چون پسته و پسته پر از قند
لبان چون شکر و شکر سخنگو
عجب گر ملک روم و چین نگیرد
نگار ترک رو با خال هندو
ز من چون شیر از آتش میگریزد
بلی از سگ گریزان باشد آهو
نهاده دام اندر حلقهٔ زلف
فگنده تاب در زنجیر گیسو
ایا چون ساحری کار تو مشکل
ایا چون سامری چشم تو جادو
اگر در گلشن آیی، سرو آزاد
زند در پیش بالای تو زانو
کسی را وصل تو گردد میسر
که جان بر کف بود زر در ترازو
اگرچه آسمانش پشت باشد
نیارد با تو زد خورشید پهلو
کسی کو پیش گیرد کار عشقت
نهد کار دو عالم را به یک سو
جفای تو وفا باشد ازیرا
ز نیکو هرچه آید هست نیکو
از آن ساعت که تیر غمزه خوردم
من از دست کمانداران ابرو،
هماندم سیف فرغانی بدانست
که جرم عاشقان جرمی است معفو
که گل را رنگ بخشد مشک را بو
دو چشمم خیره شد دروی ندانم
نگارستان فردوس است یا رو
ندارد هیچ خوبی فر آن ماه
ندارد پر طاوسان پرستو
دهان چون پسته و پسته پر از قند
لبان چون شکر و شکر سخنگو
عجب گر ملک روم و چین نگیرد
نگار ترک رو با خال هندو
ز من چون شیر از آتش میگریزد
بلی از سگ گریزان باشد آهو
نهاده دام اندر حلقهٔ زلف
فگنده تاب در زنجیر گیسو
ایا چون ساحری کار تو مشکل
ایا چون سامری چشم تو جادو
اگر در گلشن آیی، سرو آزاد
زند در پیش بالای تو زانو
کسی را وصل تو گردد میسر
که جان بر کف بود زر در ترازو
اگرچه آسمانش پشت باشد
نیارد با تو زد خورشید پهلو
کسی کو پیش گیرد کار عشقت
نهد کار دو عالم را به یک سو
جفای تو وفا باشد ازیرا
ز نیکو هرچه آید هست نیکو
از آن ساعت که تیر غمزه خوردم
من از دست کمانداران ابرو،
هماندم سیف فرغانی بدانست
که جرم عاشقان جرمی است معفو
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۹۴
چو هیچ مینکنی التفات با ما تو
چه فایده است درین التفات ما با تو؟
برای چیست تکاپوی من به هر طرفی؟
چو در میانه مسافت همین منم تا تو
ز بس که خلعت عشق تو جان من پوشید
خیالم است که در جامه این منم یا تو
به چشم معنی چندان که باز مینگرم
ز روی نسبت ما قطرهایم و دریا تو
پس این تویی و منی در میانه چندان است
که قطره بحر ببیند تو ما شوی ما تو
ترا به بردن دلهای خلق معجزهای است
که دلبران همه سحرند و دست بیضا تو
اجل به کشتن من قصد داشت، عشقت گفت
که این وظیفه از آن من است فرما تو
شب وصال دهان بر لبم نهادی و گفت
منم به لب شکر و طوطی شکرخا تو
بدان که هست تو را با دهان من نسبت
که در جهان به سخن میشوی هویدا تو
فدا کند پس ازین جان و دل به دست آرد
چو دید بنده که در دل همی کنی جا تو
ز فرقت تو چو مرده است سیف فرغانی
توی به وصل خود این مرده را مسیحا، تو!
چه فایده است درین التفات ما با تو؟
برای چیست تکاپوی من به هر طرفی؟
چو در میانه مسافت همین منم تا تو
ز بس که خلعت عشق تو جان من پوشید
خیالم است که در جامه این منم یا تو
به چشم معنی چندان که باز مینگرم
ز روی نسبت ما قطرهایم و دریا تو
پس این تویی و منی در میانه چندان است
که قطره بحر ببیند تو ما شوی ما تو
ترا به بردن دلهای خلق معجزهای است
که دلبران همه سحرند و دست بیضا تو
اجل به کشتن من قصد داشت، عشقت گفت
که این وظیفه از آن من است فرما تو
شب وصال دهان بر لبم نهادی و گفت
منم به لب شکر و طوطی شکرخا تو
بدان که هست تو را با دهان من نسبت
که در جهان به سخن میشوی هویدا تو
فدا کند پس ازین جان و دل به دست آرد
چو دید بنده که در دل همی کنی جا تو
ز فرقت تو چو مرده است سیف فرغانی
توی به وصل خود این مرده را مسیحا، تو!
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۹۵
ای صبا قصهٔ عشاق بر یار بگو
خبری از من دلداده به دلدار بگو
از رسانیدن پیغام رهی عار مدار
به گلستان چو درآیی سخن خار بگو
چون به حضرت رسی امسال، بدان راحت جان
آنچه از رنج رسیدست به من پار، بگو
ور به قانون ادب بر در او ره یابی
با شفا یک دو سخن از من بیمار بگو
خبر آدم سرگشته به رضوان برسان
قصهٔ بلبل شوریده به گلزار بگو
چون بدان خسرو شیرین ملاحت برسی
بیتکی چندش ازین مخزن اسرار بگو
غزلی کز من گوینده سماعت باشد
به اصولی که در آن طبع کند کار بگو
ور بپرسد که به رویم نگرانی دارد
شعف بنده بدان طلعت و دیدار بگو
خادمانی که در آن پردهٔ عزت باشند
در اگر بر تو ببندند ز دیوار بگو
ور بدانی که دوم بار نیابی فرصت
وقت اگر دست دهد جمله به یک بار بگو
کای ازو روی نهان کرده چو اصحاب الکهف!
او سگ تست مرانش ز در غار بگو
سیف فرغانی بی روی تو تا کی گوید
ای صبا قصهٔ عشاق بر یار بگو
خبری از من دلداده به دلدار بگو
از رسانیدن پیغام رهی عار مدار
به گلستان چو درآیی سخن خار بگو
چون به حضرت رسی امسال، بدان راحت جان
آنچه از رنج رسیدست به من پار، بگو
ور به قانون ادب بر در او ره یابی
با شفا یک دو سخن از من بیمار بگو
خبر آدم سرگشته به رضوان برسان
قصهٔ بلبل شوریده به گلزار بگو
چون بدان خسرو شیرین ملاحت برسی
بیتکی چندش ازین مخزن اسرار بگو
غزلی کز من گوینده سماعت باشد
به اصولی که در آن طبع کند کار بگو
ور بپرسد که به رویم نگرانی دارد
شعف بنده بدان طلعت و دیدار بگو
خادمانی که در آن پردهٔ عزت باشند
در اگر بر تو ببندند ز دیوار بگو
ور بدانی که دوم بار نیابی فرصت
وقت اگر دست دهد جمله به یک بار بگو
کای ازو روی نهان کرده چو اصحاب الکهف!
او سگ تست مرانش ز در غار بگو
سیف فرغانی بی روی تو تا کی گوید
ای صبا قصهٔ عشاق بر یار بگو
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۹۷
ای پستهٔ دهانت نرخ شکر شکسته
وی زادهٔ زبانت قدر گهر شکسته
من طوطیم لب تو شکر بود که بینم
در خدمت تو روزی طوطی شکر شکسته
آنجا که چهرهٔ تو گسترده خوان خوبی
گردد ز شرم رویت قرص قمر شکسته
چون باز گرد عالم گشتم بسی و آخر
در دامت اوفتادم چون مرغ پر شکسته
نقد روان جان را جو جو نثار کردم
زین سان درست کاری ناید ز هر شکسته
من خود شکسته بودم از لشکر غم تو
این حمله بین که هجرت آورد بر شکسته
وز طعنههای مردم در حق خود چه گویم
هر کو رسید سنگی انداخت بر شکسته
بارم محبت تست ای جان و وقت باشد
کز بار خویش گردد شاخ شجر شکسته
گر من شکسته گشتم از عشق تو چه نقصان
هیچ از شکستگی شد بازار زر شکسته؟
امشب ز سنگ آهم در کارگاه گردون
شد شیشههای انجم در یکدگر شکسته
دی گفت عزت تو ما را به کس چه حاجت
من کس نیم چه دارم دل زین قدر شکسته
از هیبت خطابت شد سیف را دل ای جان
همچون ردیف شعرش سر تا بسر شکسته
وی زادهٔ زبانت قدر گهر شکسته
من طوطیم لب تو شکر بود که بینم
در خدمت تو روزی طوطی شکر شکسته
آنجا که چهرهٔ تو گسترده خوان خوبی
گردد ز شرم رویت قرص قمر شکسته
چون باز گرد عالم گشتم بسی و آخر
در دامت اوفتادم چون مرغ پر شکسته
نقد روان جان را جو جو نثار کردم
زین سان درست کاری ناید ز هر شکسته
من خود شکسته بودم از لشکر غم تو
این حمله بین که هجرت آورد بر شکسته
وز طعنههای مردم در حق خود چه گویم
هر کو رسید سنگی انداخت بر شکسته
بارم محبت تست ای جان و وقت باشد
کز بار خویش گردد شاخ شجر شکسته
گر من شکسته گشتم از عشق تو چه نقصان
هیچ از شکستگی شد بازار زر شکسته؟
امشب ز سنگ آهم در کارگاه گردون
شد شیشههای انجم در یکدگر شکسته
دی گفت عزت تو ما را به کس چه حاجت
من کس نیم چه دارم دل زین قدر شکسته
از هیبت خطابت شد سیف را دل ای جان
همچون ردیف شعرش سر تا بسر شکسته
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۹۸
ای در سخن دهانت تنگ شکر گشاده
لعلت به هر حدیثی گنج گهر گشاده
ای ماه بندهٔ تو هر لحظه خندهٔ تو
ز آن لعل همچو آتش لؤلؤی تر گشاده
بهر بهای وصلت عشاق تنگدل را
دستی فراخ باید در بذل زر گشاده
در طبعم آتش تو آب سخن فزوده
وز خشمم انده تو خون جگر گشاده
تن را به گرد کویت پای جواز بسته
دل را به سوی رویت راه نظر گشاده
تا لشکر غم تو بشکست قلب ما را
بر دل ولایت جان شد بیشتر گشاده
چون زلف بر گشایی زیبد گرت بگویم
کبک نگار بسته، طاوس پر گشاده
شب در سماع دیدم آن زلف بستهٔ تو
چون چتر پادشاهان روز ظفر گشاده
روی تو را نگویم مه ز آنکه هست رویت
گلزار نو شکفته، فردوس در گشاده
گر عاشق تو فردا اندر سفر نهد پا
صد در ز خلد گردد اندر سفر گشاده
تا از سماع نامت چون عاشقان برقصد
از بند خاک گردد بیخ شجر گشاده
از بار فرقت تو جان از تن و تن از جان
بند تعلق خویش از یکدگر گشاده
عشق چو آتش تو از طبع بنده هر دم
همچون عصای موسی آب از حجر گشاده
ز آن سیف مینیاید در کوی تو که دایم
در هر قدم ز کویت چاهی است سر گشاده
لعلت به هر حدیثی گنج گهر گشاده
ای ماه بندهٔ تو هر لحظه خندهٔ تو
ز آن لعل همچو آتش لؤلؤی تر گشاده
بهر بهای وصلت عشاق تنگدل را
دستی فراخ باید در بذل زر گشاده
در طبعم آتش تو آب سخن فزوده
وز خشمم انده تو خون جگر گشاده
تن را به گرد کویت پای جواز بسته
دل را به سوی رویت راه نظر گشاده
تا لشکر غم تو بشکست قلب ما را
بر دل ولایت جان شد بیشتر گشاده
چون زلف بر گشایی زیبد گرت بگویم
کبک نگار بسته، طاوس پر گشاده
شب در سماع دیدم آن زلف بستهٔ تو
چون چتر پادشاهان روز ظفر گشاده
روی تو را نگویم مه ز آنکه هست رویت
گلزار نو شکفته، فردوس در گشاده
گر عاشق تو فردا اندر سفر نهد پا
صد در ز خلد گردد اندر سفر گشاده
تا از سماع نامت چون عاشقان برقصد
از بند خاک گردد بیخ شجر گشاده
از بار فرقت تو جان از تن و تن از جان
بند تعلق خویش از یکدگر گشاده
عشق چو آتش تو از طبع بنده هر دم
همچون عصای موسی آب از حجر گشاده
ز آن سیف مینیاید در کوی تو که دایم
در هر قدم ز کویت چاهی است سر گشاده