عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
ای سر زلف سیه هم دست و همدستان تراست
جان و دل در بند داری هم دل و هم جان تراست
جادوئی و سحر ساز و اژدهای سحر خوار
وز رخ دلدار دست موسی عمران تراست
یک جهان دیوانه داری ای تو زنجیر جنون
هر چه خواهی کن بمردم درد و هم درمان تراست
نه زره سازی همین اعجاز داود است و بس
تو زره سازی زعنبر معجز و برهان تراست
حاجب باغ بهشتی پرده دار جنتی
در نظر اهریمنی و منصب رضوان تراست
کافرت زنار سازد مسلمت سبحه کند
گر بصورت کفری اما باطن ایمان تراست
در دل شب روز آری روز سازی نیمشب
کافتاب و ماه اندر آستین پنهان تراست
زیر هر تاری زمویت گردن روئین تنی
بس عجب نبود کمند رستم دستان تراست
گوی سیمین فلک آویزه چوگان تست
هان بزن گوئی که اینک گوی و هم چوگان تراست
زنگیان را سروری ملک حبش را قنبری
بر سرمه افسری و رایت کیوان تراست
بئده شیر خدائی خواجگی کن در جهان
زان ید و بیضا که داغ زاده عمران تراست
چون سرو سامان آشفته بسودای تو رفت
شایدش مجموع داری چون سر و سامان تراست
گر ببخشائی بهشتم ور بسوزی در جحیم
پیش حکم تو بود یکسان که این و آن تراست
ای مهین دست خدا ای باب علم مصطفی
این ثناخوان گر بود دانا و گر نادان تراست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
عندلیبا در چمن آوازه آواز تست
شورها در پرده عشاق باز از ساز تست
از نشاط نغمه تو غنچه خندد هر سحر
گوش را گل پهن کرده صبح بر آواز تست
چون بنوروز همایون راست برداری نوا
ترک آذربایجان را تکیه بر شهناز تست
این نیاز بلبل شیدا ببانگ زیر و بم
ای گل نوخیز در گلشن برای ناز تست
غنچه را چون چنگل شهباز کردی بهر صید
صعوه مسکین اسیر چنگل شهباز تست
حسن تو ای گل قدیم و عشق بلبل حادثست
هر کجا خیمه زنی او لاجرم انباز تست
گر کنی دارش زخار آماده حق بر دست تست
کز چه افشا کرد سرت چون امین راز تست
لیک گر منصور وش سر انا الحق گفت فاش
گر کنی بردار یا سایش که سرافراز تست
باری ای گل تو بحسن پنج روز خود مناز
نازم آن گل را که بویش مایه ابراز تست
گر بود بر عندلیبت فخر آشفته رواست
کی گل گلزار همچون گلبن طناز تست
آن گل باقی که اندر گلشن وحدت شکفت
عشق او شور افکن طبع سخن پرداز تست
تا نگارین کرده ی صفحه بوصف عارضش
مانی چین بنده پیش کلک افسونساز تست
ای گل باغ ولایت ای بهار جاودان
بی تفاوت در نظر انجام با آغاز تست
ار پرش سوزی بر آتش ارزد ایشمع ازل
زانکه گر پروانه را پر باشد از پرواز تست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
از شعله آه من جهان سوخت
تنها نه زمین که آسمان سوخت
این آتش و آب دیده و دل
هم وهم بشست و هم گمان سوخت
کی سوز دلم نهان بماند
زین داغ که مغز استخوان سوخت
این سوز نهفته درون را
گفتم که بگویمش زبان سوخت
فریاد که پیک آه مجنون
در قافله بود کاروان سوخت
این خضر که بود کاندرین راه
از آب حیات همرهان سوخت
آه دل من شدت عنان گیر
هشدار که اسب وهم عنان سوخت
مرغ دل من بسینه از شوق
ققنس صفت اندر آشیان سوخت
بلبل زفراق گل چو نالید
تنها نه که باغ باغبان سوخت
میخواست که سوز عشق سنجد
آشفته مرا بامتحان سوخت
نه عقل بجا بماند و نه دین
از شعله عشق این و آن سوخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
نام جانرا نتوان برد که جانان اینجاست
منه آن زلف که سودای دل و جان اینجاست
زاهد آمد زدر و دید بت حور سرشت
گفت اینجا نه بهشتست که غلمان اینجاست
هر طرف حور وشی جام زکوثر بر کف
در گمانم که مگر جنت رضوان اینجاست
خضر خطت بلب لعل اشارت میکرد
تشنگان مژده که سرچشمه حیوان اینجاست
بور ای عقل که دل منزل عشق ازل است
بگذر ای دیو که مأوای سلیمان اینجاست
غنچه خامش بنشین کان گل خندان آمد
ابر گو لاف مزن دیده گریان اینجاست
مست پیمان شکنم آمده پیمانه بکف
جای بشکستن پیمانه و پیمان اینجاست
پیش زلفش نتوان سر بسلامت بردن
گو زمیدان ببرد چون خم چوگان اینجاست
گفتی آشفته پریشانیت امشب از چیست
چکنم حلقه آن زلف پریشان اینجاست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
دلی که روز و شبان از پی نظر میگشت
ززخم تیز نظر دوش بیخبر میگشت
کسی که پا نکشیدی زکعبه در همه عمر
بطوف میکده میدیدمش بسر میگشت
بلی مسیر قمر عقربست و این عجبست
که دوش عقرب زلف تو بر قمر میگشت
اگر تو موی میانرا بجلوه ننمودی
کس این خیال نکردی که مو کمر میگشت
نخوردی آب نی کلکم ار زچشمه خضر
نه میوه سخنش تازه بود و تر میگشت
چنان ببزم طرب دوش چنگ زد مطرب
که گوش زهره زمزمار و عود کر میگشت
چه بود لذت این سوختن که آشفته
نهاد خرمن و اندر پی شرر میگشت
حساب حشر نداشتم چه میشدی با خلق
اگر نه حیدر کرار دادگر میگشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
بغیر ساحت لیلی اگر چه صحرائیست
گمان مدار که مجنون پی تماشائیست
زدشت عقل گذر کن که جای پرخطر است
بکوی عشق بکش رخت را که خوش جائیست
میان تهی شمرندت که نیست پای شکیب
دهل صفت گرت از ضرب دست غوغائیست
اگر بکشور یغماست جای لشکر ترک
بترک چشم تو نازم که شهر یغمائیست
بجز بیاد لبت باده گر کشد باد است
بروزگار تو هر جا که باده پیمائیست
اگر که منزل دیوانگان بود زنجیر
چرا به هر خم موی تو جای دانائیست
کسی که دست کش او راست حلقه کعبه
چه غم که خار مغیلان شکسته در پائیست
زقید قامت سرو چمن شدم آزاد
چرا که دل بکمند بلند بالائیست
تو آستین چه فشانی که عاشقان نروند
که لاجرم مگسی هست تا که حلوائیست
ندانمت زکجا و چه مظهری ایعشق
به هر سری زتو در روزگار سودائیست
چه غم زضربه طوفان عشق آشفته
چو نوح هست چه اندیشه ات که دریائیست
حذر زسطوت سلطان کجا بود درویش
تو را که همچو علی در زمانه مولائیست
زهول روز حسابت نباشد اندیشه
گرت زغیر تبرا بر او تولائیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
تو را سری در آن موی میان هست
در آن سرت بهر مو یک نشان هست
شبم تار است بی خورشید رویت
اگر صد ماهرو اندر جهان هست
علاج عشق را گفتم کند عقل
روان شد عقل و عشقم همچنان هست
شده تا خار کویت بستر من
نپندارم بساط پرنیان هست
بیا برگیر از خاکم که گویند
همائی را هوای استخوان هست
نهان شد کاروان و رفت محمل
ولی بانگ درای کاروان هست
در فردوس اگر رضوان ببندد
چه غم ما را خرابات مغان هست
نپندارم که جز کوی تو باشد
خدا را گر بهشت جاودان هست
سگت را با من الفت ماند برجا
همانا استخوانی در میان هست
فروناید مرا بر آسمان سر
مرا تا راه بر آن آستان هست
ببری گر سرم چون شمع بر خلق
کنم روشن حدیثت تا زبان هست
حدیث نکته ی موهوم وهم است
گمانی گر بود در آن دهان هست
علی پیر خرابات است و از جان
کنم آشفته وصفش تا که جان هست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
مرا تو حاصل گفتاری از جهان ایدوست
بهای هر نظرت صد هزار جان ایدوست
نه صعوه جا نکند در دهان افعی و مار
چرا بزلف تو دل کرده آشیان ایدوست
بر آستان که اگر جم بود ندارد فخر
سریکه می نه بسودت بر آستان ایدوست
مراست قطره خونی نثار مقدم تست
بیا و تیغ بیار و بریز هان ایدوست
شوم چو عظم رمیم و ولیک همچون نی
نوای عشق تو خیزد زاستخوان ایدوست
نه هر کجا که بود گو رود پی چوگان
مرا سریست چرائی تو سرگران ایدوست
خضر زچشمه حیوان بقا گرفت تو را
دمیده خضر بر اطراف آندهان ایدوست
بشوق بال فشانی است جان بخاک درت
مرا زتنگی این خانه وارهان ایدوست
ندانم که از پریشان شد است آشفته
ولی بزلف تو دارد دلم گمان ایدوست
بعشق معتقدم من که آن ولی خداست
باعتقاد بمردیم همچنان ایدوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
هر کرا خسرو دل در گرو شیرین است
باغ فردوس دلش منزل حور العین است
خاک فرهاد چه بر باد دهی ای خسرو
که برآمیخته خاکش بغم شیرین است
عنکبوتست که در پرده مگس صید کند
آنکه بی پرده کبوتر ببرد شاهین است
آه اگر دست بخون دگران آلاید
آنکه سر پنجه اش از خون دلم رنگین است
خار پشتست و مغیلان شب هجرم بستر
گر زدیبا و حریرم همه شب بالین است
نوبهارم زفراق تو دهد رنگ خزان
گر بدیماه بود وصل تو فروردین است
بوی لیلی بسر تربت مجنون چو رسید
خیزد و گوید روح الله منظور این است
شاه بیعشق گدائیست بسی بی تمکین
گرچه درویش بود عاشق با تمکین است
بدعا خواسته آشفته چو وصلت از خدا
همه شب ذکر ملایک بسما آمین است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
مگر لیلی میان کاروان است
که مجنون در قفای ساربان است
نه تنها من در این وادی اسیرم
که بس کشته در این ریگ روان است
سلیمانی تو و باد است ناقه
تو خورشیدی و محمل آسمان است
چگویم آن عماری چیست و آن مه
بود جسمی که جانش در میان است
منجم گو بیا و ین طرفه بنگر
که بر مه عنبر تر سایه بان است
بنا میزد زماه پرنیان پوش
که عارض از حریر و پرنیان است
حجاب چهره کردی زلف مشکین
و یا روزیست کاندر شب نهان است
بنه کوه و منه بار غم هجر
که این بارم بجان و دل گران است
کشم جور و ندارم رشگ بر غیر
بحمدالله بتم نامهربان است
نخواهم پا کشیدن از در تو
سری کاندر وفا کردم همان است
زمانی را که عشقم کرد تمکین
بگفتم عقل را آخر زمان است
محبت کشتم و بر دشمنی داد
وفا کردم جفا پاداش آن است
اگر پیرم من آشفته غمی نیست
که بر سرسریم از آن جوان است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
بهای عشق که داند که در جهان چنداست
همین بس است که بر عشق ماسوا بند است
پی بهشت برد شیخ روز و شب زحمت
مگر بهشت بدیدار دوست مانند است
چگونه بگسلم از تو که تارهای وجود
بتار زلف تواش بستگی و پیوند است
تو آن بتی که بفرقان و آیه و برهان
بروی و موی تو حق را عظیم سوگند است
بجلوه رخ تو بنگرد بدیده دل
بشاهد ازلی هر کس آرزومند است
متاع این دل مسکین من که بشناسد
زبسکه قافله دل بکویت افکند است
کجا صبور بمانم چسان بهوش زیم
که سیل عشق تو بنیاد عقل برکند است
حدیثی از لب تو گفته مدعی در بزم
بزخمهای درونم نمک پراکند است
گشاد و بست جهان نیست جز به پنجه او
چراکه دست علی پنجه خداوند است
غلام همت آنم که در طریق وفا
هر آن جفا که ببیند زدوست خرسند است
حدیث زلف تو آشفته مینوشتی دوش
که رشحه قلم تو عبیر آکند است
نسیم لطف علی چون در اهتزاز آید
چه غم که بار گناه تو کوه الوندست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
چشمه خور برای دیدن نیست
آتش از بهر آرمیدن نیست
سر برند از درخت و سرسبز است
نخل را تاب سر بدیدن نیست
گر بگوید حدیث عشق زبان
گوش را طاقت شنیدن نیست
جسم بر جان حجاب جانان است
لاجرم چاره جز دریدن نیست
وه که جبریل را بمقدم عشق
چاره جز بال گستریدن نیست
دهر فرزند از چه میزاید
کش سر بچه پروریدن نیست
عشق هست آن کمان که رستم را
قوت این کمان کشیدن نیست
هر که لعل لب بتی نگزید
حاصلش غیر لب گزیدن نیست
شجر عشق راست میوه شرر
این ثمر از برای چیدن نیست
هر که دل کرد وقف تیر نظر
چاره اش جز بخون طپیدن نیست
زلف چوگان و گوی او سرماست
عادت گو بجز دویدن نیست
روح آشفته مرغ گلشن تست
جز بکوی تواش پریدن نیست
هر که شد مست جام عشق علی
کوثرش را سر چشیدن نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
وه که جز جور و جفا رسم نکورویان نیست
بیوفا هست گل باغ و چه گل رویان نیست
کیمیائیست وفا گرچه در این دور زمان
کیست کز جان و دل اکسیر مرا جویان نیست
بس سکندر زپی چشمه حیوان جا داد
نتوان گفت که کس در طلبش پویان نیست
هر کرا بار بود در حرم خلوت یار
غمش از سرزنش گفته بدگویان نیست
گر کسی یار نکو روی در آغوش کشید
فارغ از شنعت پی در پی بدجویان نیست
عاقلش آدمی آشفته نخواند هرگز
هر که دیوانه زنجیر پریرویان نیست
در بر اهل ادب صاحب دیوان نبود
هر کرا نام علی زیب ده دیوان نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
بت پرستنده بت رویت
کفر زنار بند گیسویت
جامه کعبه حلقه مویت
قبله خانه طاق ابرویت
چه تفاوت مرا زدیر و حرم
زین دو من روی کرده بر رویت
ای بلا خانه زاد بالایت
فتنه مفتون چشم جادویت
زورمندان اسیر بیمارت
شیر مردان شکار آهویت
قند و شکر زلعل شیرینت
مشک و عنبر زخاک مشکویت
با همه ناز سرو آزاده
بنده شد پیش قد دلجویت
گل که در رنگ و بو بود ممتاز
عاریت کرده رنگ و هم بویت
چاه بیژن نگون زغبغب تو
خام رستم کمند گیسویت
خیل روئین تنان بعرصه رزم
در حذر از کمان ابرویت
با چنین لطف پنجه و ساعد
کوه لرزد زدست و بازویت
در بشر نیست این کمال و جمال
مگر از حیدر است نیرویت
تن لطیف و سخن شکر چکنم
دل سنگین و تندی خویت
دل آشفته بین که از زلفت
کرده آشفته حلقه مویت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
این شکل بشر زمشکلاتست
ممکن چو تو کی زممکنانست
این جمله صفات کبریائی
تفسیر بیان حسن ذاتست
حاشا که بجز خط تو باشد
بر تنگ شکر اگر نباتست
پیش گل روی تو گلستان
چون نقش بر آب بی ثباتست
کی ذات تو را صفت توان کرد
کاوصاف تو برتر از صفاتست
بر دیده ما بران سفینه
کاین دجله آن دگر فراتست
در بتکده رو که بشکنی بت
کی چون تو صنم بسومناتست
صبحست قفای شام هجران
در ظلمت چشمه حیاتست
هر چیز بود جهت پذیرد
جز عشق که خارج از جهاتست
در بازی عشق خسرو عقل
شاه است ولی اسیر و ماتست
آشفته میفروش نوح است
میخانه سفینه نجاتست
از خاک نجف تو رو مگردان
کاین خانه پناه کایناتست
در وصف علیست عقل حیران
نه واجب نه زممکناتست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
ای قضا و قدر ایستاده بحکم و رایت
ماه و خور آینه رای جهان آرایت
تو کدامین شهی ای عشق که چون تکیه زدی
هیچ سلطان نتوان تکیه زند بر جایت
جان بکاهد غم ایام وزتو جان بخشست
بود این خاصیت اندر غم جان افزایت
در سویدای درون عشق تو منزل دارد
گر سرم میرود از دل نرود سودایت
سرو جانیست بکف بهر نثار قدمت
تا اشارت کنی افشانمش اندر پایت
همره عشق بافلاک مرو ای جبریل
که زپرواز فتد بال جهان پیمایت
هر که از چاشنی تیر تو خوش کرده مذاق
جای در سینه دهد ناوک جان آسایت
توئی آن شاهد یکتا که بمرآت جهان
فنکی عکس نه عکسی که بود همتایت
فاش آشفته بگو خلوت وحدت زعلیست
سر توحید بیان کن چه غم از اعدایت
رنگ جامه جانرا بخم مهر علی
تا که از رنگ علایق نبود پروایت
گر کست تیغ زند تا که بریزی مهرش
حاش لله که بشمشیر بگردد رایت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
دل از دو جهان کرده بعشق تو قناعت
جان سوده بخاک حرمت جبهه طاعت
دل اهل ریاضت بود و با دهنت ساخت
با هیچ کند صبر به تنگی قناعت
از طعنه دشمن نروم من زدر دوست
گو سنگ ملامت بزن و تیر شناعت
ما را بجز از بار گنه نیست متاعی
جز عفو تو کس را نشناسم بشفاعت
شاید مس قلب من خاکی شود اکسیر
از خاک سیه زر بکنند اهل صناعت
جز جان پی ایثار توام نیست متاعی
جز عفو تو کس را نشناسم بشفاعت
شاید مس قلب من خاکی شود اکسیر
از خاک سیه زر بکنند اهل صناعت
جز جان پی ایثار توام نیست متاعی
با قیمت یوسف چکند تنگ بضاعت
گفتی بدم مرگ بود ساعت وصلم
من روز و شبان میشمرم آندم و ساعت
پروانه صفت گرد سر شمع بگردیم
کز سوختنش بزم فروزند جماعت
هر کس بامید عمل آید بصف حشر
آشفته درآید زدر عجز و ضراعت
المنت لله که ثمر حب علی داد
تخمی که در این مزرعه کردیم زراعت
دین و دل و صبر و خرد و جان و تنی بود
در دادم و شرمنده زتنگی بضاعت
طفلی بصف عشق بجولان چه درآید
رستم نزده لاف زمردی و شجاعت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
خار ره عشق بوستان است
گل عاریتی زبوستان است
کی هاله زحسن مه بکاهد
خط زینت روی دلستان است
مرغی که پرد بوادی عشق
در حلقه دامش آشیان است
روی تو زغایت ظهورش
از دیده این و آن نهان است
از رتبه عشق لوحش الله
کش عرش کمینه آستان است
آهسته بران که ساربانا
مجنون بقفای کاروان است
عشق ازلست سرنوشتم ‏
تا اشم ابد سخن همان است
این طفل که بود کز شکوهش
رستم بمصاف ناتوان است
از بهر نثار خاک راهت
هر چند بود حقیر جان است
آشفته مدیح حضرتی گوی
کش سر خدا زرخ عیان است
در خاک نجف مکان حیدر
جستی و باوج لامکان است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
زتن بریدن جان پیش عاشق آسانست
زجان بریدن جانان هزار چندانست
چه نور بود ندانم بنار ابراهیم
که آتشش همه باغ گلست و ریحانست
اگر تو زهر فرستی بکام من حلواست
نمک بسای بداغم که عین درمانست
نظر زکوی تو کردن بسوی کعبه خطاست
که دل بغیر تو دادن خلاف ایمانست
اگر تو حکم کنی سر بنه بتیغ نهم
که بندگان تو را سر بخط فرمانست
ننالم ار بخورم صد هزار زخم از تو
اگر بنالم گاهی زداغ هجرانست
تفاوتی که زعشاق هست بازهاد
همان تفاوت بین الدواب و انسانست
مرا نظر بگل خویش و بوستان بانرا
گمان که این زتماشائیان بستانست
کمینه ابجدی مکتب فلاطونست
که عقل در بر عشق تو طفل نادانست
شکنج زلف پریشان در آینه بنگر
مکن تو عیب بر آشفته گر پریشانست
میان ممکن و واجب علیست واسطه ای
که واجب است ولی در لباس امکانست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
هر کرا چشم هر نفس بکسی است
نیست عاشق یقین که بوالهوسی است
دل منه بر عروس ملک جهان
کاو بپنهان بعهد چون تو بسی است
جز بدامان دوست دست مزن
تا تو را پا بجا و دست رسی است
نفسی دامنش مده از دست
در جهانت اگر که هم نفسی است
روح در سینه بی هم آوازی
همچو مرغی که بسته در قفسی است
گو بحلوائیش که منع مکن
بر عسل پرفشان اگر مگسی است
روح مجنون میان قافله بود
تو مپندار ناله جرسی است
کیست آشفته در گلستانت
افتاده بباغ خار و خسی است
ای علی ای امیر عرش سریر
ناکسی گر گریخت در تو کسی است