عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
درده خبری بما هم امشب
کز سینه برآمد آهم امشب
گو شمع میار در شبستان
کامد بشبانه ما هم امشب
آمد بسیاه چالم آن مه
با یوسف خود بچاهم امشب
در ظلمت زلف خضر خطت
داده بلب تو راهم امشب
معشوق مرا گدای خود خواند
از دولت عشق شاهم امشب
ساقی قدحی بیاد او بخش
کایزد بخشد گناهم امشب
هر چند گناهکار عشقم
اشکم شده عذرخواهم امشب
در دل نبود بغیردلدار
باشد دل من گواهم امشب
دادم بنگاه تو دل و دین
شرمنده آن نگاهم امشب
تا سر بنهم بپای خورشید
چون شمع بصبحگاهم امشب
آشفته شب اسیر تا راست
ای زلف بده پناهم امشب
کز سینه برآمد آهم امشب
گو شمع میار در شبستان
کامد بشبانه ما هم امشب
آمد بسیاه چالم آن مه
با یوسف خود بچاهم امشب
در ظلمت زلف خضر خطت
داده بلب تو راهم امشب
معشوق مرا گدای خود خواند
از دولت عشق شاهم امشب
ساقی قدحی بیاد او بخش
کایزد بخشد گناهم امشب
هر چند گناهکار عشقم
اشکم شده عذرخواهم امشب
در دل نبود بغیردلدار
باشد دل من گواهم امشب
دادم بنگاه تو دل و دین
شرمنده آن نگاهم امشب
تا سر بنهم بپای خورشید
چون شمع بصبحگاهم امشب
آشفته شب اسیر تا راست
ای زلف بده پناهم امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بچهره ات شده آنزلف مشکفام نقاب
بدان صفت که حواصل بزیر پر عقاب
تو را بزلف نژند آمده حجاب جمال
که دود تیره بر آتشکده شده است حجاب
نه دل خراب تو شد زاولین نظر ای عشق
برای چیست که لشکرکشی بملک خراب
زسیم خام تو ابریشم دلم بگسیخت
کمند تافته شصت خم بچهره متاب
بباغبان که بگوید حدیث از آن لب لعل
که خون خلق بخورد آن دو غنچه سیرآب
پی گزند دلم زلف بر رخت لرزان
چو عقربی که برآید بسیر در مهتاب
دهان تنگ تو رانیست جای گفت و شنید
که فارغم زسؤالش که نیست جای جواب
کجا سفینه دلرا سکون پدید آید
مرا که مردم دیده فتاده در غرقاب
تو را که آب حیات است در کف ایساقی
بیا و تشنه لبی را بجرعه دریاب
تو را که نفس پرستی چه لاف حق گوئیست
مگو که باشد آشفته مدعی کذاب
بدان صفت که حواصل بزیر پر عقاب
تو را بزلف نژند آمده حجاب جمال
که دود تیره بر آتشکده شده است حجاب
نه دل خراب تو شد زاولین نظر ای عشق
برای چیست که لشکرکشی بملک خراب
زسیم خام تو ابریشم دلم بگسیخت
کمند تافته شصت خم بچهره متاب
بباغبان که بگوید حدیث از آن لب لعل
که خون خلق بخورد آن دو غنچه سیرآب
پی گزند دلم زلف بر رخت لرزان
چو عقربی که برآید بسیر در مهتاب
دهان تنگ تو رانیست جای گفت و شنید
که فارغم زسؤالش که نیست جای جواب
کجا سفینه دلرا سکون پدید آید
مرا که مردم دیده فتاده در غرقاب
تو را که آب حیات است در کف ایساقی
بیا و تشنه لبی را بجرعه دریاب
تو را که نفس پرستی چه لاف حق گوئیست
مگو که باشد آشفته مدعی کذاب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
دست ساقی آتش افکنده در آب
کاتشم بر جان زد این جام شراب
دفتر تقوی به آب می بشوی
نیست درس عشق محتاج کتاب
مستی و مستوری آتش دان و نی
می بده تا می بسوزانی حجاب
هر که سر خوش آمد از صهبای عشق
هست مستغنی ز مستی شراب
حیله و دستان او از من مپرس
بنگر از خون منش دستان خضاب
چشم خواب آلود مست رهزنت
برد از افسونگری از دیده خواب
باز کن آشفته از زلفش گره
تا نگوید کس حدیث از مشک ناب
کاتشم بر جان زد این جام شراب
دفتر تقوی به آب می بشوی
نیست درس عشق محتاج کتاب
مستی و مستوری آتش دان و نی
می بده تا می بسوزانی حجاب
هر که سر خوش آمد از صهبای عشق
هست مستغنی ز مستی شراب
حیله و دستان او از من مپرس
بنگر از خون منش دستان خضاب
چشم خواب آلود مست رهزنت
برد از افسونگری از دیده خواب
باز کن آشفته از زلفش گره
تا نگوید کس حدیث از مشک ناب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
نوبهار است و عروس گل کشید از رخ نقاب
رخت عیش از کاخ اندر باغ آور با شتاب
عندلیب از شاخ گلبانگ صبوحی میزند
یعنی از غفلت برون آیید از مستان خواب
من غزل خوان تو بلبل نغمه سنج از گل به باغ
چنگ مطرب در رباب و جام ساقی پرشراب
شاهد گلزار بی پرده است می ده ساقیا
تا مگر پرده نشین من درآید بی حجاب
شاخ طوبی در بر بالای رعنای تو خم
آب کوثر پیش لعل می پرست تو سراب
با مدادی عنبرین نقاش شیرین کار صنع
زد رقم بر آن گل رخسار خط انتخاب
تیر اگر بارد زدیدار بتان دیده مدوز
تیغ اگر آید زمیدان نکویان رخ متاب
تا نگریم من نخندد غنچه آن لعل لب
آری آری خنده گل باشد از اشک سحاب
نیست حایل نه حجابش پیش چشم حق شناش
هر که چون آشفته بیند روی شاهد بی نقاب
زما تو بی سبب ای آفتاب روی متاب
که هست ماه رخت شمع محفل اصحاب
زبیم نرگس فتان تست پرده نشین
نه اینکه فتنه ی آخر زمان بود در خواب
حدیث شوق تو را مینگاشت نیست عجب
اگر بجای مداد از قلم چکد خوناب
رخت عیش از کاخ اندر باغ آور با شتاب
عندلیب از شاخ گلبانگ صبوحی میزند
یعنی از غفلت برون آیید از مستان خواب
من غزل خوان تو بلبل نغمه سنج از گل به باغ
چنگ مطرب در رباب و جام ساقی پرشراب
شاهد گلزار بی پرده است می ده ساقیا
تا مگر پرده نشین من درآید بی حجاب
شاخ طوبی در بر بالای رعنای تو خم
آب کوثر پیش لعل می پرست تو سراب
با مدادی عنبرین نقاش شیرین کار صنع
زد رقم بر آن گل رخسار خط انتخاب
تیر اگر بارد زدیدار بتان دیده مدوز
تیغ اگر آید زمیدان نکویان رخ متاب
تا نگریم من نخندد غنچه آن لعل لب
آری آری خنده گل باشد از اشک سحاب
نیست حایل نه حجابش پیش چشم حق شناش
هر که چون آشفته بیند روی شاهد بی نقاب
زما تو بی سبب ای آفتاب روی متاب
که هست ماه رخت شمع محفل اصحاب
زبیم نرگس فتان تست پرده نشین
نه اینکه فتنه ی آخر زمان بود در خواب
حدیث شوق تو را مینگاشت نیست عجب
اگر بجای مداد از قلم چکد خوناب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
شدم به مژده ی وصلت امیدوار امشب
به عکس هجر توام کرده سوگوار امشب
زاشک و آه کران تا کران گرفت دلم
باین سپاه کنم با تو کارزار امشب
برای دیدن رویت اگر چه مرد رقیب
بیا ببین که بمردم هزار بار امشب
زخون دل می صافم به ساغر است ولی
شراب غیر به تو گشته سازگار امشب
به موج آمده سیلاب چشم در کویش
بیا رقیب و از این بحر کن کنار امشب
چو گرد از سر کویش رسیده ام یعقوب
سراغ یوسف خود گیر از این غبار امشب
نیامدی چو به بالین مرا برای علاج
بیا طبیب زمانیم بر مزار امشب
قرارگاه رقیب است زلفش آشفته
مجو قرار این جان بیقرار امشب
ندیده ایم زامکان یکی نظیر علی
زممکنات گسستیم پود و تار امشب
حجاب نه توی گردون زآه خواهم سوخت
اگر که برفکند پرده پرده دار امشب
به عکس هجر توام کرده سوگوار امشب
زاشک و آه کران تا کران گرفت دلم
باین سپاه کنم با تو کارزار امشب
برای دیدن رویت اگر چه مرد رقیب
بیا ببین که بمردم هزار بار امشب
زخون دل می صافم به ساغر است ولی
شراب غیر به تو گشته سازگار امشب
به موج آمده سیلاب چشم در کویش
بیا رقیب و از این بحر کن کنار امشب
چو گرد از سر کویش رسیده ام یعقوب
سراغ یوسف خود گیر از این غبار امشب
نیامدی چو به بالین مرا برای علاج
بیا طبیب زمانیم بر مزار امشب
قرارگاه رقیب است زلفش آشفته
مجو قرار این جان بیقرار امشب
ندیده ایم زامکان یکی نظیر علی
زممکنات گسستیم پود و تار امشب
حجاب نه توی گردون زآه خواهم سوخت
اگر که برفکند پرده پرده دار امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
تا برد رنج خمار و تا زداید رنج خواب
ساغر می از خم گردون برآورد آفتاب
یا رب این می از کجا خورده که همچون بخت من
نرگس مخمور ساقی برنمیخیزد زخواب
مطرب زهره جبین بذله بخوان چنگی بزن
تا بنوشم باده گلگون بگلبانگ رباب
ساقی خمخانه در ده آن شراب آتشین
کز شعاع او بسوزم پرده این نه حجاب
طره حوراوشی دارم که در باغ بهشت
می نهم بر گردن حوری و غلمان زان طناب
در خیال ماه رویت یکدمم دیده نخفت
چون نکو دیدم همه شب میزدم نقشی بر آب
تا چه یونس دل برون آمد زبطن حوت عشق
هفت دریا در نظر آید مرا موج سراب
برنپیچم سر زجور بیحسابت از کمند
دستت از دامن نمیدارم الی یوم حساب
گر بهشتم بی تو منزلگه بود بئس المصیر
با تو گر دوزخ مرا مأوا بود حسن المآب
هر که را اندر ولای تو شکی باشد بدل
گر در آبش افکنی آتش شود بی ارتیاب
ساغر می از خم گردون برآورد آفتاب
یا رب این می از کجا خورده که همچون بخت من
نرگس مخمور ساقی برنمیخیزد زخواب
مطرب زهره جبین بذله بخوان چنگی بزن
تا بنوشم باده گلگون بگلبانگ رباب
ساقی خمخانه در ده آن شراب آتشین
کز شعاع او بسوزم پرده این نه حجاب
طره حوراوشی دارم که در باغ بهشت
می نهم بر گردن حوری و غلمان زان طناب
در خیال ماه رویت یکدمم دیده نخفت
چون نکو دیدم همه شب میزدم نقشی بر آب
تا چه یونس دل برون آمد زبطن حوت عشق
هفت دریا در نظر آید مرا موج سراب
برنپیچم سر زجور بیحسابت از کمند
دستت از دامن نمیدارم الی یوم حساب
گر بهشتم بی تو منزلگه بود بئس المصیر
با تو گر دوزخ مرا مأوا بود حسن المآب
هر که را اندر ولای تو شکی باشد بدل
گر در آبش افکنی آتش شود بی ارتیاب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
کاروان گم کرده امشب زاشک مجنون پی در آب
ترسم ای لیلی کزین طوفان شود گم حی در آب
عکس جام و ساقی و می شد عیان در آب صاف
میتوانی جست ای مخمور مفلس پی در آب
برق آه نائی اندر نیستان افتاد دوش
زآتش پنهان او ترسم بسوزد نی در آب
دفتر پرهیز خود شستم زآب میکده
گشت آن طومارسی ساله بیکدم طی در آب
بحر عشق است و ندارد هیچ پایان و کنار
تا تواند گو براند نوح کشتی هی در آب
خون دلرا دیده خورد وزو سراغی کردیار
این دل سرگشته را گم گشت آخر پی در آب
زاشک و آه خود کناری کن دمی آسوده باش
تابکی در آتشی آشفته و تاکی در آب
ترسم ای لیلی کزین طوفان شود گم حی در آب
عکس جام و ساقی و می شد عیان در آب صاف
میتوانی جست ای مخمور مفلس پی در آب
برق آه نائی اندر نیستان افتاد دوش
زآتش پنهان او ترسم بسوزد نی در آب
دفتر پرهیز خود شستم زآب میکده
گشت آن طومارسی ساله بیکدم طی در آب
بحر عشق است و ندارد هیچ پایان و کنار
تا تواند گو براند نوح کشتی هی در آب
خون دلرا دیده خورد وزو سراغی کردیار
این دل سرگشته را گم گشت آخر پی در آب
زاشک و آه خود کناری کن دمی آسوده باش
تابکی در آتشی آشفته و تاکی در آب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
منکه پرداخته خانه زاغیار امشب
از چه بی پرده نیاید ببرم یار امشب
هست از شور مخالف بسرم غوغائی
مطرب بزم بگردان ره از این تار امشب
بی حضورت دلم از کعبه و بتخانه گرفت
بگسلم رابطه سبحه و زنار امشب
طور میخانه زانوار تجلی است چو روز
گو بموسی که بود نوبت دیدار امشب
نه همین ماه بگفتار بود در مجلس
کامده سرو در این خانه برفتار امشب
آن لب باده فروشت چه بکام است دلا
گو ببندند در خانه خمار است امشب
تا زلیخا صفتی مشتری دل شودم
یوسف خویش کشم بر سر بازار امشب
من که اسرار حقیقت همه افشا کردم
همچو منصور روم گو بسردار امشب
سر اغیار شد آویزه آنزلف دو تا
وه که این بار بخاطر شده سربار امشب
موج خیز است زبس سیل سرشکم ترسم
نگذار زمن دلشده آثار امشب
میکنم وصف از آنزلف سیه آشفته
تا شود بزم پر از نافه تارتار امشب
سر من خاک ره تو بود ای میر نجف
از سر رحمتش از خاک تو بردار امشب
از چه بی پرده نیاید ببرم یار امشب
هست از شور مخالف بسرم غوغائی
مطرب بزم بگردان ره از این تار امشب
بی حضورت دلم از کعبه و بتخانه گرفت
بگسلم رابطه سبحه و زنار امشب
طور میخانه زانوار تجلی است چو روز
گو بموسی که بود نوبت دیدار امشب
نه همین ماه بگفتار بود در مجلس
کامده سرو در این خانه برفتار امشب
آن لب باده فروشت چه بکام است دلا
گو ببندند در خانه خمار است امشب
تا زلیخا صفتی مشتری دل شودم
یوسف خویش کشم بر سر بازار امشب
من که اسرار حقیقت همه افشا کردم
همچو منصور روم گو بسردار امشب
سر اغیار شد آویزه آنزلف دو تا
وه که این بار بخاطر شده سربار امشب
موج خیز است زبس سیل سرشکم ترسم
نگذار زمن دلشده آثار امشب
میکنم وصف از آنزلف سیه آشفته
تا شود بزم پر از نافه تارتار امشب
سر من خاک ره تو بود ای میر نجف
از سر رحمتش از خاک تو بردار امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
چیست آن رخساره در مشکین نقاب
دل دل شب مینماید آفتاب
زلف چون چوگان رستم در مصاف
تیر مژگان ناوک افراسیاب
در زنخدان چاه دارد یوسفم
بر سر چه طره اش مشکین طناب
توسن نازت بود در زیر زین
من کنم از حلقه چشمت رکاب
دائمت با غیر هستی مهربان
باری از من کم مکن خشم و عتاب
مهر و مه با تو چو ذره پیش مهر
سلسبیلت بالبان موج سراب
خسروان از عهد آدم تاکنون
بنده و تو خسرو مالک رقاب
بوترابی و بکویت بارها
عرش گفته لیتنی کنت تراب
چون حساب حشر با حیدر بود
غم مدار آشفته از روز حساب
دل دل شب مینماید آفتاب
زلف چون چوگان رستم در مصاف
تیر مژگان ناوک افراسیاب
در زنخدان چاه دارد یوسفم
بر سر چه طره اش مشکین طناب
توسن نازت بود در زیر زین
من کنم از حلقه چشمت رکاب
دائمت با غیر هستی مهربان
باری از من کم مکن خشم و عتاب
مهر و مه با تو چو ذره پیش مهر
سلسبیلت بالبان موج سراب
خسروان از عهد آدم تاکنون
بنده و تو خسرو مالک رقاب
بوترابی و بکویت بارها
عرش گفته لیتنی کنت تراب
چون حساب حشر با حیدر بود
غم مدار آشفته از روز حساب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
بیا که پرده اسرار پاره شد امشب
چه رازهای نهان آشکاره شد امشب
میانه دل و دلدار رشته محکم شد
اگر چه خرقه و دستار پاره شد امشب
لباس لیل که ستار کار صوفی بود
چو صبح پیرهنش از چه پاره شد امشب
چو ماه من بمحاق است و مدعی بوثاق
زاشک دامن من پرستاره شد امشب
شمرده ام عدد اشگ من فزونتر شد
بیا که لشکر انجم شماره شد امشب
چو از مقام حقیقت بروز کرد مجاز
ازین مقام بعهدم کناره شد امشب
تو ای طبیب که گفتی دوا ندارد عشق
برو برو که بناچار چاره شد امشب
برای تجربها عمر خضر کافی نیست
که احتیاج بعمر دوباره شد امشب
بکن قبای محبت بپوش رخت هوس
که این لباس بتن بیقواره شد امشب
مگر خطای نظر دیده شد زآشفته
که پیش اهل نظر او نظاره شد امشب
بشوی دفتر الفت بآب مهر علی
مرا زپیر مغان این اشاره شد امشب
چه رازهای نهان آشکاره شد امشب
میانه دل و دلدار رشته محکم شد
اگر چه خرقه و دستار پاره شد امشب
لباس لیل که ستار کار صوفی بود
چو صبح پیرهنش از چه پاره شد امشب
چو ماه من بمحاق است و مدعی بوثاق
زاشک دامن من پرستاره شد امشب
شمرده ام عدد اشگ من فزونتر شد
بیا که لشکر انجم شماره شد امشب
چو از مقام حقیقت بروز کرد مجاز
ازین مقام بعهدم کناره شد امشب
تو ای طبیب که گفتی دوا ندارد عشق
برو برو که بناچار چاره شد امشب
برای تجربها عمر خضر کافی نیست
که احتیاج بعمر دوباره شد امشب
بکن قبای محبت بپوش رخت هوس
که این لباس بتن بیقواره شد امشب
مگر خطای نظر دیده شد زآشفته
که پیش اهل نظر او نظاره شد امشب
بشوی دفتر الفت بآب مهر علی
مرا زپیر مغان این اشاره شد امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
دل گمشد و معشوق دل من در سراغ او در طلب
گاهی بحی گه بادیه گه در عجمم گه در عرب
دل داشت رنگ خون ولی معشوق دلرا چون کنم
نه رنگ دارد نه نشان نه نام دارد نه نسب
سنبل نروید از سمن زنارکی بندد شمن
خور سر زند در غالیه مه دیده مشکین سلب
سنگین دلست و سیم تن از ارغوان دارد بدن
شیرین دهان پیمان شکن جان از دهان او بلب
هم از نمک ریزد شکر در لعل او لؤلؤتر
تیرش بجانها کارگر دلها از او در تاب و تب
باریک مو تاریک دل روشن روان پیمانگسل
مهر و مهنداز وی خجل هم در حسب هم در نسب
دل آتش مجمر بود معشوق دل عنبر بود
دودش عیان بر سر بود در بزم سوزد روز و شب
آشفته دل معدوم شد معشوق دل مفهوم شد
معلوم شد معلوم شد حیدر بود هان بی ادب
گاهی بحی گه بادیه گه در عجمم گه در عرب
دل داشت رنگ خون ولی معشوق دلرا چون کنم
نه رنگ دارد نه نشان نه نام دارد نه نسب
سنبل نروید از سمن زنارکی بندد شمن
خور سر زند در غالیه مه دیده مشکین سلب
سنگین دلست و سیم تن از ارغوان دارد بدن
شیرین دهان پیمان شکن جان از دهان او بلب
هم از نمک ریزد شکر در لعل او لؤلؤتر
تیرش بجانها کارگر دلها از او در تاب و تب
باریک مو تاریک دل روشن روان پیمانگسل
مهر و مهنداز وی خجل هم در حسب هم در نسب
دل آتش مجمر بود معشوق دل عنبر بود
دودش عیان بر سر بود در بزم سوزد روز و شب
آشفته دل معدوم شد معشوق دل مفهوم شد
معلوم شد معلوم شد حیدر بود هان بی ادب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
چه شکر گویمت ای بخت کارساز امشب
که آمدم ببر آن یار دل نواز امشب
بناز آمد و بنشت و گفت خیز و بسای
بشکر چهره بدرگاه بی نیاز امشب
چو هست دامن یارت بدست و جام شراب
مکن زشنعت اغیار احتراز امشب
حریف الفتی اظهار کلفتت بیجاست
مپوش راز دل خود زاهل راز امشب
شب مدیح علی خوشترست از شب قدر
بپرس این سخن از اهل امتیاز امشب
قلاده سگ حیدر مگر بگردن یافت
که بینم آمده آشفته سرفراز امشب
که آمدم ببر آن یار دل نواز امشب
بناز آمد و بنشت و گفت خیز و بسای
بشکر چهره بدرگاه بی نیاز امشب
چو هست دامن یارت بدست و جام شراب
مکن زشنعت اغیار احتراز امشب
حریف الفتی اظهار کلفتت بیجاست
مپوش راز دل خود زاهل راز امشب
شب مدیح علی خوشترست از شب قدر
بپرس این سخن از اهل امتیاز امشب
قلاده سگ حیدر مگر بگردن یافت
که بینم آمده آشفته سرفراز امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
یا ندیمی هذه شیئی عجاب
قداتیت سائلان این الجواب
درمنی و نیستی در من عجب
عکس اندر آینه یا مه در آب
تا بکی ای چشمه خضری نهان
تشنه گان مردند در موج سراب
جان پروانه مقیم کوی شمع
چشم حربا وقف روی آفتاب
چون توئی کی گنجد اندر چون منی
کی بگنجد هفت دریا در حباب
لیک فیضی گر نمی بیند زبحر
کی تواند رشحه افشاند سحاب
ما حجاب راه و بی پرده است یار
شعله ی کو تا بسوزاند حجاب
از خمار زهد دارم بس صداع
ساقیا قم فاسقنی کاس الشراب
یکشبم پیرانه سر بر در برت
تا بیاد آرم زنو عهد شباب
تشنه یکجرعه زان لعل لبم
العطش ساقی زسوز التهاب
با خلوص مرتضی زآتش چه باک
پاک تر زآتش برآید زرناب
کیست این مطرب که در پرده نواخت
ارغنون و بربط و عود و رباب
بی طناب این خیمه نیلی بپاست
رشته مهر تو شد او را طناب
لاجرم ذرات عالم یک بیک
ذره اند و مهر رویت آفتاب
چون و چند آشفته در عشقش مزن
بس کن این ما و منی ما للتراب
قداتیت سائلان این الجواب
درمنی و نیستی در من عجب
عکس اندر آینه یا مه در آب
تا بکی ای چشمه خضری نهان
تشنه گان مردند در موج سراب
جان پروانه مقیم کوی شمع
چشم حربا وقف روی آفتاب
چون توئی کی گنجد اندر چون منی
کی بگنجد هفت دریا در حباب
لیک فیضی گر نمی بیند زبحر
کی تواند رشحه افشاند سحاب
ما حجاب راه و بی پرده است یار
شعله ی کو تا بسوزاند حجاب
از خمار زهد دارم بس صداع
ساقیا قم فاسقنی کاس الشراب
یکشبم پیرانه سر بر در برت
تا بیاد آرم زنو عهد شباب
تشنه یکجرعه زان لعل لبم
العطش ساقی زسوز التهاب
با خلوص مرتضی زآتش چه باک
پاک تر زآتش برآید زرناب
کیست این مطرب که در پرده نواخت
ارغنون و بربط و عود و رباب
بی طناب این خیمه نیلی بپاست
رشته مهر تو شد او را طناب
لاجرم ذرات عالم یک بیک
ذره اند و مهر رویت آفتاب
چون و چند آشفته در عشقش مزن
بس کن این ما و منی ما للتراب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ای برق خانه سوز که ابرت بود رکیب
صبرم بود زآب درین شعله بی شکیب
باری وفا اگر نکنی کم مکن بتا
از مدعی عنایت و از دوستان عتیب
هر ساله حاجیان بحجاز آورند روی
عشاق راست روز و شبان روی در حبیب
گر خود کتاب قتل من آمد بخط یار
از شوق جان ببازم و بر سر نهم کتیب
مهرت عیان زآینه جان دل مرا
چون می کز آبگینه بپوشی بر او حجیب
پنجه هزار ساله که روز قیامت است
شام فراق بشکندش صولت از نهیب
گلزار معنویست سراپا بتم که هست
خندان چو غنچه تازه چو گل سرخ رو چو سیب
زیب و طر از جامه توئی ای بت طراز
گر نیکوان زجامه زرین کنند زیب
میزان عقل قدر تو سنجید با سپهر
این در فراز کفه و آن ماند در نشیب
از فیض لعل ساقی کوثر بروزگار
آشفته راست نکته شیرین دلفریب
شاه قمر رکاب علی شهسوار قدس
کاورا بود قضا و قدر پیرو رکیب
صبرم بود زآب درین شعله بی شکیب
باری وفا اگر نکنی کم مکن بتا
از مدعی عنایت و از دوستان عتیب
هر ساله حاجیان بحجاز آورند روی
عشاق راست روز و شبان روی در حبیب
گر خود کتاب قتل من آمد بخط یار
از شوق جان ببازم و بر سر نهم کتیب
مهرت عیان زآینه جان دل مرا
چون می کز آبگینه بپوشی بر او حجیب
پنجه هزار ساله که روز قیامت است
شام فراق بشکندش صولت از نهیب
گلزار معنویست سراپا بتم که هست
خندان چو غنچه تازه چو گل سرخ رو چو سیب
زیب و طر از جامه توئی ای بت طراز
گر نیکوان زجامه زرین کنند زیب
میزان عقل قدر تو سنجید با سپهر
این در فراز کفه و آن ماند در نشیب
از فیض لعل ساقی کوثر بروزگار
آشفته راست نکته شیرین دلفریب
شاه قمر رکاب علی شهسوار قدس
کاورا بود قضا و قدر پیرو رکیب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
کردار بدان نیاید از خوب
خوبست هر آنچه کرد محبوب
بر طالب کعبه خستگی نیست
چون پرده کشد جمال مطلوب
بر طالب کعبه خستگی نیست
چون پرده کشد جمال مطلوب
ای عشق چه آفتی که دایم
تو غالب و کاینات مغلوب
ای یکه سوار عرش میدان
بیرق بفراز نه فلک کوب
آن دل که بدوست راغب آمد
رغبت نکند بهیچ مرغوب
گفتی که زچهره زاده خالش
زنگی بچه با مهست منسوب
از چشم تو دل که باز گیرد
ترکست و گرفته خانه مغضوب
ای عشق کفایتی که ما را
عقل است تباه و نفس معیوب
کتمان حدیث عشق شرطست
این سر نسزد بصفحه مکتوب
آشفته بکسوت سگ تست
این کسوت ازو مکن تو مسلوب
سگ می نرود زآستانت
چندان که زنی بسنگ یا چوب
تو راکب دلدلی ولیکن
نه خنک فلک تو راست مرکوب
خوبست هر آنچه کرد محبوب
بر طالب کعبه خستگی نیست
چون پرده کشد جمال مطلوب
بر طالب کعبه خستگی نیست
چون پرده کشد جمال مطلوب
ای عشق چه آفتی که دایم
تو غالب و کاینات مغلوب
ای یکه سوار عرش میدان
بیرق بفراز نه فلک کوب
آن دل که بدوست راغب آمد
رغبت نکند بهیچ مرغوب
گفتی که زچهره زاده خالش
زنگی بچه با مهست منسوب
از چشم تو دل که باز گیرد
ترکست و گرفته خانه مغضوب
ای عشق کفایتی که ما را
عقل است تباه و نفس معیوب
کتمان حدیث عشق شرطست
این سر نسزد بصفحه مکتوب
آشفته بکسوت سگ تست
این کسوت ازو مکن تو مسلوب
سگ می نرود زآستانت
چندان که زنی بسنگ یا چوب
تو راکب دلدلی ولیکن
نه خنک فلک تو راست مرکوب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
این چه غوغاست که در چنگ و ربابست امشب
وین چه مستی است که در جام شرابست امشب
باده بی پرده بده ساقی مستان و مترس
محتسب نیز چو مامست و خرابست امشب
مستی ای نرگس جادو و بکف سیخ مژه
بر سر سیخ تو دلهای کبابست امشب
نعمت وصل بکف شکوه هجران بر لب
این شب قدر یا روز حسابست امشب
من بتعجیل سر و جان به نثار آوردم
بهر قتل دگرانت چه شتابست امشب
باده ی از خم اغیار فکندی بقدح
خون عشاق از این درد چو ابست امشب
مطرب از پرده عشاق نوا سر کن راست
کاز مخالف دل ما در تب و تابست امشب
این چه بحر استت که مستغرق او را بنظر
هفت دریا چو یکی موج سرابست امشب
نبرم منت ساقی نکشم زنج خمار
زآن لب لعل بکامم می نابست امشب
شاهد مست و می و مطرب و چنگ آشفته
باز پیرانه سرت عهد شبابست امشب
می خور و مدح علی گوی و برافشان سرودست
فتنه را تا که دمی دیده بخوابست امشب
وین چه مستی است که در جام شرابست امشب
باده بی پرده بده ساقی مستان و مترس
محتسب نیز چو مامست و خرابست امشب
مستی ای نرگس جادو و بکف سیخ مژه
بر سر سیخ تو دلهای کبابست امشب
نعمت وصل بکف شکوه هجران بر لب
این شب قدر یا روز حسابست امشب
من بتعجیل سر و جان به نثار آوردم
بهر قتل دگرانت چه شتابست امشب
باده ی از خم اغیار فکندی بقدح
خون عشاق از این درد چو ابست امشب
مطرب از پرده عشاق نوا سر کن راست
کاز مخالف دل ما در تب و تابست امشب
این چه بحر استت که مستغرق او را بنظر
هفت دریا چو یکی موج سرابست امشب
نبرم منت ساقی نکشم زنج خمار
زآن لب لعل بکامم می نابست امشب
شاهد مست و می و مطرب و چنگ آشفته
باز پیرانه سرت عهد شبابست امشب
می خور و مدح علی گوی و برافشان سرودست
فتنه را تا که دمی دیده بخوابست امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
در نهایت نظری بود باغیار امشب
که زتب سوخت چو شمعم دل بیمار امشب
بشب دیگرت این سوزن درون شرح دهم
که مبادا بدرد پرده اسرار امشب
ارنی گویم و از پای طلب ننشینم
تا زطورم نرسد وعده دیدار امشب
مستیت بود بهانه همه شب بهر رقیب
فاش همصحبت اغیاری و هشیار است امشب
طمع سیم و زر از غیر مکن کیسه بیار
زاشک و رخ سیم و زرم هست چو بسیار امشب
نه بود مهلت دیدار و نه جای گفتار
هست با ناله شبگیر سر و کار امشب
حیف از آن سینه سیمین که شد اندوده بقیر
از چه آئینه ات آلوده بزنگار امشب
محک آوردمت ای مدعی از بهر بتان
برگرفتم ززر قلب تو معیار امشب
زر قلبت نخرد صیرفی عشق برو
حبشی زاده مکن یوسف بازار امشب
گر تو چون دایره آن مه بمیان بگرفتی
ما همان پای بجائیم چو پرگار امشب
سرو جان داد و دل و دین و خریدش زازل
چون تو آشفته نبود است خریدار امشب
غیر چون رحم نکرد و بخطا دید بدوست
کار با دست خداوند تو بگذار امشب
که زتب سوخت چو شمعم دل بیمار امشب
بشب دیگرت این سوزن درون شرح دهم
که مبادا بدرد پرده اسرار امشب
ارنی گویم و از پای طلب ننشینم
تا زطورم نرسد وعده دیدار امشب
مستیت بود بهانه همه شب بهر رقیب
فاش همصحبت اغیاری و هشیار است امشب
طمع سیم و زر از غیر مکن کیسه بیار
زاشک و رخ سیم و زرم هست چو بسیار امشب
نه بود مهلت دیدار و نه جای گفتار
هست با ناله شبگیر سر و کار امشب
حیف از آن سینه سیمین که شد اندوده بقیر
از چه آئینه ات آلوده بزنگار امشب
محک آوردمت ای مدعی از بهر بتان
برگرفتم ززر قلب تو معیار امشب
زر قلبت نخرد صیرفی عشق برو
حبشی زاده مکن یوسف بازار امشب
گر تو چون دایره آن مه بمیان بگرفتی
ما همان پای بجائیم چو پرگار امشب
سرو جان داد و دل و دین و خریدش زازل
چون تو آشفته نبود است خریدار امشب
غیر چون رحم نکرد و بخطا دید بدوست
کار با دست خداوند تو بگذار امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
من بلبل غریبم و این آشیانان غریب
گلبن بود غریب تر و گلستان غریب
گر راندت زگلشن و گلبن عجب مدار
ای بلبل غریب بود باغبان غریب
پیش از نسیم صبح شکفته است گل به باغ
کز بلبلان رسید به گوشش فغان غریب
دشمن هر آنچه کرد نه جای شکایتست
بر دوستان بود ستم از دوستان غریب
دل از کمان ابرو و تیر نظر شکار
صیدی غریب و تیر غریب و کمان غریب
گل گوش خود گرفت زدستان عندلیب
از من شنو زقصه که بد داستان غریب
چون طفل اشک در بدرو کو به کودوان
گوای دو دیده چند بود آنچنان غریب
تنها نه دل به شام غریبان زلف تست
کامد اسیر هر خم او یک جهان غریب
عمریست درد نوش خراباتم و ولیک
حیران ستاده ام به در میکشان غریب
ای عشق خود چه شد که به شهر و دیار تو
هرگز به یاد ناورد از خانمان غریب
گلبن بود غریب تر و گلستان غریب
گر راندت زگلشن و گلبن عجب مدار
ای بلبل غریب بود باغبان غریب
پیش از نسیم صبح شکفته است گل به باغ
کز بلبلان رسید به گوشش فغان غریب
دشمن هر آنچه کرد نه جای شکایتست
بر دوستان بود ستم از دوستان غریب
دل از کمان ابرو و تیر نظر شکار
صیدی غریب و تیر غریب و کمان غریب
گل گوش خود گرفت زدستان عندلیب
از من شنو زقصه که بد داستان غریب
چون طفل اشک در بدرو کو به کودوان
گوای دو دیده چند بود آنچنان غریب
تنها نه دل به شام غریبان زلف تست
کامد اسیر هر خم او یک جهان غریب
عمریست درد نوش خراباتم و ولیک
حیران ستاده ام به در میکشان غریب
ای عشق خود چه شد که به شهر و دیار تو
هرگز به یاد ناورد از خانمان غریب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
آفتاب طلعتت رازلف مشکین شد سحاب
عز من قال ان شمس قد توارت بالحجاب
گفتمش یا لیت بودی خاک راهت سر بگفت
قد یقول الکافر یا لیتنی کنت تراب
بی حساب این قوم تا کی خون مردم میخورند
انهم کانوا و لا یرجون من ربی حساب
کل من لم یعشق الوجه الحسن فی شرعنا
کافرو الکافر فی حقهم سوء العذاب
گر قرار دل بحرمان شد له بئس القرار
ور بقربان تو شد جانها لهم حسن المآب
زد سلیمان لاف حشمت با گدایان درت
رب اغفرلی زدعوی گفتی و ثم اناب
عاشقی چبود ولای شاه مردان مرتضی
مخزن علم لدنی آیت ام الکتاب
هر که اینجا بی بصیرت شد بود در حشر کور
جهد کن آشفته میلی کش بچشم ارتیاب
عز من قال ان شمس قد توارت بالحجاب
گفتمش یا لیت بودی خاک راهت سر بگفت
قد یقول الکافر یا لیتنی کنت تراب
بی حساب این قوم تا کی خون مردم میخورند
انهم کانوا و لا یرجون من ربی حساب
کل من لم یعشق الوجه الحسن فی شرعنا
کافرو الکافر فی حقهم سوء العذاب
گر قرار دل بحرمان شد له بئس القرار
ور بقربان تو شد جانها لهم حسن المآب
زد سلیمان لاف حشمت با گدایان درت
رب اغفرلی زدعوی گفتی و ثم اناب
عاشقی چبود ولای شاه مردان مرتضی
مخزن علم لدنی آیت ام الکتاب
هر که اینجا بی بصیرت شد بود در حشر کور
جهد کن آشفته میلی کش بچشم ارتیاب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
گفتی به لب رسانم از اشتیاق جانت
جان من است آن لب امشب بیار بر لب
از سرو و گل چو خواهی امشب که هست در بر
مهر وی سر و قامت مشکبوی سیم غبغب
از تاب جعد مویت وز آفتاب رویت
یک دل هزار سودا یک جان و یک جهان تب
زان لب بگو حدیثی تا نیشکر نکارند
برقع فکن که پوشد رخساره ماه نخشب
میگفت سبزه خط با آهوان چشمت
هذا نبات خضر یرتع بها و یلعب
آشفته وار امشب برگو مدیح حیدر
از آن دهان شیرین کاین است عین مطلب
جان من است آن لب امشب بیار بر لب
از سرو و گل چو خواهی امشب که هست در بر
مهر وی سر و قامت مشکبوی سیم غبغب
از تاب جعد مویت وز آفتاب رویت
یک دل هزار سودا یک جان و یک جهان تب
زان لب بگو حدیثی تا نیشکر نکارند
برقع فکن که پوشد رخساره ماه نخشب
میگفت سبزه خط با آهوان چشمت
هذا نبات خضر یرتع بها و یلعب
آشفته وار امشب برگو مدیح حیدر
از آن دهان شیرین کاین است عین مطلب