عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
تا راهروان در حرم دل نرسیدند
در وادیِ مقصود به منزل نرسیدند
ارباب طلب جز به قبول نظر از عشق
مقبول نگشتند و به قابل نرسیدند
تا رخت هوس پاک به دریا نفکندند
زاین ورطهٔ خون خوار به ساحل نرسیدند
آن ها که جز این راه شدند از پیِ مقصود
بسیار دویدند و به حاصل نرسیدند
آخر برسید از ره توفیق خیالی
جایی که رفیقان به دلایل نرسیدند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
تا ز عشق اهل نظر آئینه یی برساختند
دوست را هریک به قدر دید خود بشناختند
در مقامر خانهٔ وحدت که کوی نیستی ست
عاشقان در داو اول خویش را در باختند
گوشه گیران را از این دولت چه بهتر کز نخست
گوشهٔ خاطر ز مهر غیر او پرداختند
رسم غمّازی گذار ای دل که در راه ادب
اشک را مردم بدین جرم از نظر انداختند
گردن تسلیم نه زیرا که ارباب طرب
چنگ را چون بر سر تسلیم شد بنواختند
عاقبت مسکین خیالی را پری رویان چو عود
سوختند از خامی و رسوای عالم ساختند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
تا ز نسیم رحتمش رایحه‌ای به ما رسد
بر سر راه آرزو منتظریم تا رسد
گر کششی نباشد از جاذبهٔ عنایتش
در طلب وصال او کوشش ما کجا رسد
اهل سلوک سر به سر طالب گنج وحدت اند
تا که بپوید این ره و دولت آن که را رسد؟
چون همه را ز جام غم شربت مرگ خوردن است
زود بود که این قدح از دگری به ما رسد
وه که به شب رسید از او روز خیالی و هنوز
تا که چو شمع بر سرش ز آتش دل چه ها رسد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
تا نشد زلفت پریشان وقت ما برهم نزد
دل کجا گم شد اگر ابروی شوخت خم نزد
ما نه تنها در محبّت سنگسار محنتیم
هیچ کس را از محبّان یار سنگی کم نزد
تا همه عالم به زیر خاتم حسنت نشد
عشق مُهر مِهر بر نام دلِ آدم نزد
کی تواند دست در فتراک درویشی زدن
هرکه پشت پایِ رد بر ملکت عالم نزد
شام هجر از اشک خون راز خیالی سر به سر
روی روز افتاد امّا صبح دید و دم نزد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ترک چشمت بی سپاه حُسن خنجر می زند
تا هنوز از جانب رویت چه سر بر می زند
دل که محبوس است بی روی تو در زندان غم
می گشاید چون خیال عارضت در می زند
ساغر می می زند بر شیشهٔ تزویر سنگ
آفرین بر دست استادی که ساغر می زند
گر سبوی باده از شرم گنه با درد نیست
از چه هرجا می نشیند دست بر سر می زند
گوهر اشک خیالی گه گه از عین نیاز
گر زند آبی به روی زرد ما زر می زند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
تو را به جز سخن اندر دهن نمی گنجد
سخن همین شد و دیگر سخن نمی گنجد
کمال شوق دهان تو غنچه را در دل
به غایتی ست که در خویشتن نمی گنجد
نمی کنم گله ز آن لب به کام و ناکامی
چرا که این سخنم در دهن نمی گنجد
به اهل میکده زاهد دم از عقیده مزن
که در مسالک ما مکر و فن نمی گنجد
خیالیا کمِ خود گیر تا نظر یابی
که در طریق ادب ما و من نمی گنجد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
چشمت آزار ما چه می خواهد
از دل مبتلا چه می خواهد
من چو وصل تو خواستم به دعا
شیخ شهر از دعا چه می خواهد
بوسه یی زکات حُسن مرا
بده از تو گدا چه می خواهد
چون غمت هرچه خواست کرد به جان
دگر از جان ما چه می خواهد
یار خواهد همیشه خاطر من
خاطر یار تا چه می خواهد
ای خیالی مخواه چاره ز غیر
صبر کن تا خدا چه می خواهد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
چشمت که به جز فتنه گری کار ندارد
شوخی ست که در شیوهٔ خود یار ندارد
ایمن ز دل آزاریِ چشمِ تو عزیز است
کآن شوخ بد آموخته را خوار ندارد
از دولت هجران تو حاصل دل ریشم
جز صبرِ کم و محنت بسیار ندارد
حاشا که چو منصور بسرّ تو برد پی
هر بی سروپایی که سرِ دار ندارد
گویم که سگ کوی تو را نام خیالی ست
زین نام سگ کوی تو گر عار ندارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
چو زلف بی قرارش قصد جان کرد
قرار دل رهین هندوان کرد
بشد نقد دلم صرف و ندیدم
ز سودای تو سودی جز زیان کرد
گر اشکم هرزه رو شد بد مگویش
که هرکس را خدا نوعی روان کرد
سبک بگشا به روی غم درِ دل
که بر مهمان نشاید رو گران کرد
لبت را دید گویا چشمهٔ خضر
که در عین خجالت رو نهان کرد
چه کرد آتش به نی خود روشن است این
عفاالله با خیالی غم همان کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
چو سرو هر که در این بوستان هوای تو کرد
ز گریه پای به گِل ماند و سر فدای تو کرد
ز گریه دامن دُر داشت چشم من لیکن
به دیده هرچه که بودش همه فدای تو کرد
بیا که خلعت شاهی به قدّ آن رندی ست
که التماس کَرم از درگدای تو کرد
به خوارییی ز دعاگویِ خویش یادی کن
که رفت و تا دم آخر همین دعای تو کرد
چه بود رای تو جان باختن بحمدالله
که هرچه کرد خیالی همه برای تو کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
چو عطّار صبا در چین زلفت مشگ می بیزد
چرا پیوسته از سودا به مویی درمی آویزد
دل من این چنین کز عشق سودایش پریشان است
عجب کز فتنهٔ آن زلف بی پرهیز پرهیزد
مرا از ماجرای اشک خویش این نکته شدروش
که هر کاو از نظر افتاد دیگر برنمی خیزد
از آن پیوسته چشم دل فریبش آشنا روی است
که در عین ستمکاری به مردم درمی آویزد
به یاری بست با زلفت خیالی عهد و می ترسم
که ناگه چشم شوخت در میانه فتنه انگیزد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
چون نه شادیّ و نه محنت به کسی می ماند
به غمش همنفسم تا نفسی می ماند
هوس خاتم دولت مکن ای دل کآن نیز
می رود زود ز دست و هوسی می ماند
با وجود لبش از قند حلاوت مطلب
چه بود لذت آن کز مگسی می ماند
دل من شیفتهٔ سلسله مویی عجب است
که نه کس با وی و نه او به کسی می ماند
خوش از آن است خیالی به جهان بعد حیات
کاین متاعی ست که با دوست بسی ماند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
خطت صحیفهٔ مه را نقاب مشگین کرد
عجب خطی ست که هرکس که دید تحسین کرد
همین بس است نشان قبول دعوت من
که چون دعای تو گفتم فرشته آمین کرد
هزار شکر که قسّام رزق روز ازل
مرا ز خوان محبّت وظیفه تعیین کرد
بیا که طوطیِ جان را غرض حدیث تو بود
هرآنچه در پسِ آیینه عشق تلقین کرد
کنون ز تلخی هجران چه غم خیالی را
که کام جان ز حدیث لب تو شیرین کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
خیز که پیر مغان میکده را درگشاد
نوبت مستی رسید باده بده برگشاد
دولت جم بایدت سر مکش از خطّ جام
چون خم تجرید را ساقی جان سرگشاد
گر درِ طاعت ببست یار به رویم چه باک
چون ز ره مرحمت صد درِ دیگر گشاد
در طرف نیستی تا نشدم گم نیافت
بستگی کارم از پیر قلندر گشاد
چشم خیالی ز اشک مخزن یاقوت شد
تا به تبسّم لبت حقّهٔ گوهر گشاد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
در ازل قطرهٔ خونی که ز آب و گِل شد
دم ز آیین محبّت زد و نامش دل شد
بادهٔ شوق تو یارب چه شرابی ست کز او
به یکی جرعه دلِ شیفته لایعقل شد
اوّل از هر دو جهان دیدهٔ من راه نظر
بست و آنگاه تماشای تو را قابل شد
حاصل کار تو ای دل به جز این نیست ز عشق
که سراسر همهٔ کار تو بی حاصل شد
گو مباش از طرف کار خیالی غافل
که ز سودای خطت کار بر او مشکل شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
دل جفای خطت از دور قمر می داند
فتنهٔ چشم تو را عین نظر می داند
آنچه دوش از ستم زلف تو بر من بگذشت
گر تو آگاه نیی باد سحر می داند
گِرد کویت چو صبا بی سروپا می گردد
هر که در راه غمت پای ز سر می داند
گفتمش رو که تو چیز دگری حور نیی
گر بگویم ملکی چیز دگر می داند
هنر محتسب این است که هردم جایی
می کند عیب منِ مست و هنر می داند
غیر از این شیوه خیالی که به یاد رخ توست
به خیال دهنت هیچ اگر می داند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
سپاه عشق از آن لحظه خیمه بالا زد
که سرو قامت جانان علَم به صحرا زد
ببار بر سرم ای ابر مرحمت نفسی
که برقِ شوقِ تو آتش به خرمن ما زد
اسیر زلف تو ز آن شد دلم که روز نخست
به نقد قلب در آن حلقه لاف سودازد
لبت به نکتهٔ شیرین چنان سخندان شد
که خنده بر دم جان پرور مسیحا زد
گهی رسید خیالی به کعبهٔ معنی
که از منازل دعوی دم تبرّا زد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
سرکشید از کبر ابلیس و چنین مهجور شد
دعوی حلاج بر حق بود از آن منصور شد
شد شمع از سوختن این فنر بس پروانه را
کاو به هر جمعیّتی در عاشقی مشهور شد
شام رمزی گفت از مویش چنین تاریک شد
صبح چون دم زد ز رویش عالمی پرنور شد
خواست موسی کز تجلاّی رخش از خود رود
طور قسمت بین که این دولت نصیب طور شد
تا قضا از محنت شام فراقش یاد داد
عاشقان را روزگار ماتم خود سور شد
در میان ما و جانان جز خیالی پرده نیست
عاقبت آن نیز هم از پیش خواهد دور شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
سروِ قدّت طرف باغ چو پا می ماند
شمشاد ز حیرت به هوا می ماند
با سر زلف تو مرغی که در آویخت چو من
هیچ شک نیست که در دام بلا می ماند
آب چشم است که بر خاک رهت خواهد ماند
یادگاری که پس از مرگ ز ما می ماند
زاهد از کبر پلنگ و به حیل روباه است
بنگریدش که در این ره به چها می ماند
کردمی صبر به درد تو ولیکن غم عشق
هرکجا ماند قدم صبر که را می ماند
ای خیالی چو دم از عشق زدی رسوا شو
گر تو رسوا نشوی عشق تو را می ماند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
سریر فقر که با هیچ پادشا ندهند
عجب نباشد اگر با من گدا ندهند
بیا که آنچه به رندان ره نشین دادند
به محرمان درِبار کبریا ندهند
چو می دهند زکات از کرم به مسکینان
مرا که از همه مسکینترم چرا ندهند
نمی زنیم دم از آب روی تا در عشق
ز گریه غایت مقصودِ ما به ما ندهند
گمان مبر که بپرسند از گناه کسی
نخست مژدهٔ عفو گناه تا ندهند
گهی که خوان عنایت کشد خیالی عشق
مرا بگیر نصیبی اگر تو را ندهند