عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
کرده در غنچه نهان تنک شکر کاین دهنست
ریزه قند زلب ریزد و گوید سخنست
گر در اسلام بهند و نه حلال است بهشت
از چه بر عارضت آنخال سیه را وطنست
شهره شهر شد از عشق تو گر دل چه عجب
عشق شیرین سبب شهره گی کوهکنست
یوسف از چاه برون آمد و بر شد از ماه
باز یعقوب ستمدیده ببیت الحزنست
کاروان خطش از دست بگیرد شاید
یوسف دل که گرفتار بچاه ذقنست
هم قضا از خطر تیز نظر در حذر است
فتنه مفتون تو ای زلف شکن در شکنست
منم آشفته و شیدائی و سودائی عشق
تا که سر سرو زلفت بسویدای منست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
به پیر میفروشان بر بشارت
که زاهد کرد خمخانه زیارت
بمی سجاده رنگین کرد زاهد
شد از وسواس فارغ بیمرارت
مبر زحمت پی تعمیر مسجد
بیا دیر مغان را کن عمارت
حذر زان مغبچه کز کفر زلفش
متاع دین و دل را کرد غارت
تا در آغوش کیست گل بدنت
که صبا داشت بوی پیرهنت
یوسفی را که سالها گم کرد
جست یعقوب در چه ذقنت
نکند میل عندلیب و شکر
گل زآواز و طوطی از سخنت
پیرهن کن بتا زنکهت گل
که زگل رنجه میشود بدنت
سر و پایم نثار پا و سرت
تن و جانم فدای جان و تنت
ناز از سر نهاد و بنده شدت
تا چمان دید سرو در چمنت
در دهانت سخن نمیگنجد
این سخنها که گفت از دهنت
چند ای خاتم سلیمانی
بنگرم زیب دست اهرمنت
تو گلی بلبلی بدست آور
نسزد شوق زاغ با زغنت
با بناگوش و آن خم گیسو
کس فروشد بسنبل و سمنت
این همه شور و مشتری که تو راست
کی گذارند یک زمان بمنت
دل مردم چو ناقه پرخون کرد
که ختائیست آهوی ختنت
آخر این داغ عشق آشفته
لاله گردد بروید از کفنت
یا علی خصم سرکش است بکش
از نیام آن حسام سرفکنت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
بوفایت یکی از خیل نکورویان نیست
چون گل روی تو در گلشن گلرویان نیست
جویمت باز و گمانم که نه آدم باشد
هر که گم کرده ما را بجهان جویان نیست
نه ره کعبه عشقت من تنها پویم
نیست یکتن زنکویان که ترا جویان نیست
منکه چون شیر و شکر در تو در آمیخته ام
در مذاقم اثر از تلخی بدگویان نیست
نبود عیب نکوئی تو بدخوئی تو
نیست یکتن که در این راه بسر پویان نیست
آنکه دل برد پریوار و زمردم بگریخت
نبود مردم و از جنس پریرویان نیست
مظهر نور علی بود خود آشفته مگر
ورنه آتش بجهان قبله هندویان نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
سنبل بوستان ززلف تو سحرگه تا بداشت
نرگس مسکین زشرم چشم مستت خواب داشت
گل چولیلا برکشیده از رخ زیبا نقاب
ابر همچون چشم مجنون در مزه سیلاب داشت
عقل را سودای شاهی بود بر سر ناگهان
کوس عشقت شهربند عقل در طبطاب داشت
شیخ کوتا گیردش غافل که چشم مست تو
مست بود و شب همه شب تکیه بر محراب داشت
گفتیم تقوی نگه دار ارچه عاشق گشته ای
عشق آتش بود و تقوی حالت سیماب داشت
بود لعلت در تبسم باز بردی نام غیر
در میان تنک شکر از چه زهر ناب داشت
بحر وحدت برنتابد گوهری چون مرتضی
شهر امکان با وجودش کی ندانم تاب داشت
دوش در کویش سگ خویشم همی خواند از کرم
حبذا آشفته کز لطفش بسی القاب داشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
زخم دل بهبود شد لعل نمک پاشی کجاست
کشت زهدم ای حریفان رند قلاشی کجاست
میکشد زاهد بناچارم بسوی خانقاه
کو سرای میکشان ورند او باشی کجاست
شد فزون شور جنون زنجیر زلف یار کو
ملک دل معمور شد ترک قزلباشی کجاست
گشته خون دل فزون کز چشم پالاید همی
تا بنوشد خون او را ترک جماشی کجاست
همنشین شد غیر با یار ایعزیزان همتی
تا کشد از پای دل این خار مقاشی کجاست
ثبت کردم در درون سینه نقش مرتضی
تا نظیر او کشد آشفته نقاشی کجاست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
از این آتش که عشقت در من افروخت
سمندر سوختن را از من آموخت
زند هندو از آن خود را بر آتش
که از عکس تو آن آتش برافروخت
بلی این آتش از سودای عشقست
که او هم شمع و هم پروانه را سوخت
نثار گوهر یکدانه ای کرد
گهرهائی که بحر دیده اندوخت
سراپا آتشم آشفته چون شمع
مرا تا کسوت عشقش بتن دوخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
مرا کان لب شراب سلسبیل است
می خلد ار خورم خونم سبیل است
رطب زان لعل شیرین چاشنی یافت
اگر خرما ببستان بر نخیل است
تو را ای ناخدا یا رب چه نام است
که آب بحرت از خون قتیل است
گذار کاروان افتد بکویت
مسافر را چه پروای رحیل است
نخسبد چشم مجنون لیلة الهجر
که راه کوی لیلی بس طویل است
چه میپرسی زفرسنگ ره عشق
که آه عاشقان در راه میل است
تو را نه سرمه میساید نه وسومه
در آن صورت نه جای کحل و میل است
دو ابرویتو بیوسمه و سیم است
سیه چشم تو بی سرمه کحیل است
بود عقل ار سلیمان پیش عشقت
چو مور افتاده اندر پای پیل است
خدا جنت بمیخواران کرم کرد
اگر واعظ کند کتمان بخیل است
جمال شاهد خود را بنازم
که از آغاز بیغازه جمیل است
بدان نسبت که باری بی شریکست
نگار ما بیاری بی بدیل است
نخواهم دور ماند از آب حیوان
مرا خضر محبت تا دلیل است
گرت معنی بود آشفته در سر
سخن جز مدح حیدر قال و قیل است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
تو را که سینه زسیم است دل چرا سنگست
زسیم و سنگ تفاوت هزار فرسنگست
زخیل عشق هزیمت نمود لشکر عقل
که آبگینه بود عقل و عشق چون سنگست
بریز بر سر میدان عشق خون مرا
که زنده آمدن از رزم نیکوان ننگست
دگرنه چشم بمطرب کنم نه گوش بچنگ
مرا که طره چون چگ یار در چنگست
بود زنائی و چنگی سماع و وجد خواص
گمان عام که این ناله از نی و چنگست
گرفته تیر و کمان چشمت از چه بر سر چنگ
اگر نه با دل عشاق بر سر جنگست
ببوسه ای زدهان تو دل شده قانع
بلی معیشت عاشق بعهد تو تنگست
سرشت ما زولای علی است آشفته
چنانکه لاله بسرخی سرشه خود رنگست
کشید تیغ زابرو دو ترک خونریزت
بگو بقتل که ات ای نگار آهنگست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
المنتة لله که زنو عهد بهار است
بلبل بنواخوانی و گل بر سربار است
غوغای عنادل همه از رفتن گل بود
گل آمده و نوبت افغان هزار است
در طبع هواخاصیت آب حیاتست
در خاک چمن نافه آهوی تتار است
آتش زند از برق و زابر آب ببارد
در خاک چمن باد ندانم به چه کار است
نقاش ربیع است چو صورتگر چینی
کز خانه او دشت پر از نقش و نگار است
چون دیده یعقوب سفید است شکوفه
با یوسف گل گر چه هم آغوش و کنار است
سرو است چو صوفی همه در وجه زمستی
از حالت او فاخته کو کوزن و زار است
ساقی چمن نرگس مخمور چو مستان
از ساغر او لاله همانا بخمار است
صد شکر که آشفته علی رغم رقیبان
با شاهد ساقی بچمن باده گسار است
نوشد می گلرنگ بآهنگ عنادل
از مدحت شاهش در معنی بکنار است
شاهنشه غیبی علی آن شاهد لاریب
کز نکهت لطفش همه آفاق بهار است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
دوست بخلوتگه دل برنشست
در برخ خیل رقیبان ببست
نوبت شادی بزن ای نوبتی
کامدم آن دولت رفته بدست
گرچه بود عقل که مفتون تست
ور همه عنقا زکمندت بخست
آهوی ایندشت نیفتد بدام
ماهی این دجله نیاید بشست
میل بمرهم نکند ای طبیب
از نمک عشق چو داغی بخست
شوق بدل آمد و صبرم گریخت
عشق بپا خواست و عقلم نشست
بست بمن در شب دوشینه عهد
از چه ببست وز چه رو بر شکست
داده ام اندر ره تو آنچه بود
خود تو ببر هر چه ببینی که هست
پرتو تو یافته در بتکده
سجده به بت کرد از آن بت پرست
ریخت می عشق علی تا بجام
هر دو جهان آمده زآن نشئه مست
بندگی کس نتوانیم کرد
داغ تو داریم زروز الست
هر که شد آشفته زسودای تو
از همه قیدی بجهان باز رست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
بکمان ابروان بست دو زلف چون کمندت
که زنی بتیرش آندل که گریخته زبندت
نه عجب سپند گر سوخت عجب از آنم
که گرفته خوبآتش زچه خال چون سپندت
بخدا گلی نماند بر روی دل فریبت
نچمد بباغ سروی بر قامت بلندت
زوفا ببخش لیلی تو بر او که هست مجنون
چو سگی بلا به آید بقفای گوسفندت
تو طبیب درد عشقی و دوای دل لب تو
زوفا ترحمی کن بعلیل مستمندت
بفریب خالش ای دل بشکنج زلف ماندی
بهوای دانه رفتی و بدام درفکندت
بولای حیدر آشفته بجو بجان تمسک
که زهول روز محشر نبود دگر گزندت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
غیر سرت بسر و غیر تو در خاطر نیست
نیست ازاهل نظر هر که بتو ناظر نیست
شاهد غیبی و بی پرده و درعین ظهور
ظاهر این است که این بر همه کس ظاهر نیست
هر چه بینی زبدایت بنهایت برسد
غیر عشق تو کش اول نبدو و آخر نیست
عاشق گل نبود و آن همه لافست و گزاف
بلبل باغ که بر خار جفا صابر نیست
نکند فهم سخن گوش کسان ورنه بدهر
نبود سنگ و کلوخی که تو را ذاکر نیست
نبض من دید طبیبی و همی گفت و گریست
درد عشق است و فلاطون بدو قادر نیست
نادر آنست که کس زنده رود از میدان
گر جهان کشته آن دست شود نادر نیست
گفته بودم که چو غایب شود او شکوه کنم
نیست یک لحظه که در دیده و دل حاضر نیست
بمصاف دو جهان کی طلبد نصرت کس
هر کرا غیر علی در دو جهان ناصر نیست
در مدیح تو زآشفته اگر رفت قصور
یکزبان نیست که در مدحت تو قاصر نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
بی تو نتوانم نشستن تاب تنهائیم نیست
بی حضورت لحظه ی برگ شکیبائیم نیست
عشق و رسوائی بهم همخانه آمد از ازل
عاشقم من عاشق و پروا زرسوائیم نیست
سرو چون آن قامت موزون تو در باغ دید
پست شد در خاک و گفتا پای بالائیم نیست
گر برآرم ناله ای در بوستان از شوق نو
بلبلان باغ را تاب هم آوائیم نیست
گر بفرمایند خوبان سجده بر آتش مرا
باخداوندان معنی رای خودرائیم نیست
گر نهی صد کوه بر کاه وجودم میبرم
لیک اندر بار هجرانت توانائیم نیست
طبع من جز بر مدیح مرتضی مایل نشد
گر شدم آشفته اما طبع هر جائیم نیست
بر جحیمم کرد مالک عرضه بهر تجربت
گفت با حب علی اندر تو گیرائیم نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
سرو چالاکی اگر سروی برفتار آمده است
ماه افلاکی اگر ماهی بگفتار آمده است
حور را مانی اگر حوری بدنیا بگذرد
یا پریزادی پری گر خود بدیدار آمده است
گفتم این چشم تو زابرو کرد اشارت سوی زلف
گفت اینش نافه وین آهو زتاتار آمده است
پرده افکندی عزیزا تا که در بازار حسن
یوسف و مصر و زلیخایت خریدار آمده است
تا که در بتخانه چین نقش رویت برده اند
برهن همچون بت چین نقش دیوار آمده است
ای بشیر ار سوی کنعان میروی تعجیل کن
مژده بر یعقوب را یوسف ببازار آمده است
عقل گوید دین تبه شد گرد مهرویان مگرد
عشق میگوید که حسن از بهر این کار آمده است
گر بقبرستان مشتاقان زرحمت بگذری
مرده میگوید مسیحائی دگر بار آمده است
حال دل ناصح چه داند در خم زلف کجت
گوی میداند که در چوگان گرفتار آمده است
زخمه زد مطرب از ناخن بجان نالید چنگ
چون ننالد دل که بروی زخم بسیار آمده است
عالمی خاموش شد زان لعل گویا در جهان
یکجهان ازان چشم خواب آلود بیدار آمده است
پرده دار شاهد غیبی علی مرتضی
ممکنست آشفته و واجب باویار آمده است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
آدمی وار عیان گشت و پری وار برفت
از پسش جامه دران خلق بیکبار برفت
تا صبا نافه زچین سرو زلفش بگشود
مشک خجلت زده در طبله عطار برفت
خواست تا منع زعشقم کند و حسن تو دید
عقل شد بیخود و زین واقعه از کار برفت
دید از لعل تو در ساغر مستان اثری
شیخ پیمانه شکن از سر انکار برفت
بت بپنداشت که مسجود جهان خواهد بود
دید آن جلوه و در پرده پندار برفت
لب چو ضحاک و سر زلف تو ماران بر دوش
ای بسا مغز خرد بر سر این مار برفت
زاهد و برهمنت زلف چلیپا دیدند
سبحه تبدیل شد و رشته و زنار برفت
خون من ریخت و آزرده زکشتن نشدم
تا بیازاردم آن شوخ دل آزار برفت
منم آن بلبل عاشق که بسازم برقیب
تا نگویند که از سرزنش خار برفت
من پی حق بروم سوی نجف آشفته
موسی ار جانب سینا پی دیدار برفت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
حقا که ملامتگر روی تو ندیده است
معنی نشینده است و بصورت نگردیده است
پیغام که آورد سحر باد که از شوق
دیوانه شده بلبل و گل جامه دریده است
ای حلقه بگوش خم زلفین تو خورشید
خط تو خط باطله بر ماه کشیده است
من سینه بناخن بشکافم بره عشق
نشکفت که فرهاد حزین سنگ بریده است
فرهاد نخورده است بجز تیشه خون ریز
خسرو سخن تلخ زشیرین نشنیده است
بی ناوک دلدوز تو دل در بر عشاق
چون ماهی بی آب که در خاک طپیده است
از عشق ندیدیم بجز آتش سوزان
کس از شجر طور جز این میوه نچیده است
نازم رخ بی مثل و نظیر تو که دیده ‏
جز در بر آئینه نظیر تو ندیده است
گو دم مزن از وجد و سماع و طرب و حال
صوفی که زصهبای محبت نچشیده است
شرح غم زلف تو نگارد عجبی نیست
از خامه آشفته اگر مشک چکیده است
زاهد تو و محراب که عاشق بعبادت
محراب بجز آن خم ابرو نگزیده است
ما و رخ زیبای علی آنکه چو نقشش
نقاش ازل بر ورق کن نکشیده است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
بیدردی ای دل من و گوئی طبیب نیست
گر دردمند شکوه کند بس غریب نیست
پندم مگو حکیم و نصیحت که نشنوم
جز عشق در دیار محبت ادیب نیست
صاف از خم طبیعت چون می درآ دلا
ورنه تو را زدرد حقیقت نصیب نیست
عنبر ززلف و گل زرخ و از عرق گلاب
در مجلس حبیب تمنای طبیب نیست
دارم عجب زخضر که جاوید مانده است
عشاق را حیات ابد بس عجیب نیست
ما را که جوشنی است از آن زلف چون زره
پروا زتیر دشمن و طعن رقیب نیست
خالش ببین بچهره غریب و ثنا بگو
رومی اگر که زنگی زاید غریب نیست
گل گوش پهن کرده بافغان بلبلان
او را گمان مکن که غم عندلیب نیست
آشفته هر کس به حبیبی غزل سراست
ما را بجز علی ولی کس حبیب نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
سودابه خم گیسو ضحاک لب نوشت
چشم تو شه ترکان دل گشته سیاوشت
ای سرو قد چالاک گر نیست لبت ضحاک
سر کرده چرا چون مار زلفین تو در گوشت
تا چهره عیان کردی هوش از دو جهان بردی
آورده ام آئینه کز سر ببرم هوشت
با غالیه شد همرنگ سمین بردوش تو
آن غالیه مو سوده از بس ببرو دوشت
من خشک شده چوب و تو گلبن نوخیزی
نبود عجب ار گیرم پیوسته در آغوشت
رخساره خطر دارد زان ناوک چشمک زن
زان روی نهان کرده در خط زره پوشت
بر آتش عشق او آشفته نهادی دیگ
تا شعله بود بر جای از سر نرود جوشت
گویا که زمیخانه بوئی بدماغت خورد
شد سرزنش مستان ای شیخ فراموشت
بر صفحه رقم کردم نام علی اعلی
مانی تو بشو در آب آن دفتر منقوشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
فکرم دقیق گشت بسی در میان دوست
نه زان میان خبر شد و نه از دهان دوست
رحمی خدایرا بمن ای باغبان یار
خاشاک چون برون بری از بوستان دوست
حاشا که گنجد آن بقلم یا که بر زبان
سری که در میان منست و میان دوست
گفتی که چیست آن مژه بر دست ترک چشم
تیری زغمزه مینهد اندر کمان دوست
خضری اگر حیات ابد خواست از خدا
خواهد برای آنکه شود جانفشان دوست
روزی اگر سواره بخاکم گذر کنی
خیزم چو گرد و باز بگیرم عنان دوست
گوئی که شکر است برآمیخته بزهر
از بس که نام غیر رود بر زبان دوست
چون خاک میشوم بهل اینجا روم بخاک
ای پاسبان مران تو مرا زآشینان دوست
هندو در آفتاب نشان تو جسته است
هر ذره ای که هست درو چون نشان دوست
ترسم که مهربان برقیبان شود دلش
نامهربان کنیم دل مهربان دوست
آشفته در طلب پی آنزلف خم بخم
سر میدود چو گوی پی صولجان دوست
حب علی بعشق نکویان مرا فکند
دشمن پرست گشته دل اندر گمان دوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
آهسته ران خدا را جانها فدای جانت
نه دست در رکیبند یاران مهربانت
یکشهر از دهانت انگشت در دهانند
حرفی بگو که دانند تا چیست دردهانت
اغیار در قفا و آه منت عنان گیر
شوق که شهسوارا تا می کشد عنانت
خواههم نسیم باغ زین سود گر نیاید
تاره برند اغیار زین بو ببوستانت
خاکی در آستانت لابد ضرور باشد
بگذار تا بمیرد عاشق در آستانت
گفتم که روبرویت راز درون بگویم
چون آینه عیانست سر دل از نهانت
آویخت چاه بیژن معکوس بر زنخدان
بسته کمند رستم بر گوشه کمانت
از تو نه شکوه بودم گر ناله ای نمودم
شب خواب میر بودم از چشم پاسبانت
بومند و شوم اغیار در آستان مده راه
تو خود هما و سیمرغ باید هم آشیانت
از فتنه زمانه آشفته غم چه داری
بر سر چو سایه باشد از صاحب الزمانت
شد کیمیا مس ما زاکسیر حب حیدر
فقرش غنا ببخشد از هر که در جهانت